هافلکلاو
سدریک دیگوری و تام ریدل و لیلی لونا پاتر
لیلی لونا : خیلی خب تام ما می خوایم برای یه بار هم که شده
بهت اطمینان کنیم و ازت بخوایم که به ما کمک کنی تا به خونه ریدل برسیم.
تام ریدل: منم با کمال میل کمکتون می کنم.
نیم ساعت بعد همه توی حیاط قلعه با جارو های پرنده شون ایستاده بودن.
تام گفت: من جلوتر می رم و شما هم پشت سر من بیاید.
اونا هم قبول کردن. حدودا یه ساعت نیم بعد به خونه ریدل رسیدن.
تام گفت: بفرمایید! از این که کمک تون کردم خوشحالم! روز خوش! به سلامت!
و شروع کرد به دویدن.
سدریک یقه تام رو از پشت گرفت و کشوندش داخل:
فرار نکن! تو هم باید باما بیای!
- آخه من جوونم هزار تا آرزو دارم اگه یه عقربی چیزی منو نیش بزنه بیفتم رو دستتون جواب بقیه رو چی می دین? :worry:
- نترس! عقربا می ترسن که تو نیششون بزنی!
لیلی لونا : زود باشین دیگه پسرا ! ایستادین اون جا و دارین حرف می زنین؟
همگی شروع کردن به گشتن . بعد از گذشت 20 دیقه صدای قدم های آرومی رو به طرف خونه شنیدن.
همه سریع پشت مبل قایم شدن.
سدریک: یعنی کی می تونه باشه؟
تام: وووووی! حتما روحی چیزیه!
سدریک: آحه روح که صدای پاش نمیاد
لیلی : بس کنید دیگه. روح کجا بود؟ اینا همش ...
ولی نتونست جمله شو کامل کنه. در همون لحظه در باز شد و مرد قد بلندی که شنل پوشیده بود وارد خونه شد.
پشت سرش مرد دیگه اومد که شنلی دقیقا مثل مرد اولی پوشیده بود.
مرد اول گفت: بیارشون این جا!
مرد دوم یکی از تخته های کف زمین رو بلند کرد و از زیرش
کیسه ای در اورد. و به مرد اول داد.
مرد اول: خوب کارت رو انجام دادی فام . همه شونن دیگه؟
مرد دوم: ببخشید سرورم. اینا فقط دوتا شونن. نتونستم که...
مرد اول با عصبانیت دستش رو روی میز کوبید :
چه طور جرات کردی اینا رو برای سرورت بیاری؟ من از تو هر چهار تا رو خواسته بودم و تو فقط دوتاش رو آوردی.
حالا سزای نا فرمانی از سرورت رو می بینی.
- سرورم! خواهش می کنم! فقط یه شانس دیگه به من بدید.
- خیلی خب. تا فردا اون دوتای دیگه رو هم برام بیار.
- چشم سرورم.
و هر دوتا از خونه بیرون رفتن.
لیلی: بچه ها من مطمئنم که همین دوتا نشان ها رو دزدیدن و حالا دنبال مال گریفیندور و اسلیترین هم هستن.
تام: پس حالا باید چی کار کنیم؟
سدریک: خب معلومه ! بریم دنبالشون!