- موسيو داي؟
- بله؟!
- شما گاز مي گيري؟
- اوهوم!
- موسيو داي؟؟
- هوم!!؟
- من گاز نمي گيرم...
- هوووف!
آندروميدا، با گام هايي مادموازل وار، لا به لاي تكه هاي خورد شده ي "سقف_زمينِ" فروريخته راهش را پيدا مي كرد.
گوش هاي خون آشام وارِ دايِ كبير، تيزِ تيز شده بودند. به هرحال او صداهايي را مي شنيد كه بقيه نمي شنيدند؛ صداي سوارز ها!
- هووووي! سوارزِ شماره ي سه! اين پا حقه منه، سهمه منه! سوارز باش و پسش بده!
خون آشام حدس مي زد حالا كه يكي از سوارز ها، سوارز ِ" شماره ي سه" ناميده شده، يقيناً سوارزِ شماره ي دو و يك هم همان اطراف پرسه مي زنند.
- آندروميدا؟؟
- بله؟
داي آب دهانش را قورت داد و پرسيد:
- بنظرت براي نابود كردنِ هر سوارز، چند نفر لازم داريم؟
- تو كتاب بايد نوشته شده باشه... :aros:
- فكر نمي كني ممكنه همچين كتابي اصلا كلهم وجود نداشته باشه؟!
جمله ي خون آشام، مانند پاك كن لبخند درخشانِ دوشيزه بلك را محو كرد:
- منظورت اينه كه همون كسي كه ميخواد مارو اذيت كنه، نقشه كشيده اول اعضاي ريون رو از هم جدا كنه؟؟
درواقع داي اصلا و ابدا به چنين نقشه ي گولاخي فكر نكرده بود؛ اما با تمام شدنِ جمله ي آندرومدا نعره زد:
- دقيقا!
- گاز مي گيرم! پنجول مي كشم! پوره درست مي كنم!
دو قهرمانِ ريونكلاوي، با شنيدن اين صدا درست از بالاي سرشان، با سرعت به سمت همگروهي هايشان دويدند و جان بر كف نهادند تا آن هارا از اخبارِ تازه باخبر كنند.
البته شما نبايد تصور كنيد آن دو ترسو بودند، چون هردوي آن ها بسيار شجاع بودند!