هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
#1
نام شخصیت: جفری هوپر

گروه: گریفندور

چوبدستی: ده و سه ربع اینچ، انعطاف فوق العاده کم، هسته دم تک شاخ.

سن: سیزده ساله، سال سوم هاگوارتز

نژاد: ماگل زاده

حیوان خونگی: یه جغد انباری قهوه ای که اسمش رو هافادوفولوف گذاشتم البته یک سمندر هم دارم به اسم جف که ... در ادامه بیشتر توضیح می دهم.

پاترونوس: عقاب

ظاهر: خب جف یک پسر سیزده ساله است که خیلی معمولیه از لحاظ ظاهری فقط یک نمه خیلی نامحسوس تپله. و موهاش هم مشکی خالص که نه قهوه ای چوب بلوطی هستن و پوستش هم روشن بود ولی خب اینقدر عشق این ور و اون ور رفتن هست که آفتاب سوخته شده و دیگه به قول مامانش مثل ظرف نقره نیست. قدش معمولیه و دماغش هم خب عادیه؛ نه سر بالاست و نه سر پایین، نه خیلی دراز و نه خیلی کوتاه. چشماش هم هم رنگ موهاش هستن. موهای جرج اگر کوتاه باشن که کم دیده شده کوتاه باشن، صاف و مرتب و عروسکی ان، اما اگر بلند بشن که اغلب هستن راستش ظاهرش رو مثل... مامانش با خوش بینی می گه مثل کارتن خواب ها و باباش هم از روی ذوق و طبع هنری می گه شبیه مدل موی فرمانده گوریل ها داخل فیلم سقوط سیاره میمون ها می شه. البته سر که نه ولی وضع لباس هاش همیشه مرتبه ولی ...


اخلاق و رفتار:

ولی کافیه این بشر پاش رو بذار از خونه بیرون و انگار که قطب مخالف دکمه های لباسش باشه اون ها به گوشه و کنار پرت می شن. البته جرج اهل دعوا و مرافعه نیست! این پرت شدن دکمه ها دلیلی بر علاقه بی حد و حسر به گرفتن و گرفته شدن و به طور کلی بازی هایی از این دست داره. جف پسری هستش که خب، خیلی خجالتی هستش و این فقط تا وقتی هستش که یخش باز بشه. به طور مثال اون تا دو ماه اولی که وارد هاگوارتز شد با کسی بیشتر از دو کلمه حرف نزد. ولی بعد از اون در اقصی و نقاط مدرسه دیده شد که بر کول یک نفر سوار شده و با فریاد در حال شتاب بخشی به حامل و در راستای اون افزایش سرعته ولی خداییش اگر طرف خسته شد و دیگه نا نداشت پیاده می شه. این جرج ما هر چیزی هم که باشه بچه بدی نیست و اگه ترشی نخوره یه چیزی می شه. آرزوشم اینه که تابلوی بزرگش رو وسط تالار گریفندور بزنن...

معرفی کوتاه:

جفری هوپر، متولد شهر مرسی ساید هستش و خانواده ای از قشر نسبتا ثروتمند شهر داره. جف در این خانواده مدارج تحصیلی رو طی کرد و به سن یازده سالگی رسید و در آن سن بود که نامه هاگوارتز با خط خوش پروفسور آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور به دستش رسید و او هم که اصلا نمی دونست هاگوارتز چیه ابتدا بی خیال موضوع شد ولی وقتی با راهنما که یک ساحره چاق مسن بی اعصاب که برای راهنمایی او به دیاگون رفت نظرش تغییر کرد و با وجود انواع تهدیدات که از شکستن قلم و چوبدستی شروع و در آخر به شکسته شدن استخوان ترقوه ختم شد، حاضر نشد در این راه جادوویش تسلیم بشه. خب پدر و مادرش هم فکر می کردن که این جادویی که جف قراره یاد بگیره شیطانی! پس جف هم اون ها رو درک کرد و سعی کرد به اون ها این مفهوم رو القا کنه که این جادو از نوع الکی و فانتزی ای هست که در کتاب ها می خونیم و اصلا واقعی نیست که دید اونجوری خیلی بدتر می شه پس با بی خیالی و فراغ بال و طرد شده از خانه و خانواده به تحصیل در هاگوارتز پرداخت و تا اینکه وقتی به آخر سال اول رسیدن این بچه ناچار شد طلسمی به نام کنگر و لنگر رو فرابگیره و اون را با مهارت کامل در طی هفته های طولانی تابستان به روی همگروهی هاش انجام بده و تا کنون با این سبک و سیاق روزگار گذرانده ...

آرزوش هم هست یه روز بازیکن که نه، مربی کوییدیچ بشه. البته اگه می تونست دوست داشت جست و جو گر بشه.


تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۲۲:۲۷:۱۴


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
#2
در مراحل ورود نوشته شده که به لیست شخصیت ها برم و از اونجا یک شخصیت که استفاده نمی شه رو انتخاب کنم. ولی من که به لیست رفتم فقط نوشته های نا مفهوم اونجا بود. به همین خاطر یک شخصیت من درآوردی می نویسم

نام شخصیت: جرج راولتون

گروه: گریفندور

چوبدستی: ده و سه ربع اینچ، انعطاف فوق العاده کم، هسته دم تک شاخ.

سن: سیزده ساله، سال سوم هاگوارتز

نژاد: ماگل زاده

حیوان خونگی: یه جغد انباری قهوه ای که اسمش رو هافادوفولوف گذاشتم البته یک سمندر هم دارم به اسم جف که ... در ادامه بیشتر توضیح می دهم.

پاترونوس: عقاب

ظاهر: خب جرج یک پسر سیزده ساله است که خیلی معمولیه از لحاظ ظاهری فقط یک نمه خیلی نامحسوس تپله. و موهاش هم مشکی خالص که نه قهوه ای چوب بلوطی هستن و پوستش هم روشن بود ولی خب اینقدر عشق این ور و اون ور رفتن هست که آفتاب سوخته شده و دیگه به قول مامانش مثل ظرف نقره نیست. قدش معمولیه و دماغش هم خب عادیه؛ نه سر بالاست و نه سر پایین، نه خیلی دراز و نه خیلی کوتاه. چشماش هم هم رنگ موهاش هستن. موهای جرج اگر کوتاه باشن که کم دیده شده کوتاه باشن، صاف و مرتب و عروسکی ان، اما اگر بلند بشن که اغلب هستن راستش ظاهرش رو مثل... مامانش با خوش بینی می گه مثل کارتن خواب ها و باباش هم از روی ذوق و طبع هنری می گه شبیه مدل موی فرمانده گوریل ها داخل فیلم سقوط سیاره میمون ها می شه. البته سر که نه ولی وضع لباس هاش همیشه مرتبه ولی ...


اخلاق و رفتار:

ولی کافیه این بشر پاش رو بذار از خونه بیرون و انگار که قطب مخالف دکمه های لباسش باشه اون ها به گوشه و کنار پرت می شن. البته جرج اهل دعوا و مرافعه نیست! این پرت شدن دکمه ها دلیلی بر علاقه بی حد و حسر به گرفتن و گرفته شدن و به طور کلی بازی هایی از این دست داره. جرج پسری هستش که خب، خیلی خجالتی هستش و این فقط تا وقتی هستش که یخش باز بشه. به طور مثال اون تا دو ماه اولی که وارد هاگوارتز شد با کسی بیشتر از دو کلمه حرف نزد. ولی بعد از اون در اقصی و نقاط مدرسه دیده شد که بر کول یک نفر سوار شده و با فریاد در حال شتاب بخشی به حامل و در راستای اون افزایش سرعته ولی خداییش اگر طرف خسته شد و دیگه نا نداشت پیاده می شه. این جرج ما هر چیزی هم که باشه بچه بدی نیست و اگه ترشی نخوره یه چیزی می شه. آرزوشم اینه که تابلوی بزرگش رو وسط تالار گریفندور بزنن...

معرفی کوتاه:

جرج راولتون، متولد شهر مرسی ساید هستش و خانواده ای از قشر نسبتا ثروتمند شهر داره. جرج در این خانواده مدارج تحصیلی رو طی کرد و به سن یازده سالگی رسید و در آن سن بود که نامه هاگوارتز با خط خوش پروفسور آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور به دستش رسید و او هم که اصلا نمی دونست هاگوارتز چیه ابتدا بی خیال موضوع شد ولی وقتی با راهنما که یک ساحره چاق مسن بی اعصاب که برای راهنمایی او به دیاگون رفت نظرش تغییر کرد و با وجود انواع تهدیدات که از شکستن قلم و چوبدستی شروع و در آخر به شکسته شدن استخوان ترقوه ختم شد، حاضر نشد در این راه جادوویش تسلیم بشه. خب پدر و مادرش هم فکر می کردن که این جادویی که جرج قراره یاد بگیره شیطانی! پس جرج هم اون ها رو درک کرد و سعی کرد به اون ها این مفهوم رو القا کنه که این جادو از نوع الکی و فانتزی ای هست که در کتاب ها می خونیم و اصلا واقعی نیست که دید اونجوری خیلی بدتر می شه پس با بی خیالی و فراغ بال و طرد شده از خانه و خانواده به تحصیل در هاگوارتز پرداخت و تا اینکه وقتی به آخر سال اول رسیدن این بچه ناچار شد طلسمی به نام کنگر و لنگر رو فرابگیره و اون را با مهارت کامل در طی هفته های طولانی تابستان به روی همگروهی هاش انجام بده و تا کنون با این سبک و سیاق روزگار گذرانده ...

آرزوش هم هست یه روز بازیکن که نه، مربی کوییدیچ بشه. البته اگه می تونست دوست داشت جست و جو گر بشه.


شخصیت های ساختگی تایید نمیشن. لیست شخصیت ها هم در حال آپدیت شدن هست. شما میتونید از لیست فعلی شخصیتی که کمتر شناخته شده رو بردارین و با همین معرفی برگردین.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۳ ۲۲:۱۷:۳۶


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۹:۴۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
#3
سلام کلاه
من شجاع نیستم اونقدرا ولی دلم می خواهد برم گریفندور. چون اصلا از مشنگها بدم نمی آد مثل اسلیترینی ها. مثل هافلی ها هم کلا نیستم! گرچه خیلی شبیه ریونیا هستم ولی خب رنگ قرمز رو به آبی ترجیح می دم.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
#4
تمام تنش خیس بود. انگشت هایش کرخت شده و تنش به شدت می لرزید. چرا اونجا صندلی ای نبود تا بشینه؟

" خب خودت یکی ظاهر کن...."

صدای دو رگه ای این را در گوشش زمزمه کرده بود. اما چه کسی در آن بلبشو چنین چیزی را به او می گفت؟ در هر گوشه و کناری طلسم های رنگارنگ در حال پرواز کردن بودند و هر کسی خیلی هنر می کرد جان خودش را نجات می داد؛ در ثانی! او اگر می توانست چیزی ظاهر کند، در امتحان چند روز پیش تر یک گلوله کاموا ظاهر می کرد. مطمئن بود که طی چند هفته اخیر بهتر شده بود و در خیلی چیز ها بهتر شده بود، امّا ظاهر کردن صندلی نه! او هر چه قدر هم که زور می زد این مسائل تئوری جادویی را نمی فهمید! اصلا...

" می تونی! جادو در رگ های تو جاری! وقت کافی ازش بخوای تراوش کنه....."

حتی اگر می تونست کارهای مهم تری وجود داشت تا انجام دهد. اول از همه باید خودش را نجات می داد. از این ...... ماجرا؟

اما دیگر هیچ اثری از جنگ و نزاع نبود. اطرافش تا چشم کار می کرد دشت و دمن بود و آسمان صاف و آفتابی. یک میز بزرگ و زیبا با خوراکی هایی دل انگیز که دهن را آب می انداختند. مرغ بیانی که به اندازه یک گوسفند بود و سوسیس هایی که با پیاز و عسل سرخ شده بودند. بزرگترین کاسه های بستنی دنیا! چه قدر خوشمزه به نظر می رسید. موزی بود یا زعفرانی؟

" دلت می خواد؟"

- آره.

" خب پس بکشش سمت خودت! چوب دستیت رو بیار بالا و ورد مناسب رو بگو."

دستش را بالا آورد، دیگر تنش نمی لرزید، دیگر انگشت هایش کرخت نبود؛ چیزی به او قدرت می داد. حالا چوبدستیش درست در برابر کاسه بزرگ بستنی قرار داشت. که ناگهان دشت شروع کرد به لرزیدن! صدا در گوشش فریاد زد: عجله کن!

و سپس دست زبانش حرکاتی را انجام دادند که هیچگاه به یاد نداشت.

- آواداکدورا!

پرتوی نور سبز رنگ منظره دشت را مانند یک پرده نقاشی از هم دریده بود.در پشت آن هری با صورتی رنگ پریده به او خیره شده بود. هیچ طلسمی از هیچ جایی شلیک نمی شد. سکوتی سنگین حاکم همه چیز را مبهم می کرد تا هنگامی که بغضی ترکید و صدای جیغ جیغ مانندی با خنده گفت:

- هری پاتر مرده! اونم توسط بهترین دوستش! رون ویزلی!

هوم داستان جالبی نگارش کردید ولی یادمه قرار بود در مورد آخرین تصویر بنویسید.پس چرا اینجا من اثری از اون تصویر نمیبینم؟

با اینهمه چون شما به شدت آشنا به نظر میاید تاییدتون میکنم هرچند سری بعد در مورد تصاویر بنویسید!

ببینم قبلا اینجا شناسه ای چیزی نداشتین؟

تایید شد.

گروهبندی و کروشی...نه ببخشید این اشتباهه.پس این اسنیپ بوقی اون کاغذارو کجا گذاشته؟هان یافتیم!معرفی شخصیت!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲ ۱۷:۲۰:۱۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.