تصویر شماره ی 10
هری و هاگرید وارد کوچه ای باریک شدند که پر از مردان و زنان، دختر ها و پسر های هم سن خودش و یا کمی بزرگ تر، با لباس هایی عجیب و غریب از فروشگاهی به فروشگاه دیگر میرفتند و بر سر چیز های عجیبی با هم بحث میکردند!
هری در حالی که با تعجب همه جا را نگاه میکرد از هاگرید پرسید: هاگرید؟ اینجا کجاست؟ و اینا چیه که اینا پوشیدن؟
هاگرید در حالی که دنبال مغازه ای میگشت گفت: آمممم اینجا کوچه ی دیاگونه!باهاس وسایل مدرسه تو از اینجا بگیری! اینا؟ اینا که ردا هستن هری! اوه خدای من حتما تا حالا از اینا دیدی دیگه نه؟
هری: راستش...نه تا حالا ندیدم!
هاگرید با تعجب به هری نگاه کرد و گفت: خوب هری لیست رو نگاه کن ببین چی میخوای؟
هری نامه را از جیب شلوارش که برایش گشاد بود و قبلا مال دادلی پسر خاله اش بود در آورد! بازش کرد و نگاهی به آن انداخت و گفت:
یه چوبدستی...یه پاتیل سایز 2...و...
-خوب هری تو برو توی اون فروشگاهه که اونجا هست... اونی که رنگ درش زرده...دیدیش؟
-آره دیدمش ولی اونجا باید برم چی کار کنم؟
-اونجا باید بری چوب دستی بگیری! منم میرم کتابات و پاتیلت رو برات بگیرم!
-اوه باشه!خداحافظ!
و از هاگرید جدا شد و به سمت مغازه ی چوب دستی فروشی رفت.در باز کرد و با این کار زنگ بالای در را به صدا در آورد.وارد مغازه شد.مغازه خلوت و ساکت بود.
-سلام! کسی اینجا نیست؟
ناگهان مردی پیر و سالخورده با مو های سفید از راهرو بیرون آمد و با دیدن هری لبخندی زد و گفت:
-اوه آقای پاتر!...میدونستم که بالاخره میاید!حتما اومدید که چوبدستی بگیرید!
-اوه بله...همینطور!
پیر مرد لبخندی زد و دوباره وارد راهرو شد و گفت:
-خوب خوب...بزار ببینم...آها!
او پاکتی دراز را در آورد و درش را باز کرد.در آن جعبه یک چوبدستی به رنگ قهوه ای سوخته بود.پیر مرد گفت:
-بگیرش... امتحانش کن!
هری چوب را برداشت و آن را تکان داد! ناگهان در کشویی باز شد و تمام محتوای آن ریخت و هری که زهر ترک شده بود چوب را سر جایش گذاشت.
پیرمرد گفت: اوه نه نه نه...این چوب مال تو نیست!
-ببخشید مال من؟ من متوجه نمیشم!
-اوه پسرم این تو نیستی که چوبدستی رو انتخاب میکنی! بلکه چوبدستی تو رو اتخابات میکنه! جالبه نه؟
-بله...همینطور!
پیرمرد پاکت دیگری در آورد و آن را به دست هری داد.هری با ترس و لرز چوبدستی را در دستش گرفت و احساس کرد نسیم خنک روی صورتش وزید و موهایش را از صورتش کنار زد و جای زخمش را نمایان کرد! زخمی صاعقه شکل که از وقتی به یاد داشت این زخم روی صورتش بوده!
-درسته...این چوب مال توئه! عالیه!
ناگهان کسی اسم هری را صدا زد:
-هری...هری!
هری برگشت و در مقابل خود هیکل بزرگ هاگرید را دید:
-هاگرید!
-سلام آقای الیوندر!
-اوه سلام هاگرید!
-خوب هری چوبت رو خریدی؟
-اوه... آره ایناهاش!
و چوب قهوه ای کم رنگش را بالا گرفت تا هاگرید آن را ببیند.
-اوه عالیه خوب اگه میشه بیا بریم هنوز یه چیزی مونده که نگرفتی...خداحافظ آقای الیوندر!
-خداحافظ
هری گفت:
ممنون آقای الیوندر!
و به همراه هاگرید از مغازه خارج شد! او از هاگرید پرسید:
-هاگرید چه چیز دیگه ای مونده؟
-خوب...یه حیوون دست آموز! یا باید یه گربه بگیری یا یه وزغ یا یه جغد!
-خوب ترجیح میدم یه جغد بگیرم!
آن ها اندکی راه رفتن که ناگهان به جایی رسیدند که پر از قفس پرنده بود و در آنها جغد های بزرگ با رنگ های جور واجوری بود! مانند:قهوه ای سوخته و قهوه ای روشن یا حنایی!
ناگهان هری ایستاد و به جغدی نگاه کرد که با جغد های دیگر فرق داشت! رنگش مانند برف سفید بود و تار های سیاهی در لا به لای آن داشت!
-ه...هاگرید...هاگرید!
-چیه هری؟
-هاگرید من اینو میخوام!
-اوه آره خیلی خوشگله...صبر کن برم بگیرم و بیام!
هری سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و در گوشه ای از کوچه ی باریک ایستاد و منتظر هاگرید ماند! کمی بعد هاگرید با جغد برگشت:
-خوب هری دوست داری اسمشو چی بزاری؟ من میگم هوگو بزار اسم قشنگه!
-آمممم ولی...من از اسم...هدویگ خوشم میاد...! چطوره؟
-اوه...قشنگه!
و دست هری را گرفت و از کوچه خارج شدند!
چرا قبل اینکه اینجا پست بزنی و بعدش تایید بشی،رفتی تو تاپیک گروهبندی پست زدی؟به هر حال توی تایپ مربوطه گروهبندیت میکنم...پست اینجات هم...
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی.