سریع و خشن
پست سوم
اعضا بعد از شنیدن حرف مافلدا همچین عصبی و خشمگین شدن که کاردمیزدی خونشون درنمی اومد. سمتی رو پیش گرفتن و راه افتادن. درخت های سربه فلک کشیده که وسط هاش سکه های طلایی امتیاز می درخشیدن. گاهی روی نوک درخت ها هم آیتم هایی مثل اسلحه و زره و وسایل جنگ دیده می شد. همه چیز خیلی فانتزی و گیمی بود. یه آهنگ تند هم زمینه بود که گویا موزیک بازی بودش و اصلا با حال و هوای سریع و خشنی ها جور در نمی اومد.
دوپس دوپس دوپس دوپس- الان با این آهنگ فقط یه دعوای هندی حال میده.
هیچکس به حرف ارنی نخندید. بعد از رفتن چارچشم حتی راهنما هم نداشتن.
- حالا باید چی کار کنیم ارنی؟
- میگم رابین هود رو صدا کنیم و وارد بازی بشیم. هرچی زودتر شروع کنیم زودتر از اینجا میریم.
فکر بدی هم نبود. اونا فقط رابین هود رو داشتن درحالی که هرلحظه امکان داشت چارچشم و بقیه راهزن ها از راه برسن و حسابشون رو برسن.
آملیا دعوتنامه ی رابین هود رو از کوله پشتی ش بیرون آورد و روی گزینه ی"بله" کلیک کرد. از داخل دعوتنامه صدای تشویق و جیغ و هورا به گوش رسید و در کسری از ثانیه به قدر یه چشم به هم زدن رابین هود آویزون به یه طناب از بین درختا پایین اومد. ضمن عرض ادب و چشمک به خانم های جوان کاغذی رو به سمت ارنی گرفت.
- اینم قرارداد بازیه که میگه هراتفاقی که بیافته مسئولش خودتونید.
- هر اتفاقی؟ مثلا چه اتفاقی؟
- خب مثل زخمی شدن، قطع عضو یا شاید...
نی توی دهنش رو تف کرد و سوت زد.
- مرگ.
-
- لطفا بعد از تیک زدن اون کادر که نشون میده قوانین رو خوندید، اوکی کنید.
از قیافه ها معلوم بود که آماده گریه ن اما چاره ای نداشتن به همین علت ارنی برگه رو امضا کرد و تمام. بلافاصله بالای سر هر کدومشون پنج تا قلب قرمز پررنگ ظاهر شد. رکسان سعی کرد یه کم با ناز و عشوه صحبت کنه که شاید رابین هود پیششون بمونه و کمکشون کنه اما مرد یه دستی به موهاش کشید و گفت:
- بدرود ای بانوان زیبا و ای پیرمرد.
ارنی حالت تهاجمی گرفت و خواست آواتارش رو نشون بده و بگه که بدن شش تیکه داره و پیر نیست و یه میانسال خوشتیپه، اما رابین هود منتظر نموند و همونطور که سریع اومده بود سریع هم رفت.
ارنی که هنوز عصبانی بود با پا محکم کوبید به یه بوته ی بزرگ. اما گیاه مثل سنگ سفت بود و ارنی از درد به عقب پرت شد. یه خرگوش از پشت بوته فرار کرد و چندتا گنجشک هم به هوا بلند شدن.
ارنی کمی پاش رو ماساژ داد و دید که یکی از قلب های بالای سرش خالی شد. جلو رفت و این بار آروم بوته رو لمس کرد. کاغذی بالای اون ظاهر شد.
- این نقشه نیست؟
و تیز دستش رو برد تا برش داره.
-
آآآآآخ...
و دستش محکم خورد به شیشه ای سفت و سخت. هشداری بالای کاغذ نشون داده شد.
"برای برداشتن نقشه هزار سکه خرج کنید.
"
- دلم می خواد لبخندش رو با چاقو خط خطی کنم.
- ارنی آروم باش. بتمن و جوکر زیاد می بینی آ... ما به هرحال نقشه رو لازم داریم.
پیرمرد با ناراحتی سکه ها رو از تاتسو گرفت و به بوته تحویل داد. بلافاصله هاله ی شیشه ای دور نقشه از بین رفت و شمار سکه های اعضا در کنار اسمشون صفر شد.
مروپ نقشه رو برداشت.
- من تو هاگوارتز نقشه کشی خوندم.
کاغذ رو باز کرد. این سمتش رو نگاه کرد. اون سمتش رو نگاه کرد.
- این نقشه یه مشکلی داره.
رکسان نقشه رو تو دستای مروپ برگردوند.
- مشکل اینه که برعکس گرفته بودیش.
- نه اونو که می دونستم فقط خواستم بدونم حواستون جمع هست واسه شروع یا نه. :
:تام، بگیر پسرم.
- چی کارش کنم ماما؟ هورکراکسش کنم؟
- نه گل پسرم. بخون ببینیم راه گنج کدوم سمته.
تام نگاه موشکافانه ای به نقشه کرد و خوشبختانه باهوش تر از مامانش بود.
- اممم... ایناهاش. گنج این طلایی اس.
- شاهکارن این مادر و پسر واقعا.
- برای رسیدن بهش باید از لاله های آدم خوار، رودخونه ی پر از تمساح، خفاش های جهنده و کرم های خاکی غول پیکر بگذریم... تازه آخرشم باید با هیولا بجنگیم.
-
اعضا احساس فلج بودن می کردن. حتی خوندن دوباره این اسم ها نیم ساعت زمان می برد چه برسه که می خواستن ازشون رد شن. ناامیدی داشت بهشون غلبه می کرد.
- سامورایی ها هیچ وقت ناامید نمی شن.
- راس می گه باید اتوبوسم رو نجات بدید.
- هدف ارنی منو قانع کرد.
سریع و خشنی ها دوباره راه افتادن اما این بار هدفمند. سعی می کردن امتیاز جمع کنن به همین علت مدام از درخت ها بالا می رفتن و سکه می خوردن، موجودات ریز رو می کشتن، تیغ ها رو می شکستن. طولی نکشید که به اولین مانع رسیدن یعنی لاله های آدم خوار.
دشت لاله انقدر زیبا و بزرگ بود که بیشتر جور درمی اومد که اونجا عاشق دختری با موهای بلند و طلایی بشی. لاله ها برگ هاشون رو جمع کرده بودن و آروم با باد می رقصیدن. اعضا با احتیاط جلو رفتن که ناگهان لاله ها برگ هاشون رو باز کردن و مدام مثل قیچی باز و بسته شدن... معلوم بود حسابی گرسنه بودن.
رکسان نگاهی به چوبدستیش انداخت.
- حیف که نمی تونیم از جادو استفاده کنیم.
آریانا منوی خرید بازی رو بالا و پایین کرد و بلاخره چیزی که می خواست رو پیدا کرد: چمن زن.
شش تا سکه خرج کرد و یه ماشین چمن زنی خرید. درحالی که لاله ها هوای بالای سرشون رو قیچی می کردن، اعضا همه شون رو درو کردن.
- آفرین آریانا. می تونستی ریونی هم بشی.
اعضا بی هیچ وقت تلف کردنی راه افتادن. بعد از یه پیاده روی نسبتا طولانی به رودخونه ای رسیدن که انقدر تمساح داشت رنگش بیشتر سبز بود تا آبی.
ایندفعه نه تنها آریانا بلکه همه شون شروع به گشتن توی منو کردن. اما هیچ پلی برای خرید نبود و نه حتی قایقی. منو رو کنار گذاشتن.
تاتسو فکری به ذهنش رسید.
- بچه ها می دونم مرگ توسط تمساح بعد از کار تو معدن سخت ترین کار دنیاست اما الان تنها راه اینه که یه قربانی بدیم.
همه اعضا یه قدم عقب رفتن. مافلدا دفترچه راهنما رو چک کرد.
- توی قوانین نوشته اگه کسی اینجا بمیره بعد تموم شدن بازی زنده می شه.
- جدی مافلدا؟
- بله.
- پس خداحافظ.
تاتسو یه پرش تو هوا کرد، چرخید و با لگد مافلدا رو پرت کرد توی رودخونه. همه تمساح ها هجوم بردن سمت شکار.
- زود باشین فقط یه دقیقه وقت داریم.
بچه ها به آب زدن. صدای جیغ مافلدا لحظه اول به گوش رسید و بعدش فقط یه سری حباب روی آب باقی موند. اعضا بعد از رد شدن از رودخونه تازه وقت کردن تعجب کنن.
- چی کار کردی؟
- خوردنش!
- بلاخره باید رد می شدیم خب. بله خوردنش. نمی خواستن ملکه کننش که... بهتره راه بیافتیم.
تام با وحشت دستش رو محکم تر دور مامانش حلقه کرد. و فکر کرد اگه تاتسو رو هورکراکس کنه همیشه موفق میشه.
بچه ها توی بهت و حیرت راه می رفتن که یه سری چیز سیاه رنگ شلیک شدن سمتشون. یه چیزهایی شبیه سنگ سیاه یا...
- خفاااااش!
با نوک های تیزشون حمله می کردن و سریع و خشنی ها تنها کاری که کردن این بود که مثل وقتایی که زلزله اومده دستشون رو گذاشتن روی سرشون و نشستن. البته به جز تاتسو که با کاتانا حداقل ده تاشون رو نصف کرد.
- زود باشین... شمشیر بخرین.
همه از منو شمشیر انتخاب کردن.
- حالا باید چی کار کنیم؟
- بجنگین دیگه.
ناشیانه شمشیر می زدن. البته تام حتی نتونست شمشیر رو بلند کنه اونقدر که سنگین بود. آریانا انقدر جسم فلزی رو توی هوا چپ و راست کرد که بلاخره یه خفاش خورد بهش و خونش پخش شد تو صورت آریانا. ترس و هیجان با هم حمله کردن به ذهن دخترک. مهلتی برای شوکه شدن نداشت و دوباره جنگید.
همینطور که آریانا از جون و دل شمشیر می زد نگاهی به اطراف انداخت.
- عع بچه ها کجان؟
هیچ کس اونجا نبود. یا همه مرده بودن یا رفته بودن و آریانا مطمئن بود گزینه دوم درسته و مجبوره تنهایی تا آخر بجنگه و کشته بشه.
چند متر جلوتر پیش بقیه اعضا - واقعا که تاتسو.
- کسی جلوت رو گرفته بود؟ خب می موندی پیشش. اون خفاش ها تموم نمی شن.
- حداقل میشه یه کم استراحت کنیم؟
با موافقت همه، تصمیم گرفتن استراحت کنن و نشستن روی یه سری سنگ.
- عجب سنگ نرمیه... خستگیم در رفت...
و بعد خود رکسان از حرفی که زد تعجب کرد. فهمید یه ایرادی هست. حتی فهمید ایراد چیه فقط جرئت بلند شدن نداشت.
- بچه ها فهمیدید رو چی نشستیم؟
- رکسان تکون نخور!
تاستو همونطور که نشسته بود کاتانا رو بیرون آورد.
-منو نکش تاتسو.
با یک جهش حمله کرد سمت جایی که رکسان نشسته بود. دخترک جیغ کشید و چشماش رو بست... و وقتی باز کرد سر کرم غول پیکر از بدنش جدا شده بود.
رکسان از خوشحالی افتاد روی زانو و چندتا شاخه خشک زیر پاش شکست. با اون صدا از یک متری شون یه کرم دیگه از خواب بلند شد. دخترک از ترس جیغ کشید و این بار بیش از ده نرم تن از خواب بیدار شدن.
دوباره شروع کردن به مبارزه. مروپ فکری به ذهنش رسید. کرم ها از خواب بیدار شدن پس حتما بازم خوابشون می اومد. پس شروع کرد.
- لالالالا لالالالا... کرم های زیبااااا...
کرم ها از حرکت وایسادن و زل زدن به مروپ. آب دهنش رو قورت داد. ترسیده بود ولی ادامه داد.
- لالالالا... لالالالا... کرم های اینجاااا...
کرم ها آروم آروم چشماشون رو بستن. مروپ نفس راحتی کشید و سکوت کرد. اما کرم ها با قطع شدن لالایی دوباره بیدار شدن. مروپ نفس گرفت و دوباره شروع کرد. می دونست ایندفعه اون و پسرش هستن که باید بمونن. اعضا برای اون دوتا دست تکون دادن و بی سر و صدا دور شدن.
فقط ارنی ، رکسان و تاتسو مونده بودن. وقتی به غار طلا رسیدن، غول خیلی بزرگی رو دیدن که دقیقا توی ورودی نشسته بود و فقط هم پوشاکش یه تکه پارچه بود که به کمرش آویزون بودش.
تاتسو کاتانا رو کشید.
- آماده باشید. ارنی تو توجهش را جلب کن. رکسان تو مراقب باش که راهزن ها اومدن خبر بدی منم از بالای سرش حمله می کنم.
با تقسیم کار، اعضا از هم جدا شدن. ارنی کمی جلو رفت اما هنوز صدمتری با غول فاصله داشت. داد زد.
- آهااااای... غول... هییییی نره غول با تو حرف می زنمآ.
غول که صداهای مبهمی می شنید سرش رو خم کرد و ارنی را شبیه عروسک بندانگشتی سخنگویی دید. دستش رو دراز کرد که پیرمرد رو بگیره. تاتسو که با بالا رفتن از کوه حالا به بالای سر غول رسیده بود به سمت گردن موجود پرید.
کاتانا توی گردن غول فرو رفت و صدای فریادش جنگل رو تکون داد.
- یااااااااااااااااه!
با عصبانیت دستش رو به پشت گردنش کوبید تا دشمن رو بگیره اما تاتسو به موقع پرید و باز غول کتک خورد. اما این بار با دست خودش. عربده کشید.
ارنی از منو یه آر پی جی خرید و به سمت چشم غول شلیک کرد. سرعت اسلحه انقدر زیاد بود که موجود بی نوا فقط نگاه کرد و بعد درد کشید. از جاش بلند شد و با این کار، بار دوم جنگل تکون خورد. خواست به سمت ارنی حمله کنه که رکسان یه دسته خنجر پرنده به سمتش پرتاب کرد.
خنجرها طوری غول رو سوراخ کردن که هیولا اول نفس عمیقی از درد کشید و بعد تا جایی که جا داشت داد زد. اما تسلیم نشد. دستاش رو به سرعت به اطراف تکون داد تا مهاجم ها رو بندازه.
این بار ارنی یه مرد عنکبوتی از منو خرید و کل دست و پای غول رو با تار بست.
غول با ناراحتی و درماندگی چشماش رو بست. انگار که داشت تسلیم شدن رو قبول می کرد و بعد ناپدید شد.
سه عضو باقی مونده از خوشحالی جیغ کشیدن و همدیگه رو بغل کردن.
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۲۱:۲۶