ریتا سرش را به این طرف و آنطرف چرخاند و به دنبال سیبش گشت اما چیزی که سر انجام توجهش را به خود جلب کرد یک نامه بود که با خنجری بر کنار شومینه کوبیده شده بود نه یک سیب!
- این دیگه چیه؟
ریتا خنجر را از روی نامه محکم کشید و از قضا ته دسته خنجر محکم به دماغش برخورد کرد.
-آخ!
صدای جیغ کوتاه ریتا همه را متوجه خود کرد.
حتی لینی که در حال بررسی محل جر خوردگی سر و گردن همان شخصی بود که بدون کله حرف میزد،از آنجایی که هرچه به هوش ریونی اش فشار می اورد چیزی دستگیرش نمیشد،دست از کار کشید.
- چیه؟
-یه نامه!
- اولین باره نامه میبینی ریتا؟
-نه ولی اولین باره یه نامه میبینم که با خنجر کوبیدنش کنار شومینه!
آنگاه نامه را که وسطش سوراخ شده بود بالا گرفت.
تام نامه را از دست او قاپید و آنرا باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن آن کرد:
نقل قول:
شما نمیدونید من کیم ولی مهمه که من میدونم شما کی هستین! شما سالها من رو مورد آزار و اذیت قرار دادید و حالا وقتشه تاوان پس بدید.بهتون اخطار میکنم که اگه زود یه تکونی به خودتون ندید،توسط سوارزها خورده میشید.کتاب "سوارز چیست و چرا؟" توی کتابخونه موجوده اما باید یکی یا چندنفر از شماها داوطلب بشه و بعد گذشتن از سد سوارزها،خودشو به کتابخونه برسه! موفق نباشید ...
سکوت توام با وحشت همه جارا فرا گرفت.
لینی نامه را از دست تام قاپید و آنرا وارسی کرد.
- نویسنده نداره!
-یعنی کی میتونه باشه؟
-وای خدا بدبخت شدیم :worry:
- وای بیچاره شدیم
- اه!بس کنین دیگه!بهتره دنبال یه راهی باشین.باید با هم سوارز هارو شکست بدیم
...بذار ببینم...اینجا نوشته یکی باید داوطلب بشه و بره کتاب سوارز چیست و چرا رو از کتابخونه بیاره.
- چند نفر.اونجا نوشته بود چند نفر!
او دای لوولین بود که سر و کله اش از میان جمعیت پیدا شده بود.
اما او تعجب میکرد که چه دلیلی میتواند داشته باشد که تمام اعضای تالار به او زل زده باشند؟
البته حدسیاتی میزد اما امیدوار بود اشتباه کرده باشد.