میرتل طبق عادت روزانه اش در حال گریه کردن بود که متوجه شد صدای گریه اش تغییر کرده. گریه را تمام کرد، این صدای گریه میرتل نبود که عوض شده بود بلکه یک صدای گریه دیگر با صدای گریه میرتل همراه شده بود،میرتل از دستشویی بیرون امد تا ببیند صدای گریه از کجاست؟
بعذ از کمی دقت پسری لوس، افاده ای ونازپرورده را می دید که گریه می کند.
جلو رفت و شروع به صحبت با پسرک کرد. وقتی با هم آشنا شدند میرتل از پسرک پرسید که چرا گریه می کند؟
پسرک به گفته خودش اسمش دراکو بود گفت:به من کاری دادن که اگه نتونم انجام بدم مادرم ارو میکشن.
میرتل:چه کاری؟
دراکو: فقط یه چیز می تونم بهت بگم اونم اینه که باید یه وسیله بزرگ رو براشون تعمیر کنم تا بتونن از طریق اون وارد هاگوارتز شن.
میرتل: کیا؟ کیا میخوان بیان تو هاگوارتز؟
دراکو: نمیتونم بهت بگم.
میرتل: میتونی بهم اعتماد ...
دراکو: وسط حرفش پرید:دیگه ادامه نه نمیتونم بهت بگم
میرتل: حالا مشکلت چیه؟بلد نیستی چه جوری تعمیرش کنی؟
دراکو: نه. اون وسیله خیلی بزرگه، من جایی وسط تعمیر اون وسیله ندارم.
میرتل: خوب راستش من از روح های دیگه ی قصر یه چیزایی درباره یه اتاق تو طبقه هفتم شنیدم که بهش میگن اتاق ضروریات. اونجا هرچی گه بخوای اماده می شه. فقط کافیه سه بار از جلوی اون رد بشی وبه اون اتاق و وسایلی که میخوای توش باشه فکر کنی.
دراکو با خوشحالی به اون گفت: واقعا ازت ممنونم میرتل. از این به بعد من و تو دوستای خوبی میشیم.
میرتل: قابلی نداشت.
دراکو از میرتل خداحافظش کرد و رفت.
*****************************************
چند ماه بعد
میرتل دوباره دراکو را در دستشویی دید ولی این دفعه دیگه گریه نمی کرد بلکه خوشحال بود و می خندید.
دراکو :تونستم، بالاخره تونستم .امشب مرگخوارها وارد هاگوارتز میشن.
میرتل:چی؟ منظورت همون دار و دسته اسمشو نبره ؟اون کثافت پست؟اون باعث مرگ من شد. اسمش تام ریدل بود.
دراکو: درباره ارباب من درست صحبت کن.
میرتل: من نباید به تو کمک می کردممن الان میرم و همه چی رو به دامبلدور میگم.اون جلوتو میگیره.
دراکو: متاسفم یادم رفت بهت بگم که اون پیرمرد خرفت با اون پسره پاتر رفتن بیرون مدرسه.
میرتل که فهمید چی کارکرده دوباره رفت تو دستشویی و شروع کرد به گریه.
و دراکو با لبخندی پیروزمندانه از اونجا رفت.
***************************************************
فردا
میرتل از دستشوی بیرون امد تا ببیند دیشب چه اتفاقی افتاده.داخل راهرو به یکی از دانش اموز ها برخورد و پرسید:دیشب چی شد؟ واسه کسی از بچه ها اتفاقی نیافتاد؟
دانش اموز: نه هیچکس چیزیش نشد بجز ... بجز...
نتوانست حرفش را ادامه دهد و با گریه از انجا دور شد.
و میرتل با تعجب به او نگاه می کرد.
میرتل به حیاط مدرسه رفت . کسانی که در حیاط بودند را غمی بزرگ فرا گرفته بود و داشتند کسی را دفن می کردند.میرتل کمی جلو تر رفت با دیدن چهره جسد انگار که دنیا را روی سرش خراب کردند.
ان شخص کسی نبود جز البوس دامبلدور.
میرتل فهمید چه اشتباه بزرگی انجام داده است.ایا او مسبب این اتفاقات بود؟؟؟؟؟؟؟؟
داستان جالبی بود.خلاقیت قشنگی به خرج دادین.با این همه یک سری ایرادات جزئی در پست شما دیده میشه مثل دوست نبودن با اینتر!البته من فکر میکنم که با ورود به ایفای نقش میتونن رفع شن.پس...
تایید شد.
گروهبندی.
دلت به حال مرده ها نسوزه دلت به حال زنده ها بسوزه مخصوصا اونایی که بدون عشق زندگی کردن