هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
#1
اژدهای شکم پولادی اوکراینی vs نارسیسا مالفوی


دنیا در دوران باستان جای بسیار ترسناک و مرگباری بود، دورانی که جادوگران و ساحره ها، اژدهایان و سایر موجودات جادویی آزادانه و بی هیچ مشکلی در کنار انسان های عادی زندگی میکردند و گاهگداری با آنها میجنگیدند و یا میکشتند، یا کشته میشدند. دنیا جایی بود که توسط لردها و خاندان های بزرگ به مناطق مختلف تبدیل شده بود.

در چنین دورانی در خاک بریتانیای کبیر، در خاندانی بزرگ، مردی به حکومت رسید به نام وندریک، اما همه او را به خاطر جنگاوری و پیروزی هایش وندریک کبیر میخواندند.

وندریک سال ها به خوبی و خوشی حکومت کرد، حکومتی پرقدرت، اما زمانی که او و مردمش فکر کردند صلح بر همه جا حکم فرما شده ناگهان گروهی از جادوگران سیاه به سرزمین پهناور آنها هجوم آوردند. وندریک که سپاهش را برای تابستان مرخص کرده بود تا سربازان به سوی خانواده هایشان بازگردند بسیار سراسیمه و نگران شد. وندریک میانسال جادوگری پرقدرت ولی وفادار به جادوی سفید بود. او هرگز مورد حمله جادوگران سیاه قرار نکرده بود و نمیدانست آنها چه میتوانند بکنند.

لرد بزرگ با نگرانی در سرسرای بزرگ ولی ساده قصرش قدم میزد. از زمانی که خبر حمله یک ارتش از جادوگران سیاه را شنیده بود کاملا افسرده شده بود و حتی غذا هم نمیخورد.

- سرورم؟ ما که نمیتونیم تا ابد وحشت زده و بیکار بشینیم و منتظر بشیم تا "اونا" بیان و همه رو قلع و قمع بکنن. به نظرم وقتشه که یک کار مهم انجام بدیم.

وندریک که روز ها بود نخوابیده بود، غذا نخورده بود و حتی حرفی نزده بود دهانش را باز کرد و با صدایی خشک و نگران رو به سوی مشاور جوانش گفت:
- تو نظری داری؟ ما اینجا ارتشی از جادوگر ها داریم که جلوی اونا رو بگیریم؟ ما هیچی نداریم!
- این سرزمین هنوز شمارو داره. شما تنها کسی هستید که یک جادوگر واقعی و قدرتمنده... فقط شما میتونید جلوی اونا رو بگیرید.

وندریک لبخندی زد... همیشه این مرد جوان را دوست میداشت. مردی حدود بیست ساله با پوستی آفتاب سوخته، چشمانی سبز و قدی بلند. لرد دست از قدم زدن کشید و چوبدستی بزرگ و زیبایش را، که به نظر میرسید از دندان اژدها ساخته شده، از جیب ردای سرخ خود که حاشیه های سبز داشت، بیرون کشید.
- خب... خودت میدونی که من دو ساله چوبدستیم رو از جیبم بیرون نیاوردم. ولی باید آماده بشیم... باید دنبال سلاحی باشیم که بتونیم جلوی دشمن رو بگیریم... پیش از اینکه دیر بشه.

مرد جوان که دومیتین نام داشت، لبخندی بر لب نشاند و به لرد میانسال نگاهی انداخت که در حال خروج از سرسرا بود.

وندریک همچنان که از میان راهرو های روشن با نور مشعل حرکت میکرد، به انواع سلاح های مختلف فکر میکرد... هیچ سلاح معمولی وجود نداشت که جلوی یک ارتش از جادوگران سیاه را بگیرد... اما ناگهان فکری به ذهنش رسید... چشمانش باز شد... در ذهنش موجودی بسیار بزرگ را دید که پرواز میکرد و آتش به اطراف میپراکند... و سپس تک کلمه ای در ذهنش شکل گرفت و آن را با صدای بلند بر زبان آورد:
- اژدها!

وندریک لبخند کوچکی زد... اما میدانست که برای به دست آوردن اژدها و توانایی کنترل آنها باید به جادوی سیاه متوسل شود... اگر میتوانست وارد آن غار تاریک و عجیب شود و ریشه قدرت را پیدا کند، خیلی راحت قدرت کنترل اژدهایان و حتی خلق یک اژدها برای خودش را پیدا میکرد.

همچنان که به این موضوع فکر میکرد، وارد اتاق خودش شد... اکنون که تنها خودش، مشاورش و خدمتکارانش در قلعه سنگی و غیر قابل نفوذش بودند، میتوانست راحت تر استراحت کند... اما حتی در حین خواب هم آنهارا میدید... لشکری از مردانی با رداهای سیاه و خالکوبی های عجیب و شیطانی روی صورت هایشان. مردانی که به هرجا میرسیدند فساد و نابودی از خود برجای میگذاشتند.

صبح روز بعد:

وندریک چشمانش را باز کرد... شب قبل نتوانسته بود به خوبی به خواب برود... کابوس بسیار بدی دیده بود... میتوانست امیدوار باشد که به حقیقت نپیوسته باشد... با این فکر از جایش بلند شد و چشمش به زره بزرگش افتاد که در مقابلش بود... زرهی بزرگ و مقاوم و در کنار آن شمشیر بزرگ و سپرش به دیوار آویزان بودند... برای سفر امروزش به آنها نیاز پیدا میکرد...

دقایقی بعد:

وندریک در حالی ایستاده بود که سه نفر خدمتکار به سرعت زره را به تنش جا می انداختند و او را برای سفر آماده میکردند. زمانی که کار خدمتکاران به اتمام رسید و آنها اتاق را ترک کردند، لرد میانسال چوبدستی اش را از روی میز چوبی کنار تخت خوابش برداشت و به آن نگاه کرد... قطعا به آن نیاز پیدا میکرد... پس آن را داخل یکی از جیب های ردای سرخ روی زرهش گذاشت، سپس شمشیرش را داخل غلاف کمربند چرمی گذاشت و سپرش را در دست گرفت و بدون هیچ تشریفاتی از قلعه خارج شد...

ساعاتی بعد:

وندریک که بر روی نریان تنومندی نشسته بود به وضعیت آفتاب نگاه کرد... به نظر میرسید ظهر شده است... اما هوا چندان گرم نبود و او میتوانست از مناظر سرسبز و زیبای اطرافش لذت ببرد... پس ناگهان حرکتی کرد و اسبش را چهار نعل به جلو راند... بهتر بود زودتر به مقصد میرسید...

همچنان که بدون خستگی اسب میراند با صدای بلند گفت:
- برو فیوری... برو... باید یک سرزمین رو نجات بدیم... نباید خسته بشی پسر!

دو روز بعد:

وندریک با چهره ای خسته و مو و ریشی که بلند شده بود روی اسبش نشسته بود و به آرامی حرکت میکرد... هجوم قدرت غار را حس میکرد... میدانست که در نزدیکی آن است. همچنان که به آرامی حرکت میکرد بالاخره شکاف کوچکی بر روی زمین را دید. به آرامی از روی اسب پیاده شد و با شمشیر آماده در دست، به سمت آن حرکت کرد. همچنان که به آن شکاف کوچک نزدیک میشد هجوم قدرت جادو را حس میکرد... بالاخره چوبدستی اش را بالا برد و زمزمه کرد:
- ریداکتو!

نوری از چوبدستی خارج شد و شکاف فرو ریخت و وندریک به آرامی وارد غار شد. غار تاریک بود ولی جادوگر سریعا چوبدستی خود را روشن کرد و منظره غار را دید... کریستال ها... و سنگ ها... همچنین آبشار زیبایی که از یکی از دیواره های غار فرو میریخت... او آن را همچنان حس میکرد... قدرت را... پس برای نجات سرزمین به اعماق درون غار نفوذ کرد و در نهایت آن را دید...تخته سنگی بزرگ و سفید رنگ که همچون قلب یک موجود زنده میتپید و انرژی ساطع میکرد، اما در اطراف آن روی زمین استخوان ها و جمجمه های انسان ها و جانوران مختلف فرو ریخته بود و نشان میداد که آنها در طول زمان به این مکان آورده شده و قربانی شده اند.

وندریک بدون توجه به هیچ یک از آنها پیشروی کرد... از روی استخوان ها گذشت و آنها را زیر پا خرد کرد و بالاخره به سنگ رسید... هجوم انرژی و ترق و توروق جادو را روی صورت خود حس میکرد. نفس عمیقی کشید.
- من آماده ام.

او با این حرف، با هر دو دست سنگ را در آغوش کشید... هجوم انرژی چنان شدید بود که او شروع کرد به فریاد زدن... همچنان که انرژی به بدنش وارد میشد عضله هایش در هم میپیچید و بزرگ میشد... قد و هیکلش رشد میکرد و قدرتمند میشد... او تبدیل به یک ابر انسان میشد... اما هرچیز بهایی داشت و بهای چنین قدرتی سیاه شدن روح انسان بود...

دقایقی بعد:

وندریک که قد و هیکلی چند برابر انسان پیدا کرده بود و البته قدرت جادویش بینهایت افزایش یافته بود با تمام سرعت میدوید... چنان میدوید که پشت سرش گرد و خاک بر پا کرده بود... او ناچار شده بود اسبش را رها کند و با تمام سرعت بدود... از مناظر اطرافش هیچ نمیدید... فقط میخواست با تمام سرعت به قلعه برسد و خبر شادی بخش قدرتمند شدنش را به قلعه برساند.

همچنان که میدوید ناگهان فکری به سرش زد... او میتوانست قدرتش را در همین نقطه و بر روی یک سنگ آزمایش کند. با این فکر ایستاد و به اطراف نگاه کرد... سنگ بزرگی را نمیدید... باید آن را روی یک سنگ کوچک آزمایش میکرد، پس با فاصله ای مطمئن از سنگی کوچک ایستاد و چوبدستی اش را بیرون کشید... به سمت سنگ گرفت و در ذهنش تمرکز کرد. همچنان که در ذهن بر روی سنگ تمرکز میکرد کلمات قدرت بر زبانش جاری شد و سنگ شروع کرد به بزرگ شدن... بزرگ شد و حالتی همچون ذوب شدی پیداکرد... ذوب شدگی ها به آرامی تبدیل به گوشت و سپس فلس هایی بر روی آن شد، پس از آن بال هایی از دو طرف آن بیرون آمد و گردنش بلند شد و در انتهای آن جمجمه، چشم ها، دهان، بینی و دندان ها شکل گرفتند.

وندریک به مخلوق خود نگاهی کرد و بر زمین زانو زد... به شدت خسته شده بود، اما مجبود بود ادامه دهد. پس به سختی از روی زمین سخت و سنگی بلند شد و بر پشت اژدها نشست، اژدها بال هایش را باز کرد و خود را از زمین جدا کرد.

همچنان که آن دو پرواز میکردند و زمین را در می نوردیدند وندریک قلعه سنگی را دید... به راستی که از چنین ارتفاعی کوچک به نظر میرسید. او آن را دید و در قلبش احساس شادی کرد... اما همچنان که نزدیک تر میشد، شادی جای خود را به اندوه میداد... از قلعه دود عظیمی بلند میشد و یکی از برج های آن خرد شده بود و فرو ریخته بود... وندریک با چهره ای وحشت زده از روی اژدها که به زمین نزدیک شده بود پایین پرید و به سوی قلعه رفت...

همچنان که نزدیک میشد آن هارا دید... پیکرهای بی جانی که از تیرک هایی چوبی آویزان شده بودند تا خوراک کلاغ ها و لاشخور ها شوند... ناگهان چهره جادوگر در هم رفت... او مرگ را میدید... میدانست که در آخر کار او نیز خواهد مرد... پس ناگهان علاوه بر میلی شدید که برای نجات قلمرو داشت، میلی برای جاودانگی پیدا کرد... او به خوبی میدانست که اگر جاودان شود خاطرات و افتخاراتش هرگز فراموش نمیشوند... پس با شمشیری در یک دست و چوبدستی آماده در دستی دیگر وارد قلعه شد...

همچنان که به آرامی از میان راهرو ها و پله ها عبور میکرد حضور نیرویی شوم در میان قلعه را حس میکرد... بالاخره به یکی از اتاق ها رسید و مرد خفته را دید... مردی که موهایش را از ته تراشیده بود، ردایی سیاه بر تن داشت و البته خالکوبی هایی عجیب بر چهره. وندریک با چهره ای سخت و پر از نفرت چوبدستی خود را به سمت مرد خفته نشانه رفت.
- آواداکداورا!

نور سبز رنگ درخشید و بر پیکر مرد خفته فرد آمد... و وندریک آن را حس کرد... نیرویی که از میان وجودش به سمت شمشیرش حرکت کرد... روح او مستقیما به طرف شمشیر حرکت کرد و همچنان که در آن جا گرفت درخششی نقره ای رنگ به شمشیر داد.

وندریک لبخند سردی بر لب هایش نشاند و شمشیر را در غلاف قرار داد... او اکنون جاودانه بود... او اکنون فناناپذیر بود و میتوانست صاحب تمام دنیا شود... پس با این فکر لبخندی زد و به طرف منبع نیروی شومی که در قلعه نفوذ کرده بود به راه افتاد.

همچنان که به سمت منبع انرژی که در تالار اصلی بود، میرفت دری بسته مقابل خود دید... حتی به چوبدستی اش برای باز کردن در نگاه نکرد... تنها با یک ضربه محکم دستان قدرتمندش درب را خرد کرد و آنهارا دید...

حدود بیست مرد... چشمانشان نقره ای رنگ بود و خالکوبی هایی شیطانی بر صورت و دستانشان داشتند و در اطراف آنها موجوداتی زامبی مانند، نیمه پوسیده و نفرت انگیز ایستاده بودند... یکی از مردان جلو آمد... با یک خنجر خراشی در دست خود ایجاد کرد و افسونی عجیب را بر زبان راند... بلافاصله چندین دست پوسیده ی نفرت انگیز از میان خالکوبی هایش رشد کرده و به سمت وندریک حمله ور شدند...

لرد وندریک سریعا افسون آتش را اجرا کرد و هیولاها را از خود دور ساخت... اما حریفانش با هر دو دست و بدون هیچ چوبدستی ای طلسم ها را به سوی او پرتاب میکردند که این به نشان میداد آنها نکرومانسور هستند... نکرومانسور هایی قدرتمند که میخواستند قلمرو او را تصرف کنند.

وندریک به زیبایی از خود دفاع میکرد... ولی او به آرامی عقب رانده میشد... باید هرچه سریعتر کاری میکرد... اما ناگهان فکری به زهنش رسید... او افسونی پیچیده بر زبان راند و ناگهان زمین زیر پای نکرومانسور ها منفجر شد...

دقایقی بعد:

وندریک با پوزخندی سرد و نفرت انگیز در میان جنازه های بی جان حرکت میکرد و به خود میبالید... جادوگری سفید، مهربان و عادل که برای نجات قلمرو خود به فساد و تباهی کشیده شد و در آخر رویای جاودانگی را برای خود محقق کرد، اما جاودانگی به قیمت نقص و علیل شدن روح خود.


ویرایش شده توسط اژدهای شکم پولادی اوکراینی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۲۰:۲۵:۱۸

اژدها سوار:

نام: وِندریک کبیر ( vendrick the great)

مشخصات ظاهری: قد بلند، مو وریش خاکستری، همواره دارای زره و کلاه خود است.

مشخصات اخلاقی: وی معمولا خونسرد و آرام است اما زمانی که مورد توهینی جدی قرار بگیرد بسیار خشمگین میشود.

چکیده ی زندگی: مردی از انگلستان که در خانواده ای اصیل زاده به دنیا آمد... وی پس از فارغ التحصیلی از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز، استعداد خود در رام کردن و سواری اژدهایان را کشف کرد.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.