هری چرا این جوری به مردم زل زدی فکر نمی کنی شاید اونا از این کارت بدشون بیاد؟
یا ناراحت بشن؟هری محو تماشای زن ها و مرد های جادوگری بود که باعجله از این مغازه به آن مغازه می رفتند و خیلی عجله داشتند و مدام به هم بر خورد می کردند.
هگریت دوباره تکرار کرد هری چرا به مردم این جوری نگاه می کنی شاید یکی از آن ها از روی عصبانیت یک طلسم دماغ دراز کن طرفت بفرسته!!!هری که انگار تازه از دنیای خیالات خود بیرون آمده بود با دست پاچگی جواب داد من متاسفم ولی هگریت توی 11 سال گذشته من یک بچه ی معمولی بودم و این اتفاق ها یعنی خریدن چوب جادو یا ورود به دنیایی که تا حالا در موردشون توی کتاب های افسانه ای می خواندم کمی سخت است راستش را بخواهی من فکر می کنم که این اتفاق ها یک خواب شیرین است و هر لحظه ممکن است با صدای خشن عمو ورنون از خواب بپرم!!!
هگریت می دانست که هری در این 11 سال گذشته زندگی خوبی نداشته ورنون ها با او رفتاری مثل یک خدمتکار داشته اند. هگریت گفت هری من می خواهم به علاوه ی هدیه ی تولدت یعنی هدویک یک چیز دیگر هم به تو بدهم تا مطمعا" شوی که خواب نیستی هاگریت از کوچه پس کوچه های زیادی عبور می کرد و هری را هم دنبال خود می کشید برای هگریت کار آسانی بود چون همه با دیدن هیکل او از سر راهش کنار می رفتند ولی کار برای هری آسان نبود محکم به آدم های سر راهش بر خورد می کردو مجبور بود مدام عذز خواهی کند بعد از مدتی هگریت جلوی یک فروشکاه کوچک با شیشه های خاک گرفته ایستادو گفت:هری رسیدیم هگریت سرش را خم کرد تا داخل مغازه شود.
پیر مردی با پشت خمیده جلوی آن ها ایستاده بود او گفت: چی کار می تونم براتون بکنم؟؟
هگریت جواب داد ما برای خرید <شکوفه های رویا نشان> به این جا آمده ایم. پیرمرد برگشت و بی هیچ حرفی قفسه های خکی مغازه را زیر رو می کرد.پیرمرد با گل رزی برگشت که به رنگ طلا بود و برق می زد او گفت بلدی چه جوری با هاش کار کنی؟؟
بعد از این که یک رویا دیدی و یادت رفت که رویا چی بوده یا دلت خواست دو باره رویاتو تکرار کنی یکی از این پر گل رز هارو می کنی و می خوری تا دوباره همه چیزو به یاد بیاری. از مغازه بیرون آمدند هگریت به هری گفت:باید تو را به خانه ی ورنون ها ببرم فقط یک روز دیگرصبر کن تا این کابوس در خانه ی ورنون ها تمام شود.
هری از یک روز پرماجرا در کنار هگریت حتی اگر یک رویای بی نهایت شیرین باشد با تمام وجود لذت برد این بهترین جشن تولد تمام 11 سال عمرش بود.
نمایشنامه خوبی بود. توصیفات خوبی هم داشتی.
یکم با اینتر بیشتر رفیق باش و دیالوگات رو از سایر قسمتای متن جدا کن.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.