هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹
#1
گروه کفتربازان عاشق تقدیم می کند!



- من لب به اینا نمی زنم! اینجا چیزی که توش گوشت نباشه، پیدا می شه اصلا؟

فنریر نگاه پوکر فیس وارانه ای به پالی انداخت.
- ما گرگیم طبیعتمون اینه گوشت بخوریم؛ یه شب رو بیخیال شو دیگه!
پالی سر تا پای فنریر را برانداز کرد.
- بهت بر نخوره ها فنر؛ ولی اگه منم مثل تو همش گوشت می خوردم به این وضع می افتادم!
- مگه من چمه؟

پالی رویش را از فنریر گرفت و نگاهش به ادواردی که داشت تلو تلو می خورد، انداخت.
- این چرا اینجوریه؟

آرتور کله اش را خاراند.
- فکر کنم زیادی نوشیدنی کره ای خورده.
- بهتون گفتم اینا می خوان مسموم...

پالی نتوانست ادامه حرفش را بزند زیرا، چشمش به رودولف لسترنج که در پیست رقص قصد زدن مخ ساحره ای را داشت؛ خورده بود.
با سرعت نور، موهایش را مرتب کرد، ماتیکش را تمدید کرد، چشمانش را سیاه تر کرد و دستی به رو لباسش کشید. سپس بسته شکلات قلبیی را از درون کیف دستی اش بیرون کشید‌.
گریفیون و گریفیات با دهان باز شاهد این صحنه ها بودند‌.
- تو که می گفتی اینا می خوان مسمومون کنن!

پالی لبخندی روی لبش نشاند.
- آره می خواستن و مطمئناً آقای لسترنج نذاشته ایده شون رو عملی کنن. می دونین چرا؟

گرفیون و گرفیات:

- چون یه الماس درخشان تو گروهتون دارین!
بعد از گفتن این حرف با سرعت برق و باد، به سمت پیست رقص دوید.

_ این درست نمی شه!


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۵ ۱۶:۰۳:۲۹

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۹
#2
فیل خاص، خوشگل، ناز و گوگولی، پالی چپمن از تیم پالی چپمن پومانا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید
vs
رخ پشمکی ناسازگاران




- ارباب؟!

لرد سیاه نگاه پر از عصبانیتی به خائن رو به رویش انداخت.
- اونطوری نگاهمون نکن؛ عمرا دل نداشته مون به رحم بیاد!

مرگخواران که دور تا دور فرد خاطی و لرد سیاه ایستاده بودند، سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.

- ارباب به مرلین قسم من کاری نکردم، همش تقصیر همونه که اسمشو نمی برم!

لینی از موقعیت سوء استفاده کرد.
- چطور جرئت می کنی لقب ارباب رو، رو همچین کسی می ذاری؟

فرد خاطی که وضعیت را ناجور می دید، آب دهانش را قورت داد.
- ارباب! به مرلین ق... اصلا به این چند سالی که مرگخوارتون بودم قسم همش تقصیر اونیه که، هممون می دونیم کیه!

لیسا درحالی که گرد لباسش را پاک می کرد، گفت:
- ارباب خودم مچش رو موقع اطلاعات دادن به دشمن گرفتم، داشت با عنصر نامطلوب شماره یک حرف می زد چه گناهی بزرگتر از این؟ به نظرم بدون دادن فرصت دوباره باید اول همه باهاش قهر کنیم، بعدم اعدامش کنیم!

با شنیدن این حرف همه مرگخواران پیشنهاد های خود را، مبنی بر مجازات خائن ارائه دادند.
- بندازیمش تو پاتیل پر از معجون!
- کلی حشره نیش دار رو اجیر کنیم تا نیشش بزنن، خودمم رهبری شون می کنم!
- کلی گل بمالیم به سر و صورتش جوری که حتی با وایتکسم تمیز نشه!
- تبدیل به کالباسش کنیم؛ به صورت نذری بدیمش به در و همسایه!

لرد سیاه از آن همه سر و صدا به سطوح آمده بود.
- یه لحظه ساکت شین ببینیم چه دفاعی داره از خودش ارائه کنه.

فرد خائن به لرد سیاه و خانه ریدل با دودلی شروع به صحبت کردن، کرد.


فلش بک – هفت سال قبل قلعه هاگوارتز


- خسته شدم جناب مدیر!نه درس خوندنش درست حسابیه نه جادو آموز مرتب و منظمیه. ادبم که ماشالمرلین نداره!

پالی درحالی که سرش را پایین انداخته بود، به صدای مک گوناگال گوش می داد.

- همه استاد ها ازدستش ناراضین؛ غیبت پشت غیبت. مطمئنم حتی شکل و مکان کلاسا رو هم از یاد برده، از بس که تو هیچ کلاسی شرکت نمی کنه! اون روز هم دوباره تو جنگل ممنوعه دنبال یللی تللی بود! همه همکلاسیا و هم گروهیاش هم از دستش ناراحتن. همه قوانین مدرسه رو زیر پا گذاشته یه روز نشده که کسی از دستش شکایت نکنه. شما بگین من با این چیکار کنم؟

دامبلدور نگاه نافذی به پالی انداخت.
پالی هم سرش را بیشتر خم کرد. او هرگز از دامبلدور خوشش نمی آمد. اما تا وقتی که در مدرسه بود، مجبور بود تحملش کند.
دامبلدور رو به مک گوناگال گفت:
- خب پرفسور! اینا بچه ن شیطنت جوونی دارن، خود منم شیطنت مخصوص به خودمو داشته م. مخصوص اون دوره که با گریندل وال... اهم... اهم... بگذریم!
سپس یک بسته آبنبات لیمویی بی توجه به دیابت بالایش، بالا انداخت.

دود از کله مک گوناگال با شنیدن این حرف بلند شد؛ هرگز نمی فهمید که دامبلدور چرا تا این حد نسبت به خطا های جادو آموزان بیخیال عمل می کند.
- این خوب خوباشه جناب مدیر! ببینین چی از تو وسایلش پیدا کردیم؟

دامبلدور که سعی داشت بسته دوم آبنبات لیمویی اش را با دندان باز کند، نگاهی به مک گوناگل کرد.
- اگه جٔل و جِل اس دی و از اینجور چیزاست؛ اشکالی نداره جوونن دیگه دلشون می خواد یه کیفیم بکنن! ما هم از این کیفا کردیم دخترم، همه از این کیفا کردن!

نزدیک بود که مک گوناگل، به دلیل حرص خوردن زیاد و کهولت سن جان به جان آفرین تسلیم نماید، اما به دلیل وساطت اسنیپ و بقیه اساتید، به دعوت عزارئیل لبیک نگفت و تنها مشغول کندن موهای خود شد!
- خیر جناب مدیر! کتاب های منشوری آورده مدرسه!

پالی در ردای خودش که طبق قانون مدرسه دو سایز بزرگتر از سایز اصلی اش بود، فرو رفت.
دامبلدور نگاهی به مجله در دست مک گوناگال انداخت؛ سپس با بیخیالی دستش را تکان داد.
- جوونن جاهلن دیگه! بزرگتر بشن به آسلام و روشنایی روی میارن!

زمانی که تصور می شد که مک گوناگال، از میدان به در شده است، ناگهان ضربه نهایی خود را وارد کرد.
- ملاحظه کنین جناب مدیر؛ این دفتر خاطراتشه!

پالی که تا آن زمان نقاب میش خود را بر صورت داشت، نقابش را برداشت و نقاب گرگ را زد.
- دفتر خاطرات من دست شماها چی کار می کنه؟ این کار غیر قانونیه؟ من شکایت دارم! وکیلمو می خوام ببینم این بر ضد حقوق شهروندی و جادو آموزیه؟ ای ایهالناس کجایید ببینید که این سیستم آموزشی فرصت شکوفایی رو از من می گیره!
پالی با اینکه تنها شانزده سال داشت اما، در سیاه بازی ماهر بود. جوری که حتی قلم جادویی نویسنده نیز از بازگو کردن آن، عاجز است.

مک گوناگال چشم غره ای به نشانه " بعدا حسابت رو می رسم" نثار پالی کرد.
- داشتم می گفتم پرفسور این دفتر خاطراتشه! وایسید یه قسمتش رو واستون می خونم!


نقل قول:
امروز روز نسبتا بدی بود! هیچ مشنگ زاده ای رو نتونستم پیدا کنم تا بفرستمشون تو جنگل ممنوعه، البته می شه گفت چون سر همه شون این بلا رو آوردمم بی تاثیر نیست!
یه روز دیگه هم گذشت و من باز دعوت نامه مدلینگم رو از ویچریا سیکرت نگرفتم! این جماعت هیچوقت قدر هنر های منو ندونستن!
البته امروز همچینم روز بدی نبودا! یه برقک انداختم تو دفتر مک گوناگال، فکر کرد کار نویل لانگ باتمه؛ انقدر خندیدم که نگو! نویل یکی از کساییه که خیلی رو مخمن همه این افردا باید جایگاهشون رو نسبت به من بدونن!
هر روز از پس هم می گذرند و من نمی تونم به آرزوی دیرینه م یعنی مرگخوار شدن برسم؛ به امید روزی که مرگخوار بشم و بعدش بتونم با آقای لسترنج ازدواج کنم!
آن روز را می بینم...


دامبلدور دفتر خاطرات را از دست مک گوناگال کشید. نگاه دقیقی به آن انداخت و سپس ریشش را خاراند.
- خب خوبیش اینکه فهمیدیم چه اتفاقی واسه مشنگ زاده هامون افتاده!

مک گوناگال باورش نمی شد.
- همین؟ همین جناب مدیر؟.
- البته اینکه نیروی عشق در دل این فرزند می تپه هم نکته حائز اهمیتیه! حالا بگذریم از اینکه عاشق یه چاقو کش مرگخواره که همسن باباشه

اسنیپ نگاهی به دامبلدور انداخت.
- خب کی به صورت رسمی اخراجش می کنیم؟
اسنیپ نیشخندی زد او از اینکه یکی از اعضای گریفیندور قرار است اخراج شود، در پوست خود نمی گنجید. البته اینکه دیگر نمی توانست از پالی امتیاز کم کند خودش بحث جدایی بود!
دامبلدور خودش را به نشنیدن زد.

- جناب مدیر پرفسور اسنیپ سوال پرسیدن!
- به نظرم باید یه فرصت دوباره ای به این فرزند بدیم.

مک گوناگال و بقیه اساتید:

- چی؟ چی؟ فرصتی نمونده همه کوپن هاش رو سوزونده! شلوغ نیست که هست،‌تنبل نیست که هست، با دشمنای ما نشست و برخاست نمی کنه که می کنه؛ دیگه چه کاری مونده که این پدیده نکرده باشه؟
- غصه نخور مینروا بیا آبنبات لیمویی بدم خدمتت باباجان!

مک گوناگال با چهره ای غضبناک به پالی خیره شد، پالی نیز با چهره "***in your face bi" نگاهش را به مک گوناگال, دوخت.

- من ریشه های روشنایی رو می بینم، به پالی اعتماد دارم عین سوروس! حالا هم می خوام منو پالی رو تنها بذارین تا یکم با این فرزند صحبت کنم.

اساتید با بی میلی دفتر دامبلدور را ترک کردند.

- خب فرزندم حالا که تنها شدیم باید، یه چیزایی رو بهت بگم. موندنت تو هاگوارتز شرط داره اونم اینکه باید جاسوس محفل تو خونه رید باشی!

پالی باورش نمی شد که دامبلدور چنین درخواستی از او داشته باشد.

- من به سوروس اعتماد دارما، ولی می دونی سوروس یکم سنش بالا رفته شاید نتونه خوب به کارش برسه؛ کلا به نظر من باید به نسل جوون اعتماد کنیم.
دامبلدور لیست بلند بالایی را درآورد و شروع به خواندن کرد.
- مثلا نگاه کن... رکسان ویزلی از بچه های خودمونه که به محض تولد قراره بفرستیمش خانه ریدل به عنوان جاسوس یا همین ملانی که تو گروه خودتونه، اونم داریم به عنوان جاسوس صادر می کنیم به خانه ریدل.
دامبلدور لیست را روی میز گذاشت و به پالی خیره شد.

پالی:

- نظرت چیه فرزند؟

پالی با تمام وجودش مخالف بود.
- نه مرسی من همینجوری راحتم!

دامبلدور لبخند پدرانه حرص درآری به پالی زد.
- درجریانی که اگه وساطت من نبود اخراج که هیچی، حتی پات به آزکابان هم باز می شد فرزند؟
معلوم بود دامبلدور خوب قوانین شطرنج جادویی را بلد بود، زیرا پالی کیش و مات شد!

- تصمیم با خودته بابا جان ، اگه می خوای اخراج نشی و به آزکابان نری باید جریمه ت رو قبول کنی؛ اگه هم نه که... همش پا خودته!

در آن لحظه پالی حاضر بود که تمامی خیارک های چرک دار موجود در دفتر اسنیپ را یکجا قورت دهد اما، جواب پیشنهاد دامبلدور را ندهد.
- خب باشه، جاسوسیت رو می کنم چاره چیه!
- می دونستم که حافظ راه روشنایی هستی فرزند!
- من حافظ راه روشنایی نیستم همش از رو اجباره!
- نیرو عشق همه چیز رو به مرور زمان تغییر می ده فرزند.


سه سال بعد- خانه ریدل ها


اولین روز از مرگخوار پالی بود؛ پالی نگاه طولانی به خالکوبی دست چپش انداخت؛ بالاخره بعد از کلی مشقت مرگخوار شده بود.
صدای در پالی را به خود آورد و به دنبال آن لیسا تورپین خود را به درون اتاق انداخت.

- صدای اینکه من بگم بیا تو رو شنیدی؟ چرا عین تسترال سرتو انداختی پایین اومدی تو؟
- به خاطر اینکه یه نامه داشتی! ببینم تو کیو داری که واست نامه می فرسته؟
- فضولو بردن محفل! برو پی کارت ببینم!
پالی با لگدی لیسا را از اتاقش به بیرون پرتاب کرد؛ در را نیز سه قفله کرد.
نامه ای که از لیسا گرفته بود را به دقت وارسی کرد. نام و نشانی در آن وجود نداشت. بنابراین آن را باز کرد.

نقل قول:
سلام پالی عزیزم!
مرگخواریت مبارک فرزند. در شرایط عادی نباید از این موضوع خوشحال شد ولی چون تو از خودمونی اشکال نداره! واست آرزوی موفقیت دارم و یادت باشه اگه جریمه ت رو انجام ندی بلیط ورود به آزکابان رو از آن خودت کردی!
موفق باشی دخترم
از طرف آلبوس برایان ... بقیه ش رو یادم رفت به خاطر کهولت سنه دیگه دامبلدور


پالی ماجرای جاسوسی برای دامبلدور را کاملا از یاد برده بود. اما چاره ای نداشت مجبور بود که به نحوی آن را انجام بدهد که نه سیخ بسوزد و نه کباب؛ بنابراین تصمیم گرفت که اطلاعات اشتباه به دامبلدور برساند تا به مرگخوار بودنش آسیبی نرسد.
- همینه! اینطوری هم نمی رم آزکابان هم مرگخوار باقی می مونم.


پایان فلش بک


- پس این همه سال داشتیم مار تو آستین خودمون پرورش می دادیم!

پالی هراسان شد.
- ارباب من که توضیح دادم!
- انتظار داری ما این چرندیات رو باور کنیم؟

پالی از ته دل زار می زد.
- ارباب به الماسام قسم همش همیناییه که من گفتم! آقای لسترنج شما یه چیزی بگین!
- راس...
- از گرگینه پرسیدن شاهدت کیه؟ گفت دمم! رودولف یه روده راست تو شکمش نیست!

لرد سیاه نگاهی به ملانی انداخت.
- تو حرف نزن ملانی تو الان خودت در مظان اتهامی! واسه ما جاسوسی دامبلدور رو می کنی؟
- ارباب همش دروغه، تهمته، افتراعه!
- به شما هم می رسیم؛ ولی فعلا باید تعیین کنیم که مجازات پالی چی باشه!
- ارباب لطفا! بخشینم... ارباب همه اطلاعاتی رو که دادم همه شون اشتباه بودن. ارباب به جوونیم رحم کنین!

لرد سیاه نگاهی به بقیه مرگخواران انداخت.
- ما تصمیمون رو گرفتیم پالی؛ بخششی در کار نیست! به همون جایی که ازش اومدی تبعیدت می کنیم، یعنی محفل؛ ببرینش این خائن رو!

پالی حیران و درمانده، کشان کشان به طرف در خروجی برده می شد!









ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۴ ۲۲:۲۱:۲۱

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹
#3
فیل خاص و زیبای پالی چپمن از تیم پالی چپمن پومونا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید VS فیل ناسازگاران




روزی روزگاری در شهری که لندن نام داشت، یک گرگینه بسیار بی تربیت و پررو وجود داشت. اسم این گرگینه پالی بود. از صاحب کار بگیر تا صاحب خانه ای که در آن زندگی می کرد، هیچ یک نه او را دوست داشتند و نه از او راضی بودند. پالی خودشیفته بود و کلا تنظیمات مغزش مشکل داشت. او خود را ملکه زیبایی سال 2017 می پنداشت و هرروز جلوی آینه غبار گرفته مرلینگاه محل کارش، به آرا ویرا کردن مشغول بود؛ از نظر اون خواهران کارداشیان و جنر حقش را خورده بودند.
اما مهم ترین ویژگی بد او جدا از آزار دهنده بودن رفتارش، بدجنسی و بد ذاتی اش بود. در کارنامه سیاه اعمالش یک لکه سفید هم مشاهده نمی شد. مرلین از او بسی ناراضی بود؛ بنابراین تصمیم گرفت که او را دربرابر آزمون مرلینی قرار دهد.


بارگاه ملکوتی مرلین


بارگاه ملکوتی مرلین، پر از تکاپو بود. فرشتگان هر یک مشغول به کاری بودند. بهشتیان نیز گوشه ای از بارگاه مشغول برنزه کردن و فوتبال ساحلی بازی کردن، همراه حوریان بهشتی بودند.

در گوشه ای از بارگاه فرشته ای پشت در مدیریت که جایگاه مرلین بود، ایستاده و مشغول، صاف و صوف کردن کت و شلوار و کراواتش بود. آن روز روز مهمی بود، فرشته بعد بیست و اندی سال ترفیع می گرفت و به مقام بالاتری دست میافت؛ سالها منتظر این روز بود و بالاخره آن روز رسیده بود.
فرشته که نیکی نام داشت و برخلاف اسمش مذکر بود؛ در دفتر مدیریت را زد و پس از شنیدن صدای بله مرلین در را گشود. مرلین مشغول نگاه کردن اعمال جادوگران از طریق کامپیوترش بود و اصلا حواسش به نیکی نبود.
نیکی صدایش را صاف کرد، تا بلکه توجه مرلین را به خود جلب کند.
اما حواس مرلین جای دیگری بود. سخت مشغول زل زدن به مانیتور رو به رویش بود و انگار اصلا حضور نیکی را حس نمی کرد.

- قربان غرض از مزاحمت، واسه امر خی... چیز... واسه امر ترفیع مزاحم شدم!

مرلین با بی حواسی، دستش را تکان داد.
- آهان واسه اون بابت، بشین و از خودت پذیرایی کن فرزند!

نیکی وقت نداشت؛ او می خواست سریعا قال قضیه ترفیع را بکند. در دفتر حساب رسی به اعمال یک فرشته مونث وجود داشت، که نیکی سخت دلباخته اش بود. تصمیم داشت بعد از گرفتن ترفیع سریعا به خواستگاری او برود.
- نه قربان اگه می شه سریع مهر رو بزنین پای کاغذ که من برم.

معلوم بود حرف نیکی زیاد به مذاق مرلین خوش نیامده بود؛ زیرا رو ترش کرد و با لحن نچندان خوشی، گفت:
- گفتم بشین!

نیکی با بی میلی نشست.

- خب پسر جان! بده اون پرونده تو ببینم.
نیکی با استرس پرونده اش را به دست مرلین داد. مرلین نگاه سرسریی به پرونده انداخت.
- خب پسرم، بیست و چندساله که به عنوان فرشته هدایت گر به نیکی تو بارگاه ما کار می کنی، کارتم انصافا عالیه. استحقاق ترفیع رو داری.

گل از گل نیکی شکفت.
- این حرفا چیه، اختیار دارین کوچیک شمام!
- اما... تو یه نفر رو نتونستی به راه راست هدایت کنی و...
نیکی هول شد.
- عه چیزه... منظورتون ترامپه قربان؟ شما که گفتین دیگه آب از سرش گذشته و قرار بلای ابدی سرش بیارین و انتخابات رو به طرز جادویی...
- اولا تو حرف بزرگترت نپر بچه، دوما کی از ترامپ حرف زد؟ من منظور این بنده خطا کارمه...
مرلین مانیتور به طرف نیکی چرخاند؛ نیکی پالی را دید که مشغول تحقیر یکی از هم خانه ای هایش بود.

- قربان اینکه پالیه! فکر کنم یکدفعه هم به عرض تون رسوندم که کاریش نمی شه کرد. فکر کنم باید یه بلای ابدی هم سر این یکی بیارین؛ من پالی رو می شناسم اصلاح نمی شه.
- من تیکه هایی از روشنایی رو در قلب این فرزند می بینم؛ به نظرم هنوزم جای اصلاح داره.

نیکی کمی این پا وآن پا کرد. پالی یکی از سخت ترین پروژه هایی بود که داشت. هزاران بار سعی در به راه راست هدایت کردن این تحفه را داشت، اما امکان پذیر نبود. پالی اصلاح ناپذیر بود.
- قربان چطوره بیخیال پالی شیم و اونو دچار عذاب مرلینی کنیم؟ ولی اولش به ترفیع برسیم؛ نظرتون چیه؟
مرلین سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
- چطور فرشته هدایت گری هستی تو؟ یکی از بنده هامون داره راه اشتبه رو می ره به جای اینکه اصلاحش کنی، می گی به عذاب مرلینی دچارش کن؟ تو اون دانشکده هدایتی به شما چی یاد دادن؟

نیکی کمی شرمسار شد.
- خب قربان شما بگین چه کار از دست من ساخته ست؟
- آهان این شد! خب من تصمیم گرفتم تو این روز مبارک یه لطفی در حق تو و پالی بکنم؛ تو پالی رو به راه راست هدایت کن منم برگه ترفیعت رو امضا می کنم! خوبه؟

نیکی:

- می دونستم که موافقت می کنی فرزندم!
- ولی قربان من ششصد و شصت و شیش بار تلاش کردم که این موجود رو به راه راست هدایت کنم، ولی امکان پذیر نیست. از هدایت شدن سر باز می زنه.

مرلین با حالت ریلکسی پایش را روی پای دیگرش گذاشت.
- خب چون از روش جهنم، بهشت و حوری ها و نوشیدنی کره ای بهشتی استفاده کردی! نسل امروز به روش های نوین تری نیاز دارن. باید طمع خوشبختی رو بچشه!

نیکی گیج شده بود.
- خب چجوری؟
- بیا تا در گوشت بگم.


لندن- محل کار پالی


پالی روز سختی داشت. نتوانسته بود به نصف بیشتر همکارهایش متلک بار کند، اکلیل هایش تمام شده بود مثل همیشه نمی درخشید، آن روز هم درخواست مجل ویچوگ مبنی بر دعوت برای ویچ گالا، نرسیده بود و غذای آن روز محل کارش کباب بود. او بسیار خسته بود. مثل همیشه از زمین و زمان ناراضی بود.

- ای تف تو تو ذات بوقی تون کنن! هیچکدوم قدر الماسی مثل منو نمی دونین، همتون حسود و بوقی...

ناگهان نیکی که از ناشکری های پالی خسته شده بود، به صورت ناگهانی جلو او ظاهر شد.
- خسته نشدی انقدر ناشکری کردی؟
- یا جد گودریک! زهره م ترکید!
پالی نگاهی با چهره اتو کشیده نیکی انداخت. خیلی شبیه شخصیت فیلم مشنگیی که به تازگی دیده بود، بود.
- عه من تو رو میشناسم! تو اون فیلمه یه مداد پرت می کردی همه می مردن!
- نخیر من فرشته به راه راست هدایت کن هستم!
- چه اسم ضایعی داری!
- درواقع اسمم نیکیه!

پالی چشمانش را در حدقه چرخاند.
- آها همونی که کلی بار تو گوشم ورورو می کرد کار خوب کن بری بهشت! مرسی من بهشت نمی خوام بای بای!
- مطمئنی نمی خوای زندگی رویایی یه سو÷ر مدل رو تجربه کنی؟

شاخک های پالی فعال شد، او روی این مورد بسیار حساس بود.
- چی گفتی؟
- یه پیشنهاد دارم که اگه قبول کنی هم به نفع منه هم به نفع خودت.

پالی با بدبینی نگاهی به نیکی انداخت.
- چه پیشنهادی؟
- من یه فرصت بهت میدم، یه فرصت طلایی یه شانس که بتونی زندگی رویاییت رو داشته باشی.

چشمانی پالی درخشید.

- البته یه شرط هایی داره. یک: این زندگی رویایی فقط واسه یه روزه، دو: تو این یه روز باید تغییر کنی و آدم خوبی باشی وگرنه همون یه فرصتتم می سوزه.
- خب این کجاش به نفع منه؟
- اگه قبول نکنی من دچار عذاب الهی می کنمت ولی اگه قبول کنی و به نحو احسن انجامش بدی، هم من به ترفیعم می رسم و هم تو می تونی به زندگیت ادامه بدی. نظرت چیه؟

انتخاب سختی بود. از یک طرف مسئله یک روز زندگی رویایی، همانطور که او می خواست بود، از یک طرف هم یکباره بودن آن، کمی آزار دهنده بود.
نیکی نگاه تهدید آمیزی به پالی انداخت.
پالی آهی کشید.

- چاره دیگه ای هم دارم؟ قبول می کنم.
- معلوم ساحره باهوشی هستی.

نیکی یک کاغذ از جیب کتش بیرون آورد.
- باید اینو امضا کنی و تعهد بدی که غیر از کار نیک، کار دیگه ای انجام ندی، نباید کسی رو مسخره کنی، نباید فخر فروشی کنی، نباید دروغ بگی و... وگرنه در همون لحظه که کار بد رو انجام دادی عذاب مرلینی رو سرت خراب میشه. گرفتی؟
پالی سرش را به نشانه موافقت، تکان داد.

- آفرین! روز رویاییت از الان شروع می شه، روز خوبی داشته باشی!
نیکی در یک چشم بهم زدن غیب شد.
در همان لحظه زمین زیر پا پالی لرزید و شکاف عمیقی برداشت، پالی با صدای بلند جیغ کشید و در حالی که سعی می کرد داخل شکاف فرو نرود، شاخه درختی در همان نزدیکی را گرفت.
- این دیگه چه کوفتیه؟ کجاش رویاییه؟

ناگهان باد سهمگینی وزید و پالی را با خود داخل شکاف برد. شکاف در یک چشم بهم زدنی ترمیم شد، گویا هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.
در همان لحظه پالی درون زمین در حال سر خوردن و جیغ کشیدن بود و با خود فکر می کرد این دیگر چجور روز رویایی است. چشمانش را بسته بود و از ته دل جیغ می کشید و دعا می کرد.

- آدم می شم قول می دم... البته گرگینه م نمی تونم آدم شم ولی گرگینه خوبی می شم. مرلین تو رو خودت نجاتم بده! قول می دم از این به بعد تسترال درگاهت بشم قسم می خورم!
ناگهان روی جای نرم و گرمی افتاد. جرئت نداشت چشمانش را باز کند. فکر کرد که مرده و متوجه آن نشده است. اما وقتی لای چشمانش را باز کرد خود را درون اتاق باشکوهی دید.
باورش نمی شد یعنی واقعا، یک روز زندگی رویایی اش شروع شده بود؟
- خب یعنی من کجام؟
ناگهان صدای پایی را از بیرون در شنید و به دنبال آن صدای در زدن.
دختر جوانی در اتاق را گشود.
- عه پالی جون عزیزم لباساتو نپوشیدی که. مگه قرار نبود بریم با طرفدارات عکس بگیریم؟
- طرفدارام؟
- آره عزیزم بدو که دیر شد.

پالی تبدیل شده بود به یکی از سوپر مدل های جهان. عکسش روی همه مجله های مد چاپ شده بود, خانه چند میلیاردی داشت. درسته همه آنچه که همیشه می خواست.
- لباساتو پوشیدی عزیزم؟

پالی خواست که سر آن دختر جوان که به نظر می آمد مدیر برنامه هایش باشد، داد بزند؛ اما ناگهان یاد شرط نیکی افتاد.
- الان میام!

پنج دقیقه بعد او کنار طرفدارانش و خبر نگاران بود، همه از او امضا می خواستند و این او را هیجان زده می کرد.
همه از پالی عکس می گرفتند و او همه در جواب دوربین ها چشمک می زد یا دست تکان می داد.. پالی حتی موقتی بودن این زندگی شیرین را فراموش کرده بود.

-خاله چه لباس خوشگلی داری!
تا قبل از اینکه پالی به خودش بیاید، بچه کوچکی که این حرف را زده بود، دست شکلاتی اش را روی لباس او پاک کرد. از کله پالی دود بلند می شد. نزدیک بود سر بچه فریاد بلندی بکشد، که ناگهان یاد شرط نیکی افتاد. لبخند زورکی زد.
- عه خاله جون چه بچه با تربیتی! مرلین حفظت کنه، ولی آیا تو با چیزی به نام دستمال آشنایی داری؟
دست بچه تا آرنج درون دماغش بود.
- نه!

پالی با لحن چندشی نگاهش را از بچه گرفت. باز هم به دلیل شرط نیکی نمی توانست خود واقعیش را نشان دهد. واقعا این کار برای پالی که عمری از همه ایراد گرفته بود و همه را حسود می پنداشت سخت بود.
بقیه روز هم به همان منوال گذشت پالی زندگی رویایی خود را به بهترین شکل گذراند. عکس هایش در مجله های مد پخش شد، در خیابان همه از او امضا می خواستند. دیگر واقعا ملکه زیبایی شده بود؛ اما همه این ها یک چیزی کم داشت پالی خودشیفته، مغرور، لجباز، فضول! با کمال تعجب پالی کل روز گرگینه خوبی بود، نه به کسی توهین می کرد نه کسی را مسخره، کل روز به عنوان یک مدل معروف زندگی کرد و به او خوش گذشت اما در ساعت آخر زندگی رویایی اش اتفاقی که نباید افتاد.

÷الی در اتاق زیبا و باشکوهش روی تخت نشسته بود و مشغول خوردن خاویار بود.
- وای از کت و کول افتادم چقد زندگی کردن به عنوان مدل سخته!
تنها یک ساعت از روز رویایی باقی مانده بود و پالی آماده میشد تا بخوابد.
در همین حین صدای در زدن آمد.

- بیا تو!
خدمتکار نگران نگاهی به پالی انداخت.
- خانم ببخشید مزاحمتون شدم، ولی اتفاق مهمی افتاده.
- چه اتفاقی؟

خدمتکار به سختی آب دهانش را قورت داد.
- الماساتون رو دزدیدن.
پالی که کل روز تبدیل به یک گرگینه خوب شده بود چهره مهربانش را از یاد برد.
- چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ مگه این خراب شده نگهبان نداره؟ چطور جرئت می کنین با هنرمندی مثل من اینطوری رفتار کنین، هان؟ اصلا می دونین من کیم؟
اما وقتی که فهمید چه اتفاقی افتاده است، دیگر دیر شده بود. هر آن ممکنه بود نکی بیاید و او را دچار عذاب مرلینی کند. چند دقیقه گذشت اما خبری از عذاب مرلینی نبود.
در همان حین نیکی از ناکجا آباد پیدایش شد و با یک بشکن خود و پالی را وسط محل اولین دیدارشان ظاهر کرد.
- یه ساعت مونده بود خراب کردی پالی خراب!
- تو هم به من دروغ گفتی! عذاب مرلینی در کار نبود.

نیکی هول شد.
- چیزه... اونو واسه این گفتم که کارو خوب انجام بدی که اونم آخر کاری گند زدی. منم ترفیعم رو نگرفتم تو هم به راه راست هدایت نشدی.
- واقعا فکر کردی من به راه راست هدایت می شم؟ اگه می خواستم به راه راست هدایت شم عضو محفل می شدم؛ من نوکر دربست راه چپم! راستی روز رویاییت هم ارزونی خودت؛ روزی که نتونم خودم باشم مفتم نمی ارزه!
پالی این را گفت و به سمت خانه خودش روانه شد.



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
#4
فیل خاص، خوشگل، الماس دارو ناز پالی چپمن پومونا اسپروات علی بشیر روبیوس هاگرید، فیل ناسازگاران رو ناک اوت می کنه!


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹
#5
فیل خاص پالی چپمن پومانا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید

Vs

فیل ناسازگاران



- یافتم! یافتم!
پالی جست و خیز کنان این جمله را تکرار می کرد
- الان یه جهان مدیون یافته های منه! خداحافظ بیکاری و علافی و سلام نجات جهان! .

ناگهان لنگه دمپایی بر فرق سر پالی اصابت کرد.
- خفه شو توله گرگ زشت! بعضی از ما خوابیدیم. نصف شبی جنّی شده!

پالی در حالی که سر دردناکش را می مالید گفت:
- وقتی که با این کشفم مولتی میلیاردر شدم، حتی نمی ذارم کف پامو ببوسین حسودای پلاستیکی!
- کشف کردن؟ کی تو؟
- مگه من چمه؟
- چت نیس، هایه!
- بیشعور بی مزه!
پالی سرش را برگرداند و بدون توجه به هم خانه های خنگش, غرق در افکارش شد؛ باورش نمی شد که چنین چیز مهمی را کشف کرده باشد. آن هم در خواب؛ تا آن زمان فکر می کرد خواب هایش بی معنی و پوچ هستند اما گویا اشتباه می کرد. برای یکبار در زندگی پوچ و به درد نخورش، نبوغ خود را نشان داده و خود را ثابت کرده بود. بالاخره شانس یکبار در خانه ش را زده بود و برحسب اتفاق، او در خانه بود!
تصمیم گرفت تا صبح کمی بخوابد؛ نابغه ای مثل او به خواب کافی نیاز داشت، اما از شدت هیجان نتوانست تا صبح چشم روی هم بگذارد.


صبح روز بعد...


پالی با چشمانی پف کرده و موهایی که انگار یک قرن رنگ شانه به خود ندیده اند، از خواب برخاست.
- اوقور بخیر! می خواستی بخوابی شب بیدار شی!

پالی حوصله جواب دادن سوالالت بی سرو ته رئیسش را نداشت بدون توجه به او موهایش را شانه کرد و لباسش را پوشید.
- سانتال مانتال می کنی کدوم گوری بری؟
- سر قبر بابات!

رئیس که هم شکه شده بود و هم عصبانی، نگاهی به پالی انداخت.
- چه لوبیای برتی باتی خوردی؟
- از اون خوشمزه ها!

قند در دل پالی، با فکر به کشفش آب شد. دیگر لازم نبود که در آن خانه لعنتی کار کند و هر شب با ده نفر در اتاق زیر شیروانی بخوابد.
- عصر وسایلمو میام بر می دارم. دیگه نیاز به این کار ندارم.
- گنجی چیزی پیدا کردی؟
- یه چیزی تو همین مایه ها. یه کشفی کردم که کل بشریت رو نجات می ده!
پالی با غرور از جلوی رئیسش گذشت.

- این باز مخش عیب کرد، مرلین بخیر بگذرونه بقیه ش رو.

پالی فکر های زیادی در سرش داشت. همیشه ایده هایی که به عقل جن هم نمی رسید؛ اما صد حیف که کسی قدر نبوغ و درخشانی او را نمی دانست! به قول خودش خاص ترین الماسی بود که جهان به خود دیده بود و از نظرش همه عالم و آدم به او حسودی می کردند. مهم ترین دلیلی که هیچ گاه ایده هایش را جدی نمی گرفتند همین بود؛ حسادت!
- چشتون دربیاد با این مغزی که م دارم باید می رفتم جاسا! مطمئنا با این کشفم چشم همه به سوی منه. باهوش ترین، جذاب ترین، خاص ترین، ملوس ترین و درخشان ترین ساحره قرن می شم. فکر کنم بازم دل همه جادوگرا مخصوص آقای لسترنج رو به دست میارم.
در افکار خود غوطه ور بود، که ناگهان به جسم سختی برخورد کرد.
- آخه کی تو خیابون دیوار می کاره؟
وقتی سرش را بلند کرد تابلو بزرگی را دید.

نقل قول:
سازمان ثبت اختراعات و اکتشافات جادوگری


وارد ساختمان شد و رو به پذیرش گفت:
- ببخشید اینجا سازمان ثبت اختراعاته؟
- بله خانم!
- خب من اومدم یه کشف بزرگی رو اعلام کنم کجا رو باید امضا کنم؟
- باید برین ته راهرو سمت چپ.

پالی با خود گفت:
- این دیالوگ بیمارستان نبود؟

شانه هایش را بالا انداخت؛ در ته راهرو یک میز وجود داشت و پشت آن کارمند بی حوصله ای که خمیازه می کشید، نشسته بود. مشخص بود که ترجیح میداد در تخت گرم و نرمش مشغول استراحت باشد.
- فرمایش؟
- اینجا کشفا رو ثبت می کنن؟
- بله با اجازه تون!
- خب من می خوام یه کشف که کل جهان رو تغییر می ده رو ثبت کنم!
- نام و نام خانوادگی و کشفتون رو تو این کاغذ یاداشت کنین و برین ته صف.

پالی نگاهی به صف خالی از مردم انداخت. هیچ صفی وجود نداشت.
- اینجا که کسی نیست.

مسئول بی حوصله تر از قبل جواب داد.
- خانم می خوای کارت راه بیوفته یا نه؟
- بله.
- پس بیا برو تو صف وقت ما رو نگیر.
- آخه کسی که اینجا نیستش!

صدایی پالی را مورد خطاب قرار داد.
- پس ما بوقیم؟
- چون کسی نمی تونه ما رو ببینه باید ما رو نادیده بگیرین؟ تا کی تبعیض علیه نامرئیان؟
- همینه می گم باید جمع کنیم از این مملکت بریم دیگه! کسی اینجا ما رو نمی بینه!

پالی اوضاع را قاراشمیش دید، برای اینکه مورد غضب نامرئیان قرار نگیرد، با سختی های فراوان ته صف را یافت. بعد از کلی دعوا ، کل کل و کلی ماجرا بالاخره نوبتش شد.

- خب خانم کشف شما چی بود؟

پالی بادی بر غبغب انداخت و با غرور گفت:
- خب خیلی ساده ست. چطوری الماس رو درخشان تر کنیم!

مسئول ثبت اختراع و اکتشافات که مدام به ساعتش نگاه می کرد گفت:
- خب چطور؟
- یکم روش اکلیل می پاشیم، بعدشم میذاریمش جلو خورشید اینطوری بهتر برق می زنه!
- همین؟
- اوهوم! نمی خواد ازم تعریف کنی می دونم چقدر مهم و مایند بلوئره!

مسئول:
پالی: biganeh:
مسئول:
پالی:
مسئول:

- چته؟
- خیلی باحالی! داری پرنک می گیری نه؟ ایدیت تو تیک تاک چیه؟
- پرنک چیه؟ تیک تاک چیه؟ جدیم! خجالت بکش مرد حسابی!
- ناموسا؟

حوصله پالی کم کم داشت سر می رفت.
- کشف مهم و خاص منو همین الان ثبت کن وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی؟
- چه خشن من که چیزی نگفتم؛ فقط...
- زهر خیار، مردک دلقک!

مسئول سعی در کنترل خنده خود داشت، اما چندان موفق نبود.
- من به خاطر خودت میگم، آخه این چجور کشف مهمیه چه تاثیری در زندگی اعضای نامرئی جامعه... وایسا ببینم! تو که نامرئی نیستی!

پالی نگاهی به خودش انداخت.
- خب نه نیستم!

مسئول با عصبانیت رو به پالی گفت:
- خب تابلو رو ندیدی؟

پالی نگاهی به تابلو انداخت.

نقل قول:
ثبت اختراعات و اکتشافات


- خب اینجا که نوشته ثبت اتفاقات و اکتشافات.
- پایینشو ببین.

پالی نگاه دقیق تر به تابلو انداخت.

نقل قول:
ثبت اختراعات و اکتشافات
(مخصوص نامرئیان)


- نمی دونستم همچین چیزیم وجود داره.
- حالا که می دونی. برو وقت منو هم تلف نکن.
- شما که این همه پول به جیب می زنین حداقل اون نامرئیشو درشت تر می نوشتید.

پالی سه ساعت کل اداره ثبت اختراع و اکتشاف را متر کرد اما هیچ ارگانی حاضر به ثبت اختراع او نبود. بعضی می گفتند که کشف پالی مربوط به آن ها نیست، بعضی از آنها به او می خندیدند و تلاشش را برای ثبت کشف بزرگش بیهوده می پنداشتند. اما پالی بیدی نبود که با این فوت ها بلرزد! او هنوزهم خودش را در قله موفقیت می دید و به آینده اش امیدوار بود.
پس از کلی گشتن و با اردنگی بیرون شدن، در یک راهرو تاریک، اتاق کوچکی با این تابلو یافت.

نقل قول:
ثبت اکتشافات مربوط به الماس


از شدت خستگی لحظه ای فکر کرد که شاید اشتباه می بیند. اما چشمانش را چنیدن بار مالید تا متوجه شد که اشتباهی در کار نیست؛ بالاخره ارگانی را که می خواست پیدا کرده بود.
در زد و وارد اتاق شد. درون اتاق پیکسی هم پر نمی زد؛ اما پر از پرونده های روی میز، کاملا معلوم بود که سر مسئول ثبت اکتشاف شلوغ است.
- بفرمایید تو. کاری داشتید؟
- بله یه کشفی کرده بودم خواستم باهاتون درمیون بذارم.
- کشف شما مربوط به الماس هائه دیگه؟
- بله، کاملا!
پالی شروع به توضیح دادن کشفش کرد و هر لحظه که می گذشت چشمان مسئول گرد تر و گرد تر می شد.
توضیح پالی به اتمام رسید.
- خب نظرتون چیه؟

مسئول:

- دارید نگرانم می کنید؛ خب یه چیزی یه حرفی بزنید!
دهان مسئول از تعجب باز مانده بود.
- باورم نمی شه... این... این ایده محشره!
پالی که از ترس چشمانش را با دستانش گرفته بود، متعجب شد.
- واقعا؟
- معلومه! شما نمی دونین ما چند ساله که درگیر این موضوع هستیم. شما یه نابغه این؛ این موضوع تا به حال به ذهن کسی نرسیده بود.
پالی از ذوق روی پایش بند نبود، بالاخره به آرزوی دیرینه اش رسیده بود.

چند روز بعد جادو تی وی

خبرنگار بسیار بد عنق بود. ده ماهی بود که حقوقش را نداده بودند اما نباید اعتراض می کرد؛ بنابراین لبخند مصنوعی اش را حفظ کرد و مشغول صحبت کردن شد.
- توجه شما رو به خلاصه اخبار جلب می کنیم. مشکل بزرگ جامعه جادویی به دست یکی از افراد زحمتکش جامعه حل شد. مشکل درخشان نبودن الماس ها که چندی پیش مسئولین جواهر فروشی ها را حیران کرده بود به دست پالی چپمن چپمن زاده حل شد. از همکارم می خوام که شرح بیشتری در این رابطه به ما بدن.
- بینندگان عزیز سلام ما الان در قلب لندن هستیم و می خوایم گزارش کوتاهی از روند درخشان تر شدن الماس ها برای شما ارائه بدیم؛ ولی ابتدا با خانم چپمن خالق این ایده نو و بکر صحبت کنیم.

دوربین پالی را نشان می داد که با نیش باز و لباس بیش از حد درخشان و یک عینک آفتابی رو به دوربین لبخند می زد.
- سلام جامعه جادویی خیلی خوشحالم که در خدمت شمام و تونستم این کار کوچیک رو در حقتون بکنم، من در جریان بودم که سال های سال بود که این موضوع ذهن شما رو مشغول کرده بود.

خبرنگار لبخند گشادی رو به دوربین زد.
- خب براساس چه اتفاقی این ایده نو به ذهنتون رسید؟ از چه چیزی الهام گرفتین؟
- یه شب که غذای سنگینی خورده بودم، یه خواب عجیب دیدم که اون خواب الهام بخش من بود.
- شایعه هایی مبنی بر این هست که شما قبل از این اتفاق آواره بودید، نظرتون در این باره چیه؟

پالی کمی عینکش را پایین داد و حالت معصومی به خود گرفت.
- تکذیب می کنم. به این چشما می خوره که دروغ بگن؟

خبرنگار با نگاهی که از آن "تسترال خودتی و هفت جدت" می بارید به پالی نگاهی کرد و گفت:
- خب حالا بعد از این کشف بزرگی که شما انجام دادین، مسیر پیشرفتتون هموار شده؛ چه کار های دیگری در مسیر پیشترفت این مرزو بوم در نظر دارین؟
- ابتدا همه اون خس و خاشاکایی که منو مسخره کردنو تو کوره های آدم سوزی می سوزونم در فکر قدم های محکمتر و ایده های درخشان تر هستم تا کشورمون رو آباد کنم.
- حرف و سخن دیگه ای با ملت فهیممون ندارین؟

پالی ژست جادوگر کشی گرفت و گفت:
- به قول ریانا "shine bright like diamond".



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#6
فیل پالی چپمن پومانا اسپراوت علی بشیر روبیوس هاگرید

Vs

اسب ناسازگاران




- چه خبطی کردی که انداختنت هلفدونی؟
- من؟ من هیچی به مرلین قسم! من فقط داشتم کار فرهنگی می کردم به مرگ هفت جدم!

زندانی سلول بغلی نگاه عاقل اندر سفیهی به پالی پالی انداخت.
- راحت باش نیم وجبی! رازت بین ما هم بندیات محفوظه به کسی نمی گیم. مگه نه داشیا؟

زندانیان سلول های اطراف:

-چی بگم که همش از بدبختی و دربه دری و یه رفیق ناباب شروع شد!



فلش بک ـ دوماه قبل...



- سریع تر مگه داری گربه ناز می کنی؟
این صدای فریاد صاحب کافه سه دسته جارو بود که بی رحمانه بر سر پالی بیچاره فریاد می کشید. پالی در شرایط بسیار سختی قرار داشت؛ از خانه ریدل ترد شده بود و در هاگزمید به مرلینگاه شویی مشغول بود. بدبخت و آوره کوچه و خیابان بود و کسی را نیز نداشت. همه دوستانش او را به خاطر اخلاق بدش ترک نموده بودند و او درون خرابه ای در هاگزمید روزگار میگذراند.

روزگاری بدی در جامعه جادویی در جریان بود. از وضع معیشتی گرفته تا شورش و اغتشاش؛ بیکاری نیز وجود داشت. پالی بعد بیست و اندی سال، جایگاه مناسب خود را در جامعه نیافته بود و بعد از ترد شدن از خانه ریدل دربه در دنبال شغل مناسب بود، اما امان از بیکاری. در هر اداره از او مدرک سطع عالی هاگوارتز می خواستند؛ اما پالی فقط مدرک آزمون سمج را داشت زیرا به ناچار مجبور به ترک تحصیل شده بود. تنها رزومه ای هم که داشت مرگخوار سابق دربار لرد سیاه بود که، آن نیز زیاد به دردش نمی خورد چون ملت حتی از اسم لرد سیاه نیز وحشت داشتند. او حتی گواهینامه درست حسابی دسته جارو نداشت که در اسنپ بانوان مشغول به کار شود. در باغ وحش هم به دلیل اینکه فقط شب های خاصی از سال را تبدیل به گرگ می شد؛ او را نمی پذیرفتند، بنابراین برای گذران زندگی چاره ای جز مرلینگاه شویی نداشت.

- سریع تر باش هنوز شیش تا مرلینگاه دیگه مونده که بشوری!

پالی با نارضایتی به دستمالی که در دستش داشت نگاهی انداخت.
- آخه با این دستمال کوچولو و کثیفی که به من دادی نمیشه این همه مرلینگاه رو تمیز کرد یک انصاف داشته باش حداقل یه تیی چیزی می دادی خب.
- همینه که هست؛ اگه ناراحتی می تونی استعفا بدی خیلیا آرزوشونه جای تو باشن!

پالی این را خوب می دانست که تنها کسی که فرم مخصوص مرلینگاه شویی را پر کرده بود خود خودش بود. این شغل خواهان زیادی نداشت.
- آخه اینطوری نمیشه که؛ اصلا می دونی داری با کی حرف می زنی؟
- نه! نمی دونم تو بگو.

پالی با دیدن چشمان ترسناک صاحب کافه آب دهانش را قورت داد. فقط خودش می دانست که الماسی درخشان است ولی صد حیف که قدرش را ندانستند! بدون اینکه حرفی بزند دوباره مشغولی تمیز کردن شد. اگر این شغل را از دست می داد از گرسنگی می مرد.
برای صاحب کافه ذره ای اهمیت نداشت ناخن های او بشکنند یا لباسش آغشته به کارخرابی ملت شود و این برای پالیی که از هر چیز بیشتر به ظاهر خود اهمیت می داد، سخت بود. در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود سعی می کرد ناخن هایش با کارخرابی ملت تماسی نداشته باشد.


نیم ساعت بعد...


پالی در راه رفتن به خانه بیغوله خویش بود. باد سرد از درز لباس های مندرسش رد میشد و او را اذیت می کرد. گویی حتی باد هم او را به سخره گرفته بود زیرا صدای زوزه اش آوای مانند "looooser" اکو می کرد؛ که وصف شرایط حال او بود. از مقام و منزلتی که در خانه ریدل ها داشت به مرلینگاه شویی افتاده بود و حس "کوزت واری" سخت آزارش می داد. بنابراین طی یک عملیات انتحاری، تصمیم گرفت که خودکشی کند و با این کار دفتر زندگی پر ذلت خویش را ببندد. اما در لحظه ای که می خواست خود را از اتوبان "شهید لوپین" هاگزمید به پایین پرتاب کند، دستی مانع از این کار شد.
- می خوای بمیری عامو؟ این طوری که ماموران زحمت کش شهرداری باید مرباتو از رو زمین جمع کنن! خب برو قرص بخور، خودتو دار بزن، چی میدونم برو تو وان رگتو بزن؛ گزینه آخری همچین لاکشریه مث این تینیجرای تازه به بلوغ رسیده!

پالی به چشمان خود اعتماد نداشت. درست میدید؟ او "صغرا گرنجر" خواهرناتنی "هرماینی گرنجر"؛ که حاصل رابطه پدرش با "خدیجه پاتر"
بود، که جنسیتش هرگز مشخص نشد؛ دوست گرمابه و گلستان پالی.

- صغرا؟
- پالی؟

صغرا و پالی یکدیگر را با رعایت پروتکل های بهداشتی در آغوش کشیدند.

- وای باورم نمیشه پالی؟ تو کوجا هاگزمید کوجا؟ منو رو از یاد برده بودی؟
- من دیگه اون پالیی که می شناختی نیستم.
با گفتن این حرف اشک در چشمان پالی حلقه زد.
- چرا نذاشتی بمیرم صغرا؟

- صغرا صدام نکن من الان ممدیوسم! ممد for short. حالام زیاد حرف نزن بیا خونه م ببینم دردت چیه!

پالی دست به دست ممد وارد خانه او شد. خانه ممدیوس یک هکتار بود. خانه ممد، یک حیاط به اندازه زمین فوتبال داشت و وسط حیاط یک استخر بزرگ بود. دهان پالی با دیدن خانه باشکوه او باز ماند.

- ببند مگس نره توش!
- اینجا... اینجا خونه توئه؟
- ها پس چی فکر کردی؟
- ولی تا جایی که یادمه تو آه در بساط نداشتی ، پس چطور اینطوری شده؟ اختلاسی چیزی کردی کلک؟
- داستانش طولانیه حالا تو بگو ببینم چرا به این وضع افتادی؟

پالی آهی از ته دل کشید و شروع به تعریف کردن داستان زندگی اش کرد.
ممدیوس که با دقت به حرف های پالی گوش داد.
- خو چاره کار دسته خود منه!
- یعنی چی چجوری؟ مگه میشه؟
- این خونه رو میبینی؟ همه اینا رو با این به دست آوردم.
ممد وسیله عجیب غریب را که پالی هرگز در عمرش ندیده بود را نشان داد.

- این؟ این چیه؟
- این یه وسیله مشنگیه که مشنگا بش میگن موبایل.

پالی نگاهی پر از تردید به ممدیوس انداخت.
- با این نیم وجبی قراره همه مشکلاتم حل شه؟
-نه دیگه! کافیه یه دونه از اینا بخری و توش اینستاگرام نصب کنی.
- اون دیگه چیه؟
-تو همش میخوای ازم بپرسی این چیه اون چیه؟ همه کارا رو بسپر به داشت!

دقایقی بعد پالی درحالی که کار با موبایل را یادگرفته بود؛ خوشحال و شاد منتظر این بود که ممد بقیه مراحل را به او توضیح دهد.
-خب ببین، تو مرحله بعدی باید اینستاگرام نصب کنی. همین الان واست نصب کردم حالا یه اکانت درست می کنیم اسمشو میذاریم... پالی ساطور!
- چی؟ چرا ساطور؟

ممد قیافه حق به جانبی به خود گرفت.
- هر چی اسمت بی معنا تر و بی محتوا تر باشه بهتره! تو اینستا فقط مهم اینه که جنجال به پا کنی. هیچی مهم نیست؛ باید به هر روشی که شده معروف شی اونطوری نونت تو روغنه!

پالی که از حرف های ممد چیزی نمی فهید همه کار ها را به او سپرد. حتما ممد چیزاهای بیشتری می دانست.

- خب تو مرحله بعدی باید یه کاری بکنی که هم عجیب باشه هم کسی اون کارو انجام نداده باشه. اکی؟
- اکی.
- بیا این چیزی که واست نوشتمو بخون باهاش حرکات موزن انجام بده منم ازت فیلم میگیرم.

پالی کاغذ را از ممد گرفت و شروع به خواندن کرد.
- یو دونت نو می می... دونت اور تینک، تینک... این اراجیف چی ان؟
- عه... کاری به کار لیریک نداشته باشه همینطور بخون! سعی کن یکم چشم و ابرو هم بیای!

پالی کاری را که ممد گفته بود را بدون چون و چرا انجام داد.
مشخص بود که ممد از نتیجه کار بسیار خرسند است.
- عالی شد فقط مونده آپلودش.

پالی که گیج شده بود پرسید:
- الان این منو از فلاکت درمیاره؟
- آره تا فردا کلی فالوئر جذب می کنی. ، بعدش تبلیغ میگیری،بعدش یه سایت شرط بندی راه می ندازی؛ تولد تبریک می گی پول درمیاری و... بعدشم پولدار میشی و از فلاکت درمیای؛ به همین راحتی. قانون این هر چی بیشتر ادا دربیاری معروف تر میشی. فهمیدی؟‌

پالی سرش را به نشانه تایید تکان داد.
تا فردای آن دوز پالی سی دو هزار فالوئر جذب کرده و دویست درخواست برای تبلیغ داشت. او معروف شده بود به همین راحتی!
ممد بسیار از این شرایط راضی بود.
- ببین ویدیومون یک میلیون ویو خورده. حالا وارد فاز جدید کار می شیم.

پالی با کنجکاوی پرسید:
- فاز جدید؟
- آره قبول کردن تبلیغات.

قبول کردن تبلیغات از کار های دیگر نیز آسان تر بود. فقط کافی بود که جنس های بنجل برند های مختلف را تبلیغ کنی تا پول به جیب بزنی . هر چقدر فالوئرت بیشتر می شد، برند های بیشتر درخواست تبلیغ می کردند. مهم نبود که کیفت کار آن برند ها چقدر بود هر برندی که پول بیشتری بابت تبلیغ می داد برنده تر بود.
در عرض یک ماه پالی با کمک تبلیغات و فالوئر های زیاد به سوپر معروف ترین فرد جامعه تبدیل شده بود. دیگر در همه نقاط جامعه جادو، پالی شناخته شده بود.برای معروف شدن بیشتر، روش های دیگر را هم امتحان کرد. از قاطی کردن چیز های مختلف و خوردن آن ها و تبریک تولد دیگران گرفته تا انجام دادن کار های نا متعارف. او از تاسیس سایت شرط بندی خود کلی پول به جیب زده بود و پول مردم بی گناه درا بالا کشیده بود و منطقش این بود که " میخواستن حرف منو باور نکنن" .

وضعیت پالی به یکباره از این رو و آن رو شده بود. او بدون اینکه زحمتی به خودش بدهد صاحب خروار خروار پول کلان شده بود. افراد زیادی بودند که به طمع زیاد شدن پول شان در سایت شرط بندی او شرکت کرده بودند و بدبخت شده بودند. در واقع سایت شرط بندی وجود نداشت فقط وسیله ای برای کلاهبرداری از مردم بود که گویا پالی در این کار موفق شده بود.
او ازندگی که داشت تقریبا راضی بود؛ تنها خلا نبود افرادی که واقعا دوست او بودند مشخص بود. پالی دوست حقیقی نداشت و با اینکه تبدیل به فرد مشهوری شده بود اما اصلا محبوب نبود او با بالا کشیدن پول دیگران از چشم همه افتاده بود و تبدیل به یک ادم مشهور بی مصرف شده بود.
یک روز که در استخر شخصیش مشغول شمردن پول هایش بود اتفاقی که هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد رقم خورد. در صفحه اینستاگرامش با پیامی بدین مضمون مواجه شد:

نقل قول:
صفحه شما به دلیل شکایت های پی در پی و عدم رعایت موازین آسلامی جامعه جادو بسته می شود. منتظر پیگرد قانونی باشید.

پلیس جتا


پالی پیام رو به رویش را باور نمی کرد. بنابراین سریع با ممدیوس که در جزیره شخصی خودش با پریزاد های اسمی در حال حال و حول بود تماس گرفت.

- ممد هستم بفرمایید.
- ممد! بدبخت شدم پلیس جتا ردم رو گرفته. چیکار کنم؟

ممد با خونسردی حرص درآری رو به پالی گفت:
- آها اون اشکال نداره میان می گیرنت دیگه!
- چی چیو اشکال نداره مرد حسابی؟ کل اموالم رو مصادره می کنن.
- خب اینم بهای شاخ اینستا شدنه دیگه تو اونجا قدر هنرو نمی دونن بهت گفتم که جمع کن بریم خارج!
- خب الان میگی من چیکار کنم؟
- یا یخورده از پولاتو جمع کن به صورت قاچاقی خارج شو. یا اینکه بمون و با عاقبت کارهات روبه رو شو! به بخشید پالی من باس برم بچه ها منتظرمن.
- چی چیو من باید برم؟ چواب منو بده مرتیکه تو منو تو این چاه انداختی!
قبل از اینکه پالی به خود بیاید، تلفن قطع شده بود؛ او مانده بود و عاقبت کار هایش!


پایان فلش بک


پالی درحالی که اشک هایش را پاک می کرد، رو به هم بندیانش گفت:
- همش همین بود. به دلیل کلاهبرداری و عدم رعایت موازین آسلامی به مجازات با اعمال شاقه محکوم شدم.

هم بندیان:




ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۲:۱۶:۲۸
ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۸ ۲۲:۱۸:۲۶

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۹
#7
به نام ارباب شروع می کنیم معرفی مونو!

نام: پالی

نام خانوادگی: چپمنِ چپمن زاده اصل (پ ن: نه چَپمَن، نه چِپمِن، نه چپ مرد، نه مردِ چپ. چِپمَن هستم)

رتبه خون: از هفت جد و آبادم اصیل زاده بودن و می مونن

چوبدستی: چوب فندق دارای موی تک شاخ و بسیار انعطاف پذیر

گروه: گریفیندور همیشه سربلند

پترونوس: قو

بوگارت: از دست دادن خاصیتم

مهارت ویژه: گرگینه و براین اساس حواس پنج گانه م هفت برابر انسان های عادیه، بسیار فضول دقیق به محیط اطرافم هستم و همه چیز رو می شنوم. دگرگون نما ضعیفم فقط رنگ چشمام بسته به احساسی که دارم تغییر می کنن.

قسمت های بعدی مربوط به مقاله ای که پیام امروز درباره من به تازگی چاپ کرده:


علاقه مندی:

عاشق نوشت کتاب های چرت و پرته. به تازگی کتابی به اسم "خاطرات یک گرگینه" چاپ کرده که درباره زندگی هم نوع و هم قطارش؛ فنریر گری بکه. و قراره به زودی نقد همین کتاب رو منتشر کنه. عاشق فیلم های آبکی (مخصوصا ترکیه ای) مثل گعشق اجاره ای" و گتایتانیک"ـه و هر دفعه تماشا می کنه اشکش درمیاد. ادعا می کنه در مسابقه "ساحره شایسته" شرکت کرده و برنده شده؛ مدرکی دال بر این ادعا وجود نداره. همچنین ادعا می کنه که از "ویچریا سکرت"، "ووچی" و مجله "ویچوگ" پشنهادی مبنا بر مدل شدنش ارسال شده؛ که صحت هیچکدوم تایید نشده.

ویژگی ظاهری:

پالی دختری رنگ پریده ایه، با چشم هایی که در اصل عسلی هستن موهای قرمز نارنجی, دماغی بسیار کوچک و قدی نسبتا کوتاهه. ریزه و جثه کوچیکی داره به خاطر همین همه جا خودشو سریع جا می کنه. میشه گفت قیافه با نمکی داره و می تونه چشماش رو بسته به احساسی که داره؛ به قهوه ای یا سبز تغییر بده. همیشه لباس های عجیب غریب می پوشه تا به قول خودش نشون بده "خیلی خاص"ـه؛ همیشه هم یه خروار اکلیل رو سر تا پاش می پاشه که بدرخشه.

ویژگی اخلاقی:

پالی اخلاقیات بسیار خاصی داره. حسود، خودبزرگ بین، فکر می کنه خیلی خاصه، فکر می کنه خیلی مهمه، بر خلاف طبیعتش گیاه خواره و به گوشت حساسی داره, عاشق و دلباخته رودولف لسترنجه، دیوونه ودمدمی مزاج و افسرده ست.


زندگی نامه نه چندان کوتاه:

جونم براتون بگه، از وقتی این پالی پا به عرصه وجود گذاشت "خاصیّت" از سرو پاش می بارید. طوری که همین که به دنیا اومد و بانگی از گریه رو سر داد پدر و مادرش تو دلشون گفتن بدبخت شدیم؛ درمانگرم دستشو رو شونشون گذاشت و گفت " خدا صبرتون بده".
پالی از بدو تولد هر چیزی که می خواست رو بدست می آورد نه اینکه دختر دوستداشتنی باشه ها، نه! با گریه، جنگ و دعوا. پدرمادرشم چون ازش می ترسیدن خیلی دوستش داشتن، هرچی می خواست رو براش فراهم می کردن.

تا پنج سالگی پالی هیچ نشانه ای از جادوگر بودن از خودش نشون نداد؛ دیگه پدر مادرش مطمئن شده بودن که پالی یه فشفشه ست.؛ کم کم خیالشون داشت راحت می شد که، پالی با جادو زد سه تا دختر خاله ش رو شتک کرد و گربه همسایه رو هم در جا خشک کرد. هیچی دیگه پدر و مادرش فهمیدن هیچ جوره نمی تونن پالی رو کنترل کنن از یه طرف همه رو میزد، از طرف دیگه گرگینه بود، از اونجایی که می ترسیدن اگه سرشو زیر آب کنن روحش برگرده و انتقام بگیره دختر کوچولوشونو خیلی دوست داشتن، تصمیم به نقل مکان گرفتن.

پالی تا یازده سالگی همه جوره پدر مادرش رو اذیت می کرد. مخصوصا یه اخلاق دیگه هم پیدا کرده بود؛ خودبزرگ بینی شدید. فکر می کرد یه تیکه الماسه که از آسمون به زمین افتاده. تا اینکه وقتی یازده سالش شد، بالاخره وارد هاگوارتز شد. پدر و مادرش فکر کردن حالا که رفته می تونن یکم زندگی کنن، اما غافل از اینکه دردسر هاشون تازه شروع شده بود. پالی هر روز از مدرسه جغد می فرستاد و وسایل مختلف از پدر و مادرش می خواست. این ماجرا تا دوازده سالگی اون ادامه داشت؛ تا اینکه پدر مادر پالی تصمیم گرفتن با آتش سوزی الکی مرگ خودشون رو جعل کنن و نفس راحتی از دست دختر از خود راضی شون، بکشن. تا الان هم اطلاعی از مکان و محل زندگی اونها وجود نداره.

در هاگوارتز پالی در گروه گریفیندور قرار داشت اما، بویی از وفاداری و شهامت مشهور اون گروه نبرده بود؛ صرفا چون اسمش تو لیست گریفیندوری ها بود، توی اون گروه قرار گرفته بود. اما عشق و علاقه ش نسبت به گریف خروار خروار بود. طوری که نیمی از لباس هاش به افتخار گریف قرمز بودن. هیچ کسی تحمل رفتار بد پالی رو نداشت اما کسی هم به روش نمی آورد. چون پالی دختر محبوب گریف بود. در واقع همه ازش می ترسیدن اون حتی تو جشن هاگ کامینگ، طی سال های متوالی هاگ کویین شده بود.

تا سال پنجم به قلدری هاش تو مدرسه ادامه داد. اما دیگه خسته شده بود قلدری علیه بچه مدرسه ای ها چیز باحال و خاصی نبود. بعد چند وقت مطالعه و تحقیق، پالی جایگاه اصلیش رو کشف کرد اون باید مرگخوار می شد. توی سال ششم تحصیلش در هاگوارز دست به کارهای خیلی بدی زد که باعث شد تا چهار سال توی آزکابان آب خنک بخوره.

بعد از چهار سال طاقت فرسا در حالی که چیزی از روح پالی باقی نمونده بود، فرار کرد و به مکان ابدیش یعنی پیش لرد سیاه برگشت.
در حال حاضر پالی در خانه ریدل اوقات خوبی رو میگذرونه!


جایگزین شه لطفا!


------
جایگزین شد.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱۷:۳۶:۲۳
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۲۰:۴۵:۲۰

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸
#8
ریتا آب دهانش را قورت داد. او برای خلاصی از مجرم شناخته شدنش آن حرف را زده بود؛ در واقع هرگز در قالب سوسکی اش، لینی را زیر نظر نگرفته بود.

- ما همچنان منتظر هستیم!

ریتا همچنان در فکر این بود که چگونه جرایم بیشتری را به لینی نسبت دهد.

- مثل اینکه حرفی نداری؛ پس...
- نه ارباب داشتم فکر می کردم. یادم اومد، وقتی داشتم لینی را تعقیب می کردم، فهمیدم اون سریال ها و فیلم های ملی رو به جای اینکه بخره یا تو سینما ببینه از بوق گرام دانلود می کنه!
لرد نگاه حاکی از خشمی به ریتا انداخت.

- آهان! یکی دیگه؛ لینی وقتی عطسه می کنه جلوی دهنش رو نمی گیره!
گویا این یکی نیز زیاد به مذاق لرد خوش نیامد.

- لینی در واقع یک مگسِ که خودش رو آبی کرده و به عنوان پیکسی معرفی می کنه!
- هی مگس خودتیا!

با چشم غره ای که لرد سیاه به ریتا رفت، او متوجه شد که این یکی هم چندان بدردبخور نبود.
ریتا بیشتر فکر کرد. آیا اینکه لینی لباس هایش را از تاناکورا می گرفت، یا شب ها دندان هایش را مسواک نمی کرد، جرم های قابل ملاحظه ای بودند؟
- مثل اینکه جرم قابل ملاحظه ای پیدا نکردی...
- نه ارباب یه لحظه دست نگه دارید؛ یافتم!
- داریم بهت اخطار می دیم ریتا، آخرین بارت باشه وسط حرف ما می پری.

ریتا از فرط هیجان در حالی که بالا و پایین می پرید، گفت:
- ارباب لینی با مزدوران محفل در ارتباطه!
مرگخواران:


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸
#9
ساحرگان-به استثنای پالی- نگاهی پر از خشم به رودولف انداختند. هیچکدام از آنها دوست نداشت که یک عدد رودولف را در بینشان تحمل کند.
ربکا به سختی جا به جاشد.
- اگه قراره همه آقایون پشت اتوبوس بدوان، پس رودولف رو هم با خودتون ببرین دیگه؛ چه معنی داره بشینه وسط ما؟

پالی از ته جیب چمدان فریاد زد.
- آقای لسترنج جای کدومتونو تنگ کرده؟ آقای لسترنج اصلا بیاین کنار خودم بشینین.

بلاتریکس به سختی چوبدستی اش را بیرون کشید.
- رودولف مثل آدم پیاده می شی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!

تام به نشستن ساحره ها در اتوبوس اعتراض داشت.
- اصلا کی گفته ساحره ها بشینن؟ بیاین پایین ببینم.

ساحره ای که عضو انجمن حمایت از ساحره ها بود از گوشه ای فریاد زد.
-ای قصی القلب ها، ای ظالم ها، همه حقوق ما رو خوردین یه آبم روش؛ حالا یه جیب چمدون رو هم از ما دریغ می کنین؟ می خواین مجبورمون کنین پشت اتوبوس بدوییم؟ تا کی نادیده گرفتن ساحره ها، تا کی خشونت بر علیه ما؟
راننده که از بحث و جدا مرگخواران به تنگ آمده بود.
- آقایون و خانما محترم! مثل اینکه مطلب نگرفتین یا همین الان بحثتون بر سر جا رو تموم می کنین و جا میشین، یا هزینه دویدن پشت اتوبوس رو تقبل می کنین، یا اینکه مثل آدم پیاده می شین و وقت با ارزش مارو نمی گیرین!


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۸
#10
پالی غرور داشت. هیچ کس برای حرف او تره هم خورد نمی کرد؛ حالا فرصتی پیش آمده بود که زیر مقام رسمی اش، صاحب کمی احترام شود. اما دستور لرد سیاه چه میشد؟
ناگهان فکری به ذهن پالی رسید.
- اصلا از کجا معلوم ارباب این دستور رو داده باشن؟ از کجا معلوم خودت همینطوری، از خودت نگفته باشی؟

این سوال مهمی بود که گابریل و ربکا از خود نپرسیده بودند. حال مسئله کمی مشکوک به نظر می رسید.
- راست می گه بلا؟ چطور یه دفعه اومدی و این خبر رو دادی؟

بلاتریکس از عصبانیت سرخ شده بود.
- از دستور ارباب سر پیچی می کنین؟ اصلا می خواین همه تون رو با هم کرشیو بارون کنم؟

گابریل و ربکا قانع شده بودند، کنار کشیدند. اما پالی به هیچ وجه حاضر نبود فرصتی که به دست آورده بود را از دست بدهد.
- خب ببین بلا! قبول کن قضیه یکم مشکوکه، خب منم اگه یه دفعه ای می اومدم...
صدای پالی با دیدن چوبدستی بلاتریکس که رو به دماغ او قرار گرفته بود، به خاموشی گرایید.

- چیزی داشتی می گفتی پالی؟ صدات نمی اومد!

پالی آب دهانش را قورت داد؛ باید از یک راه دیگر وارد می شد. راهی که نه سیخ بسوزد و نه کباب.
- خب... خب می گم من گفتم دفن کردن گرگینه حامله زنده ممنوعه، نه دفن کردن گرگینه حامله مرده!



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.