هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
#1
درود ای کلاه گروهبندی

اصیل زاده ای شجاع و نترس هستم از نسل ویزلی ها ...
بارز ترین ویژگی من شجاعتمه ...
گریفندور رو خیلی دوست دارم و می خوام مثل بقیه ی خانوادم به گریفندور برم ...
خواهشا گریفندووور



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۹ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
#2
*** نکته ... هری با جینی ازدواج کرده *** همه ی ویزلی ها توی هاگوارتزن .... و یه جنگ حسابی بین ولدمورت و هاگوارتزیا در گرفته



مرگ دامبلدور


هری از راهرو ها گذشت و به اتاق دامبلدور رسید ... مونده بود در بزنه یا نه ... هنوز دستش در رو لمس نکرده بود که دامبلدور از تو اتاق گفت : بیا تو هری ...
هری وارد اتاق شد ... چشماش از تعجب گرد شده بود
دامبلدور گفت : میدونستم میای ... تعجب نکن ... باید زود تر بریم .... مک گوناگال دیگه همه رو جمع کرده ...
هری گفت : چطوری فهمیدید ....
دامبلدور جلو اومد و گفت : بدو هری ... فقط چند ساعت دیگه وقت داریم ...
در همین موقع صدای رعد و برق اومد ... دامبلدور به سمت پنجره رفت و از لای پرده بیرون رو نگاه کرد و گفت : می بینی ... شواهد داره بیشتر و بیشتر میشه ... هری بجنب ...
هری و دامبلدور با عجله از در بیرون رفتند و بعد از گذشت راهرو های تو در تو به سرسرای اصلی رسیدند ...
مک گوناگال همه ی ارشد ها و دبیرا رو جمع کرده بود ...
جینی به سمت هری اومد و گفت : چی شده ؟
هری دستش رو دور کمر جینی حلقه کرد و گفت : هیچی ... آروم باش ... بذار دامبلدور موضوع رو توضیح بده ...
دامبلدور دستانش رو به هم زد و گفت : خواهش می کنم خوب گوش بدین .‌.. امشب برامون شب مهمیه ... ولدمورت تو راهه ... فقط چند ساعت دیگه وقت داریم ...
پروفسور فلیت ویک گفت : باید چیکار کنیم ؟
دامبلدور گفت : خب خب ... ارشد های هر گروه به همراه رئیسا باید همه ی بچه های اون گروه رو توی پناهگاه های زیر زمینی جمع کنن ... پروفسور مک گوناگال و هری بمونن و به جاشون لونا و پروفسور لوپین برن .... بعد از اینکه همه تو پناهگاه ها جمع شدن ارشد ها و پروفسور ها برگردن ...
اسنیپ ... تو برو و تمام محافظ ها رو خبر کن .... لاکهارت ... تو هم برو و کمک کن بچه ها توی پناهگاه جمع بشن ... آرومشون کن و برگرد بالا ...
در همین موقع صدای مهیبی اومد و کمی از گچ های سرسرا ریخت ... جینی محکم به هری چسبید و گفت : صدای چی بود ؟
هری جینی رو به دست خانوم ویزلی سپارد و چوبدستیشو دراورد بعد هم به سمت سکوی انتهای سرسرا رساند و بالای سکو ایستاد و گفت : لطفا همه گوش کنید ...
ما دیگه وقتی نداریم ... بهتره راه بیفتید ... هر کی می خواد تو خط مقدم کنار من بجنگه همین الان بیاد اینجا ...
جینی خودشو از بغل خانوم ویزلی بیرون کشید و زود تر از همه خودشو به سکو رسوند ...
هری خم شد و گفت : تو نه جینی ... خطرناکه ...
جینی در حالی که سرخ شده بود و انگار حالش خیلی خوب نبود گفت : عمرا هری ... ما دوتا بهم قول دادیم همیشه باهم باشیم ...
هری که انگار بغض گلوشو گرفته بود گفت : باشه ... پس ....... پس بیا بالای سکو ...
همه داشتن به هری نگاه می کردن ... از اون وسط مک گوناگال به سمت هری اومد ... بعد هم هرماینی ... خانوم و آقای ویزلی هم اومدن ... پرسی ... فرد ... جرج ... رون ... خیلی های دیگه هم اومدن ... شده بودن بیست و نه نفر ...
دوباره صدای مهیبی اومد ...
هری با نگرانی به بیست و هشت نفری که کنارش ایستاده بودن نگاه کرد و گفت : دیگه کسی نیست ...
دامبلدور از بین جمعیت گفت : من هستم هری ... منم هستمممم ...
هری لبخند زد و گفت : خب ... بهتره بریم ...
بقیه به دنبال بچه ها و فرستادن اونها به پناهگاه رفتند و سی نفر داوطلب به سمت درب اصلی رفتند ...
صدای پای مرگخوار ها رو میشد شنید ...
یک دست هری در دست جینی بود و یک دست دیگش به چوبدستی ...
از درب رد شدند و از پله ها پایین اومدند ... حالا سی نفر توی حیاط ایستاده بودن ... توی آسمون محشری به پا بود ... موجودات سیاهی از اینور به اونور می رفتند ...
دست هری می لرزید و تمام حواسش به جینی بود که عرق سردی روی پیشونیش جا خوش کرده بود ...
دامبلدور وردی خواند و گفت : حواستون باشه بچه ها ... اونا خیلی زیادن ...
کم کم از دور لباس سیاه مرگخوران معلوم شد ... ولدمورت با دماغ مار مانندش جلوی اونها بود و ناجینی مار بزرگ و ترسناکش به دنبالش روی زمین می خزید ...
سی نفر طوری ایستادند که سپری برای هاگوارتز درست کنند ...
ولدمورت و مرگخوار ها هر لحظه نزدیک تر می شدند ...
دامبلدور با نگاهش به همه فهماند که آماده باشند .... بعد هم چوبدستیشو به سمت ولدمورت گرفت و گفت : اکپلیارموس ...
اشعه ای از انتهای چوبدستیش خارج شد ولی ولدمورت در همین لحظه به سمت اشعه نشانه رفت و فریاد زد : آواداکداورا ...
دو اشعه به هم برخورد کردند ... یک دوئل به تمام معنا ...
هری و بقیه هم به بقیه ی مرگخوار ها روبه رو شدن ...
جنگ ادامه داشت بلاتریکس ... که یک ساحره بود با هرماینی و جینی در گیر شده بود که در همین لحظه خانوم ویزلی جلو اومد و اونو خلع سلاح کرد ...
هری حواسشو روی ناجینی متمرکز کرده بود .... جان پیچ آخر ... باید از شرش خلاص میشد ...
هری با سمت ناجینی رفت و باهاش وارد دوئل شد ... در همین لحظه احساس کرد سکوتی همه جا رو فرا گرفته ...
ناجینی داشت به سمت هری حمله ور می شد که ولدمورت گفت : صبر کن ناجینی ... فکر نکنم لازم باشه بهش حمله کنی ...
هری برگشت و پشتش رو نگاه کرد ... دامبلدور روی زمین افتاده بود و شمشیر بزرگی دقیقا روی قلبش قرار داشت ... نوک شمشیر لباس دامبلدور رو لمس می کرد ...
هری گفت : نههههه ... ازش دور شو عوضی ...
ولدمورت در حالی که چوبدستیشو به سمت شمشیر گرفته بود گفت : هری .... دیگه وقتش رسیده که این پیر خرفت بمیره ...
هری چند قدم دوید اما ولدمورت اونو با طلسمی دور کرد ...
جینی می خواست خودش رو به هری برسونه اما رون جلوشو گرفت ...
ولدمورت گفت : الکی تلاش نکن هری ...
هری گفت : عمرا اگه بذارم اونو بکشی .... اگه جرعت داری بیا تا با هم دوئل کنیم ...
ولدمورت گفت : باشه هری ... تصمیم با خودته ...
هری از روی زمین بلند شد ... صدای جینی در سکوت طاقت فرسا شکست که می گفت : نه هری ... نه ...
هری بغضش رو قورت داد و چوبدستیشو برداشت و گفت : من آمادم لرد سیاه ...
دوئل شروع شد .... آواداکداورا .... اکسپلیارموس ...
اشعه ها به هم می خوردند و هر لحظه ممکن بود یکی از اون دوتا به عقب پرتاب بشه ... ولدمورت در آستانه شکست بود ...
... یکی از مرگخوارا که ولدمورت رو در خطر دید دوید میان دوئل و به سمت هری نشانه رفت : آوادا کداورا ...
هری که تازه متوجه مرگخوار شده بود نتونست بجنبه و اشعه به هری برخورد کرد ...
هری حدودا پنج متر اونور تر روی زمین افتاد و صدای به زمین افتادنش توی باغ هاگوارتز پیچید ... موهای سیاه هری بین برفایی که روی زمین نشسته بود می درخشید ...
جینی تقلا می کرد تا خودشو از دست رون آزاد کنه و به هری برسه ... همه نگران هری بودن که ناگهان هری نیم تنه ی خودشو از رو زمین بلند کرد ...
ولدمورت گفت : خب هری .... تو تسلیم من شدی ... و حالا وایسا و شاهد مرگ پروفسور عزیزت باش ...
هری با تمام قوایی که داشت سعی کرد بلند شه ...
ولدمورت به سمت شمشیر نشانه رفت و وردی خواند ...
هری در حالی که خودشو روی زمین می کشید فریاد زد : نه .... نه ...
شمشیر کمی بالا رفت و بعد در کمال ناباوری سینه ی دامبلدور پیر رو شکافت ...
صدای خنده ی ولدمورت در آسمان پیچید و بعد هم اون و مرگخوار ها به شکل خفاش های بزرگ سیاه درآمدند و از اونجا دور شدند ....
هری خودشو به دامبلدور رساند و جینی هم رون رو کنار زد و دوان دوان به سمت هری اومد ...
خون سرخی از کنار شمشیر بیرون می ریخت ...
هری سرش رو روی سینه ی دامبلدور گذاشت و شروع کرد به گریه کردن ...
جینی کنار هری نشست ... دستای هری خونی شده بود و اشکهاش خون دستهاش رو می شست ...
همه چیز برای هری گنگ بود ... اون دیگه نمی تونست چیزی بشنوه ... چیزی حس کنه ... و چیزی ببینه ... فقط حس کرد دستای نرمی روی شونه هاش هستن ... و ...
اصلا متوجه نشد که چطوری نیم ساعت رو گریه کرد ... فقط فهمید که بالاخره یکی اونو از سر جاش بلند کرد ...
چند قدم که برداشت تازه به خودش اومد و دید که دستش دور گردن جینی هست و جینی داره اونو کشون کشون به سمت درمونگاه می بره ...
صدای پای کلی آدم هم از پشت سرش می شنید که انگار داشتند اونها رو همراهی می کردن ...
هری می تونست خیسی رو روی گونه هاش حس کنه .... انگار هنوز هم داشت گریه می کرد ...
جینی و هری وارد درمونگا ه شدن و جینی هری رو روی صندلی نیمه افقی خوابوند ...
هری چشماش رو بسته بود و فقط داشت گریه می کرد ...
جینی اشک های هری رو پاک کرد و گفت : هری توروخدا آروم باش ... هری ... هری صدامو میشنوی ...
از پشت جینی صدای مادام پامفری اومد : خدا ی من ... پاتر ... چه زخم عمیقیه ... اون لعنتی باهات چیکار کرده ...
هری که نمی دونست چی شده گفت : دامبلدور ... دامبلدور ...
جینی در حالی که رداشو درمیاورد و روی پاهای هری مینداخت گفت :هری ... دامبلدور ... دیگه ... بین ما نیست ...
هری گفت : امکان نداره .. اون نباید تو این اوضاع بره .... اون ... اون ...
در همین لحظه خانوم ویزلی وارد درمونگاه شد و به سمت هری اومد و گفت : پسرم خوبی .... خدای من ... می تونی دستت رو تکون بدی ؟
هری تازه متوجه دستش شد که به شدت درد می کرد و زخم عمیقی داشت ...
مادام پامفری داشت محلول شفا دهنده رو روی باند می مالید ... جینی خم شد و آستین هری رو بالا زد و گفت : آروم باش هری ... تو رو خدا آروم باش ...
مادام پامفری جلو اومد و جینی جای خودشو به اون داد ... مادام پامفری نشست و شروع کرد به باند پیچی دست هری ...
هری چشماشو از شدت درد بست و آه سوزناکی کشید ...
خانوم ویزلی گفت : اوه هری ... امیدوارم زودتر خوب بشی ...
هری چشمانش رو باز کرد و گفت : جینی ... تو خوبی ؟!
مادام پامفری گفت : باید میدیدیش که چجوری به طرفت دوید ... اگه رون جلوشو نگرفته بود .... خدا میدونه چی میشد ...
هری گفت : همش تقصیر من بود .... ای کاش دامبلدور توی قلعه مونده بود ... ای کاش ...
جینی چشمان اشکالودش را باز و بسته کرد و گفت : هری این اصلا تقصیر تو نبود ... خودتو آزار نده هری ....
هری گفت : الان بیشتر از همیشه به اون احتیاج داریم ... ولی نیست ...
جینی روی صندلی نشست و گفت : هری ... بچه ها الان همه ی چشم و امیدشون به توئه .... حتی مک گوناگال هم منتظره تا تو دستور حمله بدی هری ...
کار مادام پامفری دیگه تموم شده بود ... به محض اینکه آخرین گره رو به باند هری زد هری از جاش بلند شد و ردای جینی رو روی صندلی نیمه افقی انداخت و به سمت در رفت ..
مادام پامفری گفت : کجا میری هری ...
هری جوابی نداد و از در بیرون رفت ...
جینی رداشو برداشت و روی شونه هاش کشید و به دنبال هری دوید ...
هری با سرعت از راهرو ها می گذشت ... هر کس که به طرفش میومد رو کنار میزد ... انگار اصلا کسی رو نمی دید ...
هری از راهرو ها گذشت و به درب بزرگ رسید ... از در عبور کرد و از پله ها پایین اومد ...
خون دامبلدور هنوز روی برف ها بود و برق می زد ...
هری جلو رفت و کنار قطرات خون زانو زد ....
باورش نمی شد ...
آلبوس از بینشون رفته بود ....

خب...من یادمه تو ویرایش پستتون دیشب گفتم در مورد آخرین تصویر بنویسید یعنی این.
با اینهمه همین نمایشنامه رو بررسی میکنم جهت ارفاق به شما!

اولین موضوع اینه که جریان اون سه نقطه ها چیه؟سه نقطه مثل بقیه علامات نگارشی باید زمانی استفاده بشه که نیاز به سکون هست وقتی نویسنده میخواد حسی رو با تاکید و قدرت بیشتری به خواننده منتقل کنه.شما خیلی جاها ازش استفاده کردین که نیازی بهش نبود و جاش باید نقطه میذاشتین یا ویرگول و...
به این علامت نگارشی دقت کنید.کوچیکه ولی استفاده اشتباه ازش تاثیر منفی رو پست داره.مثلا کسایی هستن که کلا با زدن علامت نگارشی در جملات مشکل دارن و دقت نمیکنن جمله ناقص و ناتموم به نظر میرسه.

با اینتر مهربان باشید!تقریبا تو ویاریش همه پستا اینو میگم.اینتر هم یکی از چیزاییه که کسی بهش توجه نمیکنه ولی استفاده درست ازش میتونه ظاهر نوشته رو زیباتر کنه و خوندنشو برای خواننده راحت تر.بین بندهاتون اینتر بزنید.دیالوگ رو از بند جدا کند و با اینتر به خط پایین منتقل کنید.نوشته وقتی انقدر درهم باشه خوندنش سخت میشه و لازمه خواننده بیشتر از حدی که لازمه روش نوشته تمرکز کنه.

موضوع هم که در خصوص مرگ دامبلدور بود.شروع پستتون خوب بود منظورم به لحاظ پرداختن به سوژه ست.هرچند کمی غیرواقعی به نظر میرسه که با وجود اون همه محافظ اطراف مدرسه که از طرف وزارت تعبیه شده چطور به همین سادگی ولدمورت تونست حمله کنه به مدرسه و اینکه چطور اساتید به جای تخلیه مدرسه به هری اجازه دادن در خط مقدم بجنگه!کمی لازم بود بیشتر این ابهامات رفع شن.درسته این یه داستانه ولی باید کمی هم جنبه منطقی داشته باشه.

قسمت آخر پستتون از روی سوژه پرش کردین و وقایع رو بدون توضیح دادن و توصیف بیشتر تا حدیکه باعث رفع ابهام خواننده بشه جلو بردین..طلسم مرگ به هری خورد ولی زنده موند؟این موضوع دوبار تو داستان رخ داد و هربار هم نویسنده براش دلیل اورد هرچند دلیلش از نظر خیلی ها چندان قانع کننده نبود.شما همون دلیل رو هم نیاوردید!
نبرد هری و ولدمورت از اغراق امیزترین و ضعیفترین صحنه های پستتون بود.هری یه بچه مدرسه ای بتونه ولدمورت رو به همین راحتی شکست بده؟ولدمورت در آستانه شکست از هری؟ناسلامتی ولدمورت قوی ترین جادوگر سیاه قراره باشه!و اینکه دامبلدور به همین راحتی مرد؟این هم زیاد منطقی به نظر نمیرسه و همینطور وقتی که ولدمورت دامبلدورو کشت و با وجود مرگ بزرگترین دشمنش از صحنه نبرد خارج شد؟یعنی مثلا از هری میترسید؟مگه بزرگترین آرزوی اون دست انداختن روی هاگوارتز و جامعه جادویی نبود؟پس چطور به همین راحتی از صحنه خارج شد؟در نوشتن داستان فقط آوردن کلمات و جملات زیبا کافی نیست.لازمه محتوای داستان انقدر خوب پرداخته شده باشه تا خواننده رو درگیر جوابگویی به سوالاتی نکنه که براش به وود اومدن.خواننده رو درگیر درک منطق داستان کردن یعنی کم ارزش شدن پست شما.

با اینهمه تصورم اینه توی ایفای نقش با راهنمایی سایر اعضا و خوندن پستا بهتر بتونید این ایرادات رو رفع کنید تا اینکه قرار باشه پشت درب های بسته ایفا منتظر تایید بمونید. پس...

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.




ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۵ ۱۳:۵۱:۵۶


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴
#3
درود ای کلاه گروهبندی
اصیل زاده ای شجاع و نترس هستم از نسل ویزلی ها ...
بارز ترین ویژگی من شجاعتمه ...
گریفندور رو خیلی دوست دارم و می خوام مثل بقیه ی خانوادم به گریفندور برم ...
خواهشا گریفندووور


با درود

کلاهمون درگیر تعیین گروه دیگران بود پس این شد که من خدمت رسیدم!
برای ورود به ایفای نقش و حق عضویت در گروه های 4 گانه باید مارحل زیر رو طی کنید:

اول شرکت در کارگاه نمایشنامه نویسی و ارسال پست طبق اخرین تصویر

گام بعدی گروهبندی که در همین تاپیک انجام میشه.

و گام سوم بعد از تعیین گروهتون معرفی شخصیت.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۴ ۱۹:۳۸:۱۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.