با پاهای سست و لرزانم به درون محوطه قدم گذاشتم.سعی کردم تمام افکار منفی و احساسات متشنج را از خودم دور کنم و تنها هدف و موفقیت را پیش رویم قرار دهم. پس از برداشتن یک قدم گرمای آتش سوزی را در کنار بدنم احساس کردم و به صورت کاملا نا خود آگاه خودم را عقب کشیدم. سپس شروع به دویدن کردم و سعی کردم پشت سنگی پناه بگیرم. با خودم زمزمه می کردم :
-آروم باش! آروم باش! تو باید بتونی!
باید را زمزمه می کردم در حالی که خودم هم نمیدانستم چرا این اجبار وجود دارد. چرا باید اینجا باشم و برای بدست آوردن آن تخم طلایی تلاش کنم. حس میکردم که قبل از آن لحظه هیچوقت از سه کلمه تخم مرغ، طلا و اژدها اینقدر نفرت نداشتم.
سعی کردم در پستو های ذهنم به دنبال راه چاره بگردم. برای خودم، برای جیغ و فریاد هایی که برای من بود، برای دوستانم، برای مادر و پدرم!
و جرقه ها درست در زمانی اتفاق می افتند که انتظارش را نداری...پدرم! فریاد زدم:
-اکیو!
سپس خودم را از پشت سنگی به سنگ دیگری منتقل کردم.از این ستون به آن ستون فرج است.
کوییدیچ! تمام عشق و علاقه ای که در وجودم نسبت به آن جاروی کوچک وجود داشت را در ذهنم مرور کردم. قدرتی که شاید از پدرم به من به ارث رسیده بود.
در حالی که منتظر بودم تا جارو پرواز کنان به سمتم بیاید گرما را درست پشت سرم حس کردم و دعا دعا کردم تا کاش زودتر آن جارو دستانم را نوازش کند.اما آن حرارت به طرز عجیبی متوقف شد، تمام سر و صداها خوابید، و من...و من جای دیگری بودم!
اطرافم را از نظر گذراندم. سیاهی مطلق چشم نوازی میکرد! سیاهی شاید دوست داشتنی! حس میکردم این مکان و این زمان متعلق به من است!
-چون هست!
با تعجب به پشت سرم نگاه کردم.فردی سیاه پوش کلاه شنلش را بر روی صورتش انداخته بود و صدا کمی بیش از حد آشنا بود!
پرسیدم:شما؟
و غافلگیر کننده ترین جواب ممکن را شنیدم:
-تو!
فرد سیاه پوش با آرامش کلاه را از چهره اش کنار زد و من توانستم خودم را در مقابلم ببینم! خودی که با من فرق داشت. خط و خطوط زیادی که جای زخم بود صورتش را پوشانده بود و چهره اش درست به سردی بزرگترین دشمن تمام زندگی ام می مانست!
تمام بهت وجودم را به چشمانم منتقل کردم و به چهره خود دومم خیره شدم.سپس ادامه داد:
-من تو ام! تویی که در اعماق ذهنت دفن کردی و نمیذاری هیچکس ببینتش. اینجا هم ذهنته، خونه من، خونه تو! من شخصیت دوم توام. که خودم میدونم 180 درجه باهات فرق دارم! میدونی به نظرم تو باید بیشتر از ولدمورت از من بترسی! چون اگه من تو رو عقب بزنم و خودم زندگی کنم همه چهره متفاوتی از هری پاتر میبینن! هری پاتر تبدیل میشه ولدمورت دوم!
قهقهه ی بلندی سر داد و بعد با پوزخندی که روی لبانش جا خوش کرده بود گفت:
-خدای من! تو فقط یه احمقی! لعنت به اونی که باعث شد این شخصیت هری پاتر برجسته باشه!
خون در وجودم فواره میزد. هرچند خونی وجود نداشت و من فقط یک روح بودم.حجم عظیم اطلاعات و چهره مقابلم گیجم میکرد و این گیجی لحظه به لحظه خشم را در وجودم بیشتر میکرد! فریاد کشیدم:
-من احمق نیستم!
و جواب شنیدم:
- چرا! هستی! چون اگه نبودی الان میدونستی کل این مسابقه یه توطئه است برای برگردوندن ولدمورت! به مودی اعتماد داری؟ هه...اون مودی نیست! اون بارتی کراوچه! نوچه لرد سیاه! فکر کنم حالا فهمیده باشی که چرا باید تو این مسابقه باشی! حالا هم ولت میکنم تا به مسابقه ت برسی. اما یادت بمونه روزی میرسه که آرزوی مرگ هری پاتر رو اینجا و دقیقا جایی که من وایسادم خواهی کرد. چون من ظهور میکنم درونت و تو شاهد نفرت تک تک دوستات از خودت خواهی بود!
و در یک آن تمام آن مکان از جلوی چشمانم کنار رفت. گویی فط یک خواب بوده.خوابی که در آن زمان متوقف شده!
گرما که بیشتر شد سریع بهتم را کنار گذاشتم و به کاری که باید انجام میدادم مشغول شدم.بعدا وقت داشتم فکر کنم چه اتفاقی برایم افتاده بود!
چوب جارو که کنارم بود را سریع چنگ زدم و پشتش سوار شدم. اژدها همچنان غرش کنان آتش را از دهانش خارج میکرد و من به چابکی آن را پشت سرم جا میگذاشتم. تمام افکارم را به سمت تخم طلای سوق دادم و بعد جنگیدن های فراوان بالاخره آن را بدست آوردم. حس خوبی داشت که توانستم این مرحله را پشت سر بگذارم اما در آن واحد استرس زیادی تنم را به لرزه می انداخت!
چطور ممکن بود این فقط یک توطئه باشد و مودی،مودی نباشد؟اصلا خود دوم من حقیقت بود و راست میگفت؟
خوب بود،از این بهترم میشه....
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.