VS خانه شماره دوازده میدان گریمولد در سکوت مطلق به سر می برد. عقربه های ساعت، سه و پانزده دقیقه بامداد را نشان می داد. آتش سرخ رنگی که از شومینه پخش می شد، کمی فضای اطرافش را روشن می کرد. در مقابل آتش، چند بسته کوچک، چندین نامه و یک بسته بزرگ به چشم میخورد؛ بسته بزرگی که موجودی وحشتناک در آن بود. موجودی که نامش همچون باسلیسک تن هر موجودی را می لرزاند...
***
می دانید...خانه تکانی عید اصلا چیز لذت بخشی نیست! منظورم این است که آخر عید است یا فستیوال شست و شو؟! و معمولا در هرخانه ای، تا نام خانه تکانی می آید، عده ای هستند که می پیچانند و از زیر کار در می روند. خانه شماره دوازده میدان گریمولد هم از این قاعده مستثنی نبود. به هرحال "خانه" است دیگر!
رز زلر خانواده اش را بهانه کرد و رفت. اورلا گفت که در شب های عید آمار جنایت بیشتر می شود پس ناچار است شب ها نیز در اداره کارآگاهان بماند. جیسون کلا مدتی بود که غیب شده بود و این غیبت هیچ ربطی به خانه تکانی نداشت. ویولت مریضی ماگت را بهانه کرد، جیمز و تدی چیزی را بهانه نکردند اما پیدایشان هم نبود و اسنیپ نیز به طور ناگهانی پی به نقش شوم لرد سیاه برده بود و رفت جاسوسی کند!
در نتیجه خانه خلوت گریمولد، خلوت تر از قبل شد! تنها دامبلدور، هری و جینی، رون و هرمیون، آرتور و مالی باقی مانده بودند. حتی فوکس نیز غیبش زده بود!
به شدت خسته بودند طوری که حتی زمانی که عقربه های ساعت دوازده ظهر را نشان می داد، هیچ یک از خواب بیدار نشدند تا اینکه...
-هههههههوووووووووآآآآآآآ...!
دامبلدور از خواب پرید و بلافاصله چوبدستی اش را برداشت. نمی دانست آن صدا چیست اما به سرعت از اتاق بیرون آمد. سایر اعضای قدیمی محفل ققنوس نیز با سر و وضعی ژولیده و کثیف به طرف منبع صدا آمده بودند. همگی چوبدستی به دست داشتند.
دامبلدور نیز به سوی آنها شتافت. قصد داشت بپرسد که چه اتفاقی افتاده است اما ناگهان خودش آن را دید.
بر روی جعبه بزرگ مقابل شومینه، پرنده بزرگی نشسته بود. رنگ پرنده سیاه و سبز بود. به لاشخوری می نمود که دچار سو تغذیه شده باشد و صورتش حالت حزن انگیزی داشت. پرنده با دیدن هفت جفت چشم گرد شده که به او خیره شده بودند، بال های نسبتا بزرگش را مقابل چشمانش گرفت و به داخل جعبه پناه برد.
اعضای محفل به یکدیگر خیره شدند، آنها برای اولین بار در زندگی شان نشانک یا ققنوس ایرلندی دیده بودند و صدای آواز آن را شنیدند.
اولین و آخرین بار البته!
***
گاهی یک اشتباه بزرگ، با یک اتفاق کوچک رخ می دهد. و درست زمانی متوجه آن می شوی که کار از کار گذشته باشد!
فلش بک_نیویورک_دفتر نیوت اسکمندر
-با من ازدواج می کنی؟!
گوشی تلفن از دستش افتاد، البته خیلی سریع دوباره آن را برداشت.
-آخه من میخوام ادامه تحصیل بدم!
اصلا هم قصد نداشت ادامه تحصیل بدهد! قصد داشت خود را آرام نشان دهد اما آرام نبود. خون به صورتش هجوم آورده بود و ضربان قلبش به طرز وحشتناکی بالا رفته بود. دستانش هم شروع کرد به لرزیدن.
-ببین! اما و آخه نداره! امروز با هم بریم همون کافه همیشگی خب؟
-آخه...
-خداحافظ!
و بعد تلفن قطع شد! جین ویلکینسون منشی دفتر آقای اسکمندر بود. دو ماه قبل با برایان مارتین در دانشگاه آشنا شده بود. او را دوست داشت و هر لحظه منتظر پیشنهادش بود که امروز برایان کارش را تمام کرد!
-خانم ویلکینسون! این دو تا بسته رو باید بفرستید. اولی باید به لندن فرستاده بشه و دومی به سیدنی. متوجه شدید؟
-بله قربان!
نیوت به اتاقش برگشت. جین آن قدر ذوق زده شده بود که حتی نفهمید رئیسش کی آمده! و حتی دستور را هم درست نفهمیده بود! برگه ای برداشت و چند خط روی آن نوشت. سپس آنرا بر روی جعبه اول چسباند. همین کار را با جعبه دوم نیز کرد.
و به همین سادگی یک اشتباه رخ داد!
به خاطر یک اتفاق کوچک!
***
آیا تا بحال منتظر مرگ خود بوده اید؟ مثلا در یک کشتی در حال غرق شدن باشید یا یک باسلیسک ببینید یاچوبدستی لردولدمورت که در چند سانتی متری صورتتان است.
در تمام موارد می دانید که چطور خواهید مرد. اما شنیدن صدای نشانک از همه بدتر است...می دانی بزودی می میری، اما نمی دانی چطور! هرلحظه باید منتظر فرا رسیدن مرگت باشی. حال به هر روشی!
خانه شماره دوازده گریمولد-یعنی ما، همگی می میریم؟
هری این را گفت و روی کاناپه اتاق نشیمن ولو شد. جینی موهای سرخش را عقب داد، پوزخندی زد و گفت:
-هه! تو که اگه بمیری این قدر هندی بازی در میارن که دوباره برمی گردی! اگر هم قراره کسی نگران باشه اون ماییم!
-جینی؟ یعنی تو اصلا نگران من نیستی؟ پس خودمون چی؟ بچه هامون؟
-شرت کم! با وعده و چرب زبونی منو از خونه بابام کشوندی بیرون منو بدبخت کردی! همش محفل محفل محفل! یکبار هم به من توجه نکردی!
-من هیچی برات کم نذاشتم! حالا انگار خونه بابات چه بوقی بودی!
-هیچی کم نذاشتی؟ دروغ نگو! تو منو دوست نداشتی! همیشه سایه چوچانگ توی زندگیم بود!
-ای لعنت به...
کمی آن طرف تر، آرتور و مالی به همراه رون و هرمیون مشغول تماشای دعوای هری و جینی بودند.
هرمیون گفت:
-بهتر نیست که پا درمیونی کنیم؟
رون گفت:
-نه بابا! تا چند دقیقه دیگه می میریم و همه چی حل میشه! ولی من نمی خوام اینجا بمیرم!
هرمیون صورتش را با دست هایش پوشاند و گفت:
-نمی خوای اینجا بمیری؟ من اصلا نمی خوام بمیرم!
آرتور با ترس به همسرش نگاه کرد.
-مالی؟
-بله آرتور؟
-ما...داریم می میریم؟
-اگه بخوایم به تجربیات بقیه نگاهی بندازیم، بله! ما خواهیم مرد!
-میشه یه رازی رو بهت بگم؟
مالی کنجکاوانه گفت:
-بگو آرتور.
-من قبل از تو زن داشتم مالی!
رون، هرمیون و مالی هر سه به آرتور خیره شدند. مالی از شدت خشم سرخ شد.
ناگهان هرمیون پرسید:
-رون تو چی؟ راستش رو بگو تا به حسابت نرسیدم!
و رون ترجیح داد بزند زیر آواز!
-عجب رسمیه...رسمه زمونه...عجب رسمیه.....رسم زمونه...میرن آدما...از اونا فقط...
-می کشمت رون!
-نه سو تفاهم شده بخدا!
-آرتور من پنجاه سال با تو زیر یک سقف زندگی کردم!
-مالی به خدا این قضیه مربوط به قبله!
-هست که هست! چرا پنهانش کردی؟
-رون راستش رو بگو! تو که قبلا زن نداشتی؟
-میرن آدما...از اونا فقط....خاطره هاشون...به جا می مونه!
-دیدی گفتم! همش زیر سر چوچانگ عفریته اس!
-آهای! به چو توهین نکن ها!
-فرزندان روشنایی!
سرها به طرف پیرمرد محفل برگشت.
-ببینید! شماها الان ترسیدین. برای همین دارین دعوا می کنید. ولی عزیزانم، ترسی که از مرگ داریم فقط به خاطر اینکه داریم از ناشناخته ها می ترسیم.
اعضای محفل مدتی به دامبلدور خیره شدند، سپس همگی یک صدا گفتند:
-اگه مرگ خوبه تو بمیر!
-
به راستی که مردم در شرایط سخت تغییر می کنند...شاید حتی حاضر شوند یکدیگر را نیز بخورند!
صدای زنگ در آنها را از جا پراند.
دامبلدور به سمت در رفت و آن را باز کرد. پشت در دخترکی با شنل قرمز ایستاده بود.
-سلام بابا بزرگ! عضو جدیدم! اومدم اینجا شاید بتونیم با هم نقطه گمشده ام رو پیدا کنیم!
-بیا تو فرزند!
کتی شنلش را برداشت و وارد خانه شد.
-راستی بابابزرگ! یه آقایی گفت این نامه رو بدمش به شما.
دامبلدور پاکت را گرفت و شروع به خواندن نامه کرد.
نقل قول:
پروفسور عزیز!
ظاهرا اشتباهی پیش اومده. بسته ای از طرف من برای شما ارسال شده که داخلش یک نشانکه. لطفا جعبه رو باز نکنید تا من یکی رو بفرستم که جعبه رو بدین بهش.
پ.ن: اگه صدای نشانک رو شنید اصلا نترسین! صحبت هایی که راجع به آواز نشانک میشه کاملا دروغه. جادوگرایی که صدای نشانک رو می شنوند معمولا از شدت ترس می میرن. نشانک ها فقط زمان باریدن بارون آواز میخونن.
ارادتمند.
نیوت اسکمندر.
دامبلدور نامه را به اعضای محفل نشان داد و گفت:
-می بینید فرزندان! همش خرافات بوده!
هرمیون از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
-درسته. هوا کاملا ابریه. احتمالا تا چند دقیقه دیگه بارون هم بیاد.
مالی به طرف آرتور برگشت.
-که تو قبلا زن داشتی!
-توضیح میدم مالی!
-می شنوم!
-اینجا که نه! یه جای خلوت تر.
-بسیار خب.
مالی یقه ی آرتور را گرفت و او را کشان کشان به طبقه بالا برد.
جینی به هری گفت:
-پس چوچانگ تمام مدت توی زندگیت بود هوم؟
-جینی عزیزم، توضیح میدم! من دیدم داریم می میریم، گفتم دم آخری یکم باهات شوخی کنم. تو که جنبه داشتی.
-خودت میای یا بزور یقه ات رو بگیرم؟!
هری آب دهانش را به زحمت قورت داد.
-خودم میام. میام.
سپس هردو به طبقه بالا رفتند.
رون گفت:
-می بینی هرمیون! زندگی هیچ کدومشون بر پایه عشق استوار نیست. مثل ما نیستن. مگه نه عزیزم؟
هرمیون زهرخندی زد و گفت:
-نمی دونستم به آواز علاقه داری همسر وفادار من!
-آره...من از بچگی آواز خوندن رو دوست داشتم، همیشه توی حموم میخوندم...عه...اون گلدون چیه دستت؟ بذارش کنار...من...آخ!
گلدان بر سر رون خرد شد و هرمیون رون را کشان کشان به طبقه بالا برد.
دامبلدور به کتی نگاه کرد و گفت:
-خب دخترم! به این رفتارهاشون توجه نکن. شرایط سختی رو گذروندن. حالا بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.
دامبلدور و کتی نیز به طبقه بالا رفتند.
***
چه می شد اگر نیوت اسکمندر هم به نوعی اشتباه کرده بود؟ به هرحال ممکن بود او نیز دچار خطا در تحقیقاتش شود!
فردای همان روز_خانه شماره دوازده گریمولد.
کتی از خواب برخاست. کمی طول کشید تا فهمید بر روی خرابه هایی خوابیده که زمانی خانه شماره دوازده نام داشت!
-اینجا چه خبره؟ بابابزرگ؟ هری؟ هرمیون؟
کاغذ آدرس محفل را از جیبش بیرون آورد.
نقل قول:
قرارگاه محفل ققنوس را در میدان گریمولد، خانه شماره دوازده بیابید
-عه...پروفسور تو هم که نقطه ات گمشده! من میرم نقطه ات رو پیدا کنم! بعدش برمی گردم. جایی نری ها!
کتی این را گفت خود را غیب کرد.
دامبلدور نقطه اش را گم کرده بود؛ شاید در آن دنیا پیدایش می کرد...!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۷ ۱۲:۵۳:۱۱