در رو باز کرد و چمدون رو گذاشت کنار چهارچوب در. برگشت و لبخندزنان گفت:
- فعلاً باید با هم بمونید. البته اتاق خالی هستش، منتها پر از داکسی. باید گندزدایی بشن.
جودی هم در مقابل لبخندِ "عیبی نداره!"واری زد و وارد اتاق شد. همونطور که از صاحبش انتظار میرفت، یه دکور عجیب و غریب داشت... عجیب و غریب به معنای واقعی کلمه!
- ممنون ویلبرت. خیلی هم خوبه. منی که هفده سال رو بکوب توی خوابگاه بودم رو از اتاق مشترک نترسون!
ویلبرت ریز خندید و بنا به رفتن گذاشت تا جودی رو با اتاق جدیدش تنها بذاره که...
- ویلی؟
- هوم؟
- این دفترچههه، روی تخت من... این مال ربکاس دیگه؟
- نچ! مال توئه!
جودی نفهمید لبخند بزنه یا اخم کنه. نهایتاً ابروهاش رو به نشانهی شگفت زدگی بالا برد و گفت:
- من؟!
- آره، میتونی یه هدیه حسابش کنی!
به هر حال جودی باز هم نفهمید لبخند بزنه یا اخم کنه!
×××××
- دستم به نوشتن نمیره! چطوری بنویسم آخه؟
ربکا ملافهی نازکی که روی خودش کشیده بود رو به نشانهی "به جهنم! بذار بخوابم بابا!" بالا کشید. البته شایدم نه دقیقاً به اون خشونت. محض از سر وا کنی گفت:
- چقدر فکر میکنی بابا! این قدر دغدغهی نوشتن نداشته باش. اون روباه موذی یه جمله داشت که میگفت: Just Pick Up And Write! والاّ!
جودی اما باز هم دست به قلم نبرد، سری تکون داد و متفکرانه به دفترچهی جلد چرمیش که اون روز صبح هدیه گرفته بود خیره شد. چند لحظه بعد دوباره سرش رو بلند کرد گفت:
- باید حتماً وسطش لیریک داشته باشه؟
ربکا دیگه واقعاً قصد داشت تا توی تصمیمش دربارهی اتاق مشترک با جودی تجدید نظر کنه! سرش رو از زیر ملافه بیرون کشید و با لحنی که سعی داشت خستگیش رو مضاعف جلوه بده گفت:
- منظورت چیه جودی؟
- تو که لابلای تمام نوشتههات همش پر از لیریکای مختلفه!
ربکا یکدفعه بلند شد و صاف نشست؛ تمام آثار خستگی از چهرهش زایل شده بود و جاش رو به عصبانیت عجیبی داد بود! در واقع جودی که با بیتوجهی سوالش رو پرسیده بود، حالا به راحتی "ببینم! تو بیاجازه نوشتههای من رو خوندی؟!" خشمناکی رو از نگاه ربکا میخوند! شاید همین لحظه بود که یه دفعه برق لولهی جلا خوردهی هفت تیر میدرخشید و جودی رو آبکش میکرد!
ولی خب، ربکا اینقدرا هم تسترالصفت نبود! به جاش یه لبخند شیطانی زد و جواب داد:
- نه، میتونه با همون لحن صمیمی نامههات به بابای ناشناختهت باشه!
جودی اخم کرد، تا مرز یه جیغ خشمآلود هم رفت حتی، ولی چیزی که عوض داره گله نداره به هر حال! زیرلب ناسزایی گفت و دوباره سرش رو کرد تو دفترچه. این بار از حرص ربکا هم که شده، شروع کرد به نوشتن! از حرص ربکا؟ اتفاقاً ربکا نفس راحتی کشید و با همون لبخند شیطانیش خزید زیر ملافهی بد رنگش!
"
بیست و نهم جولای
بعضیا هستن که هیچ وقت نمیفهمن چه تاثیراتی رو ذهن دیگران گذاشتن. چه بسا که یه جملهی بیاهمیت توی یه موقعیت گذرا، زندگی و جهانبینی یکی دیگه رو کنفیکون بکنه. این نکته، یکی از مهمترین نکاتیه که هر انسانی باید همیشه پیش چشمـش داشته باشه.
مگه نه این که اون وقتها که یه تازه کار لرزون بودم، وقتی که خودم میرفتم پیش بزرگترها و نظرشون رو میپرسیدم و بعد از ترس این که گند زده باشم، به انتقادهاشون گوش نمیدادم، یه جمله از یه نارنجیپوش متحولم کرد؟ مگه همون جمله نبود که من رو اینی کرد که الان هستم؟
اون هیچ وقت نفهمید که چه تاثیراتی توی زندگیم گذاشت!
ولی به هر حال، سالها از اون موقع میگذره. بحث من یه چیز دیگهس، یه نفر دیگه.
این بار دو نفر، دو نفری که هیچ وقت هیچ نقطهی مشترکی با هم نداشتن با هم متحد شدن تا من رو وارد یه بازی اسرارآمیز بکنن! دو باره میخوان جروشا مون رو جروشا مون بکنن! دلم میخواد سر به تنـشون نباشه ها، ولی در عین حال...
غبطه میخورم به حالشون!
ربکا...
میدونه چقدر حسرت ذوقش رو میخورم و این که همیشه از نحوهی بازیش با کلمهها در حیرتم؟ میدونه این که بارها یادداشتهاش رو میخونم و دوره میکنم نه از سر کنجکاوی که بخاطر لذت و شاید هم تا حدودی حسرته؟ نمیدونم.
ولی مطمئنم نمیدونه که کارها و حرفهای اخیرش داره اون تاثیر شگرف رو توی زندگی من میذاره که مطمئناً سالهای سال هم باقی میمونه.
ویلبرت...
میدونه که همیشه هر وقت فکر کردهم که دیگه فراموشم کرده، اونجا بوده و بهم فهمونده که حواسش هست؟ میدونه که همیشه حسودیم میشده به اون احساسات عمیقش که پشت یه کپه خنده و بیدغدغگی ظاهری قایمشون کرده؟ نمیدونم.
ولی مطمئنم که نمیدونه که اون هم داره یه جوری مجرای زندگی و طرز فکرم را به سمت جدیدی هدایت میکنه!
نه، نمیدونن و هیچ وقت هم نخواهند فهمید...
"
دیگه نتونست ادامه بده. درسته که به شدت خسته بود، اما این دفعه دلیل توقفش نه خستگی بود و نه نداشتن بهونه برای نوشتن، فقط کلمهها یاریش نمیکردن.
ذهنش رو کاملاً خالی کرده بود!