الیشیا بعد از تموم شدن کلاساش خسته وکوفته وله داغون به سمت حیاط رفت تا کمی استراحت کنه.گوشه ای نشست .
همین جور که به اطراف نگاه میکرد
نگاهش به چوب دستیش افتاد که بیچاره رو همین جوری ول کرده بود رو صندلی.برش داشت نگاهی بهش انداخت یاد روزی افتاد که اونو از مغازه الیوندر خریده بود چه قدر دوسش داشت.
------------------------------------------------------------------------------
ردای مامانمو گرفتمو کشیدم شروع کردم به غر زدن:
-مامان خسته شدم.مامان کی تموم میشه.مامان یه روز دیگه بیایم بخریم.
مامان که از دستم خسته شده بود با کلافگی دستی به پیشونیش کشید:
-الیشیا ترو به مرلین انقدر غر غر نکن تموم شد فقط چوب دستیت مونده.
من همیشه از این قسمت خرید کردن میترسیدم از بچگی ...میترسیدم که هیچ چوب دستی پیدا نشه که منو انتخاب کنه .همیشه توی خوابام اینو میدیدم که موقعه خرید چوب دستی هیچ چوب دستی پیدا نمیشه ونمیتونستم به مدرسه برم.تو فکر بودم که با صدای مادرم به خودم امدم:
-خوب رسیدیم همینجاس.
نگاهی به پوستک زرد رنگی که رنگو روش رفته بود انداختم وزیر لب زمزمه کردم"چوب دستی الیوندر"
وقتی وارد شدیک همه جا ساکت بود انگار اصلا کسی توی مغازه نبود.
-مامان کسی ..
ولی مامان بی توجه به من تقریبا با فریاد گفت:
-سلام کسی اینجا هست
صدای اروم مردی امد :
-سلام خوش امدید چوب دستی ها منتظر شما هستن
نگاهی به من انداخت وگفت :بیا جلو تر دختر جون باید این چوب دستی ها رو امتحان کنی.
من که کمی استرس داشتم به ارومی جلو رفتم یکی یکی چوب دستی ها رو امتحان میکردم ولی یا کار نمیکردن یا وقتی دستم میگرفتم میزدن همه جا رو نابود میکردن .دیگه جای سالمی برای مغازه الیوندر نمونده .هر سه کلافه بودیم بعد چهار ساعت هنوز هیچ چوب دستی منو انتخاب نکرده بود ومن فکر میکردم خوابام واقعی بود.
-اینو امتحان کن.
بای صدای صاحب مغازه از جا پریدم.یه چوب دستی دیگه با ترس اونو تو دستم گرفت.اولش هیچ اتفاقی نیوفتاد ولی کم کم حس کردم یه جریان برق مانند خیلی کم از تو وجودم رد شد.لبخندی زدم
-خودشه این چوب دستی یاس کبوده ریسه قلب اژدها وپر قرقاوله .
الیوند اینا گفت و با چوب دستیش مشغول تمیز کردن گندایی شد که من زده بودم.
خوشحال از مغازه امدم بیرون خیلی چوب دستیمو دوست داشتم.
-----------------------------------------------------------------------------
الیشیا تازه حواسش جمع شد.نیم ساعت بود تو حیاط نشسته بود واگه عجله نمیکرد به کلاس معجون ها نمیرسید سریع وسایلشو جمع کرد وبه طرف قلعه راه افتاد.
تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز