فیل خاص و زیبای پالی چپمن از تیم پالی چپمن پومونا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید VS
فیل ناسازگارانروزی روزگاری در شهری که لندن نام داشت، یک گرگینه بسیار بی تربیت و پررو وجود داشت. اسم این گرگینه پالی بود. از صاحب کار بگیر تا صاحب خانه ای که در آن زندگی می کرد، هیچ یک نه او را دوست داشتند و نه از او راضی بودند. پالی خودشیفته بود و کلا تنظیمات مغزش مشکل داشت. او خود را ملکه زیبایی سال 2017 می پنداشت و هرروز جلوی آینه غبار گرفته مرلینگاه محل کارش، به آرا ویرا کردن مشغول بود؛ از نظر اون خواهران کارداشیان و جنر حقش را خورده بودند.
اما مهم ترین ویژگی بد او جدا از آزار دهنده بودن رفتارش، بدجنسی و بد ذاتی اش بود. در کارنامه سیاه اعمالش یک لکه سفید هم مشاهده نمی شد. مرلین از او بسی ناراضی بود؛ بنابراین تصمیم گرفت که او را دربرابر آزمون مرلینی قرار دهد.
بارگاه ملکوتی مرلینبارگاه ملکوتی مرلین، پر از تکاپو بود. فرشتگان هر یک مشغول به کاری بودند. بهشتیان نیز گوشه ای از بارگاه مشغول برنزه کردن و فوتبال ساحلی بازی کردن، همراه حوریان بهشتی بودند.
در گوشه ای از بارگاه فرشته ای پشت در مدیریت که جایگاه مرلین بود، ایستاده و مشغول، صاف و صوف کردن کت و شلوار و کراواتش بود. آن روز روز مهمی بود، فرشته بعد بیست و اندی سال ترفیع می گرفت و به مقام بالاتری دست میافت؛ سالها منتظر این روز بود و بالاخره آن روز رسیده بود.
فرشته که نیکی نام داشت و برخلاف اسمش مذکر بود؛ در دفتر مدیریت را زد و پس از شنیدن صدای بله مرلین در را گشود. مرلین مشغول نگاه کردن اعمال جادوگران از طریق کامپیوترش بود و اصلا حواسش به نیکی نبود.
نیکی صدایش را صاف کرد، تا بلکه توجه مرلین را به خود جلب کند.
اما حواس مرلین جای دیگری بود. سخت مشغول زل زدن به مانیتور رو به رویش بود و انگار اصلا حضور نیکی را حس نمی کرد.
- قربان غرض از مزاحمت، واسه امر خی... چیز... واسه امر ترفیع مزاحم شدم!
مرلین با بی حواسی، دستش را تکان داد.
- آهان واسه اون بابت، بشین و از خودت پذیرایی کن فرزند!
نیکی وقت نداشت؛ او می خواست سریعا قال قضیه ترفیع را بکند. در دفتر حساب رسی به اعمال یک فرشته مونث وجود داشت، که نیکی سخت دلباخته اش بود. تصمیم داشت بعد از گرفتن ترفیع سریعا به خواستگاری او برود.
- نه قربان اگه می شه سریع مهر رو بزنین پای کاغذ که من برم.
معلوم بود حرف نیکی زیاد به مذاق مرلین خوش نیامده بود؛ زیرا رو ترش کرد و با لحن نچندان خوشی، گفت:
- گفتم بشین!
نیکی با بی میلی نشست.
- خب پسر جان! بده اون پرونده تو ببینم.
نیکی با استرس پرونده اش را به دست مرلین داد. مرلین نگاه سرسریی به پرونده انداخت.
- خب پسرم، بیست و چندساله که به عنوان فرشته هدایت گر به نیکی تو بارگاه ما کار می کنی، کارتم انصافا عالیه. استحقاق ترفیع رو داری.
گل از گل نیکی شکفت.
- این حرفا چیه، اختیار دارین کوچیک شمام!
- اما... تو یه نفر رو نتونستی به راه راست هدایت کنی و...
نیکی هول شد.
- عه چیزه... منظورتون ترامپه قربان؟
شما که گفتین دیگه آب از سرش گذشته و قرار بلای ابدی سرش بیارین و انتخابات رو به طرز جادویی...
- اولا تو حرف بزرگترت نپر بچه، دوما کی از ترامپ حرف زد؟
من منظور این بنده خطا کارمه...
مرلین مانیتور به طرف نیکی چرخاند؛ نیکی پالی را دید که مشغول تحقیر یکی از هم خانه ای هایش بود.
- قربان اینکه پالیه! فکر کنم یکدفعه هم به عرض تون رسوندم که کاریش نمی شه کرد. فکر کنم باید یه بلای ابدی هم سر این یکی بیارین؛ من پالی رو می شناسم اصلاح نمی شه.
- من تیکه هایی از روشنایی رو در قلب این فرزند می بینم؛ به نظرم هنوزم جای اصلاح داره.
نیکی کمی این پا وآن پا کرد. پالی یکی از سخت ترین پروژه هایی بود که داشت. هزاران بار سعی در به راه راست هدایت کردن این تحفه را داشت، اما امکان پذیر نبود. پالی اصلاح ناپذیر بود.
- قربان چطوره بیخیال پالی شیم و اونو دچار عذاب مرلینی کنیم؟ ولی اولش به ترفیع برسیم؛ نظرتون چیه؟
مرلین سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
- چطور فرشته هدایت گری هستی تو؟ یکی از بنده هامون داره راه اشتبه رو می ره به جای اینکه اصلاحش کنی، می گی به عذاب مرلینی دچارش کن؟ تو اون دانشکده هدایتی به شما چی یاد دادن؟
نیکی کمی شرمسار شد.
- خب قربان شما بگین چه کار از دست من ساخته ست؟
- آهان این شد! خب من تصمیم گرفتم تو این روز مبارک یه لطفی در حق تو و پالی بکنم؛ تو پالی رو به راه راست هدایت کن منم برگه ترفیعت رو امضا می کنم! خوبه؟
نیکی:
- می دونستم که موافقت می کنی فرزندم!
- ولی قربان من ششصد و شصت و شیش بار تلاش کردم که این موجود رو به راه راست هدایت کنم، ولی امکان پذیر نیست. از هدایت شدن سر باز می زنه.
مرلین با حالت ریلکسی پایش را روی پای دیگرش گذاشت.
- خب چون از روش جهنم، بهشت و حوری ها و نوشیدنی کره ای بهشتی استفاده کردی! نسل امروز به روش های نوین تری نیاز دارن. باید طمع خوشبختی رو بچشه!
نیکی گیج شده بود.
- خب چجوری؟
- بیا تا در گوشت بگم.
لندن- محل کار پالیپالی روز سختی داشت. نتوانسته بود به نصف بیشتر همکارهایش متلک بار کند، اکلیل هایش تمام شده بود مثل همیشه نمی درخشید، آن روز هم درخواست مجل ویچوگ مبنی بر دعوت برای ویچ گالا، نرسیده بود و غذای آن روز محل کارش کباب بود. او بسیار خسته بود. مثل همیشه از زمین و زمان ناراضی بود.
- ای تف تو تو ذات بوقی تون کنن!
هیچکدوم قدر الماسی مثل منو نمی دونین، همتون حسود و بوقی...
ناگهان نیکی که از ناشکری های پالی خسته شده بود، به صورت ناگهانی جلو او ظاهر شد.
- خسته نشدی انقدر ناشکری کردی؟
- یا جد گودریک!
زهره م ترکید!
پالی نگاهی با چهره اتو کشیده نیکی انداخت. خیلی شبیه شخصیت فیلم مشنگیی که به تازگی دیده بود، بود.
- عه من تو رو میشناسم! تو اون فیلمه یه مداد پرت می کردی همه می مردن!
- نخیر من فرشته به راه راست هدایت کن هستم!
- چه اسم ضایعی داری!
- درواقع اسمم نیکیه!
پالی چشمانش را در حدقه چرخاند.
- آها همونی که کلی بار تو گوشم ورورو می کرد کار خوب کن بری بهشت! مرسی من بهشت نمی خوام بای بای!
- مطمئنی نمی خوای زندگی رویایی یه سو÷ر مدل رو تجربه کنی؟
شاخک های پالی فعال شد، او روی این مورد بسیار حساس بود.
- چی گفتی؟
- یه پیشنهاد دارم که اگه قبول کنی هم به نفع منه هم به نفع خودت.
پالی با بدبینی نگاهی به نیکی انداخت.
- چه پیشنهادی؟
- من یه فرصت بهت میدم، یه فرصت طلایی یه شانس که بتونی زندگی رویاییت رو داشته باشی.
چشمانی پالی درخشید.
- البته یه شرط هایی داره. یک: این زندگی رویایی فقط واسه یه روزه، دو: تو این یه روز باید تغییر کنی و آدم خوبی باشی وگرنه همون یه فرصتتم می سوزه.
- خب این کجاش به نفع منه؟
- اگه قبول نکنی من دچار عذاب الهی می کنمت ولی اگه قبول کنی و به نحو احسن انجامش بدی، هم من به ترفیعم می رسم و هم تو می تونی به زندگیت ادامه بدی. نظرت چیه؟
انتخاب سختی بود. از یک طرف مسئله یک روز زندگی رویایی، همانطور که او می خواست بود، از یک طرف هم یکباره بودن آن، کمی آزار دهنده بود.
نیکی نگاه تهدید آمیزی به پالی انداخت.
پالی آهی کشید.
- چاره دیگه ای هم دارم؟
قبول می کنم.
- معلوم ساحره باهوشی هستی.
نیکی یک کاغذ از جیب کتش بیرون آورد.
- باید اینو امضا کنی و تعهد بدی که غیر از کار نیک، کار دیگه ای انجام ندی، نباید کسی رو مسخره کنی، نباید فخر فروشی کنی، نباید دروغ بگی و... وگرنه در همون لحظه که کار بد رو انجام دادی عذاب مرلینی رو سرت خراب میشه. گرفتی؟
پالی سرش را به نشانه موافقت، تکان داد.
- آفرین! روز رویاییت از الان شروع می شه، روز خوبی داشته باشی!
نیکی در یک چشم بهم زدن غیب شد.
در همان لحظه زمین زیر پا پالی لرزید و شکاف عمیقی برداشت، پالی با صدای بلند جیغ کشید و در حالی که سعی می کرد داخل شکاف فرو نرود، شاخه درختی در همان نزدیکی را گرفت.
- این دیگه چه کوفتیه؟ کجاش رویاییه؟
ناگهان باد سهمگینی وزید و پالی را با خود داخل شکاف برد. شکاف در یک چشم بهم زدنی ترمیم شد، گویا هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.
در همان لحظه پالی درون زمین در حال سر خوردن و جیغ کشیدن بود و با خود فکر می کرد این دیگر چجور روز رویایی است. چشمانش را بسته بود و از ته دل جیغ می کشید و دعا می کرد.
- آدم می شم قول می دم... البته گرگینه م نمی تونم آدم شم ولی گرگینه خوبی می شم. مرلین تو رو خودت نجاتم بده! قول می دم از این به بعد تسترال درگاهت بشم قسم می خورم!
ناگهان روی جای نرم و گرمی افتاد. جرئت نداشت چشمانش را باز کند. فکر کرد که مرده و متوجه آن نشده است. اما وقتی لای چشمانش را باز کرد خود را درون اتاق باشکوهی دید.
باورش نمی شد یعنی واقعا، یک روز زندگی رویایی اش شروع شده بود؟
- خب یعنی من کجام؟
ناگهان صدای پایی را از بیرون در شنید و به دنبال آن صدای در زدن.
دختر جوانی در اتاق را گشود.
- عه پالی جون عزیزم لباساتو نپوشیدی که. مگه قرار نبود بریم با طرفدارات عکس بگیریم؟
- طرفدارام؟
- آره عزیزم بدو که دیر شد.
پالی تبدیل شده بود به یکی از سوپر مدل های جهان. عکسش روی همه مجله های مد چاپ شده بود, خانه چند میلیاردی داشت. درسته همه آنچه که همیشه می خواست.
- لباساتو پوشیدی عزیزم؟
پالی خواست که سر آن دختر جوان که به نظر می آمد مدیر برنامه هایش باشد، داد بزند؛ اما ناگهان یاد شرط نیکی افتاد.
- الان میام!
پنج دقیقه بعد او کنار طرفدارانش و خبر نگاران بود، همه از او امضا می خواستند و این او را هیجان زده می کرد.
همه از پالی عکس می گرفتند و او همه در جواب دوربین ها چشمک می زد یا دست تکان می داد.. پالی حتی موقتی بودن این زندگی شیرین را فراموش کرده بود.
-خاله چه لباس خوشگلی داری!
تا قبل از اینکه پالی به خودش بیاید، بچه کوچکی که این حرف را زده بود، دست شکلاتی اش را روی لباس او پاک کرد. از کله پالی دود بلند می شد. نزدیک بود سر بچه فریاد بلندی بکشد، که ناگهان یاد شرط نیکی افتاد. لبخند زورکی زد.
- عه خاله جون چه بچه با تربیتی! مرلین حفظت کنه، ولی آیا تو با چیزی به نام دستمال آشنایی داری؟
دست بچه تا آرنج درون دماغش بود.
- نه!
پالی با لحن چندشی نگاهش را از بچه گرفت. باز هم به دلیل شرط نیکی نمی توانست خود واقعیش را نشان دهد. واقعا این کار برای پالی که عمری از همه ایراد گرفته بود و همه را حسود می پنداشت سخت بود.
بقیه روز هم به همان منوال گذشت پالی زندگی رویایی خود را به بهترین شکل گذراند. عکس هایش در مجله های مد پخش شد، در خیابان همه از او امضا می خواستند. دیگر واقعا ملکه زیبایی شده بود؛ اما همه این ها یک چیزی کم داشت پالی خودشیفته، مغرور، لجباز، فضول! با کمال تعجب پالی کل روز گرگینه خوبی بود، نه به کسی توهین می کرد نه کسی را مسخره، کل روز به عنوان یک مدل معروف زندگی کرد و به او خوش گذشت اما در ساعت آخر زندگی رویایی اش اتفاقی که نباید افتاد.
÷الی در اتاق زیبا و باشکوهش روی تخت نشسته بود و مشغول خوردن خاویار بود.
- وای از کت و کول افتادم چقد زندگی کردن به عنوان مدل سخته!
تنها یک ساعت از روز رویایی باقی مانده بود و پالی آماده میشد تا بخوابد.
در همین حین صدای در زدن آمد.
- بیا تو!
خدمتکار نگران نگاهی به پالی انداخت.
- خانم ببخشید مزاحمتون شدم، ولی اتفاق مهمی افتاده.
- چه اتفاقی؟
خدمتکار به سختی آب دهانش را قورت داد.
- الماساتون رو دزدیدن.
پالی که کل روز تبدیل به یک گرگینه خوب شده بود چهره مهربانش را از یاد برد.
- چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ مگه این خراب شده نگهبان نداره؟ چطور جرئت می کنین با هنرمندی مثل من اینطوری رفتار کنین، هان؟ اصلا می دونین من کیم؟
اما وقتی که فهمید چه اتفاقی افتاده است، دیگر دیر شده بود. هر آن ممکنه بود نکی بیاید و او را دچار عذاب مرلینی کند. چند دقیقه گذشت اما خبری از عذاب مرلینی نبود.
در همان حین نیکی از ناکجا آباد پیدایش شد و با یک بشکن خود و پالی را وسط محل اولین دیدارشان ظاهر کرد.
- یه ساعت مونده بود خراب کردی پالی خراب!
- تو هم به من دروغ گفتی! عذاب مرلینی در کار نبود.
نیکی هول شد.
- چیزه...
اونو واسه این گفتم که کارو خوب انجام بدی که اونم آخر کاری گند زدی. منم ترفیعم رو نگرفتم تو هم به راه راست هدایت نشدی.
- واقعا فکر کردی من به راه راست هدایت می شم؟
اگه می خواستم به راه راست هدایت شم عضو محفل می شدم؛ من نوکر دربست راه چپم!
راستی روز رویاییت هم ارزونی خودت؛ روزی که نتونم خودم باشم مفتم نمی ارزه!
پالی این را گفت و به سمت خانه خودش روانه شد.