تصویر شماره 9 کارگاه نمایشنامه نویسیصبح که از خواب بیدار شدم هنوز تمام بدنم به خاطر پیاده روی مسخره ی دیروز درد میکرد ...عشق در یک نگاه چیه اخه ...این همه درس بخونم که اخرش هی هرچی این دختره غر میزنه و میگه رو انجام بدم .... بلاخره با تمام نیرویی که برام مونده بود از جام بلند شدم و ردامو پوشیدم ...امروز یکشنبه بود میتونستم بدون فکر کردن به کلاس و درس برم یه چرخی بزنم توی مدرسه و برم اب تنی کنم .... وای نه ...امروز روز تعطیلی انجی هم هس ...امروز دیگه نه ....بازم پیاده روی بازم غر ..خب من شکموئم غذا دوس دارم ..همش میگه:"آرتور تو خیلی میخوری ،آرتور بسه ،ور ور ور..."
بهش میگم :من که لاغرم
میگه :الان اره ولی وقتی یه کم سنت بیشترشه چاق میشی ،فشار خون میگیری،قندت میره بالا.....
نمیدونم از دستش چیکار کنم ...
با عجله از پله های خوابگاه پسرونه رفتم پایین اخه امروز یه کم بیشتر خوابیدم و ممکن بود برای سوسیس و تخم مرغ هایی که الان منتظرم بودن دیر کنم . اما..... وقتی از پله ها رفتمو به سالن رسیدم دیدمش ...وای نه ... هیچ راه فراری ندارم منو دید و با اخم همیشگیش از دوست جون جونیاش جدا شد و اومد طرفم ..... سریع تا دیدمش لبخند زدم و دستامو باز کردم ...اوه اوه نه مثل اینکه بدجوری شاکیه ...
انجی:خب خب آقای آرتور ویزلیه بزرگ ....
و سرم داد زد و گفت :الان چه وقت بیدار شدنه ... ادم تا ظهر میخوابه ...
من:ولی عزیزم ساعت تازه 9 شده ..امروز یکشنبست ...
انجی :هیس آرتور نشنوم اون صداتو ها... لابد میخوای بری صبحانه هم بخوری..بیا ..بیا این نون تستو بگیر کوفتت کن ....این لیوان قهوه هم بخور ...داریم میریم پیاده روی ...
یه نیش خند تحویلم دادو گفت عزیزم .
با ناراحتی و در غم از دست دادن اون غذا ها نون تستو به نیش کشیدم و به طرف حیاط رفتم ... یه کم راه رفتیم اما من هنوز خسته بودم ...قیافم شاکی و خسته بود به اطراف حیاط نگاه کردم همه داشتن تفریح میکردن..خشکم زد ... وای بازم بچه خوشتیپ های مدرسه ...این پاتر و لوپین و بلک بازم دارن با غرور توی حیاط رژه میرن .... ازم کوچیکترن ولی خیلی اسم در کردن ....انجی تا الان هزار بار ازشون جلو من تعریف کرده و هی سرم غر زده .... وایستادم و همون موقع انجی دیدشون با لبخند و خوشحالی بهشون سلام کرد و دستشو گذاشت روی شونم و گفت :عزیزم خب حرفای منو گوش کن . اینارو نگا چه خوبن.....
و من فقط اخم کردم و ترجیح دادم سکوت کنم چون اصلا دوس نداشتم اینجا جلوی خوشتیپای مدرسه چیزی بگم ...راستش بیشتر از هر چیز از داد زدن انجی میترسم.
معلومه از این بابت خیلی زجر کشیدی،مگه نه آرتور؟
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی.