هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۰۰ چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴
#1
سلام!

میخواستم ببینم که میشه آیا این نقد بشه؟!

و اینکه جدا از اینکه یکم خیلی زیاد ازفقر خلاقیت رنج میبرم و رولام لوس و بی ذوقه،این شخصیت راهب چاق رو خیلی سختمه که به کار ببرمش...یعنی سخت نیس برام...نمیدونم کجا بیارمش تو رولا!
مشکل از خصوصیتشه؟!که تنبلی و ایناس که نمیتونم به کار ببرمش یا از ریشه مشکل داره این داستان؟!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۰:۴۹ چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴
#2
خلاصه:
ویزنگاموت خانه ریدل ها رو تحریم کرده و هیچ نوع خدماتی بهشون ارائه نمی شه. آب قطع شده و بیشتر طلسم هاشون مسدود شده....شرط برداشته شدن این تحریم ها اینه که لرد سیاه ریش بذاره.مرگخورار ها هم در پی اینن که لرد ریش بذاره تا آسایش پیدا کنن...لرد هم به شرطی که خود مرگخوارا ریششون ار ریش لرد بلند تر بشه،قبول میکنه!و حالا مرگخوارا به یه جشن بالماسکه رفتن!

--------------


با ورود لرد و لشکر ریشوهای پشت سرش به تالار،سکوت عمقی همه سالن را فرا گرفت!
لرد سیاه و مرگخوران تصمیم گرفته بوند در انظار عمومی ظاهر شده و به ویزنگاموت نشان دهند که به شرط آنها عمل کردند...و کجا بهتر از این جشن که در آن تمامی احاد جامعه جادوگری منجمله محفلی ها و اعضای ویزنگاموت حضور داشتند!

مرگخواران در حالی که تظاهر میکردند که هیچ چیز غیر طبیعی وجود ندارد،پشت سر لرد وارد شدندو و هر کدام به گوشه ای رفتند..
رودولف لسترنج که حالا با ریش به مانند دوران اولیه حضورش در خانه ریدل ها شده بود و به زعم خود ریش بر جذابیتش افزوده بود،به سمت ساحره هایی در گوشه سالن که به نظر میرسید خارجی هستند رفت...کراب برای تجدید آرایش سریعا به سمت دستشویی روانه شد و بانز به دنبال کش میگشت تا با بستن ریش هایش،نشان دهد که ریش دارد!زیرا اینگونه حداقل کش ریش هایش معلوم میشد...ایلین به دنبال ساحره های دم بخت رفت تا شاید پسرش را داماد کند و آریا به دنبال سوژه ای که اکسپليارمورسی به او بزند!

لرد سیاه هم با وقار در حالی که دستش را پشت کمرش گذاشته بود،و در میان جمعیت درحال رژه رفتن بود تا شاید اعضای ویزنگاموت او را ببینند...اما ناگهان لرد به مانعی برخورد که سد راه او شد!
_هی خیکی...تن لشت رو از رو از جلوی راه هماینی ما بردار!
_ترجیح میدم راهب قبلش رو هم بگن ملت البته...و البته من تنی ندارم که لش باشه یا نباشه تا از جلو رات بکشم کنار!

لرد سر تا پای کسی که خود را راهب چاق خطاب کرد بود را نگاه کرد...به نظر میرسید حق با او باشد...اما مهم این بود که حرف لرد سیاه حرف بود و به هیچ وجه از حرفش برنمیگشت!
_خب...روح لشت رو از جلو راه همایونی من بردار!
_نمیشه...خسته ام!
_این همه جا برای رفع خستگی هست...برو یه جا دیگه خسته باش!
_آخه دیگه اینجا خسته شدم...هی...خیلی سخت میگیری زندگی رو ریشو جان...زندگی دو روزه...یه روز از دیوار رد نمیشی،میخوابی بیدار میشی میبینی میتونی رد رد بشی...خودت رو اذیت نکن!

قبل از اینکه لرد جواب راهب چاق را بدهد،لودو بگمن از دور دست ها خودش را به لرد سیاه رساند و سراغ لرد آمد...
_ارباب؟!
_چیه لودو؟!
_ارباب...همین الان یکی از اعضای ویزن گفت که حالا که ما به تعهداتمون عمل کردیم،یه هیئت مذاکره کننده قراره بفرستن تا با نماینده های ما مذاکره کنن و به یه توافق دست پیدا کنیم!

لرد سیاه کمی فکر کرد...اینبار هیئت اعزامی مرگخوران را میبایست با دقت انتخاب و روانه مذاکرات میکرد!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۰۴ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
#3
دوئل راهب چاق(من) و دای لووین





_میدونی که میتونم لوت بدم و در مقابل تو نمیتونی به من آسیبی برسونی؟!

راهب چاق،شناور در هوا این جمله را به رودولفی که در آن لحظه در زیر پلکان هاگوارتز ایستاده و مجالی را برای تازه کردن نفس پیدا کرده بود گفت.
و البته رودولف که توقع دیدن راهب چاق را که از دیوار عبور کرده بود و رودولف را مخاطب قرار داده بود،که میتوانست او را لو بدهد،را نداشت...اما این اولین دیدار رودولف و راهب چاق نبود...رودولف راهب چاق را میشناخت...و راهب چاق نیز رودولف را...به همین خاطر رودولف دست پای خود را گم نکرد...
_بله...میتونی..ولی لو نمیدی!

راهب چاق به پهنای صورتش،لبخند زد...
_چرا فکر میکنی همچین کاری نمیکنم؟!شما به مدرسه حمله کردین...به خونه ام...چرا نباید تو رو به بقیه که دارن از خونه ام دفاع میکنن لو بدم؟!

رودولف چشمش را راهب چاق که با نگاهی پرسشگرایانه به او خیره شد،برداشت...
_من تو رو میشناسم راهب...حتی اگه قاتلت هم الان بیاد و اینجا باشه،تو هیچ کاریش نداری و میگی بهش باید یه فرصت دیگه داد!
_و فکر میکنی باید به تو هم یه فرصت دیگه بدم؟!
_نمیدی؟!

رودولف و راهب چند ثانیه ای به هم زل زدند...و بلاخره راهب سکوت را شکست...
_هفت سال..هفت سال اینجا بودی رودولف...تو این هفت سال من به قدری که با تو صحبت کردم،با دانش آموزای گروه خودمون صحبت نکردم...اما حالا میبینم راه خودت رو داری میری...
_من همیشه بودم راهب...همینی که هستم بودم...چون من همینم...تو میخواستی رودولف رو عوض کنی...و از همون اول بهت گفتم نمیشه!
_چیکار کردی مگه که خیلی بهش افتخار میکنی که رودولفی؟!رودولف بودن چی داره که تو نمیخوای عوضش کنی؟!به جز اینکه اسمش یادآور قتل و خرابی هست؟!

رودولف قصد داشت بلافاصله جواب دهد...اما پشیمان شد...سر خورد را خاراند و بعد از کمی فکر کردن گفت:
_خب!من رودولفم...کسی که همیشه بوده...کسی که همیشه برای هر کاری حاضر بوده...کسی که جا نزده...کسی که بهش زور نگفتن...کسی که وفاداریش برای همه الگو و نمونه است...کسی که هیچوقت پشت دوستاش رو خالی نکرده و به همه اونا کمک کرده و هرکاری از دستش بر میومده انجام داده...کسی که اشتباه نکرده...کسی که نباخته...من کم کسی نیستم راهب!

برق غرور لسترنجی در چشمان رودولف موج میزد...راهب به وضوح این مسئله را میدید...
_خب جناب اعتماد به نفس...شما همه اینکارا رو کردی آخرش چی؟!کسی چیزی بهت گفت؟!
_من برای خودم اینکارا رو انجام میدم...توقعی از کسی ندارم!
_رودولف دروغ هم میگه؟!چون واضحه "هیچ توقعی از کسی ندارم" یه دروغه!
_اگه توقعی باشه اینه که حداقل فقط توهیین نشه بهم و بدونن که من کارم درسته...همه ما به تعریف و تمجید نیاز داریم راهب...اما من تعریف و تمجید هم نمیخوام...فقط بدگویی نباشه!
_و هست رودولف...بگو ببینم...اگه همین حالا یکی از مدافعای هاگوارتز تو رو بکشه،کسی همین یک ساعت دیگه یادش میاد رودولف کیه؟!من صدها ساله تو این قلعه ام رودولف...از تو هزار برابر بیشتر کسایی که "کم کسی نبودن"،بودن...و وقتی رفتن هیچکی حتی اسمشون رو یادشون نمیاد...

رودولف نمیدانست هدف راهب از این حرف ها چه بود...آیا راهب قصد داشت رودولف را عصابی کند؟!خب موفق شده بود!
اما رودولف هم توانایی این را داشت تا راهب رو به تلافی عصبانی کند!
_بگو ببینم راهب...مرگ برات ناگوارا بود یا اینکه بگی شجاعت نداری که داری مرگت رو انکار میکنی؟!

بعد از این پرسش رودولف،صورت راهب چاق بمانند شخصی که سطل آب یخی بر او خالی کرده باشند شد...راهب میدانست که هدف رودولف از طرح این پرسش چی بود!
_ببین...من مطمئن نیستم که مرده باشم...فقط خوابیدم و نمیدونم...
_که جسمت کجاست...آره...میدونم...ولی خب...میدونی که توی وزارت جادو چند سال پیش چه فرضیه ای مطرح شد دیگه؟!

رودولف لبخند شیطانی بر لب داشت!
آواداکادورا...طلسم مرگ...طلسم کننده قاتل و طلسم شده مقتول...اما آیا در عین واحد میشد که قاتل و مقتول یک نفر باشد؟!
_خب...میدونی...میگن جادوگرایی که شجاعت ندارن روح میشن!
_شاید اشتباه میکن!
_میگن جادوگرایی که خودکشی میکنن روح میشن!
_شاید اشتباه میکنن!
_میگن اینکه کسی روح میشه به خاطر اینه که تاوان اینکه از زندگی فرار کرده و خودکشی کرده رو باید بده...کسی که خودکشی کرده،اینکار رو کرده تا راحت بشه،اما در عوض روحش میمونه تا آخر،تا تاوانی باشه بر این عملش!
_شاید اشتباه میکنن!
_میگن روح ها...
_شاید اشتباه میکنن!

فریاد راهب چاق در کل قلعه پیچید...اما خب در آن لحظه شاید هاگواترز پر از فریاد بود...به همین خاطر کسی توجه اش به آنها جلب نشد...
_حقیقت تلخه راهب؟!
_این چیزی رو عوض نمیکنه لسترنج اما در مورد تو!

رودولف نگاهی به راهب کرد...او از رودولف چه میخواست؟!نکند واقعا راهب چاق به دنبال اعتراف گرفتن از رودولف بوده تا بار گناهان رودولف سبک تر شود؟!
_از من چی میخوای؟!
_خودت چی میخوای...
_من میخوام هر کاری دلم خواست بکنم...میخوام نترسم اگه یه وقت اشتباه کنم...چون رودولف اشتباه نمیکنه...مییخوام نترسم که شاید ببازم...چون رودولف نمیبازه...میخوام نترسم که یه وقت نباشم....چون رودولف همیشه بود...میخوام روح بشم اصلا...خوبه؟!

راهب به سمت دیوار رفت...اما قبل از اینکه در دیوار فرو برود رو به رودولف کرد و گفت:
_همه ما تو خودمون یه روح داریم...میخوای روح باشی؟!باش!


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ ۲:۴۴:۴۲

وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴
#4
درخواست دوئل دای را استجابت نموده و درخواست زمان حداکثر یک هفته ای داریم...سر زمان توافق شده با دای!

با تچکر!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#5
خلاصه:بنظر میرسه آرسینوس جیگر قراره به خواستگاری لاکریتا بلک بره..لرد ولدمورت هم دستور میده آرسینوس رو بیارن تا ببینه موضوع چیه!

----------------------


_بفرمایین ارباب..این ارسینوس...بزنین...بکشینش...بخورینش!

آرسینوس با تعجب به رودولف نگاه کرد که او را به اتاق لرد آورده بود و حالا این جملات را به زبان اورده بود!سپس نگاهش را به سمت لرد چرخاند و گفت:
_آم...ارباب...این رودولف چی میگه؟!چیزی شده؟!

لرد که بر روی اریکه خود تکیه داده بود،سر تا پای آرسینوس را برنداز کرد...سپس به چشمان آرسینوس زل زد و گفت:
_خوشتیپ کردی سینوس!
_همیشه زیر سایه شما خوشتیپ بودم ارباب...من همیشه کروات زده و بهترین ماسک ها رو استفاده میکنم!
_یعنی میخوای بگی برای رفتن به خواستگاری اینقدر به خودت نرسیدی؟!
_ارباب...آم...شما از کجا فهمیدین؟!
_چیزی از ما مخفی نمیمونه سینوس!

لرد این جمله را گفت و از اریکه اش برخواست...رودولف که هیجان زده شده بود،ویبره زنان رو به لرد کرد و گفت:
_چیکارش میخوایین بکنید ارباب؟!شام نیجینی؟!نقابقش رو میکنید تو چشمش؟!میزندیش بره با برف سال دیگه بیاد؟!و یا نه...معجون هکتور به خوردش میدین؟!
_هیچکدوم رودولف...ما میخواییم به بهترین شکل برای خواستگاری آماده اش کنیم!

رودولف و آرسینوس هر دو با تعجب به لرد نگاه کردند و گفتند:
_چی؟!
_ما حرفامون رو دوبار تکرار نمیکنیم...رودولف تو وظیفه داری به آرسینوس یاد بدی که چطور...امممم...چطور...
_چطور چی ارباب؟!
_چطور لاکریتا رو مجذوب خودش کنه...چه حرفایی بزنه...از همون حرفایی که خودت بلدی بهش بگو یعنی!
_منظورتون اینه یادش بدم چطوری زبون بازی و مخ زنی کنه؟!
_بله رودولف...همون که گفتی!
_چشم ارباب...آرسی...بزن بریم!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#6
لینی به طبقه بالا رفت و در اتاق ها به دنبال ایرما میگشت...سپس وارد اتاقی شد که در آن صندوقی بود که لرد داخل آن صندوق بود!
و چون لینی همه جا را گشته بود و ایرما را پیدا نکرده بود،به این فکر افتاد که شاید ایرما در صندوق باشد!پس به سمت صندوق رفت و در آن را باز کرد...
_ایرما؟!اینجا چیکار میکنی؟!

لرد به لینی زل زده بود....آیا لینی او را ایرما خطاب کرده بود؟!
در هر صورت در آن لحظه آینه ای در اختیار لرد نبود تا خودش را در آن وضیعت ببیند که شباهت کمی با ایرما نداشت...استخوان های شکسته و بدن تو هم رفته اش دقیقا به مانند ایرما بود و شکستگی های صورتش نیز دقیقا همسان چین و چروکی بود که صورت ایرما را پوشانده بود!
_زود باش ایرما بلند شو...اینجا که جای خواب نیس...بذار ویلچرت رو بیارم و کمکت کنم بلند شی و روی ویلچر بشینی!

لینی سریعا ویلچری تهیه کرد و لرد را که استخوان های پایش نیز شکسته بود و توان راه رفتن نداشت،را روی ویلچر قرار داد...سپس کلاه درازی از ناکجا آباد ظاهر کرد و روی سر لرد گذاشت...
_الهی بمیرم...حالا فهمیدم چرا همیشه کلاه میذاشتی...چون کچل بودی؟!اشکالی نداره...اینم کلاه!

لرد خواست جواب گستاخی های لینی را بدهد...به همین خاطر دهانش را باز کرد و قصد کرد تا لینی را بازخواست کند...
_اده بدا دده دد!
_اوا!دندون هم نداری که حرف بزنی...پس دندون مصنوعی هات رو کجا گذاشتی؟!

لرد متوجه شد که بدون دندان توان حرف زدن ندارد...پس او چگونه باید باید نشان میداد که او لرد ولدمورت بزرگ است؟!و لینی همین دغدغه را داشت...ولی از یک دید دیگر!
_حالا چجوری میخوای به لرد لودو پس بگی کدوم ساحره پوستش بهتره؟!

لرد ولدمورت درست شنیده بود؟!لرد لودو؟!لرد آرزو میکرد که ای کاش فقط یک بار دیگر بتواند چوب جادویش را در دست بگیرد تا یک طلسم مرگ سمت لودو بفرستد!

_اشکال نداره...حالا یجوری با ایما و اشاره بگو که کدوم ساحره بهتره...فعلا بهتره بریم پایین پیش لردلودو،تا از ما عصبی نشده!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#7
در آن لحظه لرد احساس کرد که چیزی یا کسی او را میپاید و به او چشم دوخته...اما هر چه نگاه کرد کسی را ندید...غیر از جغدی که در قفس روبرویی به روی شاخه ای نشسته و لرد زل زده بود!
لرد هم توجه اش به آن جغد جلب شد و به سمت قفس او رفت...در همین هنگام راهنمای باغ وحش به همراه چند بچه مدرسه ای از راه رسید و شروع به توضیح دادن به بچه مدرسه ای ها کرد!
_خب بچه ها...اینم از جغد معروف باغ وحش!
_حرفم میزنه؟!
_طوطی نیس که بچه...تو مدرسه چی بهتون یاد میدن؟!
_پس چه چیز بارزی داره؟!
_خب خوب توجه و نگاه میکنن جغدها!مخصوصا این جغد...به همه توجه میکنه...مخصوصا خانومها و حیوون های ماده!

راهنمای باغ وحش سپس سرش را به سمت چپ و راست چرخاند و اطراف را پایید تا مطمئن شود ناظم بچه ها در آن اطراف نیست...سپس تن صدایش را پایین آورد و گفت:
_یه چیزی میگم بین خودمون بمونه...این جغد تو جفت گیری هم عجیبیه...چشش دنبال تمام جغدهای ماده توی قفس بود...برای همین انداختیمش تو قفس عقابا...بعد دیدم عقاب نر دنبال این کرده...پرسیدیم چی شده،مسئول قفس عقابا گفت که این میخواسته با عقاب ماده جفت گیری کنه،عقاب نر شاکی شده..بعدش مجبور شدیم منتقلش کنیم یه قفس دیگه...ولی هر قفس دیگه ای میبردیمش،بازم همین آش و همین کاسه بود...همه اش دنبال جفت گیری بود!

لرد کمی سرش را خاراند...او هم متوجه شده بود آن جغد عجیب است!
راهنمای باغ وحش صدایش را دوباره به حالت نرمال برگرداند...
_جغدها موجوداتی هستن که شبا نمیخوابن...این جغد هم اینجوریه...البته شبا شروع میکنه به "هوهو" کردن...جانورشناسا میگن این یه نوع غر زدن جغدانه اس!

لرد دوباره به جغد نگاهی انداخت...لرد نمیدانست که جغدها گریه میکنند یا نه...اما مطمئن بود که بغضی در چشمان جغد بود...چقدر آن جغد در نظر لرد شبیه رودولف بود!

_خب بچه ها...قفس بعدی قفس اسب هاس...اسبها حیونای نجیبی هستن...که شیه میشن و برای اهلی کردن...

همانطور که راهنمای باغ وحش به همراه بچه مدرسه ای ها،از قفس جغد دور میشدند،لرد هم تصمیم گرفت سراغ قفس بعدی برود...برای آخرین بار نگاهی به قفس جغد کرد که همچنان به لرد زل زده بود کرد...سپس چیزی زیر لب گفت و از قفس جغد دور شد!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#8
پست پایانی!


روز اول مهر!

_فرزندان روشنایی!
_جیرجیرجیرجیرجیر!
_فرزندان روشنایی؟!
_جیرجیرجیرجیرجیر!
_فرزندان روشنایی؟!

آلبوس دامبلدور در حالی که اشک میریخت به تالار اصلی که باید در این موقع سال پر باشد نگاهی کرد...
_مینورا!
_بله پورفسور؟!
_چرا هیچکی نیست؟!دانش آموز چرا نداریم؟!
_پوففف...چی بگم آخه؟!وقتی ما کنکور گذاشتیم،"هاگوارتز آزاد" بدون کنکور دانش اموز پذیرفت!
_خب...بازم حداقل چندتا دانش اموز باید برای ما باید بمونه...همه رو که نمیتونن پذیرش کنن؟!
_متاسفانه میتونن پروفسور..."هاگوارتز آزاد" شونصدتا شعبه داره...حتی توی کره ماه هم یه شعبه زدن!
_

همان موقع،دفتر وزیر سحر و جادو!

ارسینوس جیگر در حالی که پا روی پا انداخته بود و نسکافه اش را هورت میکشید،خوشحال از اینکه بر مسند وزارت تکیه زده و میراث دار وزارت مورفین گانت شده،کنترل از راه دور را برداشت و تلویزون را روشن کرد:
_بله شنوندگان عزیز...به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده توجه فرمایید...گروهک تروریستی "جندالمرلین" با انتشار بیانه ای اعلام کرد که سر دو سربازی که گروگان گرفته بود را بریده...نام این دو سرباز که برای انجام خدمت مقدس سربازی به مرزهای شرقی اعزام شده بودند،جیمز سیریوس پاتر و تد ریموس لوپن است!

آرسینوس سریعا دکمه "ترن آف" کنترل را زد...با خودش گفت بهتراست که در ابتدا کمیته حقیقت یابی تشکیل دهد که از صحت و سقم قضیه باخبر شوند و سپس دستورات مقتضی را بدهد...ولی فعلا میبایست در کمال آرامش،نسکافه اش را تمام و کمال بخورد!

پایان!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: اتاق ضروریات
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#9
پست پایانی!



یک سال و هشت ماه و چند روز بعد!
_عرررررررررررررر!

هنوز اشخاصی در حال عر زدن در مجلس بودند...نزدیک دو سال بود چشم بسیاری به در مجلس خشک شده بود تا گیدیون از در بیاید و خبری از آمبریج بدهد!
و بلاخره این اتفاق افتاد...در مجلس باز شد،اما به جای گیدیون جوان،پیرمرد ریش درازی وارد مجلس شد!
_فرزندانم!
_پورفسور؟!ما منتظر گیدیونیم!
_گیدیون...هری!
_چیزی شده پروفسور؟!
_هیچی...یاد گیدیون و هری افتادم...به هر جال اونا نیستن...الان اونا منم!

جماعت حاضر در مجلس با تعجب به دامبلدور نگاه کردند...ایا او باز هم از آن مایع موجود در غار مرده ها خورده بود؟!
_فرزندانم...بهتره کشش ندیم و سوژه رو جمع کنیم!من رفتم سنت مانگو!
_خب؟!
_دلورسی وجود نداره!
_یعنی مرده؟!
_نه...کلا نیس...آثار بجا مونده اش هم بودن نامن!

همه با بهت به یکدیگر نگاه کردند...اگر دلوروسی نبود،پس این مجلس برای چه منعقد شده بود؟!
_خب حالا تکلیف چیه پورفسور؟!
_از اونجایی که وقتی علت که دلوریس باشه،نباشه،معلوم که برگزاری مجلس ترحیم براش باشه هم نیست...پس جمع کنید بریم خونه هامون!
_باش!

و اینگونه بود که جماعت محفلی که بسیار حرف گوش کن بودند،با یک باش سر و ته قضیه را هم اورده و رفتند پی کار و بارشان!

پایان!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۱۸:۳۷:۴۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۱۸:۳۸:۳۱

وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۴:۳۵ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
#10
آشپزخانه محفل ققنوس!

هاگرید همچنان مانند ساهچاله در حال بلعیدن تمامی وسایل و غیر وسایل خانه بستانی بلک ها بود!
رز در حالی که پشت مبل پناه گرفته بود تا از بلعیده شدن توسط هاگرید جلوگیری کند،رو به اورلا که او نیز به مانند خودش پشت مبل پنهان شده بود کرد و گفت:
_کاش 1243453098094587665ویزلی رو نگه میداشتیم همینجا،هاگرید اونا رو میخورد...اینجوری یکم بیشتر وقت داشتیم برای زنده موندن!
_اولا 1243453098094587665 تا ویزلی نیستن،بلکه 1243453098094587666 ویزلی هستن...دوما که آخرش چی؟!ما باید یه فکری به حال این مشکل بکنیم!
_گوشنمهههه!

بلعیده شدن مبلی که رز و اورلا پشت آن پناه گرفته بودند،توسط هاگرید،مجال بیشتری برای مناقشه رز و اورلا نذاشت...آنها سریعا به دنبال وسیله ترجیحا غیر قابل خوردن یا حداقل دیر هضم تر رفتنت تا پشت آن پناه بگیرند!


خانه ریدل ها!

_خب...لرد جدید باید...

هنوز جمله سیوروس به پایان نرسیده بود که لودو بگمن به همراه شخصی که به بازوی راستش چسبیده بود و روفوس به نظر میرسید،به مانند کماندو ها از پنجره وارد خانه ریدل شد...
_شنیدم گفتین لرد جدید؟!خب...بیایین با من بیعت کنید!:sharti:
_
_چیه؟!
_خب یکم تنوع حداقل...هر دفعه ما تو کلمه مون هم حتی به لرد جدید فکر میکنیم،تو میپری وسط ماجرا!
_خب تخت لردیت رو دوس دارم!

سیوروس اما حوصله سروکله زدن با لودو را نداشت...نگاهی به منوی مدیرت خود کرد و...
پاق!
_عه؟!لودو کجا رفت؟!
_به جزایر بالاک فرستاده شد دوشیزه اسمتلی!

مرگخواران آب دهانشان را قورت دادند...سیوروس حالا از آنها زهر چشم گرفته بود!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.