قسمت سوم پالی با یک نفس راحت از اخرین جلسه امتحان بیرون می اید، نور خورشید از لا به لای پنجره ها راه رو هارا روشن کرده بود.
پالی کتاب های درسی اش را سر جایش میگذارد و تصمیم میگیرد برود تا اون حلقه گمشده را ببیند.
دفتر پرو...مگ گونگالتق تق،
_بله بفرماید!
+سلام پروفسور منم.
_اوه پالی، امید وارم امتحانتو خوب داده باشی،کاری داشتی؟
+خیلی ممنون پرو...، اوه بله میخواستم اون حلقه ای که گمشده بود ببینم شاید مال یکی از دوستام باشه.
_ اوه اون حلقه، لازم نیست نگران باشی پالی صاحب اون حلقه صبح زود اومد و بردش.
پالی که انگار برگ گرفته بودتش نتونست خودشو کنترل کنه و سریع پرسید
+ صاحبش کیه؟ صاحبت اون حلقه کیه؟
پرو...مک گونگال اخماش در هم شد و از اینکار پالی تعجب کرد، پالی سریع به خودش اومدو گفت:
+ ببخشید پرو... من فقط... میخواستم حلقرو ببینم...
پرو...مک گونگال اهی کشیدو ادامه داد:
_پالی تا حالا تدیده بودم تو اینطوری به چیزی گیر بدی، خوب اسمشو یادم نمیاد ولی یکی از همین شاگردای گریفیندور بوده...اره مطمعنم.
پالی که اینبار انگار یک جن دیده تعجب کرده و دهانش باز بود.او با همان دهان بازش از پرو... خدافزی کرده و از دفترش خارج شده و به طرف تالار خصوصی گریفیندور به راه افتاد.پالی در راه مدام در فکر این بود که او کیست و هی به خودش میگفت که تمام پسرای گریف قبل از دخترا وارد خوابگاه شدن چطور ممکنه... ، پالی که دیگر سرش درد گرفته بود تصمیم میگیره ماجرارو دونبال کنه، او وارد تالار خصوصی گریف میشود و زیر چشمی همه دستا و انگشتان پسرها را به دونبال ان حلقه میگردد.
ظهر، تالار عمومیموقع ناهار بود و روی میز ها پر از غذا های لذیز، از رون مرغ سرخ شده ، مرغ بریان،گدشت گوساله کباب شده و...
پالی وارد تالار میشود و وقتی غذاهارا دید جلوی گرسنگی اش نتونست مقوامت کنه و دوان دوان به سمت یکی از صندلی های خالی رفت.
پالی در راه با کسی که ردای گریف را به تن داشت برخورد میکند و نزدیک بود پالی روی زمین بیوفتد که او شونه های پالی را گرفته و مانع از افتادن او میشود.
_خیلی معذرت میخوام
+اوه ببخشید منم که باید معذرت بخوام خیلی برای خوردن غذا عجله داشتم ببخشید.
پسره خنده ارومی میکند و به راه خود ادامه میدهد پالی هم همینطور سریع یک صندلی پیدا میکند و می نشیند.
در حالی که مرغ های سوخاری را درون بشگاب کذاشت ناگهان انگشتری که دست ان پسر بود به ذهنش رسید اون همان انگشتر بود که پالی به دونبال ان بود.
پالی دستشو روی سرش میگذارد که چطور نتونست اون موقع ببینه، ولی سعی کرد قیافه اون پسر به خاطر بیاره...
یک پسر با مو های سیاه و کمی بلند ابروی های سیاه چشمان قهوه ای و با هیکلی خوب و ورزیده.
پالی با خودش گفت :خوبه یاقل اونو دیدم امشب تو خوابگاه حتما پیداش میکنم.
وقتی غذا تمام شد پالی رفت تا به کلاس بعد از ظهر که کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بود برسد.
پایان قسمت سوم