مدتی بود کابوس می دید کابوس هایی که هر شب تکرار می شد کابوس هایی بی انتها هنوز هم خواب بود و متوجه حضور مادر نگرانش در کنارش نبود باز هم کابوس و پریدن از خواب نارسیسا دیگر نمی توانست نگرانی اش را پنهان کند نسبت به بی خوابی های فرزندش هر روز و شب کارش شده بود،نشستن در کنار دراکو و چشم دوختن به چهره بی تاب او و گاهگاهی بیدار کردن و رها کرد او از این کابوس...
_بیدار شو پسرم!
دراکو با ترس و ظاهدی خیس عرق از خواب بیدار شد و برای درک موقعیت به اطرافش نگاهی گذرا انداخت و رو به نارسیسا گفت:
_چی شده؟
_هیچی داشتی کابوس می دیدی!
دراکو انگار دلش نمی خواست درباره انچه دیده سخن بگوید برای اینکه سخن از سر باز کنه رو به نارسیسا کرد و گفت:
_حتما دیشب غذا سنگین خوردم!
نارسیسا که تفاوت دروغ و راست پسرش را می فهمید به چشم هایشرا گرد کرد و گفت:
_امیدوارم اینطور باشه!
می دانست اگر پافشاری کتد نتیجه ای جز دعوا و نزاع نخواهد داشت! تنها تصمیمی که توانست بگیرد صحبت کردن با لوسیوس درباره وضعیت او بود...
چند ساعت بعد...لوسیوس و نارسیسا در کنار هم نشسته بودند که نارسیسا سر صحبت را باز کرد.
_لوسیوس؟من برای دراکو نگرانم چند شبه درست نمی خوابه حزیون می گه.باور کن دارم از نگرانی می میرم!
لوسیوس که در چهره اش هر چیزی به جزنگرانی را می توانست خواند.به چشمان همسرش نگاهی کرد و گفت:
_نگران نباش !
روز ها از پی یکدیگر می گذشتند و نگرانی مادر عاشق روز به روز بیشتر می شد!روز ها گذشتند و تعطیلات مدرسه هم رو به پایان بود.تلاش های نارسیسا برای آرام کردن دراکو بی فایده بود و کابوس های او همچنان ادامه داشت.
_دراکو؟
_مامان خوبم گفتم که فقط می خوام تنها باشم!
بحث هر روزه ی نارسیسا و دراکو به این نتیجه می رسید بی فایده و بد تر شدن حال دراکو.
پایان تعطیلاتنارسیسا در چهار چوب در ایستاده بود رو به دراکو کرد و گفت:
_وسایلت رو جمع کردی؟فردا باید بریم ایستگاه کینگز کراس .
دراکو با انگشت اشاره به ساک گوشه خانه اشاره کرد و گفت:
_آره،همه وسایلم رو جمع کردم.
با همان انگشت کف سرش را خواراند و با چشمانی سرخ که حاصل بی خوابی های او بود به چشمان مضطرب نارسیسا چشم دوخت و گفت:
_فقط کتابای جدید رو نخریدم!
_می دونم برای همین خودم رفتم برات خریدم.مطمئنی حالت خوبه؟
_آره مامان خوبم.
فردا صبح دراکو راه مدرسه را در پیش گرفت.در راه دراکو سعی داشت خود را ارام کند.شاید او مطمئن بود که این دروغی بیش نمی باشد.
دراکو گاهگاهی برای به دست اوردن تنهایی و فکر کردن به دستشویی می رفت و هر بار هم ناخداگاه اشک هایش سرازیر می شدند،میرتل که دختری خوش قلب بود هم برای دراکو نگران بود.
ـچرا گریه می کنی؟
ـتو،تو اینجا چیکار می کنی؟
ـ همه می گفتن رفتارت تغییر کرده ولی فراموش رو نشنیده بودم!
دراکو در حالی که سعی داشت اشک هایش را پاک کند روبه میرتل گفت:
-دنبال یه جا برای خالی کردن خودم می گشتم!
-می شه بپرسم چرا اینقدر پریشونی؟
دراکو با شک و تردید نگاهی به میرتل انداخت او خودش می دانست که بیشترازهر چیزی او به این صحبت کردن با کسی نیاز دارد !
-میشه بهت اعتماد کرد؟
میرتل با سر به دراکو علامت تایید داد وقتی دراکو تمام ماجرا ر برایش توضیح داد میرتل به او خیره شد و گفت:
-چرا با مادر و پدرت حرف نمیزنی؟
-چون نمی خواهم بدونم اگه بدونم ابروم می ره.
-ولی اینطوری داری خودتو نابود می کنی!
-مسئله ای نیست!تنها چیزی که الان زیر سوال رفتن اصالتم بوده!
این را گفت و راه خروج را در پیش گرفت و سعی به فراموشی حرفهایی که بین او و میرتل صورت گرفته بود داشت، هر روز می گذشت و نارسیسا با ارتباط بر قرار کردن با دامبلدور و مینروا از احوالات دراکو با خبر می شد او هم خودش شک کرده بود که دراکو باید بو هایی برده باشد دلش طاقت نیاورد به مدرسه رفت و وقتی دراکو را دید تنها کاری که توانست انجام دهد در آغوش گرفتن جثه ضعیف شده دراکو بود.
_چرا با خودت اینطوری می کنی؟
_مامان راسته؟راسته که من بچه شما نیستم؟
نارسیسا حال که فهمیده بود دراکو همه چیز را فهمیده شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگی اش که دراکو چه گونه فرشته نجات او و زندگی اش شده بود....
امیدوارم تایید شه! اشتباه تایپی داره ببخشید!
خب حقیقت خواستم ته پست اشاره کنم غلط تایپی داره که خودتون اشاره کردین.پست خوبی بود فقط یه قسمت هایی از روی سوژه پرش کردین درحالیکه پرداختن بهش می تونست جالب باشه.
تایید شد.
گروهبندی که شما ظاهرا انجام دادین پس می تونین برین معرفی شخصیت.