نقل قول:
یک رول یک پسته در مورد درگیری شخصیت یا شخصیت هایی از هاگوارتز با دستیابی به احساسات درون و کنترل آنها، چه احساسات سفید و چه سیاه (جدی یا طنز، هرچند که موضوع بیشتر جدیه اما پست طنز خوب هم میتونه نمره کامل بگیره)
جنگ هاگوارتز:
-کرشیو....
-بس کن. بس کن
کتی در حالی که روی زمین به حالت عجیبی تکون به خورد به مرگخواری التماس میکرد.
-باشه...
مرگخوار دست از شکنجه کتی برداشته بود و پوزخند میزد.
کتی چوبدستی اش را بیرون کشید . او شروع کرد به مرور کرد ورد هایی که تا آن زمان بلد بود:
آلاهومورا.....نه......هرچی بلدم اصلا به درد جنگ نمیخوره.....پس میمونه کرشیو....آره خودشه
مرگخوار که خونسرد ایستاده بود به تلاش های کتی برای ایستادن نگاه میکرد.
وقتی کتی کاملا ایستاد، نوک چوبدستی اش را به سمت مرگخوار گرفت اما مرگخوار هنوز خونسرد ایستاده بود.
کتی از فرصت استفاده کرد و گفت:
-کرشیو
هیچ اتفاقی نیفتاد.
مرگخوار پوزخند دیگری زد و گفت:
-برای استفاده از طلسم های سیاه باید از ته دل بخوای. باید واقعا بخوای منو شکنجه بدی.
کتی باز شروع کرد در ذهنش مرور کردن:
پس حالا که من نمی تونم طلسم سیاه استفاده کنم باید دفاع کنم. باید ذهنم رو متمکز کنم تا طلسم بعدیشو مهار کنم.
-...........خوب، به عنوان مثال....کرشیو
-پرتگو
طلسم مرگخوار به کتی نرسید و به دیوار نامرئی برخورد کرد که جلو کتی بود.
مرگخوار مات و متحیر به کتی نگاه میکرد. کتی که دیگر پوزخندی میزد گفت:
-برای دفاع هم باید بخوای که دفاع کنی. یا به عبارتی باید بخوای از طلسم های سفید استفاده کنی.
بعد دوباره کتی فریاد زد:
-استوپفای
مرگخوار به عقب پرتاب شد و بیهوش روی زمین افتاد.
کتی دوید و رفت تا به دوستانش کمک کند که با مرگخواران دیگر دست و پنجه نرم میکردند.