تمام تنش خیس بود. انگشت هایش کرخت شده و تنش به شدت می لرزید. چرا اونجا صندلی ای نبود تا بشینه؟
" خب خودت یکی ظاهر کن...."صدای دو رگه ای این را در گوشش زمزمه کرده بود. اما چه کسی در آن بلبشو چنین چیزی را به او می گفت؟ در هر گوشه و کناری طلسم های رنگارنگ در حال پرواز کردن بودند و هر کسی خیلی هنر می کرد جان خودش را نجات می داد؛ در ثانی! او اگر می توانست چیزی ظاهر کند، در امتحان چند روز پیش تر یک گلوله کاموا ظاهر می کرد. مطمئن بود که طی چند هفته اخیر بهتر شده بود و در خیلی چیز ها بهتر شده بود، امّا ظاهر کردن صندلی نه! او هر چه قدر هم که زور می زد این مسائل تئوری جادویی را نمی فهمید! اصلا...
" می تونی! جادو در رگ های تو جاری! وقت کافی ازش بخوای تراوش کنه....."حتی اگر می تونست کارهای مهم تری وجود داشت تا انجام دهد. اول از همه باید خودش را نجات می داد. از این ...... ماجرا؟
اما دیگر هیچ اثری از جنگ و نزاع نبود. اطرافش تا چشم کار می کرد دشت و دمن بود و آسمان صاف و آفتابی. یک میز بزرگ و زیبا با خوراکی هایی دل انگیز که دهن را آب می انداختند. مرغ بیانی که به اندازه یک گوسفند بود و سوسیس هایی که با پیاز و عسل سرخ شده بودند. بزرگترین کاسه های بستنی دنیا! چه قدر خوشمزه به نظر می رسید. موزی بود یا زعفرانی؟
" دلت می خواد؟"- آره.
" خب پس بکشش سمت خودت! چوب دستیت رو بیار بالا و ورد مناسب رو بگو."دستش را بالا آورد، دیگر تنش نمی لرزید، دیگر انگشت هایش کرخت نبود؛ چیزی به او قدرت می داد. حالا چوبدستیش درست در برابر کاسه بزرگ بستنی قرار داشت. که ناگهان دشت شروع کرد به لرزیدن! صدا در گوشش فریاد زد: عجله کن!
و سپس دست زبانش حرکاتی را انجام دادند که هیچگاه به یاد نداشت.
- آواداکدورا!
پرتوی نور سبز رنگ منظره دشت را مانند یک پرده نقاشی از هم دریده بود.در پشت آن هری با صورتی رنگ پریده به او خیره شده بود. هیچ طلسمی از هیچ جایی شلیک نمی شد. سکوتی سنگین حاکم همه چیز را مبهم می کرد تا هنگامی که بغضی ترکید و صدای جیغ جیغ مانندی با خنده گفت:
- هری پاتر مرده! اونم توسط بهترین دوستش!
رون ویزلی!
هوم داستان جالبی نگارش کردید ولی یادمه قرار بود در مورد آخرین تصویر بنویسید.پس چرا اینجا من اثری از اون تصویر نمیبینم؟
با اینهمه چون شما به شدت آشنا به نظر میاید تاییدتون میکنم هرچند سری بعد در مورد تصاویر بنویسید!
ببینم قبلا اینجا شناسه ای چیزی نداشتین؟
تایید شد.
گروهبندی و کروشی...نه ببخشید این اشتباهه.پس این اسنیپ بوقی اون کاغذارو کجا گذاشته؟هان یافتیم!معرفی شخصیت!