دوئل راهب چاق(من) و دای لووین
_میدونی که میتونم لوت بدم و در مقابل تو نمیتونی به من آسیبی برسونی؟!
راهب چاق،شناور در هوا این جمله را به رودولفی که در آن لحظه در زیر پلکان هاگوارتز ایستاده و مجالی را برای تازه کردن نفس پیدا کرده بود گفت.
و البته رودولف که توقع دیدن راهب چاق را که از دیوار عبور کرده بود و رودولف را مخاطب قرار داده بود،که میتوانست او را لو بدهد،را نداشت...اما این اولین دیدار رودولف و راهب چاق نبود...رودولف راهب چاق را میشناخت...و راهب چاق نیز رودولف را...به همین خاطر رودولف دست پای خود را گم نکرد...
_بله...میتونی..ولی لو نمیدی!
راهب چاق به پهنای صورتش،لبخند زد...
_چرا فکر میکنی همچین کاری نمیکنم؟!شما به مدرسه حمله کردین...به خونه ام...چرا نباید تو رو به بقیه که دارن از خونه ام دفاع میکنن لو بدم؟!
رودولف چشمش را راهب چاق که با نگاهی پرسشگرایانه به او خیره شد،برداشت...
_من تو رو میشناسم راهب...حتی اگه قاتلت هم الان بیاد و اینجا باشه،تو هیچ کاریش نداری و میگی بهش باید یه فرصت دیگه داد!
_و فکر میکنی باید به تو هم یه فرصت دیگه بدم؟!
_نمیدی؟!
رودولف و راهب چند ثانیه ای به هم زل زدند...و بلاخره راهب سکوت را شکست...
_هفت سال..هفت سال اینجا بودی رودولف...تو این هفت سال من به قدری که با تو صحبت کردم،با دانش آموزای گروه خودمون صحبت نکردم...اما حالا میبینم راه خودت رو داری میری...
_من همیشه بودم راهب...همینی که هستم بودم...چون من همینم...تو میخواستی رودولف رو عوض کنی...و از همون اول بهت گفتم نمیشه!
_چیکار کردی مگه که خیلی بهش افتخار میکنی که رودولفی؟!رودولف بودن چی داره که تو نمیخوای عوضش کنی؟!به جز اینکه اسمش یادآور قتل و خرابی هست؟!
رودولف قصد داشت بلافاصله جواب دهد...اما پشیمان شد...سر خورد را خاراند و بعد از کمی فکر کردن گفت:
_خب!من رودولفم...کسی که همیشه بوده...کسی که همیشه برای هر کاری حاضر بوده...کسی که جا نزده...کسی که بهش زور نگفتن...کسی که وفاداریش برای همه الگو و نمونه است...کسی که هیچوقت پشت دوستاش رو خالی نکرده و به همه اونا کمک کرده و هرکاری از دستش بر میومده انجام داده...کسی که اشتباه نکرده...کسی که نباخته...من کم کسی نیستم راهب!
برق غرور لسترنجی در چشمان رودولف موج میزد...راهب به وضوح این مسئله را میدید...
_خب جناب اعتماد به نفس...شما همه اینکارا رو کردی آخرش چی؟!کسی چیزی بهت گفت؟!
_من برای خودم اینکارا رو انجام میدم...توقعی از کسی ندارم!
_رودولف دروغ هم میگه؟!چون واضحه "هیچ توقعی از کسی ندارم" یه دروغه!
_اگه توقعی باشه اینه که حداقل فقط توهیین نشه بهم و بدونن که من کارم درسته...همه ما به تعریف و تمجید نیاز داریم راهب...اما من تعریف و تمجید هم نمیخوام...فقط بدگویی نباشه!
_و هست رودولف...بگو ببینم...اگه همین حالا یکی از مدافعای هاگوارتز تو رو بکشه،کسی همین یک ساعت دیگه یادش میاد رودولف کیه؟!من صدها ساله تو این قلعه ام رودولف...از تو هزار برابر بیشتر کسایی که "کم کسی نبودن"،بودن...و وقتی رفتن هیچکی حتی اسمشون رو یادشون نمیاد...
رودولف نمیدانست هدف راهب از این حرف ها چه بود...آیا راهب قصد داشت رودولف را عصابی کند؟!خب موفق شده بود!
اما رودولف هم توانایی این را داشت تا راهب رو به تلافی عصبانی کند!
_بگو ببینم راهب...مرگ برات ناگوارا بود یا اینکه بگی شجاعت نداری که داری مرگت رو انکار میکنی؟!
بعد از این پرسش رودولف،صورت راهب چاق بمانند شخصی که سطل آب یخی بر او خالی کرده باشند شد...راهب میدانست که هدف رودولف از طرح این پرسش چی بود!
_ببین...من مطمئن نیستم که مرده باشم...فقط خوابیدم و نمیدونم...
_که جسمت کجاست...آره...میدونم...ولی خب...میدونی که توی وزارت جادو چند سال پیش چه فرضیه ای مطرح شد دیگه؟!
رودولف لبخند شیطانی بر لب داشت!
آواداکادورا...طلسم مرگ...طلسم کننده قاتل و طلسم شده مقتول...اما آیا در عین واحد میشد که قاتل و مقتول یک نفر باشد؟!
_خب...میدونی...میگن جادوگرایی که شجاعت ندارن روح میشن!
_شاید اشتباه میکن!
_میگن جادوگرایی که خودکشی میکنن روح میشن!
_شاید اشتباه میکنن!
_میگن اینکه کسی روح میشه به خاطر اینه که تاوان اینکه از زندگی فرار کرده و خودکشی کرده رو باید بده...کسی که خودکشی کرده،اینکار رو کرده تا راحت بشه،اما در عوض روحش میمونه تا آخر،تا تاوانی باشه بر این عملش!
_شاید اشتباه میکنن!
_میگن روح ها...
_
شاید اشتباه میکنن!فریاد راهب چاق در کل قلعه پیچید...اما خب در آن لحظه شاید هاگواترز پر از فریاد بود...به همین خاطر کسی توجه اش به آنها جلب نشد...
_حقیقت تلخه راهب؟!
_این چیزی رو عوض نمیکنه لسترنج اما در مورد تو!
رودولف نگاهی به راهب کرد...او از رودولف چه میخواست؟!نکند واقعا راهب چاق به دنبال اعتراف گرفتن از رودولف بوده تا بار گناهان رودولف سبک تر شود؟!
_از من چی میخوای؟!
_خودت چی میخوای...
_من میخوام هر کاری دلم خواست بکنم...میخوام نترسم اگه یه وقت اشتباه کنم...چون رودولف اشتباه نمیکنه...مییخوام نترسم که شاید ببازم...چون رودولف نمیبازه...میخوام نترسم که یه وقت نباشم....چون رودولف همیشه بود...میخوام روح بشم اصلا...خوبه؟!
راهب به سمت دیوار رفت...اما قبل از اینکه در دیوار فرو برود رو به رودولف کرد و گفت:
_همه ما تو خودمون یه روح داریم...میخوای روح باشی؟!باش!