- 1 -
- سلام! من کوینم. چرا اینجا اینقدر تاریکه؟!
- آواداکداورا!پرتوی سبزی اخترک تاریکی که با جمجمههای ریز و درشت پوشیده شده بود را لحظهای روشن کرد. طلسم با مخلوق ریزنقش برخورد کرد و او را در بر گرفت. لحظهای بعد که اشعهی سبز خاموش شد، کوین همچنان سر پا بود.
-
چطور... چطور ممکنه؟! این طلسم هر انسان و حیوانی رو نابود میکنه!
- اوه... انسان و حیوان؟ من که گفتم اسمم کوینه. اسم تو چیه؟
مرد سیاهپوش جا خورد! این موجود چطور جرئت میکرد اینقدر گستاخانه برخورد کند؟
- من لرد سیاه هستم! کسی که همه از شنیدن اسمش لرزه بر اندامشون میفته!
- اوه، ولی تو که خیلی سفیدی.
لرد سیاهِ سفیدپوست نعره زد:
- من کسی هستم که جهان رو پر از سیاهی میکنه!- چرا؟
- به آسمان بالای سرت نگاه کن، مخلوق ضعیفالجثه! چی میبینی؟
کوین به بالای سرش نگاه کرد.
- یه عالمه ستاره.
- بین ستارهها، بچهی نادان!
- اوه... سیاهی...
- این طبیعت جهانه، سیاهی بیانتها. توازن در سیاهیه و ستارگان ناچیز هرگز نمیتونن این سیاهی رو به کلی پاک کنن!
قلب کوچک کوین دیگر تحمل نداشت، به سرعت راهش را کشید و از آن اخترک دور شد.
- 2 -
کوین بر روی تلی از خرت و پرتها ایستاده بود. به نظرش این اخترک میتوانست متعلق به یک کلکسیونر، یک آدم شلخته، تنبل، خرت و پرت جمعکن و یا افراد مشابه باشد.
- آهااای!
صدای خرناس بلندی آمد و ظاهراً چرت مردی که بین این همه وسیلهی نامربوط تشخیص داده نمی شد، پاره شد.
- کیه؟
- من کوینم. سلام. شما آشغال جمعکنی؟
مرد بلند شد، کت و شلوارش را تکاند، دستی به موهایش کشید و با امیدواری به کوین نگاه کرد. امیدی که در اولین نگاه خشکید!
- بازم یه بچه! همش یه بچه! همتون یه بچهاین! اه!
کوین با تعجب گفت:
- نه نه نه! من کوینم! یه کوین! نگفتی، تو یه آشغال جمعکنی؟
- برو بابا بچه! خجالتم نمیکشه! من دزدم.
- همیشه دزد بودی؟
دزد جواب داد:
- نه خب، اگه پست جدی باشه من یه برادر حسرت کشیدهی تنهام که کلی به آدم ایده واسه نوشتن میده. ولی پست تو شکلک داره، که یعنی الان فعلاً یه دزدم!
- حالا چیا میدزدی؟
البته میشد از ظاهر اخترک کلمهی «همه چی» را فهمید.
- همه چی.
- واقعاً؟
- آره. حتی یه سری هورکراکس اربابم دزدیدم. که البته تا جا داشت کروشیو خوردم. یه بارم قمههای رودولفو دزدیدم که اونم مچم رو گرفت و همشونو دونهدونه از پهنا فرو کرد توی حلقم.
دزد، به گوشهای خیره شد و ادامه داد:
- لعنتیا، همیشه
از پهنا فرو میکنن!
کوین علاقهاش را به دزد از دست میداد. برعکس قیافهی خوب، بوی خوبی نمیداد. چیزی نپرسیده بود که دزد ادامه داد:
- حتی تو رو هم میتونم بدزدم!
- من رو از کی بدزدی؟
دزد به پایین نگاه کرد، دست چپش را به دهان برد و به آرامی، انگشت اشارهاش را گزید. بعد از مکث کوتاهی، سر بلند کرد تا جوابی بدهد که دید مهمان ناخواندهاش دیگر در اخترک نیست.
- 3 -
اخترک بعدی به نظر خالی از سکنه مینمود. کوین گیج و سرگردان کمی روی آن سیارک کوچک این طرف و آن طرف رفت. دست آخر با صدای بلند گفت:
-
آهای! سلااام! من کوینم، کسی اینجا نیست؟
ناگهان از پشت سر کوین صدای «پاق» بلندی آمد.
-
کمــــک! اوه... من رو ترسوندی!
تو دیگه چه موجودی هستی؟
- وینکی جن مترسونندهی خوووب؟
کوین به ظاهر عجیب جن نگاه کرد و گفت:
- چه جالب! تو اولین جنی هستی که من توی عمرم دیدم! کارِت چیه؟
- وینکی روز و شب برای مردم مجانی کار کرد، زمینها رو تمیز کرد، غذا پخت، گردگیری کرد، محفلی کشت، وینکی همه کار کرد!
- چقدر خوب! ولی... آخه چرا این همه کار میکنی؟
وینکی طوری که انگار یاد خاطرهی غمگینی افتاده باشد جواب داد:
- وینکی سالها بود که کار کرد و کار کرد تا بتونه با پولهاش اون مسلسل طلایی رو که پشت ویترین دید رو بخره. آخه وینکی روی اون مسلسل کراش داشت.
- آخی! یعنی اون مسلسل این همه گرونه که سالهاست داری کار میکنی ولی نتونستی پولش رو جور کنی؟
- کوین جن بیدقت بود! وینکی گفت که سالهاست برای مردم
مجانی کار میکنه! وینکی جن مجانیکارکن خوووب؟
- اوه!
کوین ضمن اینکه از بیدقتیاش به خنده افتاده بود، در دلش زمزمه کرد: «جنها هم به اندازهی آدم بزرگا عجیب و غریبن!» دست آخر رو کرد به او و برای دلداریاش گفت:
- آره، وینکی جن خوب!
- وینکی از اینکه جن خوب باشه متنفر بود!
وینکی الان رفت و خودش رو آتیش زد و خاکسترش رو توی معدهی تسترالای ارباب چال کرد!
با غیب شدن وینکی، کوینِ متحیر اخترک را ترک کرد.
- 4 -
کوین به آرامی روی اخترک بعدی فرود آمد. احساس کرد که زیر پایش، چیزی به نرمی یک گل له شد.
- چیکار داری می کنی؟! کوین به دختری که روبرویش، پست یک تلسکوب ایستاده بود چشم دوخت. موهایش را با روبان بسته بود و یک طرف صورتش رد سوختگی عجیبی دیده می شد.
اخترک هم کم عجیب نبود. روی آن تا جایی که کوین می دید یک تلسکوپ بزرگ، یک جارو، یک چماق، تعدادی برگه ی چرک نویس، چند کتاب و تعداد زیادی از گلهای ریزی که کوین تا به حال ندیده بود و اسمشان را نمی دانست...
- پاتو نذار روی قاصدکا!
...بله، تعداد زیادی گلهای ریز «قاصدک» دیده می شد.
- اسم من کوینه.
تو چی هستی؟
دختر «چی» را به حساب شغل گذاشت.
- من نگهبانم.
- اوه، نگهبان؟ نگهبان چی؟
دختر با اعتماد به نفس، لبخند کج و معوجی زد و گفت:
- نگهبان خیلی چیزا... قاصدکا، بلاجرها، اژدهاها، لبخندا...
کوین با تعجب پرسید:
- چیا؟
- لبخندا.
- نگهبان لبخند چیکار می کنه؟
لبخندی که روی صورت دختر نقش بسته بود پهنتر و کمی زشتتر شد. به تلسکوپ اشاره کرد و گفت:
- من با این به اخترکای دیگه نگاه میکنم و مواظبم که ساکنینش لبخنداشون رو از دست ندن.
کار جالبی بود. کوین پرسید:
- همهی اخترکا؟
- همهی اخترکای تحت حفاظتم...
- مثلا کدوم اخترکا؟
دختر اخمی کرد و گفت:
- بیشترشون خصوصیان. نمیتونم بگم! ولی محض نمونه... اون بالا، آره همونجا... اخترک جیمزتدیاس.
و یک سوال دیگر در ذهن کوین شکل گرفت:
- تا بحال شده از کارت خسته بشی؟
دختر، کمی بیتوجه به کوین، در عالم خودش جواب داد:
- درست همون لحظهای که فکر میکنم ساکنین یکی از این اخترکا دیگه من رو فراموش کردن، درست همون لحظه میفهمم که به یاد منن.
این جواب سوال کوین نبود، ولی کوین برای اولین بار، سوالش را تکرار نکرد.
- دلم میخواد برم اخترک جمزتدیا.
- من که صلاح نمی دونم کسی بره روی اخترکی که یه گرگ و داداشش زندگی میکنن.
کوین سری تکان داد و رفت.
- 5 -
اخترک بعدی تماماً با پرزهای سفیدی فرش شده بود و کوین به سختی توانست جایی برای ایستادن پیدا کند. در مرکز جایی که انگار این پرزها از آن سرچشمه میگرفتند، مرد سفیدپوشی ایستاده بود...
البته، کوین که دقیق نگاه کرد، نه آن پرزها درواقع «پرز» بودند و نه آن مرد سفیدپوش بود، بلکه...
- چقدر ریش!
- اوه، یه فرزند روشنایی دیگه!
کوین با خودش فکر کرد که آن مرد ریشو که تا بحال او را ندیده بود، چطور او را شناخته... که بلافاصله یاد خاطرهای افتاد و گفت:
- ببخشید اعلیحضرت، شما هم یه پادشاه هستید، درسته؟
- نه فرزندم، من نه اعلیحضرتم و نه پادشاه. من دامبلدورم.
- اوه، شما دامبلدورها هم مثل پادشاهها همهی آدمها رو میشناسید!
دامبلدور لبخندی زد و با لحنی پدرانه گفت:
- همینطوره پسرجان. همهی مردم فرزندان روشنایی هستن. میدونی، زمانی بوده که فقط ستارهها در جهان بودن. بعد با از هم پاشیدن بعضی ستارهها، سیارات به وجود اومدن. از سیارات هم ما موجودات زنده... ما همه فرزندان ستارههاییم.
- چه قشنگ! ولی من کسی رو میشناسم که جور دیگهای فکر میکنه.
دامبلدور ذهن کوین را خواند.
- میدونم، اونها کسایی هستند که اصل و ریشهشون رو فراموش کردند. کسایی که وقتی به بالای سرشون نگاه میکنن، به جای ستارههایی که به آسمون قشنگی میبخشن، سیاهی رو میبینن.
کوین، غرق در حرفهای دامبلدور، جواب نداد. دامبلدور چشمکی زد و گفت:
- ولی جای نگرانی نیست. آخه هنوز هم هستن کسایی که وقتی به آسمون نگاه میکنن، نه تنها ستارهها رو میبینن، بلکه به فکر گلهایی که در هر ستاره فقط یکی ازش وجود داره هم هستن!
- و روباهها... و حلزونها...
- درسته. و به همین خاطره که من هنوزم به آدما امیدوارم!
کوین و دامبلدور، بدون آن که دلیلش را بدانند، برای مدتی طولانی خندیدند. شاید کوین باید در تصورش از «آدمبزرگها» تجدید نظر میکرد. اما دیگر وقتش شده بود که آن اخترک را هم ترک کند...