هری کمی هول شده بود. صدای پرفسور تریلانی همچنان در گوشش بود که مثل همیشه مرگ زودرسش را پیشگویی کرده بود. هری هرگز اجازه نمیداد این پیشگویی ها او را ناراحت کنند اما این بار کمی نگران بود. ناگهان نام خودش را شنید که از بلندگو اعلام میشد. باید به میدان میرفت.
رون برای آخرین بار برای او آرزوی موفقیت کرد و جارویش را به او داد. هری وارد یک محوطه دایره ای شکل که با جمعیت عظیمی از تماشاگران شده بود. کف زمین خاکی بود و در آن طرف زمین اژدهایی غول پیکر مشاهده میشد که نگهبانان قوی هیکلی او را با زنجیر گرفته بودند در وسط زمین هم یک دایره قرمز که درون یک دایره بزرگ تر زرد فرار داشت دیده میشد.
وقتی هری وارد میدان شد نگهبانان 3 ثانیه همراه با شمارش گزارشگر صبر کرده و بعد اژدها را رها کرده بودند. اژدها به آسمان پرواز کرد. هری روی جارویش نشست و پایش را به زمین کوبید و از زمین بلند شد.
اژدها متوجه او شد و با تغییر مسیری ناگهانی به سمتش آمد .هری با بالاترین سرعت ممکن نیمی از زمین را به شکل نیم دایره دور زد و در پشت ازدها قرار گرفته بود. اژدها در حال چرخیدن بود و هری سعی میکرد خود را دقیقا پشت اژدها قرار دهد و با او هماهنگ شود.
هری که اکنون بعد از چند دقیقه تلاش کاملا پشت اژدها قرار داشت با سرعت زیاد به سمت او ورفت و تا حایی که توانست به او نزدیک شد. اژدها تکان تکان میخورد و این کار هری را برای فرود آمدن روی پشت اژدها سخت تر میکرد. هری از روی جارویش به پشت اژدها پرید. اژدها همان لحظه رو به بالا رفت و قلب هری در سینه فرو ریخت.
او به زحمت خود را به زنجیر اژدها رساند و سعی کرد او را کنترل کند.
هری چوب دستی خود را بیرون آورد و زیر لب گفت : ((لانگوریس*)) ناگهان طول چوب دستی او به 2 متر افزایش یافت و نور قرمز گرمی از نوک آن ساطع میشد. هری به سرعت چوب دستی اش را کنترل کرد و در حالی که با دست چپش زنجیر اژها را محکم گرفته بود،چوب دستیش را از بالا جلوی چشمان اژدها قرار داد. اژدها کاملا جذب آن نور سرخ شده بود و هری میتوانست با استفاده از حرکت دادن چوبدستیش در جهات مختلف،اژدها را هم در همان جهت کنترل کند.
حال باید به مرکز زمین میرفت و سعی میکرد که اژدها را روی دایره قرمز فرود بیاورد. ناگهان چهره لرد ولدمورت را در آسمان آبی دید در حالی مدآی هم در کنار او بود. ناگهان در جای زخمش به شدت احساس سوزش کرد. او احساس میکرد که خیلی شاد است و این شادی اصلا ربطی به مسابقه یا هرچیز دیگری نداشت. ناگهان احساس عجیبی وجودش را فرا گرفت، احساس میکرد که با تمام وجود میخواهد به آن اژدها به سمت جایگاه ویژه تماشاگران که اساتید و همچنین پروفسور دامبلدور در آنجا بودند برود و تمام آن افراد را نابود کند. او چوب دستی بلندش را به سمت جایگاه نشانه رفت و اژدها اوج گرفت و به آن سمت رفت.
ناگهان آن احساس وحشتناک سوزش دوباره در زخم صاعقه شکلش شروع شد. احساس عصبانیت وحشتناکی میکرد. گویی تمام نقشه هایش نقش بر آب شده اند. اما هری که اصلا نقشه ای نداشت!؟ ناگهان نور بنفش ماتی که از سمت جایگاه میآمد همه جا را پر کرد. هری گویی سطل آب یخی را روی سرش ریخته باشند یا مورد شوک الکتریکی قرار گرفته باشد از جا پرید و ناگهان به خود آمد. چهره لرد ولدمورد دیگر محو شده بود. او به سرعت چوب دستیش را به سمت پایین آورد و اژدها را به سمت مرکز زمین هدایت کرد. او درست وسط دایره قرمز با اژدها فرود آمد. بلافاضله جارویش پایین آمد و هری سوار آن شد. چهار نور به رنگ آبی لاجوردی به سمت اژدها آمدند و او را با خود به سمت نگهبانان بردند. هری موفق شده بود. ناگهان احساس ضعف عجیبی کرد و به پشت روی زمین افتاد.
***
چشمانش را باز کرد. روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود و رون و هرمیون را رابالای سر خود میدید. بلافاصله اتفاقاتب که افتاده بود یادش آمد. تنها چیزی که نیاز داشت توضیح آن اتفاق بود. اما حالا فعلا ترجیح میداد که یکی از دانه های همه مزه ای که رون برایش آورده بود را بخورد.
مزه ناخن اژدها میداد :)
به چشم های من بنگر! تازه واردی واقعا؟
به هر حال خیلی خوب بود، تایید شد!
گروهبندی و معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۰ ۱۲:۱۹:۴۲