هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پرنتیس_لسترنج)



پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#1
آستروث دیارای شاخمون

vs
کیو سی خفنشون!



پست اول آستروث دیارا!


*****

شجاعت یعنی انجام دادن کاری که بیشتر از همه ازش وحشت داریم، انجام دادن کارهایی که به نظر می رسه از عهده ی ما خارجه و نباید براشون تلاش کنیم. مهم نیست موفق بشیم یا نه، همین که قدم اول رو برداریم یعنی شهامت توی خون ما جریان داره.

شجاع بودن توی یک روز بارونی، در کنار عزیزترین کسانت، آسونتر از چیزیه که ممکنه فکرش رو بکنی... حتی اگه اون رو از پرنتیس لسترنج بخوایم که در لباس سبزرنگ تیم آستروث دیارا، داخل رختکن نشسته بود. موهای کوتاه و طلایی رنگش با قطرات ریز باران پوشانده شده و شبنم، مژه های سیاهش رو به تور مبدل کرده بود. جارو به دست در کنار دراکو مالفوی ایستاده و در انتظار پایان یافتن حرف های کاپیتان، انگشت های پایش رو توی چکمه ی چرمی اش جمع کرده بود.

خودش در میان اعضای تیمش و نگاهش به چشمان گرم و هیجانزده ی پیغمبره دوخته شده بود اما دلش، ذهنش و تمام توجهش معطوف به روز بارانی دیگری بود، روزی خاطره انگیز که مدتها پیش پایان یافته بود. از آن روزهایی که بعدها متوجه می شوی چقدر فوق العاده بوده اند، زمانی که دیگر برای بازگشت به آن روزها دیر شده است.

بی اختیار لبخندی زد و به نوشیدنی داغ و استراحت بعد از مسابقه فکر کرد... به بارانی که بی وقفه می بارید و بعد از آن، در دریایی از خاطرات گذشته غرق شد.

فلش بک – سه سال پیش


- اگه فقط یک بار دیگه موهامو بکشی، قسم می خورم پرتت می کنم توی شومینه!

دخترک موطلایی، با عصبانیت دسته ای از موهای بلندش را از میان انگشتان دوستش بیرون کشید و به نشانه ی تهدید، آستین های بارانی اش را بالا زد. با این حال عصبانیت او مدتی به طول نینجامید و اخم دروغینش، در تبسم شیطنت آمیز دختر دیگر محو شد.
- معذرت می خوام "پرنتیس" ! باور کن از قصد اینکارو نکردم! قول می دم دیگه اذیت نشی!

پرنتیس بار دیگر گیسوان بلندش را به دستان ناشیِ دوستش سپرد. یکی از معدود روزهای تابستانی و بارانیِ پطرزبورگ را در خانه ی بهترین دوستش، ناتاشا، سپری می کرد. مقابل شومینه ی روشن بر قالیچه ی سرخ و نرمی لم داده بودند و از هر دری سخن می گفتند.

- اون بازیکن خوش قیافه ی هاکی رو یادته؟

پرنتیس جرعه ای از چایش را نوشید پاسخ داد:
- هوم... چیزی شده؟
- شنیدم دخترا درموردش حرف می زدن. می گفتن علاوه بر اینکه خیلی خوش قیافه اس، خیلی هم شجاعه!

دخترک موطلایی، پوزخندی زد و پرسید:
- اونا از شجاعت چی می دونن؟
- خب... اون یارو مطمئن بود تیمش نمی تونه مقابل اون غول بیابونیا برنده بشه، با این وجود تا آخر بی وقفه بازی کرد... شجاعت یعنی همین دیگه!

پرنتیس لحظه ای به شعله هایی که درون شومینه ی آهنین زبانه می کشیدند، خیره شد. واقعا هم شهامت چیزی به جز این بود؟

فلش فوروارد


دروازه بان بودن یکی از کارهایی بود که لسترنج جوان همیشه از آن لذت می برد؛ حتی با وجود هوای بارانی و تشرهای بلاتریکس! با این وجود آن روز علاوه بر نامادری اش، مورگانا هم از او می خواست حواسش را جمع کند. نفس عمیقی کشید و قطرات باران را از روی چشم هایش کنار زد.

پدرش با سرعت درحال ضربه زدن به بلاجر هایی بود که به سمت او می آمدند و فریاد تشویق تماشاگران و پرواز سریع جارویش در آسمان آبی لندن، از میدان مسابقه بهشتی تمام نشدنی ساخته بود. پس چرا آنقدر حال بدی داشت؟
شاید پاسخش درچهره ی شاد دراکو مالفوی نقش بسته بود. پسر جوان خانواده ی مالفوی، تحت حمایت آهنین پدر و مادرش در میدان مسابقه پرواز می کرد و تماشاچیان یک صدا تشویقش می کردند.
خنجر حسادت، پیوسته قلب کوچکش را زخمی می کرد. نمی توانست به چیزی به غیر از آن فکر کند. مادر همیشه می گفت "حسادت کردن، فقط به خودت آسیب می زنه". دخترک به داشته هایش اهمیتی نمی داد؛ او همیشه بهانه ای برای نارضایتی و شکایت داشت.

باران با گذشت زمان شدید و شدیدتر می شد و بی رحمانه گردن برهنه ی دروازه بان کوچک را آزار می داد. با حسرت زمانی را به یاد آورد که گیسوان نرم و بلندش، گردنش را مقابل سرما محافظت می کرد...

فلش بک


تیغه های تیز قیچی آهنی باز و بسته شدند و دسته ای از گیسوانش، پیچ و تاب خوران، بر روی زمین افتاد. انگشتان باریک و سریع مادر، دسته ی دیگری از موهای پرنتیس را روی شانه اش جمع کرد و تیغه ی فلزی بار دیگر آبشار طلایی را از هم شکافت. چشمان آبی رنگ، دخترک با نگاه مهربان مادرش در آینه برخورد کرد و لبخندی تحویلش داد.

برخورد فلز سرد با گردنش را احساس کرد و چشمانش را بست. صدای تیغه های قیچی و زمزمه ی مادرش در گوش هایش می پیچید.

- ببین خوشت میاد، دخترم؟

با اشتیاق پلک هایش را از هم گشود و به تصویرش در آینه لبخند زد.
- خوب شده مامان... ممنون!
- به نظر می رسه از فردا بارش برف دوباره شروع بشه...

نگاه نگران مادر به آسمان طوسی رنگ همرنگ چشمانش، خیره مانده بود.

- فردا با اولین قطار می رم مامان! نگرانم نباش!
- خوشحالی؟ برمی گردی پیش دوستات تو ... دارمی...
- دورمشترانگ!

قهقهه ی دخترک، مانند نت موسیقی، به فضای نا آرام اتاق آرامش بخشید. مادر به سرعت سرش را بر گرداند تا دخترکش نشانه های نقش بسته ی شرم بر روی گونه هایش را نبیند.

- علاوه بر اون، اونا دوستام نیستن! یه مشت بچه ی سطحی نگری که... خب فقط نگاهشون به اینه که چقد پول تو جیبت داری و پدر و مادرت از کدوم خانواده ان! اونا حتی نگاه می کنن ببینن لباس های کی مد روزه و روزی چند ساعت برای شونه کردن موهاش وقت می ذاره!

ماریا، دست هایش را روی شانه های پرنتیس گذاشت و زمزمه کرد:
- مهم نیست اونا چی درموردت فکر می کنن... مهم اینه که بدونی و باور داشته باشی که شهامتش رو داری. حتی اشتباه کردن هم شجاعت می خواد دخترم!
حسادت کردن فقط باعث می شه در جا بزنی، می فهمی چی می گم؟

ساحره چوب دستی اش را در میان انگشتان باریکش چرخاند و زمزمه کرد:
- شهامتش رو دارم!

مقابل پنجره به تماشای غروب خورشیدی ایستاد که همچون تشتی کوچک پر از طلای گداخته، به آرامی از نظرش محو می شد...

فلش فوروارد


از گوشه ی چشمش، یکی از مهاجمان تیم حریف را دید که با سرعت به سمت دروازه می آید. تد ریموس لوپین، توپ را با تمام قدرت به سمت دروازه پرتاب کرد.
توپ با سرعت به حلقه ی سمت راست نزدیک می شد. پرنتیس دستش را به سمت توپ سرخ رنگ دراز کرد و درست در آخرین لحظه، توپ از میان انگشتانش لغزید و درون حلقه جای گرفت.

ساحره با شگفتی به دستانش نگاه می کرد؛ گویی انگشتانش به او خیانت کرده و توپ را درون حلقه فرستاده بودند. با شرمساری سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به پدرش افکند... و با لبخند او مواجه شد!

گویی درد نیش عمیق حسادتی که در درونش بود، به یکباره ناپدید شد. پرنتیس گیسوان کوتاهش را از مقابل چشمانش کنار و زد و دوباره بر روی بازی متمرکز شد. بازی هنوز ادامه داشت و فرصت های بسیاری برای جبران اشتباه کوچکش... به هرحال اشتباه کردن هم به نوعی از شهامت نیاز داشت، شهامتی از نوع پرنتیس لسترنج!



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۴
#2
اهم!

هنوز وقت هست ديگه؟!

سلام پاطر دامبل! ميدونم كه منتظر بودي من بيام سوْال بپرسم! (من اين همه اعتماد بنفس رو كجاي دلم بذارم؟؟)

- دِ بپرس برو بيرون ديگه دختره ي بيخانمان!
-

خو بريم سر سوالات!
(هشدار! اين سوالات توسط يك مردم آزار تهيه شده و هيچ گونه مسئوليتي در قبال آن ها پذيرفته نيست!دي:)

١- خب، به عنوان يكي از باجنبه ترين اعضاي سايت، بگو رئيس محفل بودن چجورياس؟راضي بودي همون هري بموني يا اينكه از دامبل راضي هسي؟؟(سوالم تكراريه ؟؟)

٢- به علت زياد بودن تعداد رول هاي من (دي:) به نظرم تا حدودي خونده باشي شون...به نظرت كدوم بهتر بود؟؟

٣- پنج تا از اعضاي سايت رو به انتخاب خودت با يه شكلك توصيف كن!

٤- صرفا چ ارتباطي بين پدر سيوروس آسنيپ، پدر لرد ولدمورت و پدر پسر شجاع ميبيني؟

٥- شنيدم از بين حروف الفباي فارسي، به حرف "ر" خيلي ارادت داري !جريان چيه؟؟

٦- اينجا يه سوالي بود كه حذف شد...

٧- به عنوان يكي از طنزنويساي خيلي خوب سايت، يه توصيه ي طنز نويسي ارائه بده!

٨- بهترين دوستات توي سايت رو نام ببر!با رسم شكل!دي:

٩- بازم خداروشكر كه الحمد لله، وگرنه والا بخدا؟؟

١٠- پرنتيس رو تو يه خط توصيف كن!


سوخته نباشي! :aros: P.l



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴
#3
پست سوم و آخر تیم "آستروث دیارا"

روز بازی،ورزشگاه آزادی!

از آن صبح هاي دل انگيز و كم نظيري بود كه دلت مي خواست زير بارش اشعه ي طلايي رنگ خورشيد، به عالم و آدم لبخند بزني؛ آن قدر كه فكر كنند ديوانه شده اي! ساعت ها تلاش پرندگان لانه ساز را تماشا كني و به همهمه ي پر شورشان گوش بسپاري...

با اين وجود براي مورگانا لي فاي، پيغمبره ي جهان زيرين، روز وحشتناكي بود! روزي فراموش نشدني، كه از آن به عنوان طولاني ترين بيست و چهار ساعت عمرش ياد مي كرد؛ اولين باري كه در ميدان مسابقه، سوار بر چوب دستي با حريفش بر سر تصاحب گوي زرين رقابت مي كرد.

با اين وجود نگراني مورگانا بابت نقشي كه در مسابقه بر عهده داشت، نبود. حتي به خاطر جستجوگر مقابلش كه يك پرنده بود هم نمي ترسيد. تمام وحشت ساحره در اعضاي تيمش خلاصه شده بود.

پيغمبره با صداي گرفته اي شبيه جيرجير در بود، رو به اعضاي تيمش گفت:
- خيلي خب! گوش كنين! ميخواستم بگم... پرنتيس، همين الان جاروي بلاتريكس رو بذار زمين... بگم كه تا چند دقيقه ي وارد زمين بازي مي شيم، جايي كه...
- مي ميريم!؟:worry:
- نه دراكو! چي ميگي براي خودت؟!
- براش سوْال پيش اومده خانوم لي فاي!اينطوري با بچه ي كنجكاو و باهوشي مثل پسر خوشگلم حرف مي زني؟!

مورگانا آهي كشيد و از بحث كردن با نارسيسا كه مانند جنگجويان قوم مغول مقابلش ايستاده بود، منصرف شد.
- جايي كه با اعضاي تيم حريف روبه رو ميشيم. بلاتريكس، تو و رودولف در مقابل هرميون گرينجر و جرج ويزلي بازي مي كنين...
- ميشه من فقط در مقابل هرميون بازي كنم؟
- رودولف... فقط... فقط بازي كن!:vay:

مورگانا با شنيدن صداي فرياد تماشاچياني كه تيم قرمز و طلايي گريفندور را تشويق مي كردند، با عجله ادامه داد:
- درمورد تو پرنتيس... فقط بايد مراقب سه تا حلقه ي كوچيكه پشت سرت باشي. بلا و پدرت جلوي بلاجر هارو مي گيرن و هيچ صدمه اي بهت نمي رسه!

بلاتريكس با چهره ي مهرباني شبيه خانم تنارديه ي مشهور، اداي اورا دراورد:
- هيچ صدمه اي بهت نمي رسه! مطمئن باش اونقد فسقلي هستي كه هيچ بازيكني حوصله ي اينكه بخواد تورو بزنه، نداره!

انتهاي جمله ي "گوهر بارِ خانم لستنارديه" ، در فرياد كاپيتان محو شد.
- آستروث ديارا به پيش!

سكوت وهمناكي ورزشگاه را دربرگرفت. تماشاچياني كه تا چند دقيقه ي پيش با شور و شوق مشغول تشويق كردن بودند، به طرز عجيبي ساكت شده و در آسمان به دنبال كلاغ مي گشتند. گزارشگري كه تا دقايق قبل با هيجان درحال گزارش دادن بود، با لكنت زبان سعي در تلفظ اسم تيم آن ها و هدايت بازي به مسير عادي اش داشت.

مورگانا تيمش را به سمت راست زمين هدايت كرد و نگاهي به تيم حريف انداخت. نفس عميقي كشيد و منتظر آغاز بازي شد. از ميان صداي ضربان قلبش، خنده هاي دراكو را مي شنيد كه طبق معمول ( و از سر حسادت!) لباس هاي زيباي ويزلي ها را مسخره مي كرد.

پيغمبره از گوشه ي چشم، حركت طلايي رنگي ديد و به سرعت به سمت آن پرواز كرد. تنها صحنه اي كه قبل از دور شدن به چشمش خورد، كوافل بود كه لحظه اي ميان آسمان و زمين معلق شد و بعد درميان دستان دراكو افتاد.

بيست دقيقه بعد!

مورگانا نمي دانست كه قلبش چگونه هنوز به تپيدن ادامه مي دهد و سكته ي ناقص و كامل را به صورت تركيبي نزده است. در اين بيست دقيقا اي كه برايش همچون يك عمر مي ماند، بلاتريكس را ديده بود كه وظيفه اش را به خوبي درمورد چماقش انجام داده است؛ با اين وجود تمام بازدارنده هارا به سمت دروازه بان كوچك فرستاده بود.
دروازه باني كه البته به جاي ايستادن مقابل دروازه ها، سرگرم گپ زدن با تماشاچيان خوش قيافه شده و بازي را كاملا از ياد برده بود.

یا نمی دانست چگونه از دست رودولف سكته نکرده که یارگیری تن به تن را با هرماینی انجام داده و اجازه می دهد او همه توپ ها را گل کند.

حتي آل مالفوی كه به ظاهر مظلومترين اعضاي تيم بودند، با اصرار نارسیسا همه توپ ها را به دراکو پاس داده تا پسر قند عسلشان گل بزند و ذوق کند. و البته نيازي به يادآوري نيست كه او يك گل هم نتوانست بزند.

ضربه ي نهائي زماني به سر پيغمبره ي تاريخ نويس وارد شد كه نگاهش به تابلوي امتيازات برخورد كرد:
تيم قرمز و طلايي گريفندور: ١40 امتياز
تيم آستروث ديارا:٠ امتياز

براي ساحره، صفر بدترين ناسزايي بود كه كسي مي توانست به او بگويد. امتياز صفر، مثل سطلي از معجون انرژي مثبت هكتور بر سرش فرو ريخت. دسته ي جارو را ميان دو دستش گرفت و با عصبانيت به فوكس نگريست.

يك لحظه درميان تماشاچيان، پوزخند تمسخر آميزي به چشمش خورد. چهره ي آشنايي بود كه به سرعت محو شد ولي مورگانا دوباره اميدش را در اوج نااميدي به دست آورد و از اين حرف هاي اميد بخش و اتفاقات خوبي كه براي همه ي شخصيت هاي اصلي مي افتد و منجر به پيروزي آن ها مي شود...

با اين وجود اتفاقي بعدي كه رخ داد، به ثمر رسيدن گل ديگري توسط مهاجمين گريفندور بود و بازی 150 به 0 شد!
پيغمبره به سختي از مقابل بلاجر خشمگيني جاخالي داد و چشمانش را به فوکس دوخت...فوکس که با توجه به ماهیتش حتی بدون جارو هم توانایی پرواز داشت،انگار که به دنبال چیزی پرواز میکرد...بله...آن چیز گوی زرین بود!
مورگانا تا این صحنه را دید،به سرعت پشت سر فوکس پرواز کرد...فوکس بسیار به گویی نزدیک بود،تنها چند میلی متر با گوی فاصله داشت و مورگانا دعا کرد که ای کاش معجزه ای رخ بدهد و فوکس به گوی نرسد...مورگانا پیغمبره بود و دعای پیغمبران سریعا اجابت میشد!پس در همان لحظه فوکس بنا به خاصیتش که یک ققنوس بود،ناگهان زمان مرگش فرا رسید و سوخت!

مورگانا که این صحنه را مشاهده کرد،بدون ذره ای تامل فرصت را غنیمت شمرد و به سمت گوی یورش برد ...دستانش را دراز کردو بدنش را کمی کش داد و...فریاد تماشاگران و گزارشگر بازی نشان از این داشت که مورگانا گوی را گرفته و تیم آستروث دیارا 150 امتیاز به دست آورده...و به این صورت بازی مساوی به پایان رسید!

اما اگر برایتان سوال است که مگر کوییدیچ هم مساوی میشود باید گفت که هرچیزی یک اولین دارد...و شما شاهد اولین بازی مساوی دار کویدییچ بودین!

پایان!



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#4
سلام و درود خدمت مديريت محترم هاگوارتز!

ميخواستم اطلاع بدم به دليل مشكلات فني پيش اومده،وينكي(جن خانگي خوب دي:) جلسه ي آخر رو جايگزين من و استاد دفاع در برابر جادوي سياه خواهند شد...

با تچكرات
پرنطيث....پرنتيس لسترنج!

پ ن:اگر پست نمره دهي رو براي يكي از دوستان إرسال كنم تا به جاي من قرار بدن،إيرادي نداره؟؟
ممنون!



پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
#5
نمرات جلسه ی سوم دفاع در برابر جادوی سیاه!

هافلپاف: 35

اسلیترین:31

گریفیندور:33

ریونکلا:38

پستای خوبی بودن... خسته نباشید!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
#6
نمرات جلسه ی سوم دفاع در برابر جادوی سیاه

لاکرتیا بلک: 30 آفرین لاک! خوب بود!

ویولت بودلر :(عالی بود، کمتر از این انتظار نمیرفت!)30

سیگنس بلک:22
خب پست شما با وجود اینکه پست بدی نبود ولی کلی ایراد جزیی داشت، یکیش اینجا بود:
نقل قول:
-نتونستم جلوی خودمو بگیرم وزدم زیر گریه اما اگه اون بدونه که من ازخونه خرابه می ترسم .نتونستم بقیه حرفمو ادامه بدم.

اون خط فاصله نشانه شروع دیالوگه و اینکه توضیحات رو بعدش بیارید اشتباهه... توضیحات باید قبل از _ قرار بگیرن.

یکی دیگه شون هم کلماتی بود که بدون فاصله به هم چسبیده بودن و ظاهر جذاب پست تون رو از بین میبره. و از طرفی هم بهتر بود بین دیالوگ ها و توصیفات از دو تا اینتر استفاده میکردین... و همچنین بین پاراگراف ها... و همچنین به داستان زیاد پرداخته نشده بود.

دراکو مالفوی:28
فکر کنم تنها مشکلی که به روشنی بشه بهش اشاره کرد این بود که سوروس اسنیپ شما اصلا شبیه سوروس اسنیپ کتاب و یا ایفای نقش نبود! بجز این پست خوبی بود.

رز زلر:28
نقل قول:
ذوق زده به وسایل شوخی نگاه کرد از شدت هیجان نمی دانست کدام را بردارد!

جدای از غلط های تایپی، این جمله وسطش یه ویرگول یا نقطه لازم بود!

آنتونین دالاهوف:(خوب بود!)30

تد تانکس:25
اولین چیزی که بهش توجه میشه عجیب و مرموز بودن شخصیت تد هست، اما روتین کار های روزانه ی اون که توصیف کرده بودین اصلا عجیب بنظر نمیرسید! خواننده اینجا دنبال عجیب بودن میگرده.

نقل قول:
بله؛او بسیار شجاع بود

اون "بله" اون وسط حواس خواننده رو از خود پست پرت میکنه و میندازه روی نویسنده ی پست.
پاراگراف ها به هم متصل و روون نبودن... تو یکی از پاراگراف ها تد از مار میترسه و توی دومی تد تو راه دفتر مدرسه ست. خب این دو تا اصلا مربوط نیستن به هم.
و اینکه چرا ته دیالوگ هاتون نقطه نمیذاشتین؟!

اورلا کوییرک: 28

نقل قول:
ممکن بود اگر تمام اعضای خانواده اش نمرده بودند، در این وضعیت نبود.

این جمله نامفهومه.
"اگر تمام اعضای خانواده اش نمرده بودند، ممکن بود در این وضعیت نباشد.
شاید اگر تمام اعضای خانواده اش را از دست نداده بود حالا کارش به اینجا نمی رسید.
اینطوری بهتر نیست؟!

رون ویزلی:29
پست تون بعضی جا ها یهو خیلی خیلی ادبی میشد و بعضی جاها یهو محاوره ای میشد بطوریکه تفاوتش رو میشد حس کرد! این تنها ایرادش بود.

__________
اگه نیازی به نقد یا توضیحات بیشتر بود، از طریق پیام شخصی اقدام کنین!دی:
پ ن2: با تشکر از ریگولوس بلک، بابت کمک بیش از انداره!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
#7
"جلسه آخر تدريس دفاع در برابر جادوي سياه!"

استاد مثل هميشه تاخير داشت؛ انگار قرار نبود اين كلاس يكبار هم كه شده به موقع برگذار شود. در جير جير كنان روي پاشنه چرخيد و دانش آموزان آماده شدند كه نارسيسا مالفوي با كفش هاي نارنجي رنگش وارد كلاس شود اما به جاي نارسيسا، دختر ريزنقشي با يك جست بلند درون كلاس پريد.

دخترك با صداي بلندي گفت:
- صبح بخير! خانم مالفوي متاسفانه دچار مشكل شد و از من خواست به جاش بيام... ميدونم شما منو نميشناسين، من پرنتيسم و قراره تدريس امروز تون با من باشه! خب از اونجايي كه خيلي كم وقت داريم و من هيچ علاقه اي ندارم كه اسماي شما رو بدونم(دي:) درس امروز رو شروع ميكنيم!

دانش آموزان با ناراحتي به هم نگاه كردند و در اعماق وجودشان، دلتنگ استاد بارتي كرواچ گشتند! پرنتيس با لحن رمزالودي گفت:
- جادوي سياه هميشه با مرگ عجين بوده... هميشه با خطر همراه بوده؛ مخصوصا براي كساني كه ازش استفاده مي كردن.
و خطر چيزيه كه ازش دوري ميكنن، محدودش مي كنن، "ممنوعش" ميكنن.

استاد، پاستيلي از كيف دستي كوچكش بيرون آورد و ادامه داد:
- مطمئنا حتي توي هاگوارتز هم مكان يا وسايلي بوده كه رفتن به اونجا يا استفاده كردن از اون ها "ممنوع" شده!

ساحره لحظه اي مكث كرد تا پاستيل را ببلعد و سپس ادامه داد:
- با اين وجود اگه ميخوايد بتونين با خطر مقابله كنين، اول بايد باهاش مواجه بشين و بجنگين... بايد از اون قدرتمندتر باشين!

دخترك لبخند مظلومانه اي زد و ادامه داد:
- اين جلسه، يه بازديد علمي خواهد بود؛ يه بازديد از جنگل ممنوعه!

صداي پچ پچ دانش آموزان ناگهان قطع گرديد و افكت چك چك از زير ميز هاي جلو،جايگزين آن شد!
پرنتيس با ديدن وحشت دانش آموزان نعره زد:
- شما با بدترين ترساتون روبه رو شدين، با به شخصيت سياه دوئل كردين و طلسماي زيادي رو آموزش ديدين، اما اگه نتونين تو جنگل ممنوعه از خودتون دفاع كنين، يعني آموزشتون هيچ تأثيري نداشته... هر دانش آموزي كه نميخواد به جنگل بياد و آموزشش رو كامل كنه،همين الان ميتونه از كلاس بره بيرون!

****

دو ساعت بعد - جنگل ممنوعه

پرنتيس با حركت چوب دستي بر روي هواي مه آلود جنگل نوشت:
- به عنوان تكليف اين جلسه ازتون ميخوام به جنگل ممنوعه برين، از هر طلسمي ميتونين( و توي داستان ذكر شده) استفاده كنين و جون سالم به در ببرين... (سي نمره.)



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
#8
دوئل با ورونیکا اسمتلی
آخرین ملاقات!

****


حومه ی شمال غرب لندن، درست همانطور بود که مادرش توصیف می کرد. ساختمان های بزرگ و رنگارنگی که از دل مزارع سبز سربرآورده بودند، باران گرم و حیات بخشی که موهای کوتاهش را نوازش می کرد و حس زندگی که جریان داشت.
مادر هرگز رنگ این مزارع زیبا را ندیده بود اما تعریفش را از پدر شنیده بود و این موضوع داستان هایی بود که برای دختر کوچکش می ساخت. برج بلندی که مقابل چشمان پرنتیس قرار داشت، تا قبل از آن شب تنها یک افسانه بود.

دخترک ساعت ها با چشمانی منتظر، به درِ باشکوهِ خانه ی لسترنج ها خیره مانده و منتظر غریبه ای بود که با لباسی سیاه بیرون بیاید. چهار دختر با لباس های گرانقیمت قدم زنان از کنارش عبور کردند. یکی از آن ها نگاه ترحم آمیزی به او که زیر باران ایستاده بود، انداخت. پیراهن کوتاه و نازک ساحره کاملا خیس شده بود و برای ماندن زیر آن باران عجیب به نظر می رسید. با این وجود پرنتیس دختر زمستان بود، به این سادگی نمی لرزید.

دستانش را بهم فشرد خودش را راضی کرد تا در بزند. پدرش مسلما اورا می شناخت. همه می گفتند پرنتیس شباهت عجیبی به مادرش دارد اما ... او که پدرش را نمی شناخت. یا شاید "رودولف لسترنج" مادرش را فراموش کرده بود. هجده سال، زمان کمی نبود. دستش به آرامی مشت شد، بالا رفت و سپس به تندی پایین آمد.
شاید زمان درستی را برای آمدن انتخاب نکرده بود، هنوز آماده نبود. به سختی رویش را از ساختمان بلند و بغضی که در گلویش بود برگرداند. نمی توانست به همین سادگی از آن جا برود؛ اولین ملاقات آن ها نباید آخرین می شد.

نگاهی به درختان گیلاس انداخت. یکی از درختان آن زنجیره ی صورتی رنگ، درست مقابل پنجره ی خانه بود. پرنتیس بدون هیچ فکری بازوهایش را دور شاخه ای حلقه کرد و از آن بالا رفت. با مهارتی باورنکردنی، به سرعت از شاخه ای به شاخه ی دیگر پرید و در میان دریایی ار شکوفه ها غرق شد.
حالا آنقدر بالا رفته بود که چشمانش همسطح با پنجره باشد.

پنجره کاملا باز بود و پرده ها را در گوشه جمع کرده بودند. پرنتیس، نفس عمیقی کشید و نخستین نگاه را به درون خانه انداخت.
نفسش در سینه حبس شد... در اولین نگاه اورا شناخت! هیچ ایده ای نداشت که چطور، تنها حسی ناشناخته در اعماق قلبش به او می گفت این مرد، پدرش است. قطرات باران اشک را از صورتش پاک کردند. زنی کنار آن مرد، پدرش ایستاده بود. حس حسادت عیمیقی قلبش را تکه تکه کرد. این زن جای مادرش در این خانه زندگی می کرد و صاحب تمام چیزهایی بود که مادرش رویایشان را داشت.
- بلاتریکس، بارون هنوز بند نیومده؟

پدرش آن زن مو مشکی را بلاتریکس خواند. صدای جدیدی پاسخش را داد:
- نه برادر، این بارون خیال بند اومدن نداره! بهتره اون برنامه رو برای بعدا بذاری.

پرنتیس چشمانش را باریک کرد و صاحب صدا را دید که روی مبل راحتی لم داده. پس این برادر پدرش بود، یک لسترنج دیگر! انگشتان باریکش بر روی شاخه محکم شدند و آب دهانش را با هیجان فرو داد. مادرش درمورد این عمو حرفی نزده بود. موهای خیسش را از روی پیشانی کنار زد و به فکر فرورفت.

شاید حق او بود که به جای نشستن بر روی شاخه ای زیر باران، درون آن اتاق مقابل شومینه باشد. مثل دخترانی که دیده بود لباس های گرانقیمت بپوشد و همیشه درحال فرار نباشد... دوباره خانواده ای داشته باشد.
نگاهش به درخشش سخاوتمندانه ی ماه کامل در آسمان افتاد، ماه شب تولدش! چرا زودتر به یاد نیاورده بود؟ پرنتیس آن شب هجده ساله میشد...

مادرش همیشه تولدش را به خاطر داشت. ساحره پلک هایش رو روی هم فشار داد و قطرات اشک را عقب راند. بزرگتر از آن بود که به خاطر یک جشن تولد اشک بریزد.
بی اختیار مجسم کرد که شب تولدش را با پدر و مادر و عمویش جشن بگیرد، همگی دور میز بنشینند و باهم شام بخورند. لذت عمیقی سرتا پایش را گرم کرد و دوباره حواسش را جمع اتفاقات درون خانه کرد. پدرش با وردی آتش درون شومینه را شعله ور ساخت و مقابل برادرش نشست. خالکوبی هایش مقابل نور آتش بیشتر به چشم می آمدند.


می توانست ساعت ها همان بالا بنشیند و به اتفاقات روزمره ی آن خانه چشم بدوزد. زن مومشکی سرش را بلند کرد و با صدای بلندی گفت:
- رودولف، پنجره رو ببند! هوای بیرون کم کم داره سرد میشه.

دخترک بر روی شاخه خشک شد! اگر اورا می دید چه اتفاقی می افتاد؟ به نرمی روی شاخه ی پایینی پرید، بدون اینکه برای "آخرین بار" پدرش را ببیند. رودولف سرش را از پنجره بیرون آورد و نفس عمیقی کشید. دخترک می توانست اورا ببیند و کافی بود دستش را تکان بدهد تا چشمان پدر به او بیفتد... اما از جا تکان نخورد.

پنجره بسته شد و دخترک با جستی از روی آخرین شاخه پایین پرید. پیرزن رهگذری با نارضایتی به دخترک نگاه کرد و او با بی قیدی لبخند زد، درحالی که اشک چشمان آبی رنگش را پرکرده بود.

ستاره ها درخشان تر از هر جواهری مسیرش را روشن می کردند. نمی دانست به کدام جهت این زمین خاکی سفر می کند و این بار به گجا پناه می برد اما می دانست این "آخرین ملاقات" او با خانواده ی لسترنج نبود.




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#9
درود بر کیک خور!

منم اومدم چند تا سوال بپرسم، بلکه لطفت جبران بشه!

10- شکلک موردعلاقتو معرفی کن و بگو چرا زیاد ازش استفاده می کنی؟!

9- بیرون از سایت هم می نویسی؟ تا حالا مسابقه ی داستان نویسی شرکت کردی؟

8- گل بود به سبزه نیز آراسته شد؟!

7- مشکلت با شخصیت پرنتیس چیه؟ اسمش؟!

6- برداشتت از این جمله چیه؟ "خون، فقط با خون پاک میشه!"

5- به نظرت نوشتن رول طنز سخت تره یا جدی؟

4- بهترین دوستت تو سایت کیه؟

3- به نظرت قصدم از اینکه شماره هارو برعکس گذاشتم چی بود؟

2- یه جمله درمورد من بگو!

1- بهترین رولی که خوندی؟؟

با تچکرات!




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#10
ارباب!
سلام!

ممکنه یه نگاهی به این بندازین؟؟!
خیلی مرسی داریم!!
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=301943
#316







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.