هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#1
گریمولد.....قصر اباء اجدادی بلک
-خب درش بیار مردک!!!
ارسینوس که تعجب کرده بود قیافه ای بهت زده از پشت نقاب سیاه رنگش به رودولف که اشک میریخت نشان داد....
-چی میگی مردک!!! اون وقت شناسایی میشیم و چیزی جز مرگ نصبمون نمی کنن.....!
-قاط زدم مرد....این پیاز داغونم کرده.....اینم شد غذا؟؟کجایی ای همبر
-شکم پرست....مخ کوچیکتو به کار بنداز ببین چطور میشه از این جهنم فرار کرد!
رودولف پیر در فکر فرو رفت....چه میشد کرد؟وقتی با گله ای از ویزلی ها روبرو باشی هیچ!..با چشمانی که زیر ان نقاب مشکی اش پنهان شده بود اطراف را بررسیی جزئی کرد....یک راه پله به سوی طبقات بالا,اشپزخانه ای در گوشه ی خانه کنار ستون های ضعیف و نحیف و شومینه ای در جلو.....بعد از ان نظاره ها چون برقی 200وات او را برگرفته باشد از جای پرید ....
-ارسی......هوی با تو ام...!
-ها؟ چیه ؟
-کجایی ؟میگم بنظرت نمیشه از این شومینه در رفت؟
-حس میکنم تاحالا به شکمت دقت نکردی...
-اون قدر هم چاق نیستم!میتونم رد شم
-فکر نمی کنم.....چه نقشه ای داری حالا؟
خانه ریدل ها
-فقط سوپ پیاز میخوایم....همینو بس
لرد ولدمورت که کم کم داشت به کبودی میزد گفت:
-سوپ پیازمون کجا بود......یا همین یا دیگه غذایی نیست
-سوپ پیاز!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و بعد از ان جیغ بنفش مایل به قرمز موی ویزلی ها ادامه داد
-یا سوپ رو میدین یا ما هیچی نمیگیم.....
ولدمورت تابحال جیغی به ان بلندی نشنیده بود از روی تخت اربابی بلند شد و رو به سمت بلاتریکس گفت:
-بلاا باید چیزی که اینا میگن رو درست کنی!!
-اما سرورم...
-همین الان!
بلاتریکس که شوکه شدخه بود با کمال احترام ارباب خویش را ترک و به سوی خانه اش جهید..




قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور
.


پاسخ به: چگونه با سایت جادوگران آشنا شدید؟
پیام زده شده در: ۹:۴۶ سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۴
#2
دنبال فني در دنياي بيچيده نت بوديم!
يه سايتي ديديم جادوگران
خوشمان امد عضو شديم



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور
.


پاسخ به: چگونه با سایت جادوگران آشنا شدید؟
پیام زده شده در: ۹:۴۶ سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۴
#3
دنبال فني در دنياي بيچيده نت بوديم!
يه سايتي ديديم جادوگران
خوشمان امد عضو شديم



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور
.


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴
#4
افكار شيطاني اش برگشته بودند! مي دانشت كه اگر او را نكشد بلايي به سرش خواهد امد!حدود صد بار اتاق را دور زده بود!ديوار هاي سبز پر رنگ با ان نوار هاي طلايي اورا نظاره مي كردند.پشت ان ميز اشرافي كه رويش ورقي از طلا بود نشست و طر فكر فرو رفت.......:
جنگلي وحشتناك بود.باد برگ هارا تكان ميداد و خش خشي خشن را ايجاد مي كرد.صداي هوهوي جغدي كه انگار شكاري كرده بود از دوردست شنيده مي شد!ابر هايي كه ارتشي خشمگين را درست كرده بودند و انگار هر لحظه منتظر دستور اتش بودند......درست روبروي جنگل ايستاده بود.احساس مي كرد هر لحظه به هدفش نزديك تر ميشود:جاودانه شدن!چقدر خوشحال بود ....ريدل جوان هنوزچشم هايش قرمز نبود و و صورتي مارگونه نداشت.......خنده شيطاني ريزي كرد و طلسمي فرستاد ،....:اكسترنالومتريك .!بعد از ان اشعه هايي رنگارنگ از نوك چوبدستي اش خارج شد و در ان جنگل سياه محو شد......منتظر ماند .......و بالاخره ان نور قرمز رنگ مورد علاقه اش كه نشان ميداد كسي در جنگل است نمايان شد........به داخل جنگل رفت.تمام حواسش بود كه طلسمي به او برخورط نكند !در سكوت كامل در جنگل راه مي رفت كه صداي طلسمي ان سكوت وحشتناك را بهم زد!
-اواداكداورا
خوش حال بود كه ان طلسم مرگبار حتما بايد با صداي رسا گفته مي شد مگرنه تا بحال مرده بود بر بشت درختي پناه گرفت و فرياد زد:براي جنگ نيومدم
اما ان مرد جواب نداد و شروع كرد به فرستادن طلسم هاي سياه تر......بعد از يك ساعت جنگيدن،بالاخره بر روي گل افتاد !همه ي بدنش كثيف و خون الود شده بود!ان مرد ميان سال بااي سرش امد و پايش را بر روي بدن ضعيف او گذاشت
با صدايي ترسناك كه بر تن هر كس لرزشي ايجاد ميكرد پرسيد:كيستي؟
جوان گفت:رييدل !اومدم تا مهارت ساخت جانپيچ رو به من نشون بديد
-سر در نميارم
-خوب هم سر درمياريد !من از نواده سالازار اسليترين هستم!فكر كنم شما خانواده مرا خوب بشناسيد
رنگ از صورت ان مرد پريد!سالازار!او نواده سالازار اسليترين بود!مطمن بود اگر به او ياد نمي داد بلايي سرش مي امد
گفت :چي مي خواي؟
-گفتم ،مهارت ساختن جان پيچ رو مي خوام ياد بگيرم
نميدانست چه بگويد؛قطعا اگر نمي گفت ميمرد .ولي نمي توانست مطمن باشد كه او از فرزندان سالازار باشد!ناگهان راهي به ذهنش رسيد:اگه نوادشي ثابت كن!
-چجوري؟
چندي فكر كرد و گفت:به زبان پارسل صحبت كن و سپس ماري دراز كه رده هايي قرمز بر روي ان ديده ميشد از نوك چوبدستي دراوش در امد
ريدل كمي فكر كرد و شروع كرد :دور شو!!!!!!!
اما مار گوشش بدهكار نبود
-گفتم دور مگر نه با مرگ بدي مواجه ميشي!!!!!!
مار بر خود لرزيد و به سرعت در ميان ريشه هاي درختي تنومند ناپديد شد
مردكه دهانش باز مانده بود گفت:فكر مي كنم تو واقعا خودشي!
و با دست اورا به سمت خانه اش كه بر چشمان تام نامريي بود دعوت كرد.

تام حركت كرد مرد ميانسال خانه را با طاسمي بر چشماني تام مريي كرد .داخل شد!خانه اي چوبي بود كه از سقفش اب مي چكيد.درچند جا از خانه صندلي ديده ميشد.مرد ميانسال به طرف اجاق رفت و با وردي اتش را مجبور به زبانه كشيدن كرد.چيزي در كنار خانه درخششي عجيب داشت......تام به طرف ان رفت ولي درجا مرد ميانسال جلوي اورا گرفت و گفت :نرو اونجااااا..........!
ولدمورت جديد جرقه اي در ذهنش امد و گفت:خودشه!!!!!!!!!!!



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور
.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#5
نام:سیریوس بلک
نژاد :اصیل
گروه:گریفیندور
مو:مایل به قهوه ای
چشم:خاکستری
فرزند :ولبورگ و اریون بلک
چوبدستی:نامشخص
جارو:نامشخص
توانایی ها:جانور نما(سگ)
عضویت در:محفل ققنوس
زندگی نامه:در سال 1958 چشم به جهان گشود . ولبورگ و اریون بلک نام وی را سیریوس نهادند که نام ستاره ای است.او یک برادر کوچک تر به نام ریگولاس و دو دختر خاله به نام نارسیسا و بلاتریکس داشت .ان دو نزد خاندان بلک عزیز بودند چون با خانواده های اصیل بیعت کرده بودند .ریگولاس هم به خاطر پیوستن به مرگخواران مورد تحسین قرار گرفت .سیریوس اصلا به خاندان بلک شباهت نداشت.همیشه به خاطر داشتن این خانواده خود را بد اقبال می دانست .او بر عکس همه ی بلک ها به گریفیندور رفت و در انجا دوستانی به نام:جیمز پاتر,ریموس لوپین و پیتر پتی گرو(ورم تیل)پیدا کرد .او مجبور شد مدتی از زندگی اش را با این که بی گناه بود در ازکابان بگذراند .بعد از فرار,باز به محفل ققنوس برگشت و خانه خویش را در اختیار محفل گذاشت.
سر انجام برای نجات جان هری پاتر به وزارتخانه رفت و توسط بلاتریکس لسترنج کشته شد.

=============

شخصیت قبلیم

http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=36910



تایید شد.
ولکام بک!


ویرایش شده توسط Mr.Black در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۴:۵۴:۴۲
ویرایش شده توسط Mr.Black در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۵:۰۴:۱۲
ویرایش شده توسط Mr.Black در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۵:۰۷:۴۳
ویرایش شده توسط Mr.Black در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۵:۰۹:۲۷
ویرایش شده توسط Mr.Black در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۶:۰۷:۲۰
ویرایش شده توسط Mr.Black در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۶:۰۸:۲۷
ویرایش شده توسط Mr.Black در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۶:۰۹:۳۷
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۹:۲۸:۰۵
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۲۱:۰۳:۴۸


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور
.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#6
سلام اومدم توی سایت عضو شدم گفتم بیام ببیم میشه ایفای نقشی داشته باشم یانه؟

وحِ همیشه گریانِ دستشویی، کنار پنجره نشسته بود و طبق معمول لحظه‌ی مرگش را مرور می‌‌کرد. هنگامی که پس از گریه‌‌های فراوان تصمیم گرفته بود برگردد و حساب دخترک را کف دستش بگذارد (البته مرگ باعث نشده بود که این کار را نکند!) ، با قدم‌های محکم و مطمئن از دستشویی بیرون آمده بود و... همین. مرگ مسخره‌ و تحقیرآمیزی در دستشویی مدرسه.

به یاد می‌آورد که همیشه میرتل گریان نبود. سال‌ اول ورودش به هاگوارتز، هنگامی که وارد راونکلاو شده بود، به خودش خیلی می‌بالید. تقریبا همه‌ی نمره‌هایش کامل بود. به یاد آوردن این گونه خاطرات گاهی باعث بهتر شدن حالش می‌شد، گاهی هم باعث می‌شد تاسف و ناراحتی وجودش را پر کند و دلش به حال خودش بسوزد.

امروز هم از همان روزهایی بود که میرتل خودش را بغل کرده بود و در حالی که به شدت احساس بدبختی می‌کرد به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. قطره‌های آب از شیرهای خراب دستشویی با ریتم منظمی به سنگ سفید و ترک خورده می خورد. تنها همین صدای چک چک آب بود که سکوت حاکم بر دستشویی طبقه‌ی اول را مختل می‌کرد، اما کمی بعد صدای هق‌هق آرامی به آن پیوست. صدایی که انگار صاحبش داشت به سختی برای پنهان کردنش تلاش می‌کرد.

میرتل با کنجکاوی سرش را برگرداند و پسرک لاغر و بلندی را دید که بی‌توجه به علامت ورود ممنوع، وارد دستشویی می‌شود. صورت استخوانی پسرک تقریبا هم‌رنگ صورت میرتل، سفیدِ سفید شده بود. تنها نقطه‌های رنگی روی صورتش، نوک بینی‌ و دو چشم سبزش بود که از شدت گریه قرمز شده بودند. حتی اگر میرتل پسرک را نمی‌شناخت، می‌توانست به راحتی از موی طلاییش تشخیص دهد که یک مالفوی است و گریه کردن سردسته‌ی قلدرهای مدرسه در یک دستشویی دخترانه از عجیب‌ترین چیزهای ممکن بود.

- من می‌دونم تو کی هستی!

این جمله را میرتل با صدای جیغ‌جیغی درحالی که زیرلب می‌خندید به دراکو گفت.
دراکو با بی‌حوصلگی رویش را برگرداند. می‌خواست شیر آب را باز کند تا صورتش را بشورد و هرچه سریع‌تر از آن‌جا بیرون برود، اما انگار دستانش از فرمان او پیروی نمی‌کردند. توان راه رفتن را هم نداشت. بدنش می‌لرزید، اما میرتل نمی‌توانست تشخیص دهد که از ترس یا ناراحتی. دراکو دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. هق‌هق آرام و خفه‌ی پسر به گریه‌ی بلندی تبدیل شد.دستانش را لبه‌ی روشویی گذاشت و اجازه داد اشک‌هایش فرو بریزند.

میرتل با صدای شلاق مانندی از پنجره به سمت دراکو شیرجه زد. با همان خنده‌ی ریزش که هیچ‌وقت معلوم نبود از ذوق است یا از عصبانیت گفت:

- چی شده؟ از اذیت کردن آدما اونقدر خسته شدی که اومدی این‌جا گریه کنی؟

- تو هیچی نمی‌دونی! پس محض رضای خدا خفه شو.

لحظه‌ای به خود آمد و فهمید که کجاست. در یک دستشویی دخترانه، کنار روح جیغ‌جیغوی یک دختر لوس. دراکو گریه می‌کرد، اما هنوز آن‌قدر ضعیف نشده بود که مشکلاتش را به روح یک ماگل‌زاده بگوید! نباید به خودش اجازه می‌داد بیشتر از این ضعف نشان دهد. به چشمان سبز خود در آینه نگاهی انداخت، چشمان سبز یک مار خطرناک. چشمان پدرش، لوسیوس مالفوی، را در آینه می‌دید که با تاسف به او خیره شده است؛ ناامید، مثل همیشه.

شش سال تمام بود که سعی می‌کرد نشانه‌هایی از رضایت در پدرش پیدا کند و تا الان ناموفق بود. البته که همه فکر می‌کردند پدر قدرتمند و پرنفوذ دراکو همیشه پشتیبان و حامی اوست. تنها خود دراکو بود که هیچ وقت احساس نمی‌کرد پدرش از داشتن چنین پسری خوش‌حال است.

دراکو می‌دانست که قوی‌تر از این است که در دستشویی دخترانه قایم شود و گریه کند. موج قدرت و اراده‌ در بدنش دوید و شخصیت چیره‌ی دراکو را دوباره زنده کرد.

اشک‌های خشک‌شده‌ی روی صورتش را پاک کرد. به سمت میرتل برگشت و با لحن تهدیدآمیزی گفت:

- اگر یک کلمه، فقط یک کلمه از چیزی که دیدی به کسی بگی، خودم از مرگ برت می‌گردونم و دوباره با دستای خودم می‌کشمت.

برای گرفتن جواب صبر نکرد. باید قبل از این که کسی او را می‌دید به برج خودشان بر می‌گشت. با قدم‌های تند به سمت در رفت و بدون این که پشت سرش را نگاه کند بیرون دوید.

امید وارم قبول کنید

فقط اگه پسندیده شد میشه لینک گم بعدی رو بدین؟
ممنون میشم

پسندیده که شد و تایید می گردد ولی احیانا شناسه قبلیتون چی بوده؟!

گام بعدی؟این لفظ خاصیه و کمتر کسی اینو می دونه...داریم نزدیک میشیم!

گروهبندی و معرفی شخصیت.

شخصیت قبلی یه رازه دی:


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۳:۵۵:۱۲
ویرایش شده توسط Mr.Black در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۴:۰۱:۴۴


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور
.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.