هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#1
املاین روی شن و ماسه های ساحلی فرود آمد، خیسی و نرمی شن و ماسه ها را زیر خود احساس میکرد. بوی نمک دریا در مشامش میپیچید، دلش میخواست چشمانش را باز کند و موقعیت خود را شناسایی کند اما، حتی نای باز کردن چشمهایش را نداشت. تک تک اعضای بدنش درد را فریاد میزدند. در آن لحظه فقط میخواست به خوابی برود که هیچی حس نکند...

از سرو صداهای اطرافش چشم گشود، حالا رو یک تخت نرم و راحت دراز کشیده بود، کمی طول کشید تا موقعیتش را تشخیص دهد. ابرفوث و افراد محفل دورتادورش بودند، نیمفادورا تانکس کنارش نشسته بود و مرهم های گیاهی روی زخمش میگذاشت. ابرفورث وقتی دید چشم هایش باز است گفت:
-حالت چطوره املاین؟؟
اما جوابش فقط نگاه سرد و بی حالت او بود، اورلا با نگرانی گفت:
-چرا حرف نمیزنه؟
-چیزی نیست بهتره تنهاش بذاریم تا کمی استراحت کنه. به اندازه کافی کشیده.

ابرفورث این را گفت ،به آرامی به املاین لبخندی زد و بعد همگی جز تانکس از اتاق بیرون رفتند.
به ظاهر تانکس نگاهی کرد. لاغر و تکیده به نظر میرسید و زیر چشمانش کاملا گود رفته بود، تانکس در حین مداوایش لب گشود:
-تو خیلی شجاع بودی املاین.هرکس دیگه جای تو بود شاید دووم نمیاورد.همه ما بهت افتخار میکنیم، خدا کنه قرار گاهو از ویلای صدفی جای دیگه نبرن هنوز خوب نشدی، نیاز به استراحت داری.
او جوابی نداد، تانکس ظرف حاوی مرهم های گیاهی را برداشت، لبخندی زد و تنهایش گذاشت.

چند روز بعد ویلای صدفی

املاین از وقتی که به هوش آمده بود، با هیچکسی صحبت نکرده بود. زخم هایش رو به روز بهتر میشدند اما، هر کس از او سوالی میپرسید یا همدردی میکرد جوابش فقط، سکوت او بود.
یک روز که املاین داشت از پنجره موجهای دریا را تماشا میکرد ، تانکس به او گفت که جلسه ای تشکیل شده و بهتر است شرکت کند.

با بی میلی به اعضای گروه پیوست. ابرفورث به او لبخندی زد ، به آرامی شروغ به سخن گفتن کرد:
-خوشحالم که میبینم حالت بهتر شده املاین. باعث افتخار همه مایی تو وفاداریتو کامل به محفل نشون دادی.
لحاظتی سکوت برقرار شد، وقتی از کسی جوابی نرسید ادامه داد
-یه سری سرنخ هایی به دست آوردیم برای مقابله با ولدمورت. یه ماموریتی هس که فکر کنم فقط تو میتونی انجامش بدی املاین.هر وقت آمادگی داشتی به ما بگو، تا جزیاتشو برات شرح بدیم.
بازهم سکوتی بر فضا حاکم بود، ابرفورث این سکوت را بر رضایت املاین گذاشت، خواست جلسه را کامل شروع کند که...
-من دیگه نمیخوام عضو محفل باشم.
همه سر ها با حیرت و شگفتی به طرف املاین چرخید، ابرفورث متعجب پرسید:
- برای چی املاین؟
تمام خشم و سرخوردگی املاین فوران کرد:
-چرا نمیخواین قبول کنین ولدمورت برده؟؟ فقط داریم وقتمونو با یه مشت برنامه های مسخره و هیچ پوچ هدر میدیم!همه افراد یکی یکی کشته میشن! اما تا الان چه فایده داشته؟؟! هیچی!
اشک هایش سرایز شده بودند، با صدای بلند تری فریاد زد:
- دیگه نمیخوام این مسخره بازیاتونو تحمل کنم. دیگه تو محفل نمیمونم که واستون حمالی کنم، آخرشم هیچی به هیچی. دیگه نمیخوام شاهد کشته شدن عزیزانمون باشم! دیگه بسه !
از جا برخاست و افراد محفل را ،متحیر وحیرت زده تنها گذاشت.

نمیدانست چه قدر زمان گذشته بود، او مصمم خود را برای رفتن آماده میکرد، دیگر توانایی اش را نداشت...
تقه ای به در اتاق خورد و ابرفورث وارد شد، مدتی بعد با لحن آرامی گفت
-میدونم که خیلی سختی کشیدی و کاملا حق داری. هر تصمیمی که تو بگیری ما بهش احترام میذاریم ، اگه فکر میکنی رفتن برات بهتره میتونی بری.
سپس قاب آویز کوچک و نقره ای را به دست او داد
- این مال توعه ، بهت برش میگردونم. امیدوارم هر جا هستی موفق باشی.
وبعد تنهایش گذاشت، املاین در حالی که عکس آنا را نوازش میکرد سیل اشک هایش روان بودند، رفتنش یعنی پایمال کردن خون بهترین دوستش ، خیانت به همه کسانی که در این راه جان باخته بودند. نه اون نمیتوانست به همین راحتی تسلیم شود باید انتقام میگرفت، باید.....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: برای ساخت یک سپر مدافع به چه خاطره ای فکر می کنید؟
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#2
به روزی که به گروه ریونکلا پیوستم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#3
من دوست داشتم جای نمیفادورا تانکس یا لونا لاوگوود بودم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#4
سلام لرد سیاه

درخواست دارم که پست منو در تاپیک حکومت تاریکی نقد کنید

با تشکر.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱:۱۱ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#5
باد تند پاییزی میوزید، برگ های درختانی که دیگر مقاومتی نداشتند از جای خود کنده میشدندو زمین زیرشان را همچون فرشی،میپوشاندند. بعضی از این برگان زیر پای ساحره ای که عبور میکرد، خرد میشدند . صدای خرچ خرچی که از برگان پاییزی میامد نشانه اعتراضشان بود. ساحره که املاین ونس نام داشت شنلش را محکمتر به خود پیچید.
دیگر اثری از شادابی و سرزندگی در صورتش نبود، چشم های گود رفته اش حاصل ماموریت های سختش بود. موهایش کدر و لبانش کبود شده بودند. نگاهی به اطرافش انداخت. در گودریک هالو جز خودش موجود زنده ای نبود. حتی صدای از کلیسایی نزدیک قبرستان ،به گوش نمیرسید. املاین از میان آرامگاه های مردگان گذشت و به مکان مورد نظرش رسید، خانه ابدی بهترین دوستش.
املاین به مزار دوستش خیره شد
اشک هایش پوست سردش را میسوزاندند. کلمات یارای تسکین بخشیدن به غم درونش را نداشتند. به سختی لب هایش را از هم گشود:
-تولدت مبارک آنا! یادته باهم قرار گذاشته بودیم وقتی لرد سیاه سقوط کرد ، روز تولدت بریم رستوران سه دسته جارو تا شب فقط نوشیدنی کره ای بخوریم؟؟! واقعا فکرشو نمیکردم که روز تولدت به جای سه دسته جارو قرارمون قبرستون گودریک هالو باشه.
املاین اشک هایش را پاک کرد، با صدایی بفض آلودادامه داد:
-تنها کسی بودی که منو به خاطر حواس پرتی و فراموش کاری هام مسخره نکردی. اون روزی که به جای مسخره کردنم دست دوستی به سمتم دراز کردی، هیچوقت فراموش نمیکنم.

چوبدستی را از شنلش بیرون کشید و ضربه ای به آرامگاه آنا زد. دسته گلی زیبا ،با گل های صورتی خوشرنگی پدیدار شدند. به آرامی روی آرامگاه دوستش دست کشید.
نگاهی به اطرافش کرد، آرامگاه خانواده پاتر فقط دو قدم با آرامگاه آنا فاصله داشت و اکنون هری پاتر به خانوادش ،پیوسته بود. صدای هو هوی حزن انگیز جغدی به گوش میرسید ، املاین در این فکر بود که سری به آرمگاه پاتر ها بزند که...
صدای قدم هایی را از پشت سرش شنید، بلافاصله برگشت و با چوبدستی اش نشانه گرفت ولی دیگر دیر شده بود..
_استوپیفای
پرتو سرخ رنگی به قفسه سینه املاین برخورد کرد و او دیگر چیزی نفهمید.

چند ساعت بعد، زیرزمین عمارت اربابی مالفوی

املاین به هوش آمده بود ، سعی میکرد زنجیر هایی که دستانش را اسیر کرده بودند باز کند،اما تلاشش نتیجه جز طنین انداز شدن صدای جرینگ جرینگ وحشیانه زنجیرها نداشت.
در حالی که املاین برای نجات و رهایی تلاش میکرد ، صدای باز شدن در زیر زمین به گوش رسید. املاین ازنور کمی که از در باز شده تابید، فهمید شخصی که وارد شد کسی جز، بلاتریکس لسترنج نیست.
بلاتریکس موهای پرپشتش را عقب راند و با لبخند زشتی گفت:
-لرد سیاه میخواد ببینتت امیلی کوچولوی خنگ.
_زنیکه پست فطرت حالم ازت بهم میخوره!
بلاتریکس نچ نچی کرد و با چوبدستی اش ضربه ای به زنجیرها زد. وقتی زنجیر ها باز شدند با لحن تهدید آمیزی گفت:
-مراقب باش خانوم کوچولوی زشت و گرنه قبل لرد سیاه من کارتو تموم میکنم.

لحظاتی بعد،املاین دست بسته در محاصره مرگخوارانی که پوزخند زنان به او نگاه میکردندایستاده بود. صدای سرد و بی روح لرد ولدمورت طنین افکند:
- ببیننید کی اینجاس. دوشیزه املاین ونس. نوکر سرسپرده ابرفورث بردار احمق دامبلدور و محفل ققنوس.
مرگخواران با حالتی تمسخر آمیز خندیدند،ولدمورت ادامه داد:
-اینم جزو همون احمقایی که فک میکنن میتونن در برابر من مقاومت کنن ، و منو شکست بدن! این احمقها نمیخوان قبول کنن من پیروز شدم، دامبلدور پیرو خرفت و هری پاتر قهرمانشونم من کشتم! دوستان و طرفداران پاتر رو به جزاشون رسوندم تا درس عبرتی واسه بقیه باشه.
املاین در آن لحظه فقط میخواست ولدمورت را تیکه پاره کند.

ولدمورت جلو آمد و روبه وری املاین قرار گرفت ، در حالی که انگشتان سفید و کشیده اش را ، روی صورت او میکشید به آرامی گفت:
- من همچیو در موردت میدونم املاین. میدونم حتی انقد ساده ای که راحت به حرف میای. میدونم از اینکه لمست میکنم، چندشت میشه.هر اطلاعاتی درمورد محفل ققنوس و اون ابرفورث داری به ما بگو ، همچنین درمورد اون نیمفادورا تانکس . به ما ملحق شو و ببین در چه جایگاه خارق العاده ای قرار میگیری.وگرنه در برابر خشم لرد سیاه قرار میگیری، لرد سیاه بخشنده نیست املاین.

املاین با نفرت و تنفر به ولدمورت نگاه میکرد، خونش در رگ هایش میجوشید ، با شجاعت فریاد زد:
- بازم همون اشتباه ها رو داری میکنی!من دیگه اون دختر ساده حواس پرت نیستم.!آره به قول تو نوکر سرسپرده دامبلدور و محفل ام. تا زمانی که زنده ام هرگز از اینکه انتقام خودمو و دوستامو ازت نگیرم دست نمیکشم. من هیچی به تو نمیگم ولدمورت حتی اگه منو شکنجه ام بدی هم چیزی نمیگم! بهتره منو بکشی چون فایده ای واست ندارم.
ولدمورت پوزخند سردی زد:
- بهت گفتم که چه قد ساده ایی.خودت خواستی، اما قبل مرگت باید تاوان گستاخیت در برابر اربابتو بدی.
سپس چوبدستی اش را به سمت املاین نشانه گرفت ،صدای جیغ های املاین در عمارت اربابی مالفوی طنین انداز شد.


ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۱:۱۶:۱۰
ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۱:۱۸:۱۲
ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۱:۲۸:۳۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#6
خب خب منم یه چندتا سوال دارم از هاگرید و با اجازه هاگرید میپرسسم:


سواال اول: چند سالته؟؟ واقعا
سوال دوم: بهترین خصلت اخلاقیت؟؟
سوال سوم: بزرگترین آرزوت؟؟
سوال چهارم:تا حالا از اتفاقای زندگیت درس گرفتی؟؟
سوال پنجم: واقعاا آشپزی بلدیی؟؟؟؟؟
سوال شیشم:بهترین نویسنده جاوگران کیه به نظرت؟؟

آقا سوالای من به اتمام رسید خوش باشی هاگرید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۵:۰۴ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#7
. برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! (دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.)(حداقل 20 خط) (25 نمره)

در آشپز خانه خانه پاتر ها جینی ویزلی با قیافه درهم ودر حالی که یک پیشبند گلی گلی به تن داشت غر غر کنان دنبال ملاقه میگشت زیر لب با خشم غرید:

- پس این ملاقه لعنتیو کجا گذاشتم؟
صدای ماهیتابه ای که خودش دنگ دنگ داشت در ظرفشویی شسته میشد بیشتر اعصابش را خورد میکرد. جینی همانطور که دورش خودش میچرخید داشت به این فکر میکرد که امروز باید به کلبه هاگرید بروند. هاگرید گفته بود که میخواهد واسه آنها یک کیک گیلاسی خوشمزه بپزد و جیمز با لحن کودکانه اش به هاگرید گفته بود:

- ولی بابا گفته بود وقتی با دایی رونالد و خاله هرمیون میومدن کلبت کیکاتو میخوردن عینه سنگ بوده...
هری هم دستپاچه شده بود و تته پته کنان گفته بود:

- نه به خدا هاگرید کیکات خیلی هم خوشمزه ان بچه س دیگه ی چی واسه خودش میگهه.
با سعی و زور فراوان بلاخره جیمز را که سعی میکرد حرف خود را ثابت کند ساکت کردند و سعی کردند هاگرید را که گرفته و ناراحت بود از آن حال هوا خارج کنند هرچند خیلی موفق نشدند چون هنگام خداحافظی همچنان چهره اش گرفته بود.
جینی پیش خود گفت:

-راستی یادمه هاگرید موقعه بدرقه یه چی گفت چی گفت؟؟ ....... اها آره گفت براش گیلاس بور کی چی... چی بود؟؟
جینی همچنان در فکر بود که یکدفعه... صدای جلز ولزی بلند شد و جینی از افکارش بیرون آمد و سریع خود را بالای قابلمه رساند تمام سسش چنان سوخته بود که بی شباهت به قیر سیاه نبود . جینی دیگر کاسه صبرش لبریز شد و با صدای بلند گفت:
-واییییییییییییییییییییی! چه شانس گندی! بیا اینم از این که عینه مونگولا شیش ساعته دارم دور خودم میچرخم که یه ملاقه کوفتیو پیدا کنم اینم از این غذام که به درد ساخت اسفالت خیابونا میخوره!
جینی موهای سرخ آتشینش را با خوشونت تابی داد و با دست محکم خود را باد زد باید هری را صدا میکرد چون باید به کلبه هاگرید میرفتند. جینی دوباره فکر کرد

- اون گیلاسه چی بود؟ ای بابا..

بعد با صدای بلند هری را صدا کرد:
-هریی!
جینی دید که از هری خبری نشد عصبانی تر شد و جیغ زد:
-هری هرییییییییییییییییی!

و بعد صدای پای هری که با شتاب به سمت آشپزخانه میامد طنین انداز شد و بعد چهره هراسان هری در درگاه آشپزخانه نمایان شد:

- چیه چی شده ؟؟؟
- 6 ساعته دارم صدات میکنم هیچ معلومه کجاییی؟

هری لحظه ای به جینی ویزلی مو آتشی نگاه کرد و با چهره ای که معترضانه شده بود گفت:
- داشتم قفس هدویگو تمیز میکردم!
-الان وقت اون کارهههههه؟؟؟!

- پس کی انجامش بدم؟؟؟!

جینی عصبانی تر شد و به شدت فریاد کشید:
-یعنی چیییییی؟؟؟! من اینجا دست تنها موندم! غذام شده مث قیر! یه ملاقه کوفتی رو 10 ساعته نمیتونم پیدا کنم! امروز قراره بریم کلبه هاگرید خیر سرمون! نه غذا داریم نه هیچی ! اصلا باید تو و اون آقا زادت جیمز گشنه بمونید تا قدرمو بدونید! هاگریدم ی چی میخواست که هرچی فکر میکنم یادم نمیاد توام که بی خیال و دل گنده واسه خودت میگردی!

هری به همسر آشفته اش نزدیک شد و با لحن نرمی گفت:
- خوب عزیزم قربون اون موهای سرخت بشم اولا که به جای گشتن دنبال یه ملاقه از چوب دستیت استفاده میکردی. دوما میتونی یه غذایی که خیلی هم سخت نیس درست کنی. سوما اون چیزی هاگرید میخواست گیلاس بورکینافاسویی بود.
جینی که آروم تر شده بود گفت:
- آره همون. برو از اونا بگیر و بیار

هری با تعجب بسیار گفت:
-بی خیال جینی تو واقعا باور کردی؟؟

- نکنه میخوای مثل قبل ناراحت شه؟؟ برو دیگه دیر میشه..

هری لحظه بهت زده به جینی که با ورد ملاقه را به سمت خود فرا خوانده بود و حالا داشت سراغ سیب زمینی ها میرفت نگاه کرد.. حالا از کجا باید گیلاس بورکینافاسویی گیر میاورد؟؟؟ که با صدای پر تشر جینی که به او توپیده بود سریع از خانه بیرون رفت.
هری درحالی که در خیابان ها سرگردان بود با خود گفت:

- ای خدا این جینی هم زده به سرش ها ! الان من از کجا این گیلاسه رو گیر بیارم ای تو روحت هاگرید...
با صدای کینگزلی به خود آمد:
-سلامممم هریییی! از این طرفا!

هری از دیدن کینگزلی شکلبوت آنجا کمی جا خورد اما بعد با لحنی غمگین گفت:
-سلام کینگزلی خوبی؟

-چیه دمغی؟
-ای بابا جینی ازم میخواد برم گیلاس بورکینافاسویی بخرم از کجا بیارم آخه؟؟

کینگزلی با صدای بم خودش که همیشه ارامشی در آن موج میزد گفت:
-بیا بریم پاتیل درزدار

-اونجا چیکار داریم؟؟
-بیا تا بهت بگم.

هر دو آپارات کردند و در کافه پاتیل درزدار ظاهر شدند. هری و کینگزلی پشت یک میزی نشستند.طبق معمول تام صاحب کافه مشغول تمیز کاری بود. هری کمی اطراف را نگاه کرد وگفت:
-خب؟؟
- اون پیرزنه رو میبینی اونجاس؟؟
هری به سمتی که کیگنزلی اشاره کرد نگاهی انداخت و بعد گفت:
-خب؟؟
- اون داره از گیلاسی که میخوای هر چی بخوای داره. پول خوبی هم از این راه درمیاره. فقط یه ذره حقه بازه مراقب باش.
هری سری تکان داد و بعد بلند شد و پیش پیرزن نشست:

-سلام ...ببخشید گیلاس بورکینافاسویی میخواستم . دارید؟؟؟
پیرزن که موهای درهم گوریده ای داشت و در حالی که یک زگیل گنده روی دماغش خود نمایی میکرد خلطش را به بیرون تف کرد و گفت :
- خب؟؟
هری که چندشش شده بود به خو لرزید و چهره اش را با انزجار درهم کشید و گفت:
-یه کیسه بدید لطفا!

- اول مایه.
-چی؟؟
-پول سکه بچه سوسول رد کن بیاد.

- چه قد میخوای؟
-50 گالیون!
-چیییییی؟؟؟؟؟؟ مگه سر گردنه س؟؟
-همینه که هس. مایه در ازای گیلاسی که میخوای!
هری بین دو راهیی بدی مانده بود نمیدانست که به آن پیرزن خرفت اعتماد کند یا نه. اما به کینگزلی اعتماد داشت و به ان گیلاس ها هم نیاز داشت چون قدرت مقابله با خشم یک ویزلی با موهای سرخ و آتشین را نداشت. حوصله کل کل هم نداشت و گرنه کلی چانه میزد. آهی گشید و 50 گالیون را تقریبا جلوی پیرزن روی میز کوبید:
-بیا
-آهان حالاشد!

پیرزن با انگشتان دراز و ناخون های بسیار بلند و چرک خودبشکنی زد ویک کیسه پر از گیلاس بورکینافاسویی جلوی هری ظاهر شد. هری سریع آن را قاپید و به سمت کینگزلی رفت که داشت روزنامه پیام امروز را با آرامش میخواند. گفت:
-من دیگه برم خونه خیلی ممنونم ازت! هر چند که خیلی لات و خرفت بود این پیرزنه!

کینگزلی آرام خندید وگفت:
عوضش کارتو راه انداخت. بهت گفتم که. راستی من امروز هاگریدو دیدم گفت اگه هریو دیدی بهش بگو واسم چنگال پرنده هم بیاره!
- ای بابااااااا ! یعنی چی؟؟؟ احتمالا اینم واسه تزیین کیکش میخواد.!
کینگزلی دست در جیب کرد و یک چنگال پرنده جلوی هری گذاشت و گفت:
-بیا این مال تو.من از اینا زیاد دارم.
و هری در کمال آسودگی کامل از کینگزلی تشکر کرد وبه خانه آپارات کرد.

2. یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

املاین پیشبندرا هی زیرو روکرد و زیر لب غرید:
- اخه این چیه دیگه میپوشه هاگرید؟؟

یک پیشبند با نقش گل های صورتی و گل آفتاب گردان بود هاگرید به او گفته بود بپوشد. املاین نمیدانست آن را په جوری بپوشد. برای همین هاگرید را صدا کرد. هاگرید به او نزدیک شد و کمی با خوشنت پیشبند را به او بست. سپس یه کلاه قیفی را کاملا بر عکس بر سر او گذاشت ویک ملاقه به دست او داد و گفت تا برمیگردد باید غذا آماده باشد سپس از کلبه بیرون رفت. املاین در حالی که از شدت عصابنیت داشت منفجر میشد زیر لب گفت:

- آره دیگه من اینجا آشپزیتو کنم توام به اون حلزون های بی صدفت برسی که الحق لایقت همون موجودات زشت و هم قدو قواره خودتن ایشالله که همونا بخورنت! و با خشم فراوان و غر غر کنان شروع به هم زدن پاتیل روی آتش کرد.


ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۵:۰۹:۳۵
ویرایش شده توسط املاین ونس در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۳:۵۵:۲۴


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#8
نام: املاین
نام خانوادگی:ونس
رنگ چشم:سبز لجنی
نوع چوب دستی: از چوب درخت البالو و ریسه قلب اژدها
رنگ مو:قهوه ای تیره
پاتروناس: اسب
نژاد: دورگه
سال تولد:1993
گروه:روانکلاو
املاین ونس متولد ۲۲ نوامبر سال ۱۹۹۳ است. اطلاعات خاصی درباره دوران کودکی او در دست نیست اما مهارت خوبی در درس دفاع در برابر جادوی سیاه و معجون سازی داشته و همچنین دختری درسخوان و البته با شیطتنت میان هم گروهی و دوستانش شناخته شد از علایق او میتوان به جهانگردی و کتاب خوانی اشاره کرد. عاشق کشف ناشناخته نیز هس. او به عضویت محفل ققنوس در میاید و همچنین از محافظان هری پاتر برای بردن او به خانه پدر خوانده اش سیروس بلک بود. http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=36882


یک مقداری کوتاه نوشتید البته... بعدا کاملش کنید تو همین تاپیک.

تایید شد.
خوش برگشتید.


ویرایش شده توسط املاین در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۲۳:۵۳:۴۸
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۲۳:۵۸:۴۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.