حیـــوان دســــــت آمــــــــــوز
فلش بک
- سوزی لاله رو ندیدی؟
- من علف خوار نیستم دای.
- هزارپام باو. هزارپام! با هم پیداش کرده بودیم.
- من چیزی یادم نمیاد. میخوام بخوابم. مزاحم نشو.
-
***
- لاله رو ندیدی لایت؟
- لاله کیه دیگه؟
- هزارپام. یادت نیس؟ یه بار یکی دو لیتر از خونتو خورد.
- من فقط آهنگای پلی لیستم یادم میمونه.
-
***
- لاله نیست لنتیا! پاشین لاله رو پیدا کنین!
لایتینا با کلافگی لیوانِ نسکافهای که در دستش بود را به سمت دیوار پرتاب کرد. لیوان با شتاب به دیوار برخورد کرد و خرد شد.
هندزفریاش را در گوشش چپاند، ولومِ موزیکِ متالِ مورد علاقهاش را تا آخر بالا برد و همزمان به این فکر کرد که آیا هماتاقی شدن با آن دو نفر ارزشش را داشت؟
- اون لیوان مالِ من بود. باهاش هات چاکلت میخوردم.
لایتینا اما طبقِ معمول چیزی نمیشنید.
***
- سوزی؟ سوزی پاشو. من بدون لاله خوابم نمیبره.
- چیه باز.. لاله دیگه کدوم تسترالیه؟
- لاله هزارپاس سوزی! با هم پیداش کردیم.
- ها... یه چیزایی یادمه.
- خب؟
- من نخوردمش.
و با کلافگی پتویش را روی سرش کشید و در کسری از ثانیه به خوابِ عمیقی فرورفت.
- پس لاله چی؟
پایان فلش بک
دای اندوهگین از گم شدنِ هزارپای نه چندان کوچکش سر به هاگزمید گذاشت. کجای راه را اشتباه رفته بود؟
هوا رو به سردی میزد. باران نم نم میبارید و کوچه و پس کوچهها را خیس کرده بود. از دودکشِ کلبهها دود بیرون میزد که نشان از گرمای وسوسه انگیزِ درونِ آنها بود.
مسیرش را به سمتِ کافهی هاگزهد کج کرد. در این فکر بود که شاید با یک لیوان نوشیدنی کرهای از آن حال و هوای مزخرف بیرون بیاید.
درِ کافه را پشتِ سرش بست. به سمت پیشخوان رفت و یک لیوانِ بزرگ نوشیدنی سفارش داد. پشت یکی از میزها نشست و منتظر نوشیدنیاش ماند.
باران شدیدتر شده بود و دیوانهوار خود را به پنجره میکوبید و سعی در هر چه غمانگیزتر کردن فضا داشت.
- دلم برات تنگ شده لاله. کجایی؟
تک به تک خاطرههایش را با لاله مرور کرد. روزی که پیدایش کردند. روزی آن را که مخفیانه به خانهی ریدل آوردند. روزهایی که به دنبال غذا، کیسههای خون را کش میرفتند.
این خاطرات همچون دشنهای بُرنده قلب او را میدرید.
- نه... دیگه نمیتونم دوریتو تحمل کنم..
***
لبهی پرتگاه ایستاده بود و به غروب خورشید خیره شده بود. خلاء وجودش را فراگرفته بود.
پایانی کلیشهای در انتظارش بود.
- تو بهشت میبینمت. شایدم تو زندگی بعدیم. اینو مطمئنم.
دستانش را در دو طرف بدنش بالا برد. قطرات اشک گونهاش را خیس کرده بودند. پلکهایش را به هم فشرد و آخرین قطرات را رها کرد. نفس عمیقی کشید. آخرین نفسش در آن زندگیِ بیرحم. گامی به جلو برداشت و...
قووووقوولی قوقوووو... قووووقوولی قوقوووو...- تسترال بیمحل.
گوشیِ مشنگی را از جیبش درآورد و دکمهی سبز رنگ را فشرد.
- بله؟
- ...
- چی؟ لاله؟
- ...
- پارتی؟
- ...
- صد دفعه بِت گفتم پانداتو جمع کن. لاله رو منحرف میکنه.
- ...
-
-----------------
امتیازدهی بشه لطفا.
امتیاز دهی شد!