ليلي اوانز VS آيلين پرنس
سوژه: سوروس اسنيپ
_ مثل اينكه متوجه نيستي اينجا كجاست آقاي جيمز پاتر؟
_تو يه آدم خائني سوروس اسنيپ... چطور ميتوني اينقدر راحت باشي در حالي كه ديوانه ساز ها به مدرسه حمله كردند؟ ... حتي تو... در لحظه حمله حضور نداشتي!
_ خب بايد به اين نكته توجه كني كه، حضور و غيبت من، به تو هيچ ربطي... نداره.
_ آره... تو يه مرگخواري! يادت كه نرفته؟ احتمالا دستور حمله رو خودت دادي.
سوروس در حالي كه از شدت عصبانيت قرمز شده بود، از جاي خود بلند شد و با شتاب، به طرف جيمز رفت.
_ اگر همون زمان حرف هاي اون پيشگو رو به لرد ولدمورت ميگفتم، الان تو اينجا نبودي كه هرچي لايق خودته، به من... نسبت بدي.
به آرامي در ادامه زمزمه كرد:
_ و شايد ليلي در كنار من بود... نه تو!!
_ پيشگو؟ لرد ولدمورت؟ منظورت چيه؟
سوروس پوزخندي زد و با ابروي هاي بالا انداخته گفت:
_ هــه... خب معلومه... اون پيشگو، صحبت از پسري ميكرد كه اواخر جولاي به دنيا مياد... اون پسر لردسياه رو فاني ميكنه... و اون پسر، هريه... هري پاتر!
جيمز با چشماني گرد شده از فرط تعجب به سوروس خيره ماند. دستانش با بي حالي در دو طرف بدنش قرار گرفته بودند و لبانش نيز از هر سخني باز مانده بود.
" فلش بك "از فاصله اي نزديك به عظمت هاگوارتز خيره شده وغرق در خاطرات دانش آموزي خود در اين قلعه بود. با قدم هايي شمرده از تك تك پله ها بالا رفت، تغييري جز خودش حس نمي كرد. چمدانش را گوشه اي رها كرد ونگاهش را به سوي تابلوهاي متحرك انداخت.
مدتي بعد، با همراهي پروفسور مك گونگال، به سرسراي بزرگ رفتند و با جمع كثيرِ دانش آموزان مواجه شدند، لبخند رضايت از لبان ليلي دور نميشد وچشمانش مانند الماس ميدرخشيد.مدير مدرسه، سوروس اسنيپ در حال سخنراني خود آرام به طرف ليلي برگشت و گفت:
_ قبل از اينكه ضيافت رو آغاز كنيم، بايد بگم كه... علت برگزاري اين جشن معرفي استاد دفاع در برابر جادوي سياه يعني دوشيزه ليلي اوانز هست كه دعوت ما رو پذيرفته اند... از شما ممنونم دوشيزه.
گريفيندوري ها كه به خوبي با او آشنا بودند، از ته دل تشويق كردند، اما اسليتريني ها كه تنها اصالت فرد براشان مهم بود، سكوت خود را همچنان به همراه داشتند.
_ از شما متشكرم جناب مدير... اميدوارم خاطرات خوبي در ذهن هم ديگه بسازيم و مانند دوست در كنار هم زندگي كنيم.
" كلاس دفاع در برابر جادوي سياه "ليلي با گام هاي مطمئن، وارد كلاس شد. سلامي گرم به دانش آموزان كرد و با بيان قوانين كلاسش شروع به تدريس كرد.
_ در ابتدا بايد بهتون بگم كه اين درس با هيچ كس شوخي نداره... با هيچ كس. شما براي اينكه بتونيد از خودتون دفاع كنيد، بايد تسلط كافي رو داشته باشد كه نيازمندِ تمركزِ. ميخوام بهتون در اين جلسه ياد بدم كه چطور حريفتون رو ديوونه كنيد شمــ...
ليلي تا آمد جلمه خود را خاتمه دهد، ساختمان هاگوارتز شروع به لرزش كرد، لرزشي كه باعت شد نگاه ليلي به سمت پنجره جلب شود. با ناباوري متوجه شد كه ديوانه ساز ها به مدرسه حمله ورشده بودند، هوا ابري و مطمئناً همچون زمستان سرد شده بود، دانش آموزان كه گويا تازه به عمق ماجرا پي برده بودند از ته دل فرياد برآوردند.
_ ســـــاكت!!
آنها با ترس به طرف ليلي برگشتند و به او خيره شدند.
_ بچه ها بايد به خوابگاه برگرديد... نگران هيچ چيز نباشيد... نماينده ها؟... بچه هارو با دقت به خوابگاهاشون برگردونيد.
_ به دنبال من بيايد، عجله كنيد! سريع تر...
ليلي كه از امنيت دانش آموزانش مطمئن شد، با ترس خفيفي به طرف حياط هاگوارتز حركت كرد.
" پايان فلش بك"_ حالا وقتشه كه اون پسر رو به من تحويل بديد... وگرنه همتون... ميميريد.
صداي فرياد دانش آموزان از ترس بلند شده بود، هر كدام به سويي ميرفتند، گويا هدفشان معلوم نبود. لرد ولدمورت از طريق جاسوس خود متوجه حرف هاي سوروس و جميز، شده بود.
ليلي هم حال، از ماجرا باخبر بود، در حالي كه اشك از چشمان سبز رنگش سرازير شده بود به خوابگاه هري رفت تا با او خداحافظي كند... شايد برگشتي در كار نباشد!
_ هري... يادت باشه... مامان دوست داره ... بابا دوست داره...هري... در امان باش... قوي بمون!!
_ نه... نه مامان!...من با اون ميجنگم.
ليلي به دنبال هري افتاد و از او ميخواست كه برگردد ولي هري بي توجه به مادرش به راه خود ادامه ميداد.
_ بـــله... آفرين هري...
در حالي كه ولدمورت با نگاهي مشتاق به هري نگاه ميكرد ليلي و سوروس به او رسيدند، ليلي خود را در مقابل هري انداخت و رو به ولدمورت گفت:
_ من نميزارم به پسرم دست بزني... اول بايد منو بكشي.
ولدمورت در حالي كه خنده شيطاني ميكرد چوبدستي خود رو بالا آورد، و به طرف ليلي نشانه گرفت وگفت:
_ آواداكادورا!
او طلسم مرگ را به سمت ليلي پرتاب كرد اما قبل از اصابت، سوروس خودش را جلوي ليلي انداخت و طلسم به او برخورد كرد. هري بدون درنگ مادرش را كنار زد و نگاهش را به سوي ولدمورت سوق داد.
_ كروشيو!
ولدمورت نتوانست مانع شود كه طلسم به او برخورد نكند، او از درد به خود ميپيچيد، يارانش او را به وسيله آپارات از آنجا دور كردند. هري پيش مادرش بازگشت او، در كنار سوروس زانو زده بود و از غم ميگريست... غم از دست رفتن سوروس!
"او جانش را فداي ليلي كرد"