گریفیندور
vs
هافلپاف
- فقط دعا کن من دستم به تو نرسد جیمز پاتر! ببین چه بلایی سرت خواهم آورد!
گودریک در یک کلاس خالی دیگر را هم باز کرد.
- جیمز؟ جیمز پاتر؟!
آن جا هم نبود! از سر عصبانیت شمشیرش را در هوا چرخاند و
«اَااَااَااَه! » کشداری گفت. همه جا را گشته بود؛ تالار گریفیندور، سرسرای اصلی، کلاس ها، جغددانی، انبار جاروها و... نبود که نبود! از یک کریدور خالی پیچید و خیلی بی هدف وارد راهروی طبقه ی دوم شد. کمی جلوتر به تابلوی ورود به آشپزخانه رسید.
به نظر رسید که بد نیست نگاهی هم به آن جا بیندازد. دستش را بلند کرد و تصویر گلابی را غلغلک داد.
- جیمز پاتر!جیمز با ورود ناگهانی گودریک یکه خورد. گودریک به وضع مضحک او نگاه کرد. روی کوهی از کیک ها و کلوچه ها نشسته بود و جن های بینوا، تعظیم کنان به ارتفاع کوه اضافه می کردند. جیمز فوراً خودش را جمع و جور کرد و از آن بالا گفت:
- ئه! سلام باب بزرگ!
- سلام و نیش توله باسیلیسک سالازار! یک ساعت تا شروع بازی گریفیندور و هافلپاف مانده است و تو داری کیک کوفت می کنی؟! صد رحمت به هاگرید!
جیمز از روی کوه کیک و کلوچه به پایین سر خورد و در حالی که سر تا پایش خامه ای شده بود مقابل گودریک متوقف شد. گودریک کاملاً بی مقدمه از یقه ی جیمز گرفت و بعد از وارد کردن یک لگد به جنی که به او کیک شکلاتی تعارف می کرد، جیمز را کشان کشان از آشپزخانه بیرون کشید.
در آخرین لحظات، جیمز توانست از گوشه ی تاریکی از آشپزخانه، از زبان یکی از جن ها که صورتش را درست نمی دید، عبارت «
وینکی جن معجونِ ممنوعه تهییه کن خوووب؟! » را بشنود...
دقایقی بعد – سرسرای عمومیلگدی به در بزرگ سرسرا وارد شد و در برابر چشمان گرد دانش آموزان، گودریک در حالی که شمشیرش را در هوا تاب می داد جیمز را وسط سرسرا انداخت.
- این هم آخرین بازیکنمان... یا امام زاده مرلین! ایوان روزیه؟!
چشمان دانش آموزانی که در سرسرای عمومی صبحانه می خوردند روی گودریک و چشمان گودریک روی اسکلت مقابلش قفل شده بودند. اسکلت لبخندی زد [که البته به علت فقدان ماهیچه های لازم، موفق به نشان دادن آن نشد!] و کبریتی از جیب ردایش بیرون کشید و جمجمه اش را شعله ور کرد.
اسکلت کله آتشین گفت:
- استرجسم دیگه! مگه نمی دونستی من این توانایی رو دارم که بدون اینکه آسیب ببینم آتیش بگیرم؟ جالبه نه؟
- این که دیالوگ من بود!
- خب منم این توانایی رو دارم!
- نخیرم! اگه آسیب نمی دیدی که گوشتت نمی سوخت اسکلت بشی!
گودریک با دیدن لوویس و استرجس که خیر سرش از وارثان گروهش بودند، آهی کشید و به سمت میز صبحانه رفت. جیمز هنوز کاملاً به خودش نیامده بود. از روی زمین بلند شد و ردایش را تکاند. بعد با انگشت سبابه اش خامه های خاک آلود را از روی لباس و سر و صورتش جمع کرد و پس از فوت کوتاهی، در دهانش فرو کرد.
به سمت اولین میز رفت و روی نزدیکترین صندلی، کنار چند هافلپافی نشست. اصلاً حوصله ی کوییدیچ را نداشت. ضمن آن که بعد از خوردن آن همه کیک، سنگین شده بود و دلش می خواست چرت بزند. دستانش را روی میز حلقه کرد و سرش را روی آن گذاشت. صدای صحبت کردن هافلپافی می آمد:
- حالا این معجون ممنوعه که می گین چی هست؟
لفظ معجون ممنوعه چقدر برای جیمز آشنا بود! یک دختر هافلپافی جواب داد:
- تعویض جسم!
- تعویض جسم؟ مطمئنی سمیّه؟!
- سمی چیه باو؟! یعنی مثلا اول یه قلپ من می خورم، بعد یه قلپ تو. اون وقت من تو میشم و تو من میشی!
جیمز خواب آلود تر از آن بود که به این فکر کند که هافلی ها این معجون را برای چه می خواهند. هنوز پلک های جیمز کاملاً سنگین نشده بودند که دستی مجدداً از یقه اش چسبید و فرایند روی زمین کشیده شدن از سر گرفته شد!
دقایقی بعد تر! - رختکنهمه ی قرمزپوشان گریفیندور، لباس های کوییدیچشان را بر تن داشتند و به حرف های استرجس گوش می دادند که داشت برای بار آخر همه ی تاکتیک ها را بازگو می کرد.
- گودریک! می دونی که استفاده از شمشیر خطاست دیگه؟
- بله استر!
- و همینطور آتیش زدن جاروهای طرف مقابل، لوئیس!
- حله استر!
- یادتون هم نره که تمام حرکاتتون رو قبل از ارسال ویرایش کنید!
- حتما استر!
استرجس جارویش را برداشت و پس از وارد کردن پس گردنی ملایمی به جیمز که داشت چرت می زد، به سمت خروجی زمین بازی رفت.
- آخه امروز چتون شده بوقیا؟!
می خواست چند تا فحش آبدار نثار استرجس کند که خیلی اتفاقی، از درِ باز رختکن و از ورای درِ باز انبار جاروها توانست با چشمان تیز گوزنی اش (!)، دو پیکر مشکوک را ببیند. دو فرد ناشناس که یک شیشه پر از معجونی ناشناس داشتند، درِ یک جعبه ی ناشناس را باز کردند. یکی از آن ها خم شد و دستش را در جعبه فرو کرد و به تبع آن، دو توپ که قطعاً بلاجر بودند با سرعت از آن بیرون زدند. بلاجرها قصد فرار داشتند که شخص دوم با چوبدستی اش آن ها را کنترل کرد و معجون را روی آن ها ریخت.
در چشم به هم زدنی، بلاجرها سر جای خود برگشتند و هر دو از آن جا رفتند.
- اسـ... اسـ... استرجس!
جیمز داستان هرچه دیده و شنیده بود را برای بقیه بازگو کرد. نتیجه واضح بود...
مطمئن بود که هیچ کس باور نکرده است!
آن روز، قطعاً روز شانس جیمز نبود!
زمین کوییدیچآن روز، بدون هیچ باد و بارانی و با دمایی متوسط، هوا کاملاً برای کوییدیچ مساعد بود. اعضای گروه های چهارگانه با لباس های قرمز و زرد و عروسک های گورکن و شیر تمام جایگاه های تماشاگران را اشغال کرده بودند و فریادهایشان گوش فلک را کر می کرد. صدای گزارشگر مسابقه به گوش می رسید:
- و جستجوگرشون هم لیلی لونا پاتره که فهمیدیم باباش اسمای جیمز سیریوس و آلبوس سورس و حتی لیلی رو چرا رو بچه هاش گذاشته ولی ناموساً لوناش دیگه اون وسط داره بوق میزنه!
-
ربکا! - اوخ اوخ، چشم پروفسور چکشمو گذاشتم اونور!
داشتم می گفتم! حالا وقتشه که تیم قرمز پوشان گریفیندوری وارد زمین بشن.
خودشه! استر کله آتشین که جستجوگر و کاپیتان تیمه! پروفس، چارلی و گودریک هم...
و در حالی که بازیکن های گریفیندور معلق زنان با دست و جیغ و هورای ممتد طرفدارانشان وارد زمین کوییدیچ می شدند، ربکا جریکو، داور
کاملاً بی طرف مسابقه برای تماشاگر ها از برتری های تیم کاملاً سفید گریفیندور نسبت به تیم نسبتاً سیاه هافلپاف می گفت.
بعد از دست دادن کاپیتان ها که جهت رعایت شئونات آسلامیک، از روش فرو بردن دست ها در یک پاتیل آب استفاده شد، سوت داور به صدا در آمد.
- لاکرتیا بلک کوافل رو در اختیار داره... واو! دیدین چارلی ویزلی چطور کوافلو از دستش قاپید؟ پاس به گریفیندور... ویزلی، بازم گریفیندور... یه موقعیت عالی و
گل! گل برای گریفیندور! چه گلی میزنه این گریفیندور!
تماشاچیان از گریفیندور گریفیندور کردن ربکا - که از معایب شرکت موسس یک گروه در تیم گروهش بود! - گیج شده بودند. و ترجیح می دادند در سکوت بدون جیغ و ویغ های دخترک مو لبویی مسابقه را تماشا کنند. با گل گودریک، غرش های بلندی از نهاد شیرهای عروسکی بلند شد.
- سوزن بون، کپی رایت بای ویو البته، کوافل رو میندازه برای اوفلاهرتی. اوفلاهرتی چارلی ویزلی رو قال می ذاره و از بلاجری که جیمز پاتر سینیور به سمتش رَوونه کرده جاخالی میده... و اولاااااا! باز هم گریفیندور به عنوان قاپ زن گریف وارد عمل میشه!
کوافل در دستان گودریک دوام زیادی نداشت. وندلین از فاصله ی نسبتاً دور با یک هدف گیری عالی بلاجر را به وسط سینه ی او کوباند. گودریک کوافل را انداخت و به سختی تعادلش را حفظ کرد.
- حالا لاکرتیا بلک کوافلو در اختیار داره. ویزلی و پروف عین برق دنبالشن... هــــی! دیدین پروف ته ریشـشو گره زده به دم جارو؟
یه پاس بلـنــد واسه مکسین... مکسین چارلی رو جا می ذاره... گریفیندور از پشت داره نزدیک میشه. پاس به بلک و
گل! گل! گـــل! نه، گل نــشد! :خیابانی:
لاکرتیا در آخرین لحظه و با وجود یک موقعیت عالی برای گل، جیغی کشید و کوافل را رها کرد.
- اولالااا! اون چیز سیاهِ جاروسوار چیه که افتاده دنبال بلک؟ اون... اون... Oh My God! اون فنگه! مهاجم دیگه ی هافلپاف! چرا متوجه حضورش تو بازی نشده بودم؟
فنگ که معلوم نبود هافلپافی ها کی آن را از هاگرید گرفته و پرواز یادش داده اند [شاید هم خود هاگرید، در کنار آموزش انگلیسی به گراوپ برای فنگ کلاس کوییدیچ گذاشته بود!] در حالی که دندان هایش را به لاکرتیا نشان می داد، با سرعت تعقیبش می کرد.
وندلین چماقش را در هوا چرخاند و خطاب به لاکرتیا هوار کشید:
-
لاک! تو که این اواخر جلوی فنگ گربه نشده بودی؟ جواب لاکرتیا در فریادهای تشویق گریفیندوری ها گم شد. آلبوس کوافل را زیر بغل زده بود و با اسکورتی متشکل از چارلی و لوئیس، با سرعت به سمت دروازه های هافلپاف می شتافتند. وندلین که عقب مانده بود، خطاب به آریانا فریاد زد:
- کار خودته دختر!
آریانا با جدیت سه بازیکن گریفیندوری را تعقیب می کرد. با دیدن بلاجری که به سمتش می آمد آماده ی ضربه شد.
- مواظب باش پروف! آریانا پشت سرته!
- اون خواهرمه لوئیس، من بهش اعتماد کامل دارم!
آریانا با شنیدن حرف آلبوس متحول شد... اشک در چشمانش جمع شد... بغض کرد... به یاد خاطرات «ننه کندرا» افتاد... و چماقش را پایین آورد... و بلاجر را محکم به پشت آلبوس کوباند!
صدای ربکا به گوش رسید:
-
نامرد! یعنی چیزه... آریانا دامبلدور بلاجر رو کوبوند به پشت داداشش و موفق شد کوافلو از دستش بیرون کنه! حالا اوفلاهرتی... پاس میده به فنگ... ئه! پروفسور دامبلدور چرا خشکش زده وسط هوا؟ دقیقتر بگم... پروفسور دامبلدور و گودریک گریفیندور چرا خشکشون زده؟!
آلبوس چشمانش را باز و بسته کرد و به دست هایش و سپس بدنش نگاه کرد. سپس فریاد زد:
- کـمــــک! من چرا ریش درآورده ام؟
چرا بدنم اینطوری شده است؟ کسی مرا طلسم کرده است!
از سوی دیگر گودریک گریفیندور هم وضعیت مشابهی داشت.
- ریشم! ریشم رو از دست دادم!
اما آلبوس و گودریک داشتند متوجه قضیه می شدند. بلاجر اول به گودریک خورده بود و سپس به آلبوس... به هم دیگر خیره شدند و آهسته به طرف هم پرواز کردند.
در میان فریادهای اعتراض طرفداران تیم گریفیندور به بازی نکردن دو نفر از بازیکن های تیمشان، آلبوس-گودریک به گودریک-آلبوس گفت:
- گودریک، تو به سمت بقیه ی بازیکن های تیم برو و بهشون بگو مواظب باشن، منم میرم و به استرجس میگم بازی رو متوقف کنه!
آلبوس-گودریک به استرجس علامت داد و به سمتش پرواز کرد. در چند متری او بود که ناگهان...
«هووووررت!»چند ثانیه بعد که سوت کشیدن گوشش و سیاهی چشمش برطرف شد، چشمانش را باز کرد و به دستان جوانش خیره شد. دستاش را لای موهای کوتاهش برد و محکم، چند تار مویش را کند. به تار موهای قرمزی که در دستش بود نگاه کرد؛ یک بلاجر چارلی را هم شکار کرده بود.
چند دقیقه بعد- صد و سی–ده به نفع هافلپاف! معلوم نیست چه بلایی سر بازیکن های گریفیندور اومده! نگاه کنید، پادمور دنبال کوافله و لوئیس ویزلی داره دستای شعله ورشو تو هوا تکون میده و جیغ می زنه! تنها کسی که خل و چل نمی زنه، دروازه بانشونه! نه یه لحظه صبر کنید، مثل اینکه چارلی ویزلی کوافلو گرفته. یعنی دُرُس شده؟ خوبه! اوفلاهرتی رو جا گذاشت و حالا داره مستقیم به سمت دروازه های هافلـ... اینم کوافلو انداخت!
همه از رفتار قرمزپوش ها متعجب و عصبانی بودند. لحظاتی درست بازی می کردند، اما یک دفعه می ایستادند، هنگ می کردند و بعد از چند ثانیه دوباره ریسِت می شدند. حالا فنگ کوافل را به دهان گرفته بود با سرعت به سمت دروازه های گریفیندور پرواز می کرد.
فنگ کوافل را رها کرد تا مکسین که از ارتفاع پایین پرواز می کرد، بگیردش. مکسین به سمت تنها بازیکن سالم تیم گریفیندور، رون ویزلی، پرواز کرد.
در سمت دیگر، گودریک-چارلی تمام سعی خودش را کرد تا در همان حالت بماند و با سرعت به سمت مکسین رفت تا شاید بتواند مانع امتیاز صد و چهلم هافلپاف شود.
- به نظر می رسه که چارلی ویزلی از اون حالت مشکوک خارج شد. چه شتابی هم داره! اوفلاهرتی پاس میده به بلک... بلک به فنگ و فنگ دوباره به بلک. حالا ویزلی درست پشت سر بلکه و...
...
«هووووررت!»گودریک-چارلی ایستاد و به جیمز-چارلی تبدیل شد!
- و گل برای هافلپاف... لعنتی!
با وجود آن که مطابق خطای ششصد و هفتاد و سوم ثبت شده در وزارت خانه، کسی نمی توانست رون را هدف بلاجر قراردهد، حال او هم در جلوی دروازه های گریفیندور تعریفی نداشت. صورتش برافروخته بود و فریادهای اعتراض گریفیندوری ها و قهقهه های هافلپافی ها لحظه به لحظه حالش را خراب تر می کرد. دیگر نمی توانست هیچ پرتابی را بگیرد.
او می دانست سر دوستانش چه بلایی آمده، اما این را نمی دانست که چه باید بکند! با خودش فکر کرد که چقدر خوب می شد اگر هری مثل سال ششم تحصیلش، تظاهر به ریختن فلیکس فلیسیس در آب کدو حلوایی صبحانه می کرد. حالا فلیکس فلیسیس هم نبود اهمیتی نداشت، هر معجونی که...
- معجون تعویض جسم؟!
نکنه... نکنه...؟!
ناگهان فکری در ذهن رون جرقه زد. صحنه های ریختن فلیکس فلیسیس و برنده شدنشان در مسابقه ی کوییدیچ کاملاً در برابرش مجسّم شد. نکند تعویض جسم هم... ؟! باید کاری می کرد! روی جارویش خیز برداشت، نفس عمیقی کشید و دروازه را رها کرد و...
- مثل اینکه دروازه بان گریف هم قاط زد.
گل پانزدهم هافلپاف هم الانه که به ثمر برسه. به نظر شما هم رون ویزلی داره به این سمت، یعنی جایگاه گزارشگر میاد؟ آره، انگار که... ئه! دهع! ول کن میکروفونو تا با هفت تیرم سوراخ سوراخت نکردم کله قرمزی!
نه رون میکروفون را رها و نه ربکا رون را آبکش کرد. تنها اتفاقی که افتاد این بود که رون از پشت میکروفون فریاد زد:
- استر! پروف! گودریک! بچه ها! این یه کلکه، هیچ معجونی در کار نیست! اونا فقط به ما تلقین کردن...
در حالی که تمام بازیکن های گریفیندور وسط هوا روی جاروهایشان خشکشان زده بود و دیگر اثری از تعویض جسم در آن ها دیده نمی شد، ربکا میکروفون را از چنگ رون بیرون کشید و فریاد زد:
-
حالا لیلی لونا پاتر اسنیچ طلایی رو در اختیار داره! هافلپاف بعد از یک بازی مسخره... یعنی فوق العاده، با امتیاز دویست و نود به ده برنده شد!
طرفداران هافلپاف بی وقفه از سر خوشحالی نعره می زدند و طرفداران گریفیندور یک به یک از ورزشگاه جیم می شدند. در حالی که بازیکن های هافلپاف دور افتخار می زدند و عبارت «ما هافلپافـــیم!» را به گوش تمامی اهالی هاگوارتز می رساندند، بازیکن های کوییدیچ هنوز بدون هیچ حرکت و حتی پلک زدنی داشتند فریاد رون را تجزیه و تحلیل می کردند.
چقدر مفتضحانه فریب خورده بودند!
ساعتی بعد – دفتر دامبلدور- متاسفانه یا خوشبختانه دامبلدور، حق با رونه... بلاجرها دستکاری نشدن.
آرسینوس نوک چوبدستیاش را به سمت فضای خالی میان خودش و دامبلدور گرفت و آهسته تکان داد تا جعبهی توپها در مقابل او ظاهر شود. سپس جلو رفت، در آن را باز کرد و به یکی از بلاجرها که محکم بسته شده بود، دستی کشید.
دامبلدور که حسابی تعجب کرده بود، دستی به ریشش کشید. سپس برای این که مطمئن شود، او هم خم شد و دستش را به همان بلاجری کشید که آرسینوس آن را لمس کرده بود. سپس گفت:
- دیدی که هیچ موردی ندارن؟!
آرسینوس جیگر با لحن آرامی جواب داد:
- حق با توئه فرزندم! این بلاجرها کاملاً سالم هستن!