آستروث دیارای شاخمون
vs
کیو سی خفنشون!
پست اول آستروث دیارا!*****
شجاعت یعنی انجام دادن کاری که بیشتر از همه ازش وحشت داریم، انجام دادن کارهایی که به نظر می رسه از عهده ی ما خارجه و نباید براشون تلاش کنیم. مهم نیست موفق بشیم یا نه، همین که قدم اول رو برداریم یعنی شهامت توی خون ما جریان داره.
شجاع بودن توی یک روز بارونی، در کنار عزیزترین کسانت، آسونتر از چیزیه که ممکنه فکرش رو بکنی... حتی اگه اون رو از پرنتیس لسترنج بخوایم که در لباس سبزرنگ تیم آستروث دیارا، داخل رختکن نشسته بود. موهای کوتاه و طلایی رنگش با قطرات ریز باران پوشانده شده و شبنم، مژه های سیاهش رو به تور مبدل کرده بود. جارو به دست در کنار دراکو مالفوی ایستاده و در انتظار پایان یافتن حرف های کاپیتان، انگشت های پایش رو توی چکمه ی چرمی اش جمع کرده بود.
خودش در میان اعضای تیمش و نگاهش به چشمان گرم و هیجانزده ی پیغمبره دوخته شده بود اما دلش، ذهنش و تمام توجهش معطوف به روز بارانی دیگری بود، روزی خاطره انگیز که مدتها پیش پایان یافته بود. از آن روزهایی که بعدها متوجه می شوی چقدر فوق العاده بوده اند، زمانی که دیگر برای بازگشت به آن روزها دیر شده است.
بی اختیار لبخندی زد و به نوشیدنی داغ و استراحت بعد از مسابقه فکر کرد... به بارانی که بی وقفه می بارید و بعد از آن، در دریایی از خاطرات گذشته غرق شد.
فلش بک – سه سال پیش- اگه فقط یک بار دیگه موهامو بکشی، قسم می خورم پرتت می کنم توی شومینه!
دخترک موطلایی، با عصبانیت دسته ای از موهای بلندش را از میان انگشتان دوستش بیرون کشید و به نشانه ی تهدید، آستین های بارانی اش را بالا زد. با این حال عصبانیت او مدتی به طول نینجامید و اخم دروغینش، در تبسم شیطنت آمیز دختر دیگر محو شد.
- معذرت می خوام "پرنتیس" ! باور کن از قصد اینکارو نکردم! قول می دم دیگه اذیت نشی!
پرنتیس بار دیگر گیسوان بلندش را به دستان ناشیِ دوستش سپرد. یکی از معدود روزهای تابستانی و بارانیِ پطرزبورگ را در خانه ی بهترین دوستش، ناتاشا، سپری می کرد. مقابل شومینه ی روشن بر قالیچه ی سرخ و نرمی لم داده بودند و از هر دری سخن می گفتند.
- اون بازیکن خوش قیافه ی هاکی رو یادته؟
پرنتیس جرعه ای از چایش را نوشید پاسخ داد:
- هوم... چیزی شده؟
- شنیدم دخترا درموردش حرف می زدن. می گفتن علاوه بر اینکه خیلی خوش قیافه اس، خیلی هم شجاعه!
دخترک موطلایی، پوزخندی زد و پرسید:
- اونا از شجاعت چی می دونن؟
- خب... اون یارو مطمئن بود تیمش نمی تونه مقابل اون غول بیابونیا برنده بشه، با این وجود تا آخر بی وقفه بازی کرد... شجاعت یعنی همین دیگه!
پرنتیس لحظه ای به شعله هایی که درون شومینه ی آهنین زبانه می کشیدند، خیره شد. واقعا هم شهامت چیزی به جز این بود؟
فلش فوروارد دروازه بان بودن یکی از کارهایی بود که لسترنج جوان همیشه از آن لذت می برد؛ حتی با وجود هوای بارانی و تشرهای بلاتریکس! با این وجود آن روز علاوه بر نامادری اش، مورگانا هم از او می خواست حواسش را جمع کند. نفس عمیقی کشید و قطرات باران را از روی چشم هایش کنار زد.
پدرش با سرعت درحال ضربه زدن به بلاجر هایی بود که به سمت او می آمدند و فریاد تشویق تماشاگران و پرواز سریع جارویش در آسمان آبی لندن، از میدان مسابقه بهشتی تمام نشدنی ساخته بود. پس چرا آنقدر حال بدی داشت؟
شاید پاسخش درچهره ی شاد دراکو مالفوی نقش بسته بود. پسر جوان خانواده ی مالفوی، تحت حمایت آهنین پدر و مادرش در میدان مسابقه پرواز می کرد و تماشاچیان یک صدا تشویقش می کردند.
خنجر حسادت، پیوسته قلب کوچکش را زخمی می کرد. نمی توانست به چیزی به غیر از آن فکر کند. مادر همیشه می گفت "حسادت کردن، فقط به خودت آسیب می زنه". دخترک به داشته هایش اهمیتی نمی داد؛ او همیشه بهانه ای برای نارضایتی و شکایت داشت.
باران با گذشت زمان شدید و شدیدتر می شد و بی رحمانه گردن برهنه ی دروازه بان کوچک را آزار می داد. با حسرت زمانی را به یاد آورد که گیسوان نرم و بلندش، گردنش را مقابل سرما محافظت می کرد...
فلش بکتیغه های تیز قیچی آهنی باز و بسته شدند و دسته ای از گیسوانش، پیچ و تاب خوران، بر روی زمین افتاد. انگشتان باریک و سریع مادر، دسته ی دیگری از موهای پرنتیس را روی شانه اش جمع کرد و تیغه ی فلزی بار دیگر آبشار طلایی را از هم شکافت. چشمان آبی رنگ، دخترک با نگاه مهربان مادرش در آینه برخورد کرد و لبخندی تحویلش داد.
برخورد فلز سرد با گردنش را احساس کرد و چشمانش را بست. صدای تیغه های قیچی و زمزمه ی مادرش در گوش هایش می پیچید.
- ببین خوشت میاد، دخترم؟
با اشتیاق پلک هایش را از هم گشود و به تصویرش در آینه لبخند زد.
- خوب شده مامان... ممنون!
- به نظر می رسه از فردا بارش برف دوباره شروع بشه...
نگاه نگران مادر به آسمان طوسی رنگ همرنگ چشمانش، خیره مانده بود.
- فردا با اولین قطار می رم مامان! نگرانم نباش!
- خوشحالی؟ برمی گردی پیش دوستات تو ... دارمی...
- دورمشترانگ!
قهقهه ی دخترک، مانند نت موسیقی، به فضای نا آرام اتاق آرامش بخشید. مادر به سرعت سرش را بر گرداند تا دخترکش نشانه های نقش بسته ی شرم بر روی گونه هایش را نبیند.
- علاوه بر اون، اونا دوستام نیستن! یه مشت بچه ی سطحی نگری که... خب فقط نگاهشون به اینه که چقد پول تو جیبت داری و پدر و مادرت از کدوم خانواده ان! اونا حتی نگاه می کنن ببینن لباس های کی مد روزه و روزی چند ساعت برای شونه کردن موهاش وقت می ذاره!
ماریا، دست هایش را روی شانه های پرنتیس گذاشت و زمزمه کرد:
- مهم نیست اونا چی درموردت فکر می کنن... مهم اینه که بدونی و باور داشته باشی که شهامتش رو داری. حتی اشتباه کردن هم شجاعت می خواد دخترم!
حسادت کردن فقط باعث می شه در جا بزنی، می فهمی چی می گم؟
ساحره چوب دستی اش را در میان انگشتان باریکش چرخاند و زمزمه کرد:
- شهامتش رو دارم!
مقابل پنجره به تماشای غروب خورشیدی ایستاد که همچون تشتی کوچک پر از طلای گداخته، به آرامی از نظرش محو می شد...
فلش فوروارد
از گوشه ی چشمش، یکی از مهاجمان تیم حریف را دید که با سرعت به سمت دروازه می آید. تد ریموس لوپین، توپ را با تمام قدرت به سمت دروازه پرتاب کرد.
توپ با سرعت به حلقه ی سمت راست نزدیک می شد. پرنتیس دستش را به سمت توپ سرخ رنگ دراز کرد و درست در آخرین لحظه، توپ از میان انگشتانش لغزید و درون حلقه جای گرفت.
ساحره با شگفتی به دستانش نگاه می کرد؛ گویی انگشتانش به او خیانت کرده و توپ را درون حلقه فرستاده بودند. با شرمساری سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به پدرش افکند... و با لبخند او مواجه شد!
گویی درد نیش عمیق حسادتی که در درونش بود، به یکباره ناپدید شد. پرنتیس گیسوان کوتاهش را از مقابل چشمانش کنار و زد و دوباره بر روی بازی متمرکز شد. بازی هنوز ادامه داشت و فرصت های بسیاری برای جبران اشتباه کوچکش... به هرحال اشتباه کردن هم به نوعی از شهامت نیاز داشت، شهامتی از نوع پرنتیس لسترنج!