هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه گریف!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۶
#1
چهار گریفیندوری به حیاط مدرسه رفتند و منتظر تموم شدن کلاس معجون سازی اسلیترین ها شدن.
کلاس تمام شد و دانش اموزان اسلیترینی از کلاس بیرون اومدند.

جیمز:
- ش*ت!

دابی:
- واااااو!

لارتن:
- ژان ژان!

گودریک:
- او مای گاد!

جمیز تنه ای به لارتن و دابی میزنه که حواسشون کاملا به دخترا بود. ولی گودریک و جیمز کاملا هواسشون به پسرا بود.
گودریک:
- خوب حالا اونا چی دارن که ما نداریم؟

جیمز:
- یکم دقت کن خب. مگه نمی بینی؟
_ببینم تو از کی اینجور پروفسور شدی؟
_خوب ما اینیم دیگه!
_میگی یا نهههههه!
_باشه باشه چرا میزنی؟
_جییییییمز!
_باشه بابا، خو خوب نگا کن پسرا همشون سیکس پک دارن موهاشونم انواع مدل های باحال، دیگه دخترا چی میخوان؟

گودریک یک ژست تفکر امیز میگیره و به دنبال آن، دابی و لارتن همزمان وارد بحث میشن:
_بچه ها ما یه فکری داریم.
_خوب چیه؟
_سوپرایزه. راستی شما مگه کلاس ندارین برین ما باس توی تالار خصوصی سوپرایز اماده کنیم.

جیمز و گودریک:

جیمز و گودریک به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفتند ولی فقط فکرشون پیش لارتن و دابی بود که چه نقشه ای سرشون دارن.

بعد از کلاس:

جیمز و گودریک سریع تر از بقیه بچه های گریفیندور خودشون رو به تالار خصوصی گریفیندور میرسونن، سریع رمزو میگن و در باز میشه...

جیمز:
گودریک:
لارتن:
دابی:


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۶
#2
صدایی کلاغ همه جا میپیچه!از لابه لای شاخه ها کلاغی بزرگ شیرجه زده و به مرد خون اشام حمله میکند.

خون اشام دستشو روی صورتش میزاره و از لابه لای انگشتاش خون بیرون میزنه!

خون اشام که بیشتر از قبل عصبانی شده بود بر میگردد تا حساب کلاغ را برسد، اما برگشتن همانا و فرو رفتن خنجر در قفسه سینش همانا!

خون اشام که از تعجب شاخ هاش در میومد بجای کلاغ یه پسر با مو های سیاه و چشمان قهوه ای دید که با خشم به چشماش زل زده بود.

درگیری خونین انها شروع شد و بدون هیچ رحمی به جدال پرداختند.

از این طرف پالی که خیالش از طرف مرد قوی هیکل راحت شده بود به طرف زن خون اشام حمله ور شد.

زن خون اشام که هیچ حرکتی نمیکرد فقط منتظر رسیدن پالی بود و وقتی رسید خیلی سریع جاخالی داد و یهو دست پالی قطع شد.

پالی که از درد به زمین افتاده بود و باور نمیکرد که دستش قطع شده باشه با دست دیگرش نمیزاشت دست قطع شدش به زمین بیوفته.

زن خون اشام چیزی شبیح به شمشیر از پشتش بیرون اورد و پوزخندی زد.

پالی بدون هیچ دردی سر جای خود ایستاد و پوزخند زن ناپدید شد و در عوض این پالی بود که به او پوز خند میزد، دستش رو از روی دست قطع شدش برداشت ، چیزی دیده میشد اصلا قابل باور نبود، هیچ اثری از رد شمشیر نبود انگار نه انگار که دستش قطع شده بود.

_اوه یادم رفته بود شما گرگنما ها زخماتون خیلی سریع خوب میشن ولی اشکالی نداره تا ابد نمیتونی دووم بیاری هاپو کوچولو.

پالی چنگال هاشو تیز کرد تا هروقت زن حمله کرد عوض کارش رو روی صورتش در بیاره ولی اون زن خیلی سریع بود پالی تا میخواست پنجشو بهش بزنه اون زودتر جاخالی میداد و یک ضربه عمیق به بدنش وارد میکرد.

از طرف دیگر جدال مرد و پسر خون اشام هم تموم نشده بود و هردو ضخم هایی روی صورت، گردن و بدنشون دیده میشد، درست بود که اون مرد هیکلش بزرگ تر از پسره بود ولی هیچ برتری از نظر رزمی در مقابل اون نداشت.بعضی وقت ها مرد ناخون هایش رو به پوست پسره میکشید، بعضی وقتا هم پسره خنجر های پنهانشو از داخل مچ دستاش در میاورد و داخل بدنش فرو میکرد.

پالی از اینکه هیچ ضربه ای نتونسته بودبه زنه بزنه خسته شده بود و درد ضخم های روی بدنش حال اونو بدتر میکرد و بد تر از انکه دیگه ضخم هاش مثل بار اول سریع خوب نمیشدند و با هر ضربه زن کند تر میشد. پالی تمام ضورش و تمرکزش را جمع کرد، زن شمشیر را درست به قلب پالی هدف گرفت و با سرعت بالا حمله کرد و بلخره به هم رسیدند.

پالی نفس نفس زنان به دستش نگاه میکرد که روی زمین افتاده و به دست دیگرش که به داخل گلو زن فرو کرده و ناخوناش از طرف دیگر ان زده بیرون و زن مثل تیکه یخ منجمد شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد.

از فرصت استفادا کرد و سریع گردن زن رو با دندون هاش گاز گرفت و با چند بار تکان دادان گردن زن از تنش جدا شد و روی زمین افتاد.

پالی نگاهش به طرف مرد چرخید و به قصد کمک گردن به پسره سر خون اشام رو با قدرت به طرفش پرت کرد. مرد که هواسش نبود، سر محکم به صورتش خورد و روی زمین افتاد.

پالی و پسره هردو یه قدم به عقب رفتن و سریع گارد گرفتند مرد که سر زن رو دیده بود خشمش دو برابر شده بود نفس هاش....

ناگهان پالی از دردی که به سینش وارد شد چشماش رو بست و از طرف دیگر محکم از عقب به درخت برخورد کرد که دردش دو برابر شده بود. وقتی چشماش رو باز کرد متوجه چهار ضخم بسیار عمیق روی سینش بود که خون ازش بیرون میریخت و در مقابل چشمان درشت و سیاه رنگ که بهش خیره شده بودن.

پالی با تنها دستش گردن مرد رو محکم گرفت و از زمین بالا برد. زیاد طول نکشید که مرد با فرو کردن ناخکن هاش داخل مچ های پالی مجبور کرد اون رو روی زمین بزاره و رهاش کنه.

_زنت بهت نگفته بود با هم سن خودت بجنگی؟

مرد سریع به پشتش چرخید ولی چرخیدنش همانا و جدا شدن سرش همانا.!

مرد خون اشام هم بلاخره روی زمین افتاد. پالی دیگه توان ایستادن نداشت و با همان لباس های پاره پاره روی زمین افتاد، پسر چشم قهوه ای بالای سرش امد پالی که حالا میتونست صورت اونو ببینه فهمید که اون همان پسر توی سالن اصلی بود.

_پالی به چشمام نگاه کن، تو هیچی از این اتفاقا یادت نمیاد، تو نمیدونی چرا اینجایی، نمیدونی لباس هات چرا پاره شدن...

چشمان پالی کم کم بسته شد و از خستگی به خواب فرو رفت.

(درمانگاه مدرسه)

پالی چشمانش رو باز کرد و نور خورشید به چشماش حجوم اورد کمی بعد که چشماش به نور عادت کردن بازشون کرد و به اطراف نگاهی انداخت او اصلا نفهمید چرا اینجاست به بدن خود نگاه کرد که کاملا سالم بود و دلیلی برای بودن توی درمونگاه نمیدید، هنوز شکه بود که چرا لباس هاش عوض شدن تو جایی که پالی بخاطر میاره او با لباس های نارنجی وقهوه ای از سالن عمومی گریفیندور خارج شد ولی یادش نمیاو کجا و چرا لباس هاشو عوض کرده، هرچی فکر میکرد از اتفاقات دیشب هیچی یادش نمیومد انگار که اصلا اتفاقی نیوفتاده باشه و شک او اشتباه بود.بلاخره پرستار اومد، پالی سریع پرسید:

_من اینجا چیکار میکنم؟
_دختر جون انگار که چیزیت نیست! اوه هاگرید تورو وسط جنگل ممنوعه پیدا کرد و دیشب اورد اینجا، وضع لباسات افتضاح بود برا همین عوضشون کردیم.خوب انگار حالت کاملا خوبه اگه خواستی میتونی بری عزیزم.

پالی با شنیدن جمله اخر پرستار از تخت پایین اومد و به بدن خود خیره شد هیچی از دیشب به یادش نمیومد ولی انگار او نباید سالم بشه، او حس عجیبی به داشت ولی سعی کرد خودش رو اروم کند و به طرف سالن اصلی به راه افتاد.

پایان.


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۱۴ دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۶
#3
قسمت چهارم(جدال نابرابر)

تق تق تق !
_اخ دیونه این سرمه در که نیست!
اوه باشه بابا، پالی چت شده اصلا تو جمع نیستیا اصلا انگار اینجا نیستی.
_خیر!اصلا هم اینطور نیست...
_یعنی باور کنم؟!
_سارا خودت که خوب میدونی...
_باشه حالا، ببینم با بچه ها میخوایم فش فشه های بی ضرر رو منفجر کنیم هستی؟ میای؟الوووو با تو ام!
_هان چیه...باشه ببینم چی میشه.
_هوووووووف پس منتظرتم خدافظ.
_بسلامت.

سارا با مو های خرمایی رنگی که در هوا تاب میخوردند بدون هیچ حرف اضافه ای به سالن مشترک گریف رفت.پالی که همه پسرای گریفو زیرو رو کرده بود ولی باز هم نتونسته بود اون پسرو پیدا کنه شاکی شده بود.
_همممم شاید بهتر باشه بزارم برا یه وقت دیگه...

پالی با گفتن این حرفش بلند شد تا لباس های نارنجی+قهوه ای که تازه تو تابستون خریده بود رو بپوشه، پالی هنگام لباس عوض کردن چشماش فقط رو پنجره بود غروب خورشید نشون میداد، انگار منتظر چیزی بود، یه چیزی تو وجودش میگفت که چیزی پشت پنجره هست که باید ببینه.
_ها،! وا،! خاک بر سرم!

پالی اونقدر تو پنجره زوم کرده بود که نفهمید تیشرتشو برعکس پوشیده، سریع عوضش کرد و برای اخرین بار یه نگاه دیگه به پنجره انداخت...
_خدای من...

پالی چیزی رو که میخواست دید ولی نه دقیقا چیزی که اون میخواست، پالی که منتظر بود اون پسره رو همون جای قبلی ببینه ولی اینبار دو نفر که ردا های سیاه پوشیده و با سرعت بالا به طرف جنگل ممنوعه در حرکت بودند، پالی باز از قدرتش استفاده کرد... هر دوشون صورتشون پوشونده بودن ولی ردا هایی که داشتن مال مدرسه نبودن! این مسئله پالی بیشتر شوکه کرده بود، پالی سریع تیشرتشو در اورد و یه سو شرت با لباس گرم پوشیدو سریع به راه افتاد، اونقدر با عجله میرفت که حرف های سارا که حسابی شاکی بود رو نشنیده گرفت.

(جنگل ممنوعه)

دیگه از خورشید خبری نبود، نسیم سردی که می وزید موهای پالی رو بهم میریخت ولی پالی توجهی به مو هاش نمیکرد، او چوب دستیشو محکم در دستش گرفته بود و هر ان اماده بود ورد های جادو رو انجام بده.
از پشت سر پالی صدایی ریز و نازک و دخترانه ای گفت:
_سلام دختر کوچولو این وقت شب بیرون چیکار میکنی، گم شدی ؟

پالی سریع برگشت، او یه خانونی بود که راحت پنج یا شش سال از پالی بزرگتر بود ولی چوب دستی در دست نداشت، پالی که حسابی جا خورده بود ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
_شما کی هستین اینجا چیکار میکنید؟
_خوب ما، اومدیم یکم گردش کنیم ولی فکر کنم از خواب تو گذشته باشه ها...

پالی که اصلا احساس خوبی از اون زن نداشت و همچنین دونبال دومین فرد میگشت چوب دستی اش رو بالا اورد و با لحن جدی و جوری که خشن به نظر بیاد گفت:
_من یه جادوگر معمولی نیستم، سریع بگین کی هستین و اینجا چیکار میکنید؟

زن که حالا نزدیک تر شده بود صورت
استخوانی و رنگ پریده و مو های سیاهش معلوم بود اصلا از لحن پالی خوشش نیومد، لب های زن باز شد و از لا به لای دندون های زن دو دندون تیز بیرون زد.
_خون اشام!

پالی که حالا فهمیده بود با کی و چی رو در رو هست ترس در اعماق وجودش تنشو لرزوند، او تا حالا با هیچ خون اشامی رو برو نشده بود ولی از پدرش شنیده بود که اونا زیاد از گرگنما ها خوششون نمیاد و همچنین قدرت بدنی و سرعت خیلی بالایی نسبت به انسان ها دارند، پالی سعی کرد با اشاره کردن به اینکه او یک گرگنما هست و قدرت های خودشو داره از لرزیدن بدنش جلوگیری کنه ولی او نه تاحالا به گرگنما تبدیل شده بود و نه با خوناشامی جنگیده بود...
زن با پوزخند و لحن تحقیر امیزی گفت:
_ چی شده عزیزم ترسیدی؟ نترس ما با توله گرگ های ترسو کاری نداریم...

این جمله او مثل یه سنگ به سر پالی خور، او اصلا نمی تونست تحقیر شدنو قبول کنه... اخمای پالی درهم شد و با نفرت رو به زن گفت:
_ببین چند روزیه خیلی اینجاها میگردین یا همین الان از اینجا برین یا وگرنه هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین.

ناخون های زن بطور عجیبی شروع کرد به رشد کردن و از تیزی یه شمشیر چیزی کم نداشتن، پالی با دیدن این دبگه کاملا فهمید که باید اونم به گرگ تبدیل بشه ولی چطوری! او حرف های پدرش رو به یاد اورد که گفته بود که این عمل کار راحتی نیست،تحدید، نفرت، خشم، ترس، اینا چیز هایی هستن که پالی لازم داره، پالی چشم هاشو بست و سعی کرد تبدیل بشه، ولی اتفاقی نیوفتاد بازم سعی، بازم هیچی،
_لعنتی چرا نمیشه لعنتی...
_توله گرگ، عزیزم زیاد زحمت نکش قول میدم زیاد طول نکشه.

زن قهقه ای کرد،پالی خواست سریع جوابشو بده لب هاشو باز کرد و  خواست کلمه هارو یکی یکی بگه که
_تویه لعنتی ...... 
_خفه بابا!
_اخخخخخخخخخ

چیزی از پشت محکم پالی رو گرفته و به درخت پشت سرش پرت کرد، پالی محکم به درخت خورد و روز زمین افتاد، پالی با زحمت و درد چشماشو باز کرد تا ببینه چه اتفاقی بر سرش افتاده. او یک مرد هیکلی و درشت اندام و قد بلندی رو دید که داشت به طرف زن میرفت، حالا پالی فهمید که اون مرد پرتش کرده، کم کم چشمای پالی به سمت زنه رفت، اون زنه با صدای بلند و تحقیر امیزش به پالی میخندید،اون داشت به درد کشیدن پالی میخندید!!.
بلخره چیزی که پالی دونبالش بود اتفاق افتاد... خشم،نفرت،دردو... پالی دیگر دست خودش نبود، بدنش داشت عوض میشد استخون های صورت،پاها،قفسه سینه، همگی بزرگ میشدند و تغییر حالت میدادند و در نهایت تن کوچیک و دخترونه پالی حالا یک گرگنما بزرگ و ترس ناک شده بود که خشمو نفرت از چشاش و دندون های تیزش معلوم بود.... مرد قوی هیکل نیز که هنوزم نسبت به پالی قوی تر بود سریع خودشو اماده کرد و سمت دیگر پالی ایستاد بطوریکه مرد،زن و پالی یک مثلث تشکیل میدادند. دو خون اشام و یک گرگ نمای وحشی.پالی که حالا به خودش اومده بود و اماده یک جدال واقعی بود فریادی از خشم کشید که هرچی پرنده و کلاغ بود رو فراری داد، پالی یا همان گرگنمای وحشی شروع به دویدن به سمت مرد قوی هیکل با تمام سرعت شد و مرد خون اشام هم با دندون های تیز و با سرعت بسیار زیاد به طرف پالی اومد.

(پایان قسمت چهارم)


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۳:۵۳ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۶
#4
قسمت سوم

پالی با یک نفس راحت از اخرین جلسه امتحان بیرون می اید، نور خورشید از لا به لای پنجره ها راه رو هارا روشن کرده بود.
پالی کتاب های درسی اش را سر جایش میگذارد و تصمیم میگیرد برود تا اون حلقه گمشده را ببیند.

دفتر پرو...مگ گونگال

تق تق،
_بله بفرماید!
+سلام پروفسور منم.
_اوه پالی، امید وارم امتحانتو خوب داده باشی،کاری داشتی؟
+خیلی ممنون پرو...، اوه بله میخواستم اون حلقه ای که گمشده بود ببینم شاید مال یکی از دوستام باشه.
_ اوه اون حلقه، لازم نیست نگران باشی پالی صاحب اون حلقه صبح زود اومد و بردش.

پالی که انگار برگ گرفته بودتش نتونست خودشو کنترل کنه و سریع پرسید
+ صاحبش کیه؟ صاحبت اون حلقه کیه؟
پرو...مک گونگال اخماش در هم شد و از اینکار پالی تعجب کرد، پالی سریع به خودش اومدو گفت:
+ ببخشید پرو... من فقط... میخواستم حلقرو ببینم...
پرو...مک گونگال اهی کشیدو ادامه داد:
_پالی تا حالا تدیده بودم تو اینطوری به چیزی گیر بدی، خوب اسمشو یادم نمیاد ولی یکی از همین شاگردای گریفیندور بوده...اره مطمعنم.
پالی که اینبار انگار یک جن دیده تعجب کرده و دهانش باز بود.او با همان دهان بازش از پرو... خدافزی کرده و از دفترش خارج شده و به طرف تالار خصوصی گریفیندور به راه افتاد.پالی در راه مدام در فکر این بود که او کیست و هی به خودش میگفت که تمام پسرای گریف قبل از دخترا وارد خوابگاه شدن چطور ممکنه... ، پالی که دیگر سرش درد گرفته بود تصمیم میگیره ماجرارو دونبال کنه، او وارد تالار خصوصی گریف میشود و زیر چشمی همه دستا و انگشتان پسرها را به دونبال ان حلقه میگردد.

ظهر، تالار عمومی

موقع ناهار بود و روی میز ها پر از غذا های لذیز، از رون مرغ سرخ شده ، مرغ بریان،گدشت گوساله کباب شده و...
پالی وارد تالار میشود و وقتی غذاهارا دید جلوی گرسنگی اش نتونست مقوامت کنه و دوان دوان به سمت یکی از صندلی های خالی رفت.
پالی در راه با کسی که ردای گریف را به تن داشت برخورد میکند و نزدیک بود پالی روی زمین بیوفتد که او شونه های پالی را گرفته و مانع از افتادن او میشود.
_خیلی معذرت میخوام
+اوه ببخشید منم که باید معذرت بخوام خیلی برای خوردن غذا عجله داشتم ببخشید.
پسره خنده ارومی میکند و به راه خود ادامه میدهد پالی هم همینطور سریع یک صندلی پیدا میکند و می نشیند.
در حالی که مرغ های سوخاری را درون بشگاب کذاشت ناگهان انگشتری که دست ان پسر بود به ذهنش رسید اون همان انگشتر بود که پالی به دونبال ان بود.
پالی دستشو روی سرش میگذارد که چطور نتونست اون موقع ببینه، ولی سعی کرد قیافه اون پسر به خاطر بیاره...
یک پسر با مو های سیاه و کمی بلند ابروی های سیاه چشمان قهوه ای و با هیکلی خوب و ورزیده.
پالی با خودش گفت :خوبه یاقل اونو دیدم امشب تو خوابگاه حتما پیداش میکنم.

وقتی غذا تمام شد پالی رفت تا به کلاس بعد از ظهر که کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بود برسد.



پایان قسمت سوم


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
#5
از شانس پالی امروز فقط دو کلاس داشت که باید میرفت و حالا پالی کاملا وقت ازاد داشت که به جنگل برود.

_ کیف، چوب دستی، اینه، ادکلن، کتابا، خوب دیگه همه چی سره جاشه باید برم تا دیر نشده.

پالی وسایل خود را در خوابگاه گذاشت و با عجله به سمت جنگل حرکت کرد.

کنار دریاچه نزدیکای جنگل همان محل دیشب

پالی می ایستد و کم استراحت به خود می دهد و در حین حال سعی میکند صحنه هایی که دیشب دیده است را به یاد بیاورد.

_ خوب اونا یکیشون دانش اموز مدرسس و اون یکی هم معلوم نیست کیه، خوب اونا بجا جادو از چیز درخشان که معلوم نبود از کجاشون در می اوردن استفاده میکردن ولی خوب هر از گاهی با مشت لگد از خودشون هم پزیرایی میکردن.

پالی با قدم های بلند وارد جنگل شد و خود را به محل درگیری اون دونفر رساند.

_ خوب اینجا چی داریم... شاخه و تنه شکسته چند درخت که کم مونده به زمین بیوفتن انگار یه چیزی محکم بهشون خورده ، خوب خوب خاکستر، معلوم یه چیزی اینجا خوب کباب شده ولی مثل یخ سرده! فک کنم خیلی وقته که اینجا مونده.

پالی انگشتایش را از خاکستر پاک میکند و به طرف دیگر می چرخد و چند قدم جلو میرود.

_ عاالیه یه سر نخ درسته حسابی!
یه چوب دستی!
واای چه قشنگ حکاکی شده این مار ها چقد قشنگن!

دیییینگ! دیییینگ! دییییینگ! دیییییینگ!

پالی با شنیدن صدای ساعت بزرگ مدرسه به طرف مدرسه بر میگردد.


مدرسه (دفتر پروفسور مک گوناگل)


پرو... مک گوناگل: اوه سلام پالی عزیز!
چیشده این وقت روز قشنگ به اینجا اومدی؟
پالی: سلام پروفسور خوب من بیرون از مدرسه یک چوب دستی پیدا کردم تقریبا نزدیکای جنگل بود میخوام اونو بدم به شما اممم فقط میشه اگه صاحبشو پیدا کردین به منم بگین:)

پرو... مک گوناگل: اوه عجب روزی!
اره چرا که نه حتما!
میشه چوب دستیو ببینم؟
پالی: بله بفرمایید.
پرو... مک گوناگل: اوه چه زیباست، چقد شبیح حلقه ای که امروز صبح پیدا شده...

پالی: حلقه؟!

پرو...مک گوناگل: اوه اره امروز صبح یکی از شاگردا یه حلقه اورد که گمشده بود اونم نزدیکای جنگل بود و اتفاقا شبیح حکاکی روی چوب دستی هم بود.

_ اممممم خوب دیگه پالی عزیز من باید برم به بقیه کارام برسم
اگه صاحبشو پیدا کردم حتما خبرت میکنم.

پرو... مک گوناگل با کمی استرابی که داشت حرکت میکند.
پالی هنوز در تعجب بود یعنی غیر از او کس دیگه ای هم اونجا بود که داشت اون دعوا رو تماشا میکرد اون جریان اون حلقه چی میتونه باشه.

پالی تصمیم میگیرد بقیه کارارو برای فردا نگه داره چون فردا سه تا امتحان سخت پیش رو داره که باید تا اخر شب درس بخونه.


پایان قسمت دوم.





°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#6
دیگه کم کم داشت زمستون از راه میرسید هوای سرد شبانه شروع به وزیدن کرده بود،خورشید در حال غروب بود و کم کم سایه ها داشتن قلعه هاگوارتز رو زیر خودشون میکشیدند.
پالی با خاندن اهنگ مورد علاقش در حال رفتن به خوابگاه مخصوص دخترا بود.
او وارد خوابگاه میشود و می بینید که بعضی از دختر ها خوابیدن و بعضی دیگر مشغول بازی هستن،پالی بطرف تخت خواب خود تغییر مسیر میدهد.
وقتی که میخواد لباس هایش را با لباس خواب عوض کند دختری از پشت اورا به بازی دعوت میکند ولی پالی بسیار خسته بود و دوست داشت تا لنگه ظهر فردا بخوابد.
لباس خواب هایش را برداشت و به طرف محل مخصوص عوض کردن لباس ها رفت که یک پنجره به بیرون از قلعه و یک منظره خوب و دیدنی از دریاچه و جنگل ممنوعه داشت .
پالی خم میشود تا قبل از عوض کردن لباس هایش نگاهی به منظره بیرون از پنجره بیاندازد.

_ اوه خدای من!

یکی داره کنار دریاچه به طرف جنگل ممنوعه میدوه از ردایی که به تن داشت معلوم بود که دانش اموز مدرسه است،ولی این وقت شب داشت کجا با اون سرعت بالا میدوید؟
خورشید غروب کرده بود و دیگه دانش اموزا میبایست توی رخت خواب هایشان باشن، پالی که نمیدانست از تعجب شاخ در بیاورد یا دم بلخره فوضولی اش گل میکند و سریعا نگاهی به دخترای دیگه میندازد که همشون تو بازی غرق شده بودن.
پالی بدون اینکه کسی متوجه رفتن او بشه به بیرون از خوابگاه دوید و با قدرت گرگینه ای که داشت اجازه نداد کسی متوجه بیرون رفتن او از قلعه شود.

(بیرون از قلعه نزدیک جنگل ممنوعه)
پالی نفس نفس زنان می ایستد و یه نگاه به اسمان تاریک میکند که سیاه سیاه شده و ستاره ها پدیدار شده بودند، ترسو نگرانی از اینکه یوقت لو برود داشت اورا به عقب،به طرف مدرسه برمی گرداند ولی او با خود میگفت که باید بداند اون کی بود چرا داشت میدوید و...

بلخره به اندازه لازم به جنگل نزدیک میشود و باز هم با استفاده از قدرت گرگینه با چشمانش روی جنگل تمرکز میکند و دونبال ان فرد میگردد.

_ اره خودشه! ولی!

پالی اورا پیدا میکند ولی او تنها نبود یه شخص دیگری با او بود ولی ردای سیاه او مال هاگوارتز نبود.
یه نگته دیگری هم وجود داشت و اون هم این بود که اون ها داشتند با سرعت نور باهم دعوا میکردن و به طرف یکدیگر می پریدند، تا پالی میخواست با چشمانش روی اون فرد تمرکز کند تا بلکه قیافه اورا ببیند ولی ناگهان ناپدید میشد و چند متر اون ور تر ظاهر میشد و شخص دیگر هم همینطور و همچنان مشغول دعوا.

دینگ!! دینگ!! دینگ!! دینگ!!
صدای ساعت مدرسه به صدا در اومده بود که یعنی باید دانش اموزا الان خواب باشن.
_خدای من چه زود وقت گذشت حالا چیکار کنم؟!
باید برم مدرسه بخوابم.
ولی نمیشه که اینارو ول کنم...
اره بهتره برم مدرسه تا لو نرفتم فردا میام جنگل ببینم چیزی میتونم پیدا کنم یا نه.

پالی با سرعت تمام به طرف مدرسه میدوه و با سختی تمام بدون اینکه کسی بفهمه خودشو به خوابگاه میرسونه، همه بچه ها خواب بودن، پالی هم سریع لباس عوض میکنه و دوباره از پنجره نگاهی به جنگل میندازه که چیزی مشخص نبود و بعد بر میگرده و سریع میخوابه ولی فکر خیال راحتش نمیزارن و تقریبا نیم ساعتی طول میکشه تا خوابش ببره.


(پایان قسمت اول)


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#7
کم کم هوا داشت تاریک میشد، نسیم ملایم و خنکی می وزید.
مغازه جام پیچ فروشی بازم خلوت تر از همیشه بود.
ناگهان در شومینه مغازه اتشی سبز رنگ شعله ور میشود و سه نفر ازش با سرعت به بیرون می پرند.
پالی و اورلا سریع خودشون مرتب میکنن ولی ناگهان متوجه چیزی میشن!
پالی: اورلا فک کنم اینجا یه چیزی کمه!
اورلا: اره کریستین نیستش!
اورلا اینو همراه با صدای بلند و وحشت زده مانند گفت ولی صدایی که بعد از چند ثانیه بگوش امد هر دو انهارا راحت کرد.
_ببخشید پالی اگه زحمتی نیست پاتو از روی دستم بردار!
اورلا از ترسش می پره رو هوا و لوستر های روی سقفو چنگ میزنه پالی که از ترسش نامرئی شده بود و معلوم نبود کجا رفته.
اون صدای کریستین بود که روی زمین افتاده بود،پالی و اورلا اونقدر با هجله از اتش اومدن بیرون که تفهمیدن کریستین رو پرت کردن روی زمین.
کریستین: شرمنده ترسوندمتون.
عه اورلا تو اون بالا چیکار میکنی؟ بیا پایین تا به مغازه مردم خسارت نزدی.
پالی کجا رفت؟!
اورلا از بالای لوستر میاد پایین و سعی میکنه خودشو عادی جلوه بده پالی هم بعد چند ثانیه از پشت چند وسایل قدیمی میاد بیرون که معلوم بود رنگش پریده بوده چون دست کریستین که زیر پاهاش بود و تکون خوردن دستش حسابی ترسانده بودتش.
کریستین: اینجا خیلی خلوته بهتره شما پشت سر من بیاید،راستی پالی تو دنبال چجور چیزی هستی؟
پالی میگه خوب درسته که میخوام نامیرا باشم ولی اگه رنگش هم قشنگ باشه خیلی خوبه میشه مثلا طلایی ....
ناگهان صاحب مغازه یه اقای نسبتن پیر و خونسرد که معلوم نبود از کجا ظاهر شد میاد طرفشون:
_خانوم ها دونبال چیزی میگردین؟
پالی: اوه اره اره یه جان پیچ خوش رنگ که بدرخشه.
صاحب مغازه اندکی نزدیک پالی میشه که کریستین سریع میاد جلوش وایمیسته تا جلو تر از حدش نیاد، صاحب مغازه می ایسته و لب به سخن باز میکنه:
_بله خانوم محترم هرچی بخواید اینجا میتونید پیدا کنید حتی سافرش هم قبول میکنم جان پیچ های من خیلی معروف هستن.
اورلا که دیگه تاقت سکوت رو نداشت سریع بعد صاحب مغازه میاد وسط و میگه:
کریستین، پالی،باو این خودش ممکنه یه جام پیچ باشه.
اصلا ازش خوشم نیومده بهتره بیخیال اینجا بشیم، میتونیم از مغازه های دیگه بخریم.
کریستین: درست میگه پالی طرف انگار از این معتاد های چند هزار سالست بهتره به حرف اورال گوش کنی،این مرد که اصلا به گروه خونی من یکی نیست!.
پالی که کم کم از ناراحتی اشک تو چشماش جمع میشد و از طرفی اونقدر خشمگین بود که کافی بود فقط ماه کامل بشه تا کل مغازه رو ببره رو هوا.
ولی خودشو کنترل میکنه و میگه:
خوب راستش اینو میخواستم برای یکی هدیه بدم ولی باشه هرچی شما بزرگترا بگن.
کریستین: یه جام پیچ برای هدیه!
فوضولی نباشه ولی میشه بپرسم به کی میخواستی هدیه بدی؟!
پالی که از پرسیدن سوال کریستین خوش حال شده بود و انگار منتظر همین سوال بود جواب داد:
_میخواستم برای این حریفای تو مدرسه بخرم که اگه یوقت شکست خوردن یکم شادشون کنم.
اورلا و کریستین خندشون میگیره ولی هوای سردی که از پنجره باز مغازه بهشون برخورد میکنه، نشون میده که دیگه حسابی دیر کردن و باید برگردن.
هر سه نفر بدون حرف اضافه ای به سمت شومینه برمیگردن که توسط اتیش جادویی از اونجا برن ولی یه مشکل وجود داشت!
اورلا و پالی هر چقدر دونبال پودر پرواز میگشتن نبود اصلا اون مغازه همچین پودری نداشت.


ویرایش شده توسط کریستین الکساندر در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۸ ۱۲:۳۷:۰۶

°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#8
اپریل :سلام یه نوشابه گازدار لطفا.
گارسون نوشیدنی اپریل اماده میکنه و با صدای کلفتش میگه بفرمایین و نوشیدنیو روی میز میزاره.
اپریل شروع به خوردن نوشیدنیش میکنه چیزی نمیگزره که متوجه صحبت های هری،رون،هرمیون و پروفسور...  اسم پروفسور به ذهنش نمیاد و با خودش فکر میکنه حتما بخاطر اینکه امروز هرچی فسفور تو مغزش بودو رو امتحان صبحگاهیش خالی کرده، بیخیال هری و پروفسور میشه بر میگرده و شروع میکنه به خوردن نوشیدنیش چیزی نگذشته بود که دست یکی به لیوان نوشیدنیش میخوره و کمی از اون روی لباسش ریخته میشه، اپریل اخماش درهم میشه و برمیگرده طرفشو بشناسه که می بینیه طرف هرمیون بوده و انگار حالش تو خودش نیست، هرمیون با خنده اروم رو به گارسون میگه
_اقا میشه یدونه نوشیدنی زنجبیلی دیگه بدین.
اپریل بدون نگاه کردن به هرمیون میگه
_کاش بعضیا جنبه خوردن نوشیدنی زنجبیلیو داشته باشن.
هرمیون این حرفشو میشنوه و خوب منظورشو میفهمه که برای مست شدنش گفته، یکم اخماش در هم میشه ولی سعی میکنه به روی خودش نیاره.
گارسون نوشیدنی هرمیون حاضر میکنه و هرمیون بعد از گرفتن نوشیدنیش یک تنه که معلوم باشه از روی عمد نبوده به صندلی اپریل میزنه، باز هم کم مونده بود نوشیدنی اپریل بریزه ولی ایندفه خوب کنترلش میکنه و یه قطره هم نمیریزه ولی حسابی اخماش در هم میشه و اروم بطوری که کسی نشنوه میگه
_هوووف حیف که دختره.
رون: هرمیون اینم زنجبیلیه بنظرت یکم زیاده روی نمیکنی؟!
هرمیون با لحن عصبی کنترل شدش جواب میده:
_نه نمیکنم.
رون و هری به یکدیگر نگاه میکنن انگار بهتر بود دیگه ادامه ندن.
اپریل که چیزی از طعم نوشیدنیش نفهمیده بود رو به گارسون میکنه و یکی دیگه سافرش میکنه گارسون هم خیلی زود براش اماده میکنه.
نوشیدنی ور میداره، همین که نوشیدنی به لباش میخورن باز هم تنه ای بحش وارد میشه ولی ایندفه یکم محکم تر از قبل بود.
اپریل دیگه کاملا عصبی میشه بر میگرده که حساب اون دخترو بزاره کف دستش که می بینه یه پسر مو قرمز بجای هرمیون هست، رون که تنه اش از عمد نبوده عذر خواهی معدبانه ای میکنه و پول نوشیدنی هارو حساب میکنه و بر میگرده.
اپریل که باز هم نوشیدنیش کوفتش شده بود و از سرش دود بیرون میومد دیگه تاقت نیاورد و تو ذهنش گفت انگار قرار نیست امروز نوشیدنیش صاف از قلوش پایین بره همین جوری نوشیدنیو روی میز گذاشت و پولشو حساب کرد و از سرجاش برخواست.
اپریل دقیقا بعد از رون،هرمیون و هری خارج میشه هری و بقیه به سمتی دیگر جاده شروع به حرکت میکنن و اپریل هم که کتشو مرتب میکرد تا سرما نفوذ نکنه به طرف هرمیون بر میگرده و یه پوزخند جانانه میزنه چرا که هرمیون مست شده بود و تلو تلو خوران دستاشو بین هری و رون انداخت.
اپریل: هه گفته بودم که بعضیا جنبه ندارن.
بعد به سمت خلاف هرمیون میچرخه و از اونجا دور میشه.
*پایان*


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#9
فعلا درسا تموم شده بودن و بچه های گروه های مختلف درحال اماده شدن برای رفتن به دهکده بودن
(گفتگو بین دانش اموزا خوابگاه هافیلپاف)
اپریل: بچه ها زود باشین بهتره زود تر از بقیه گروه ها به پایین برسیم میخوام نظممون تو مدرسه خوب بنظر بیاد.
به دنبال حرفش صدایی دخترانه گفت هوووووف باشه بابا همه فهمیدن که با نظمی بسه دیگه اه.
اپریل: چی کی اینو گفت هاااان  عههههههه من برا خودتون میگم، برا من که اصلا مهم نیست، شما خوب بنظر بیاید یا نه
هانا همون دختره، از میان جمعیت میاد بیرون و مگیه
_ عه و درد ،، عه و کوفت وااا نمیزارین ادم یکم بخوابه هاااا تو همه چیو براش کوفت میکنی من نمیام پایین، میخوام بخوابم شما خودتون برین.
هانا یه دختره از خود راضی وا غرغر بود که همه بچه ها میگفتن این حتما بایستی تو اسلیترین میوفتاد ولی چون پدرش هم یه هفیلی بود اینم افتاده تو هافیل پاف.
هانا بعد حرفاش رفت به تخت مخصوص دخترا  بقیه بچه ها قبل از اینکه بخواد هانا حرفاشو تموم کنه از خوابگاه خارج شده بودن.
چهار گروه مدرسه از مدرسه خارج شده و به سمت دهکده در حال حرکت بودند
اپریل به همراه دوست محبوب جووانی خود در حال گپ زدن بودن که دیدن دارو دسته دراکو دارن با شتاب به یه سمتی میرن که خارج از دهکده هست
_هی اپریل به نظرت این عوضی باز چه نقشه ای سرش داره؟
جووانی به حمراه پوزخند محبوب خودش و خنده ارومش ادامه میده
_میدونی که من سرم درد میکنه برا دردسر خیلی وقته میخوام حالشو بگیرم بیان بریم ببینیم چیکار میکنه.
اپریل هم که کنجکاویش گل کرده بوده همراه جووانی راه میوفتن و تعقیبشون میکنن.
هوای سرد و برف هایی که زمینو پوشیده بود مانع از این میشد که کسی بخواد زیادی از دهکده دور بشه و یا بخواد دور زمینای دهکده بچرخه و همین بود که جووانیو نگران کرده بود دراکو میخواد چیکار کنه.
تقریبا چند دقیقه بعد از اینکه هری پاتر با شنل نامرئی پدرش دراکو و دوستاشو ترسانده بود و حال در حال فرار کردن بودن  اپریل و جووانی به ده متری دراکو میرسند و هشت متر شش متر چهار متر و ناگهان پنج نفر بهم بر مخورن جووانی باز هم باهمون پوزخند و خنده اروم و تحقیر امیزش میگه.
_اوه اوه اینجا چی داریم؟
فرض کن همه تو مدرسه بفهمن دراکو مالفوی بزرگ از هری پاتر ترسیده و فرار کرده. بعد گفتن این حرف خنده بلندی میکند که دراکو رو عصبی میکنه و در جواب خنده هاش میگه.
_شما عوضیا میدونین با کی ترفین من کسی نیستم که به راحتی از شماها بگزرم پس خودتون برای مشت مالی حسابی اماده کنید هه هه هه هه ما سه نفرین ولی شما فقط دو نفر.
دراکو این حرفشو با ناامیدی گفت چون میدونست که امریل و جووانی هیکل های درشت و قدرت بدنه خوبی دارن و میدونست که به راحتی از پسشون بر میان
اپریل به همراه پوزخندش میگه.
_ حالا فرض کن بچه ها بفهمن دراکو مالفوق بزرگ نه تنها از هری پاتر ترسیده و فرار کرده بلکه از دو نفر اعضای هافیل پاف کتک هم خورده اوه اوه ببین تو اسلیترین چه ابروریضی میشه که نگو.
دراکو دیگه تاقت نمیاره و به دوستاش دستور میده که حمله کنن ولی همین که دوستاش به یک متری اپریل و جووانی میرسن فقط به یه حرکت حرفه ای نقش بر زمین میشن و سینه خیز از اپریل و جووانی دور میشن، دراکو دستشو به طرف جیب رداش میبره تا چوب دستیشو در بیاره ولی همین که دستش به پارچه رداش میخوره از بین شاخه و برگ درختان جادویی به سمت او پرتاب میشه و در یک چشم به هم زدن دراکو چند متر اون ور تر در زمین دراز کشیده بود و تکون نمیخورد.
اپریل و جووانی چوب دستیشونو در میارن و به سمتی که جادو شلیک شده نگه میدارن
اپریل: هییییی کی اونجاس سریع بیاد بیرون.
شاخه ها تکون میخورن و یه دختر مو طلایی با کنار کشیدن شاخه ها میاد بیرون، اپریل و جووانی چیزی که میدیدنو نمیتونستن باور کنن و چشمای هردوشون از تعجب کم مونده بود از حدقه بپرن بیرون، هردو با تعجب و صدای بلند گفتن.
_ چییییییییی! تووووووووو !!
_ کوفت و زهر مار، چیه انگار مرگخوار دیدین.
جووانی: والا دیدن مرگخوار بهتر از دیدن هانای جهنمی اونم وسط درختا باشه.
هانا: هه هه هه خندیدیم!
اپریل: مگه تو  تو خوابگاه نبودی فک کنم میخواستی بخوابی!
هانا: اره میخواستم بخوابم ولی حوصلم سر رفت و دلگ برای شکلات های گرون تویه دهکده تنگ شد و اومدم بیرون.
اپریل به دور برش نگاه میکنه و با شک میگه.
_من اینجا فروشگاه شکلاتی نمی بینم.
هانا: پووووووووف شماها خیلی فضولینا اه بیاید بریم قبل از اینکه کسی اینجا مارو ببینه یا این پسره بیدار بیدار بشه زود باشین.
هر سه نفر با غرغر کردن هانا از محل دور میشن و به دهکده بر میگردن.   *پایان*


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#10
هوا ابری و سرد بود، در شب تو اسمان هیچی معلوم نبود،فقط مرگخوار هایی که برای هری پاتر کمین کرده بودن.
کاری که همه مرگخوار هارو به اسمان برده بود اونقدر نیاز به دقت داشت که سردی هوا اصلا مهم نبود.
 اون شب قرار بود هری پاتر به تنها پناهگاه موجود انتقال بدن و همه مرگخوارا به دستور لرد سیاه جمع شده بودن،لرد میدونست که کار راحتی نیست برای همین هیچ مرگخواری رو تو زمین نزاشته بود.
مرگخواری که پشت من بود با صدای گوش خراشش گفت
_اهههه این عوضیا کجان دیگه کم کم دارم خسته میشم، خیلی دوست دارم اون لعنتیو خودم بکشم.
منکه اعاصبم از حرفاش داغون شده بود برگشتم و بهش گفتم
_باو خفه شو و منتظرشون باش لرد سیاه بیشتر از تو منتظر اونه فکر نکنم فرصت کشتنش به تو برسه هاهاها.
مرگخوار با شنیدن حرفام ناامید شد و زیر لب فحش هایی به من داد ولی من اهمیتی به این چیزا نمیدادم فعلا مسئله مهم هری پاتر بود که نباید منتقل میشد.
_بلاخره پیداش شد هری پاترو دیدیم. این همون مرگخواری بود که منتظر هری بود،با گفتن جمله اش همه مرگخوارا از پشت ابر های سیاه شیرجه زدن و همگی به سمت هری حمله کردند.
منم خواستم شیرجمو بزنم که دیدم یه هری پاتر دیگه از پشت ابر ها اومد بیرون لعنتی یکی دیگه یکی دیگه  اوه لعنتی این چه کوفتیه دیگه شش تا هری پاتر تو اسمان هستن این دیگه چه بازیه مسخره ای هست.
_لعنتیا لعنتیا همشون تکه تکه میکنم هری پاتر واقعی کجاااااست میخوام بکشمش.
این همون مرگخوار قبلی بود همه مرگخوارا ماسک بصورت داشتن ولی با صداش میتونستم تشخیص بدم که همونه،سریعا بهش گفتم
_خفه شو بزدل تو که عاشق هری بودی بفرما اینجا صدتا هری پاتر هست برو هر چقدر میخوای بکششون.
همین که اینو گفتم یه طلسم قوی بهش خورد و از جاروش افتاد پایین، با خودم یه پوزخند زدم و گفتم
_ عجب بدبختی هه.
یه مرگخوار دیگه اومد کنارم و گفت
_هی من یکیشون زدم فک کنم خورد به گوشش ولی یجورایی به هری پاتر واقعی شبیح نبود،، هی اون کجا داره میره؟!
اون داشت به یکی دیگه از هری پاتر ها که سوار یه موتورسیکلت به همراه یه غول بود اشاره میکرد که خیلی مشکوک میزدن و منم تصمیم گرفتم دونبال اون برم.
من و اون مرگخوار و یه مرگخوار دیگه سه نفری به دونبالش راه افتادیم و بقیه مرگخوارا که هر یک به دونبال هری پاتر مورد نظرشان بودن میرفتن و اسمون شده بود یه جهنم واقعی که قابل توصیف نیست.
ما همینطوری به دونبال موتور سوار بودیم که هری پاتر روی موتور باهمون در جنگ بود اول یکی و بعد مرگخوار دومی فقط من مونده بودم که به حمله هاش جاخالی میدادم، بلاخره از تو خیابونا در اومدیم و رفتیم رو اسمونا نمیخواستم دست از سرش بر دارم یا اون میمرد یا من...
_اخ لعنتی این چی بود، اه یه جغد سفید،کثافت الان حالتو میگیرم اباداکاداورا .
 طلسم مرگو به جغد شلیک کردم  و دقیقا کنار هری بهش خورد،بعد از کشتنش یه صدایی اومد لرد سیاه دستور عقب نشینی بهمون داد، خودش الان کنارم بود میخواست تنهایی اون هریو بکشه.
_چشم ارباب من مطیع شمام.
اینو به ارباب گفتم و هری و لرد رو باهم دیگه تنها گذاشتم وقتی بر می گشتم بغیه مرگ خوارا هم عقب نشینی کرده بودن منم رفتم به مقرمون همون خانه مالفوی ها.
*پایان*


°♤Piss♡çoçuk♤°






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.