هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#1
- اوهوی!
این صدای مالی ویزلی، بعد از شنیدن دیالوگ محکم و قاطع هری بود.

- بله مالی؟
- مالی و درد! مالی و کوفت! هر وقت دو گالیون پول جمع کردی آوردی اونوقت صداتو بلند کن و دستتو بکوب رو میز! حیف اون سوپ پیازی که نصفشو ریختی روی میز!
-

بعد از سکوتی که ابراز خشونت مالی به جو تحمیل کرد، آرتور جهت تلطیف اوضاع و حتی توجیه ناتوانی‌ش توی پول درآوردن گفت:
- ای بابا، هری! با درآمد حلال از این بیشتر نمیشه چیزی دشت کرد. پول و درآمد نجومی، بدونِ خلاف بدست کسی نرسیده!

هری دهن باز کرد چیزی بگه که از سمت دیگه‌ی میز، دانگ - نمادِ کسب و کار حلالِ محفل - گفت:
- چرا نشه حاجی؟ الان یه عالمه عتیقه کنجِ گنجه‌های همین گریمولد خودمون هس که اگه بدین من آبـِشون کنم کلی مایه گیرمون میاد!

پیشنهاد ماندانگاس، برای شروع بد به نظر نمی‌اومد... لااقل می‌تونست یه ذره براشون سرمایه‌ی اولیه جور کنه تا بتونن کسب و کاری چیزی راه بندازن.

- نه!
جودی، کوافل به دست و عرق‌ریزون، تازه به همراه ویولت از زمینِ کوییدیچ‌کوچیکی که پشت خونه درست کرده بودن برگشته بود.
- اگه توی فروش عتیقه‌های خونه‌ی گریمولد پول بود که تو الان اینجا نبودی!

ملت محفلی با استایل «راست میگه دیگه.» به دانگ خیره شدن که نتیجتاً دانگ آب دهنش رو قورت داد، نارنجکی که از ناحیه‌ی حلقه‌ی ضامن دور انگشتش می‌چرخوند رو روی میز گذاشت و جواب داد:
- چرا تهمت ناروا می‌زنی آبجی؟ من و دزدی؟! من تهِ تهِ خلافم قرض گرفتن یه کیسه خوابِ بوگندو از اتاق آخریه بود که اونم لنگه جوراب ننه‌ی سیریوس از آب درومد.

هری که هنوز هم کمی به پیشنهاد دانگ امیدوار بود، برگشت و گفت:
- به هر حال. چیز باارزشی مونده که بشه با آب کردنش یه ذره پول در آورد؟

دانگ یه لحظه انگار که دنبال چیز یا شخص خاصی باشه، به جمعیت دور میز نگاه کرد و بعد از این که خیالش راحت شد گفت:
- آره بابا. چیز قیمتی که فراوونه، فقط...
- فقط چی؟
- همش رو اون کوتوله‌ی سبز جمع کرده توی لونه‌ش. اون کاسه کوزه‌ها تک تکـشون لااقل صد گالیون می‌ارزن!

قبل از این که ملت محفلی با شنیدن رقمی که دانگ به زبون آورد نعره‌کشان به سمت "لونه‌ی کوتوله‌ی سبز" هجوم ببرن، خود جناب کوتوله با صدای پاقی روی کله‌ی دانگ ظاهر شد و همزمان که یه بطری وایتکس رو توی دماغش فرو می‌کرد داد زد:
-آفتابه‌دزد فکر کرد کریچر صداش رو نشنید؟ هر کی به وسایلای بانو دست زد، کریچر مغزش رو توی کاسه‌ی وایتکس تیلیت کرد!

و با بشکن کریچر، خودش و دانگی که عاجزانه جیغ می‌کشید به مقصد نامعلومی آپارات شُدن!
با از دور خارج شدن ماندانگاس و پیشنهادش، ملت محفل پوکرفیسانه منتظر پیشنهاد بعدی شدند. پیشنهادی که بتونه محفل رو ثروتمند و دنیاشونو وارونه کنه!


فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


زمين «كوييديچ كوچيك» گريمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵
#2
اين جا محل برگذارى و حتى برگزارى بازى هاى دوستانه ى كوييديچ كوچيكه!

اگر علاقه مند هستيد، با دوستاتون هماهنگ كنين، دو تا تيم بشين و از طريق تاپيك هماهنگى بازى ها، براى يه دور كوييديچ كوچيك مهمون ما باشين!

لذت ببريد!


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۰ ۱۲:۲۵:۴۹


هماهنگى بازى هاى «كوييديچ كوچيك»
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵
#3
به نام خودِ خودش :)



ملت جادوگران!

اگر عشق کوییدیچ هستین، اگر عشق کار تیمی و گروهی هستین، اگر قصد دارین وارد لیگ کوییدیچ بشین و دلتون مى خواد قبلش به اندازه ى کافى تمرین کرده باشین، حتی اگر عشق دوئلین و دلتون یکم تنوع می‌خواد... و نهایتاً اگر دوست دارین از یه بازی دوستانه لذت ببرین، توجه شما رو جلب می‌کنم به ابتکار جدیدی در سطح سایت؛

بازى هاى؛
کوییدیچ کوچیک!



همونطور که از اسمش مشخصه، یه جور بازى کوییدیچ کوتاه مدت و دوستانه‌ست، و شاید حتی بشه گفت یه جور دوئل گروهیه با رویکرد کوییدیچی. :)



قوانین و نحوه ى بازى که براش تنظیم کردیم، با توجه به این که کوییدیچ کوچیک یه ایده‌ی نوئه، به مرور زمان، ممکنه تکمیل بشن یا تغییر پیدا کنن... ولی فعلاً به شرح زیره؛


١- بازی‌ها با شرکت دو تا تیم برگزار میشن. تعداد اعضای هر تیم حداقل دو نفره و البته تعداد اعضای دوتا تیمی که با هم بازی می کنن باید با هم برابر باشن.

٢- دو حالت داره، یا دو تا تیم با هم قبلاً هماهنگ کردن که اونوقت از هر تیم یک نفر به نمایندگی از هم تیمی‌هاش میاد و توی این تاپیک اعلام آمادگی می‌کنه.
حالت دوم اینه که یه تیم میاد و اعلام آمادگی و نفس کش! مى کنه تا از اعضاى ایفا کسایى که تمایل دارن، تیم تشکیل بدن و بیان براى بازى.

٣- مدت زمان بازی ها به صورت پیش فرض یک هفته‌س، ولی می‌تونه با توافق اعضای دو تیم، کمتر یا بیشتر بشه.

٤- بعد از اعلام آمادگى دو تیم، داور موضوع و وقت تعین شده رو اعلام مى کنه. بازیکن هاى دو تیم در مدت اعلام شده باید پست هاشون رو به صورت رولهاى ادامه دار در تاپیک دیگرى در همین انجمن تحت عنوان «زمین کوییدیچ کوچیکِ گریمولد» ارسال کنند. (لازم به ذکره که داور/داوران بازى ها خودِ ناظرین محفل ققنوس و یا فرد/افرادى هست که اون ها تعیین کردن.)


٥- آخرشم که امتیازدهی هستش و اعلام نتایج توسط داوران دیگه!

دقت کنید که امتیاز کلى تیم که برنده و بازنده بر اساس اون تعیین میشه، میانگین امتیازات تمام اعضاى هر تیم هست. و اینکه تمام اعضاى هر دو تیم ملزم به ارسال پست هاشون در مدت تعیین شده هستند و به فردى که در مدت بازى، پستش رو ارسال نکنه امتیاز صفر تعلق مى گیره!


٦- نباید فراموش بشه که این لیگ کوییدیچ نیست و کوییدیچ کوچیکه، پس زد و خورد و بگیر و ببند نداره! اگه خودتون هم تو کوچه گل کوچیک یا هر بازی دیگه‌ای کرده باشین، می‌دونین هیچ بچه‌ای موقع بازی به فکر نتیجه نیست و صرفاً داره از بازی لذت می‌بره!

به هر حال اگر اعتراضى به نتیجه ى بازى داشتین، خیلى آروم و بدون داد و قال، مى تونید به گوش ناظر برسونید تا رسیدگى بشه. :)


همونطور که گفتم، تمام این قوانین احتمال داره که به مرور زمان دستخوش تغییر و اصلاح بشن.

اگر چيزى نفهميديد، مشكلى نيست! بزودى بچه هاى محفل خودشون زمين كوييديچ كوچيك گريمولد رو افتتاح مى كنن!:)))

خب، امیدوارم این ایده پا بگیره و ازش استقبال بشه و این که... از بازى ها لذت ببرید!



پى نوشت: از الان گفته باشم! اگر کوافلتون شیشه هاى خونه ى گریمولد یا همسایه ها رو شیکست، نه تنها کوافل رو پاره مى کنیم، بلکه خسارتش رو هم تا ناتِ آخر از فرد خاطى مى گیریم!


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۰ ۱۲:۲۲:۵۲


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵
#4
سوژه‌ی جدید

نوزده سال بعد؟
دقیقاً نمی دونم چند سال بعد، ولی خب، این سوژه بر می‌گرده به انقدر سال بعد که اپل آیفون هفت رو رونمایی می‌کنه و بچه ویزلی‌های بی‌شمار و لایتناهی محفلی، به جای منچ و مارپله زدن توی آشپزخونه‌ی گریمولد، سرشون توی تلگرامِ گوشیِ مشنگی‌ای هستش که جد بزرگشون آرتور ویزلی بهشون داده!

هر چند که این قدر سالِ بعد، اصولاً نباید مرگخواران لرد ولدمورتی موجود باشه، ولی خب، بنا به نیازی که جهت ایجاد سوژه‌های کلیشه‌ای و خزِ زد و خورد محفلی-مرگخوار بهشون داریم...

خانه‌ی ریدل‌ها!

- رودولف!
- بله ارباب؟!
- ساعت چهار بعد از ظهره!

رودولف نگاهی به ساعت مچیش انداخت. بعد پیچش رو به اندازه‌ی پنج دقیقه به جلو چرخوند و گفت:
- شما حتی حواستون به عقب موندن ساعت مرگخواراتون هم هست، الحق که ارباب لایقی هستین ارباب!

ولدمورت آهی از دل پرخون! کشید و داد زد:
- نه مردک چاپلوس! منظورم اینه که ناهار ما کجاست؟!
- اوخ اوخ! ناهارتون رو نیاوردم؟ غلط کردم ارباب! اصلاً همش تقصیر این آریاناست که به جای غذا پختن سرش توی گوشی مشنگیشه! دختره‌ی فشفشفه! :چغلی:

ولدمورت گرسنگیش رو از یاد برد و گفت:
- گوشی مشنگی؟ آریانا گوشی مشنگی داره؟ مگه نمی‌دونه که ما استفاده از تجهیزات و وسایل خون لجنی‌ها رو ممنوع کردیم؟
- ارباب بذارین صداش کنم خودتون کروشیوش کنین! :خطر از بیخ گوش آدم گذشتن: :موفق به انجام یک چغلی موفق شدن حتی!:

دقایقی بعد!

آریانا جلوی ولدمورت زانو زده بود و هر لحظه منتظر شکنجه شدن بود، اتفاقی که البته فعلاً نیفتاد.
- آریانا، این دستگاه کثیفِ مشنگی توی خونه‌ی آبا و اجدادیمون چیکار می‌کنه؟!

آریانا که موقعیت رو "یا حالا یا هیچوقت!" می‌دید، سعی کرد بر ترسش غلبه کنه و شروع کرد:
- ار.. ارباب.. من.. من یه راهی پیدا کردم.. که با استفاده از این‌ها..

بخش دروغ پردازی ذهنِ آریانا، مثل هر بخش دیگه‌ای از ذهنش البته، یاریش نمی‌کرد! کمی من من کرد و دست آخر گفت:
- محفلی‌ها رو به سمت خودمون بکشونیم!
- یعنی می‌گی با این میشه محفلی‌ها رو تحت امر و رهبری خودمون دربیاریم؟ آریانا؟!

آریانا سعی کرد از همون هوشِ هافلپافی اصیلش نهایت استفاده رو بکنه... فکر کرد... مطمئن بود که قبلاً، توی دوره‌ی راهنماییِ هاگوارتز مثلا، یه چیزایی در این باره خونده بود. توی یه درسی مثل دفاع در برابر جادوی سیاه... یا شایدم آمادگی دفاعی!
- یافتم ارباب! آره، شما الان تلگرام رو ببینید! "گروه یاران دامبلدور"! "سوپر گروه عاشقان ققنوس"! "کانال اطلاع رسانی اخبار محفل"! این محفلی‌های مشنگ دوست همش سرشون توی این گوشی‌های مشنگیه!

ولدمورت به فکر فرو رفت. آریانا امروز چقدر عاقلانه رفتار می‌کرد!؟
- و این چه کمکی به ما می‌کنه؟
- جنگ نرم ارباب! خودم توی تلویزیون مشنگی دیدم که می‌گفت با استفاده از اینترنت و رسانه‌ها، میشه ذهن‌ها رو تسخیر کرد!
- پس تلویزیون مشنگی هم تماشا می‌کنی, هان؟!


چند روز بعد - خانه ‌ی گریمولد
هری ملافه رو کنار زد، چشماش رو مالید و عینکش رو به چشم گذاشت. باز هم ساعت دوی نصفه شب، صدای جیغ و داد و یکی از بچه ویزلی‌ها خوابش رو پرونده بود. باز هم لابد فردا با چشم‌های خون افتاده باید می رفت سر کار.

از جاش بلند شد و رفت بیرون که بچه‌ها رو ساکت کنه که توی راهرو...
- آواداکداولا!

خودش رو پرت کرد روی زمین و چوبدستیش رو از جیب لباس خوابش کشید بیرون... ولی هیچ برق سبزی ندرخشید. هیچ جنازه‌ای روی زمین نیفتاد... فقط یه موقرمزِ چهل سانتی متریِ دهه‌ی نودی رو دید که چوبدستی‌ای که معلوم نبود از کجا کش رفته رو توی هوا چرخوند و تکرار کرد:
- آواداکداولا!

موقرمز دهه‌ی نودی، به گوشیش نگاه کرد، صدایی از گوشی پخش شد:
- و حالا یه طلسم بامزه! چوبدستیتون رو تکون بدین و داد بزنین "کروشیو"!

و در کمال تعجبِ هری، چوبدستیش رو تکون داد و در حالی که از پله بالا می‌دوید داد زد:
- کولوشیو!

چه بلایی داشت سر محفل میومد؟!


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۷ ۱۲:۱۲:۳۸
ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۷ ۲۰:۰۴:۲۷

فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵
#5
در واقع من نیومدم این جا که بنویسم حسن تنبکی در جزایر لانگرهاوس با کی داشته چیکار می‌کرده... فقط اومدم از ناظرین، مدیران، گردانندگان سایت و در کل تمام مسئولانی که راه ما کاربران رو برای اسپم زدن و زیاد کردن مفتکی تعداد پست‌ها باز گذاشتن تشکر و قدردانی کنم!

آفرین بر درایت و جسارت شما!
تا باشه از این تاپیکها!

و در پایان؛
کی؟!
مؤسس تاپیک "کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟!"


فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
#6
بازم ميرسيم به اين سوال كه ميشه به دو نفر راى داد يا نه؟!
هرچند بعيده، ولى اگر آره، هرى پاتر و كريچر. اولى براى محفل حسابى داره زحمت مى كشه و مى خواد به زور لگد هم كه شده ملت خواب آلود محفل رو تكون بده كه قابل تقديره!

و كريچر هم چون به وظايفش به عنوان يه جن خونگى توى گريفيندور به خوبى عمل مى كنه؛ گردگيرى مى كنه، طى مى كشه، پاك نشد هم با وايتكس مى سابه!

ولى خب اگر فقط يك راى مجازه، همون هرى.


فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای‌نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
#7
اگر ميشه به دو نفر راى داد كه همانا سبك هاى خاص دو دوئليست، لاديسلاو و ربكا جريكو خيلى به نظرم جالبن و به هر دوشون راى ميدم.

ولى اگه حتماً بايد به يه نفر راى بديم.. پارتى بازى كلاً تو خون همه هست ديگه! ربكا!


فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


جایگزین شه لطفا! مرسی :)
پیام زده شده در: ۲:۲۴ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۵
#8
نام: جروشا مون، که جودی مون صدا میشه.

گروه: گـریـفـیـنـدور

ویژگی‌های ظاهری و اخلاقی:
ظاهری؟
هوم... اولین مشخصه‌ای که باهاش می‌تونین جودی رو توی یکی روزهای شلوغ و آلوده‌ی لندن، بین جمعیت متراکم توی ایستگاه کینگزکراس پیدا کنین، موهای سرخابیــشه.. لباسی که تنشه هم، به احتمال نود درصد همـرنگ موهاشه. رنگ به رو نداره و چهره‌ش اگر غمگین به نظر نرسه، در بهترین حالت یه ته لبخندی داره.

اخلاقی؟
نازپرورده و لوس بودن تهمتیـه که کاملاً از جودیِ یتیم و بزرگ شده‌ی پرورشگاه به دوره.. ولی جالبه که خجالتی و لوس، چیزیه که جودی در نگاه اول به نظر می‌رسه.
تا حدودی باهوشه، ولی حواس پرت هم هست. ضمن این که اگر روراست باشیم، باید گفت جلوی غریبه‌ها یا در جمع بدجوری خنگ‌بازی درمیاره... مخصوصاً این که به سوالا جواب بی‌ربط میده و پرت و پلا میگه!

عادت داره که هرچند وقت یه بار یه نامه واسه یه فرد خیالی که «بابا» خطابش می‌کنه می‌نویسه. گاهی برای درد دل، گاهی هم برای تخلیه‌ی هیجان یا اضطراب.

معمولاً به جای جون کندن برای حل یه مسئله، ترجیح میده صورت مسئله رو پاک کنه و سوت زنان از موقعیت دور بشه و اولین برخوردش در برابر هر جور سین جیمی، طفره رفتنه!

معرفی کوتاه:
برای دوازده سال، تهِ تهِ هیجان توی زندگی جودی کوچولوی یتیم، بستنیِ روز یکشنبه‌ی پرورشگاه بود. روزها رو با وصله کردن جوراب بچه‌های پرورشگاهشون و گرفتن دماغ "فردی پرکینز" سر می‌کرد و شب‌ها رو با کشیدن چهره‌ی خانم مدیر با چند تیکه زغال به صبح می‌رسوند. به عبارت ساده‌تر؛ دوازده سال یکنواختی مطلق.

هاگوارتز یه تجربه‌ی متفاوت بود، جایی که حس مستقل بودن و داشتن یه زندگی پیش‌بینی نشده و پرهیجان رو بهش منتقل می‌کرد. دورانی که بعد از هفت سال، با نمرات معمولی پشت سر گذاشته شد.

بعد از تموم شدن هاگوارتز، چون پروشگاه جایی برای "یتیم‌های به سن قانونی رسیده" نداشت، یه مدت رو توی محل مورد علاقه‌ش یعنی هاگزمید گذروند. حالا هم که محفلی شده، فعلاً تهِ یکی دالان‌های نمور خونه‌ی شماره‌ی دوازده، با یه دختر مو لبوییِ هفت‌تیرکش هم‌اتاقیه.
هرچند که هنوز هم هست وقتایی که از گریمولد میزنه بیرون و می‌ره به هاگزمید.. سری به کافه‌ها و مغازه‌ها میزنه و یه نفس تا خود شیون آوارگان می‌دُوه.

خلاصه این که جودی، یه شهروندِ محفلیِ بی‌سر و صدا و نسبتاً نامرئیه و راضی از این که هیچ وقت در کانون توجه نیست، توی عالَم خودش سِیر می‌کنه!


انجام شد.


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳۱ ۲:۲۷:۴۸
ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳۱ ۲:۳۱:۱۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳۱ ۸:۵۰:۱۵

فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
#9
لوئيس چون خيلي سريع بود، خيلي سريع هم حرفش را زد و از سوژه پرت شد بيرون تا خيلي سريع جا را براي نفر بعد باز کند!

- شاکي بعدي!

اصولاً هر کلمه‌اي در ذهن هر کس تداعي کننده‌ي چيزي است. خب، براي من هم "شاکي" تداعي کننده‌ي يک مرد عصباني و بداخلاق است که فريادزنان و بد و بيراه گويان دارد شکايتش را براي قاضي شرح مي‌دهد. با چنین تصوري، عجيب نيست که شاکي بعدي، خيلي هم "شاکي" به نظر نيايد.

دخترک آهسته پشت تريبون آمد. موهايش را پشت سرش جمع کرد و با اضطراب به حضار نگاه کرد.
- شروع مي‌کني يا نه؟

دخترک لبش را گاز گرفت، چشمانش را بست و بعد از نفس عميقي، شروع کرد:
- آم.. خب.. من.. منم شاکي‌ام!
- تبريک مي‌گم! منم قاضي‌ام!

صداي پوزخندِ بعضي از حضار باعث شد تا جودي تصميم بگيرد فرار کند. تصميمي که البته بعد از چند بار تکرار آرام "نفس عميق بکش! اعتماد به نفس داشته باش!" موقتاً به مرحله‌ي اجرا نرسيد.
- خب.. خب.. راستش..
- اي بابا! شاکي جروشا مون، ممکنه لطف کنيد کمی سریع‌تر بگيد به چه دليل از متهم آلبوس دامبلدور شکايت دارين؟

اينجا بود که جودي براي آخرين بار تمام قوايش را جمع کرد تا بتواند درست و حسابي شکايتش را مطرح کند...

فلش بک
هفته‌ی قبل - دفتر پروفسور دامبلدور

- چيزي شده فرزندم؟

جودي بعد از کمي اين پا و آن پا گفت:
- پروفسور، راستش من اصلاً بين بقيه احساس راحتي نمي‌کنم. يعني.. واقعيتش اينه که من.. يه اخلاقي دارم که..

پروفسور دامبلدور دستي به سر جودي کشيد و لبخند زد.
- نمي‌توني راحت با بقيه ارتباط برقرار کني؟ مشکلي نيست فرزند خجالتي من. مطمئنم هم‌اتاقي شدن با يکي از فرزندان تسترال‌صفت پر شر و شور روشنايي باعث ميشه که یَخِت آب بشه. مي‌دوني که منظورم کيه؟
- بله پروفسور.. ولی آخه این تنها مشکلم نیست.

پروفسور دامبلدور که انگار از قبل فکر جودی را می‌خواند، خندید و گفت:
- آخ آخ آخ! فراموش کرده بودم که تو پول جادویی نداری. مشکلی نیست، ما یه صندوق داریم برای همین وقتا، که فکر می‌کنم بتونم یه مقدارش رو برات در نظر بگیرم. با کمی صرفه جویی خیلی مشکل مالی نخواهی داشت!

جودی لبخند محوی زد، مکث کوتاهی کرد و دست آخر آخرین مشکلش را هم با پروفسور در میان گذاشت.
- پروفسور، حالا از خونه‌ی گریمولد چطوری باید نامه‌نگاری کنم؟ آخه تا وقتی که توی هاگزمید بودم از پستخانه‌ی اونجا استفاده می‌کردم.
- اوه، این هم که مشکلی نیست. تو می‌تونی از هر کدوم از جغدهایی که اینجاست استفاده کنی فرزندم.
- ممنون پروفسور. واقعاً متشکرم. با اجازتون من دیگه برم.

پایان فلش بک

- خب؟
- همین دیگه!

چشمان هری گرد شدند.
- بعد الان شاکی‌ام هستی ینی؟
- خب آره!
- ممکنه توضیح بدی کجای خاطره‌ای که تعریف کردی باعث شد که از متهم دامبلدور شکایت کنی؟

جودی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: "تو چه جوری قاضی‌ای هستی که نمی‌دونی نباید یه بچه‌ی یتیمِ احساساتی رو «فرزندم» خطاب کرد؟" و از پشت تریبون به سمت صندلی‌اش دوید.
- ... خب.. با این حساب.. نفر بعد!




فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵
#10
در رو باز کرد و چمدون رو گذاشت کنار چهارچوب در. برگشت و لبخندزنان گفت:
- فعلاً باید با هم بمونید. البته اتاق خالی هستش، منتها پر از داکسی. باید گندزدایی بشن.

جودی هم در مقابل لبخندِ "عیبی نداره!"واری زد و وارد اتاق شد. همونطور که از صاحبش انتظار می‌رفت، یه دکور عجیب و غریب داشت... عجیب و غریب به معنای واقعی کلمه!
- ممنون ویلبرت. خیلی هم خوبه. منی که هفده سال رو بکوب توی خوابگاه بودم رو از اتاق مشترک نترسون!

ویلبرت ریز خندید و بنا به رفتن گذاشت تا جودی رو با اتاق جدیدش تنها بذاره که...
- ویلی؟
- هوم؟
- این دفترچه‌هه، روی تخت من... این مال ربکاس دیگه؟
- نچ! مال توئه!

جودی نفهمید لبخند بزنه یا اخم کنه. نهایتاً ابروهاش رو به نشانه‌ی شگفت زدگی بالا برد و گفت:
- من؟!
- آره، می‌تونی یه هدیه حسابش کنی!

به هر حال جودی باز هم نفهمید لبخند بزنه یا اخم کنه!
×××××

- دستم به نوشتن نمیره! چطوری بنویسم آخه؟

ربکا ملافه‌ی نازکی که روی خودش کشیده بود رو به نشانه‌ی "به جهنم! بذار بخوابم بابا!" بالا کشید. البته شایدم نه دقیقاً به اون خشونت. محض از سر وا کنی گفت:
- چقدر فکر می‌کنی بابا! این قدر دغدغه‌ی نوشتن نداشته باش. اون روباه موذی یه جمله داشت که می‌گفت: Just Pick Up And Write! والاّ!

جودی اما باز هم دست به قلم نبرد، سری تکون داد و متفکرانه به دفترچه‌ی جلد چرمیش که اون روز صبح هدیه گرفته بود خیره شد. چند لحظه بعد دوباره سرش رو بلند کرد گفت:
- باید حتماً وسطش لیریک داشته باشه؟

ربکا دیگه واقعاً قصد داشت تا توی تصمیمش درباره‌ی اتاق مشترک با جودی تجدید نظر کنه! سرش رو از زیر ملافه بیرون کشید و با لحنی که سعی داشت خستگیش رو مضاعف جلوه بده گفت:
- منظورت چیه جودی؟
- تو که لابلای تمام نوشته‌هات همش پر از لیریکای مختلفه!

ربکا یکدفعه بلند شد و صاف نشست؛ تمام آثار خستگی از چهره‌ش زایل شده بود و جاش رو به عصبانیت عجیبی داد بود! در واقع جودی که با بی‌توجهی سوالش رو پرسیده بود، حالا به راحتی "ببینم! تو بی‌اجازه نوشته‌های من رو خوندی؟!" خشمناکی رو از نگاه ربکا می‌خوند! شاید همین لحظه بود که یه دفعه برق لوله‌ی جلا خورده‌ی هفت تیر می‌درخشید و جودی رو آبکش می‌کرد!

ولی خب، ربکا اینقدرا هم تسترال‌صفت نبود! به جاش یه لبخند شیطانی زد و جواب داد:
- نه، می‌تونه با همون لحن صمیمی نامه‌هات به بابای ناشناخته‌ت باشه!

جودی اخم کرد، تا مرز یه جیغ خشم‌آلود هم رفت حتی، ولی چیزی که عوض داره گله نداره به هر حال! زیرلب ناسزایی گفت و دوباره سرش رو کرد تو دفترچه. این بار از حرص ربکا هم که شده، شروع کرد به نوشتن! از حرص ربکا؟ اتفاقاً ربکا نفس راحتی کشید و با همون لبخند شیطانیش خزید زیر ملافه‌ی بد رنگش!


"
بیست و نهم جولای


بعضیا هستن که هیچ وقت نمی‌فهمن چه تاثیراتی رو ذهن دیگران گذاشتن. چه بسا که یه جمله‌ی بی‌اهمیت توی یه موقعیت گذرا، زندگی و جهان‌بینی یکی دیگه رو کن‌فیکون بکنه. این نکته، یکی از مهمترین نکاتیه که هر انسانی باید همیشه پیش چشمـش داشته باشه.

مگه نه این که اون وقت‌ها که یه تازه کار لرزون بودم، وقتی که خودم می‌رفتم پیش بزرگترها و نظرشون رو می‌پرسیدم و بعد از ترس این که گند زده باشم، به انتقادهاشون گوش نمی‌دادم، یه جمله از یه نارنجی‌پوش متحولم کرد؟ مگه همون جمله نبود که من رو اینی کرد که الان هستم؟
اون هیچ وقت نفهمید که چه تاثیراتی توی زندگیم گذاشت!

ولی به هر حال، سالها از اون موقع می‌گذره. بحث من یه چیز دیگه‌س، یه نفر دیگه.

این بار دو نفر، دو نفری که هیچ وقت هیچ نقطه‌ی مشترکی با هم نداشتن با هم متحد شدن تا من رو وارد یه بازی اسرارآمیز بکنن! دو باره می‌خوان جروشا مون رو جروشا مون بکنن! دلم می‌خواد سر به تنـشون نباشه ها، ولی در عین حال...
غبطه می‌خورم به حالشون!

ربکا...
می‌دونه چقدر حسرت ذوقش رو می‌خورم و این که همیشه از نحوه‌ی بازیش با کلمه‌ها در حیرتم؟ می‌دونه این که بارها یادداشت‌هاش رو می‌خونم و دوره می‌کنم نه از سر کنجکاوی که بخاطر لذت و شاید هم تا حدودی حسرته؟ نمی‌دونم.
ولی مطمئنم نمی‌دونه که کارها و حرفهای اخیرش داره اون تاثیر شگرف رو توی زندگی من می‌ذاره که مطمئناً سالها‌ی سال هم باقی می‌مونه.

ویلبرت...
می‌دونه که همیشه هر وقت فکر کرده‌م که دیگه فراموشم کرده، اونجا بوده و بهم فهمونده که حواسش هست؟ می‌دونه که همیشه حسودیم می‌شده به اون احساسات عمیقش که پشت یه کپه خنده و بی‌دغدغگی ظاهری قایمشون کرده؟ نمی‌دونم.
ولی مطمئنم که نمی‌دونه که اون هم داره یه جوری مجرای زندگی و طرز فکرم را به سمت جدیدی هدایت می‌کنه!

نه، نمی‌دونن و هیچ وقت هم نخواهند فهمید...
"

دیگه نتونست ادامه بده. درسته که به شدت خسته بود، اما این دفعه دلیل توقفش نه خستگی بود و نه نداشتن بهونه برای نوشتن، فقط کلمه‌ها یاریش نمی‌کردن.

ذهنش رو کاملاً خالی کرده بود!


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۸ ۱۷:۲۶:۱۱
ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۸ ۱۷:۲۷:۲۹

فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.