- من چطور اون کارو کردم؟
با صدای دراکو ، مارتل گریان دست از گریه برمی دارد و با تعجب به دراکو می نگرد . با صدای زیری از او می پرسد:
- مگه چیکار کردی؟
دراکو هق هق کنان گفت :
-برو به تو ربطی نداره منو تنها بذار!
مارتل جیغی کشید و به طرف پنجره بزرگ وسط دیوار رفت . با صدای زیر وحشتناکی گفت :
- آه تو هم مثل بقیه منو طرد می کنی چون من همش گریه می کنم . کاشکی می فهمیدم . کاشکی می فهمیدم . کاشکیییییی ...
و جیغ کشان شروع به حرکت کرد. دراکو گوش هایش را گرفت و گفت :
-بسه دارم کر میشم .
و چوب دستی اش را در اورد . مارتل ساکت شد و با نرم ترین صدای ممکن گفت:
-اسمت چیه ؟
سپس لبخندی زد و گفت :
- تو نمی تونی منو بکشی چون من قبلا مردم .
و قهقه ی کر کننده ای سر داد . دراکو با طلسمی صدای مارتل رو قطع کرد و در خودش فرو رفت . او مدام زیر لب زمزمه می کرد :
- من فریب خوردم . به جای اینکه از مادرم محافظت کنم و چوب دستی را به طرف اسنیپ بگیرم به طرف دامبلدور گرفتم و اونو کشتم . فریب خوردم اونا جلوی چشام مادرم رو کشتن. فریب خوردم ...
و به گریه کردن ادامه می داد .
داستان خوبی بود.خوب شروعش کردین ولی در انتها خوب پیش نبردینش.لازم بود انتهای داستانتون به ویژه بیشتر بهش پرداخته بشه.قضیه اینکه دراکو چطوری مادرش رو اشتباهی کشته واقعا نیاز بود بیشتر توضیح داده بشه ولی شما کاملا از روی این قسمت پرش کردین و بهش نپرداختین و خواننده در اینجا با یک علامت سوال بزرگ رو به روئه که اخرش چی شد؟!با این وجود با فعالیت در بخش ایفای نقش
میتونید با نحوه سوژه پردازی بیشتر آشنا بشین.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.