هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۵۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
#1
نقد پست شماره 250 تاپیک بحث‌های سر میز غذا نوشته پروتی پاتیل:





قبل از اینکه نقد رو شروع کنیم عذرخواهی می کنم بابت این تاخیر طولانی مدت. زمانی که شما درخواست دادین دقیقا زمان امتحانات بوده و من متوجه نشده بودم.

اولین اشکالی که در پست شما دیده میشه عدم استفاده از ویرگوله. ویرگول خیلی مهمه در نوشتن. باعث میشه راحت تر پست خونده بشه.

نقل قول:
_پروفسور ببخشید شما خودتون متوجه نیستید ممکن بود همسرمو تاج سرمو از دست بدم.

بین همسرم و تاج سرم ویرگول لازمه اینجا.

نقل قول:
دامبلدمورت با شنیدن کلمه ی پروفسور بهت زده نگاهی به مالی که کودکش را در آغوش گرفته بود انداخت


و یا اینجا اگه بعد از بهت زده ویرگول بذارین، به نظرم راحت تر خونده میشه.

.نقل قول:
در بین داد های دامبلدمورت پروتی در گوش رز زلر که به خاطر تعجب ویبره رفتنش از بین رفته بود


اینجا هم بعد از تعجب بهتره ویرگول بذاریم. بهتره که توصیفات حالت گفتاری و محاوره ای نداشته باشن. برای همین اگر به جای داد از فریاد استفاده می کردین بهتر بود.

نقل قول:
محفلی ها تا دقایقی بر اثر شکه حادثه قدر تکلم خود را از دست داده بودند با شنیدن صدای دامبلدمورت به عمق فاجعه پی بردند.


شوک درسته دخترم.

نقل قول:
دامبلدمورت خواست آواداکداوایی نثار مالی بچه به بغل کند که آرتور با یک لانچیکوی ویزلی وار چوب دستی او را به چند متر آنطرف تر پرت کرد و گفت:


"لانچیکوی ویزلی وار" دقیقا چیه دخترم ؟ یه لانچیکو که ازش ویزلی میریزه بیرون!؟

نقل قول:
_دقیقا منظورت چیه پروتی؟
_باید مرگخوار بشیم اما مرگخوارهایی به سبک سفید!

چالش خیلی جالب و خنده داری می تونه باشه. تلاش محفلی ها برای تظاهر به سیاه بودن در حالی که نیستن! میشه کلی سوژه خنده دار برای نوشتن پیدا کرد.

موفق باشی دخترم!




پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۶
#2
نقد پست شماره 59 تاپیک شوالیه های سپید، نوشته پروتی پاتیل:


نقل قول:
- کنت خبر جدید چی داری برامون؟


پست قبلی دقیقا با همین دیالوگ تموم شده بود. وقتی میخواین پست رو از جایی که نفر قبلی تموم کرده شروع کنین، احتیاجی به تکرار دوباره دیالوگ، جمله یا اون پاراگراف نیست.

نقل قول:
- صدای ما رو نشنیدی؟زمزمه های عجیبی به گوشمون رسیده چه اتفاقی افتاده؟

- خب سرورم باید بگم گروهی به اینجا اومدن که رفتارهای عجیب غریبی دارن... البته قربان اصلا خاطرتونو مکدر نکنید فردا بیرونشون می‌کنم.


وقتی دو دیالوگ رو پشت سرهم می نویسید، یک اینتر کافیه.


نقل قول:
شبح خلیفه که ذهنش معطوف به عجیب بودن رفتار مردمان تازه وارد شده بود پرسید:
چه رفتاری؟چطور اجازه دادی تا الآن در بیمارستان تحت حکومت ما بمانند؟به چه جرأتی؟


قبل از دیالوگ - رو بذارین.
حتما قبل از ارسال پست چند دور بخونیدش. این کار باعث میشه غلط های املایی و نگارشی رفع بشن. مثلا اینجا:


نقل قول:
شبح کنت که سرش اومد آنچه که میترسید بیاید

کنت با تعجب به صورت خلیفه که لبخندی مرموز به لب داشت نگاه کرد و سعی کرد آخرین باری کقه او به بیمارستان سرکشی کرد رو به یاد بیاره

نقل قول:
با ویبره ی ضعیفی در صداش گفت:


ویبره کلمه قشنگی برای توصیف این حالت نیست بهتره به جاش از لرزش استفاده کنیم.

نقل قول:
خلیفه تکیه اشو از پشتی تخت شکسته ای که تخت پادشاهی خودش میدونست گرفت و گفت:

"تکیه اشو" اینجا کمی برای خواننده نامفهومه و به سختی میخونه اش تا متوجه بشه. بهتره بنویسیم: "تکیه اش رو"

پایان پست شما جالب بود. این که دقیقا بیست و پنج سال قبل چه اتفاقی افتاده...این می تونه برای خواننده انگیزه ادامه دادن سوژه رو بوجود بیاره.

شما صحنه ها رو به خوبی توصیف می کنید. توصیفاتون ساده و روانه. و در عین ساده بودنش کاملا به خواننده نشون میده که چی توی ذهن شما بوده. یکی از نکات خوب پست شما، لحن خلیفه بود. کاملا آمرانه بود. مثل یک فرمانروای مستبد.

ایرادات پست شما بیشتر نگارشی هستن که این اصلا مشکل بزرگی نیست. اگه قبل از ارسال پست تون چندبار بخونیدش کاملا درست میشه.

موفق باشین.



پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۶
#3
نتایج ترین های فروردین و اردیبهشت 96 محفل ققنوس:


بهترین نویسنده: آلبوس دامبلدور

فعال ترین عضو: جیسون ساموئلز

بهترین عضو تازه وارد: کتی بل



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۰:۵۳ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
#4
سوژه جدید

در سال 1814، جایی خارج از لندن، ساختمان بزرگی به نام امیدی تازه برای بیماران ساخته شد. این بیمارستان یکی از بزرگترین بیمارستان های انگلستان بود و تنها به مدت شش ماه معروف ترین بیمارستان انگلستان شد. تا اینکه یک روز حادثه وحشتناکی رخ داد: شاهزاده مصطفی، پسر خلیفه عربستان برای درمان خود به این بیمارستان مراجعه کرد. مشکل او از این قرار بود که وی دوچهره داشت. نیمه راست صورتش انسانی بود و نیمه چپ آن شبیه ترکیبی از صورت انسان و گرگ بود. او تنها قادر بود با نیمه راست دهانش صحبت کند و نیمه چپ صورتش قدرت تکلم نداشت. با این حال گاهی اوقات وی ادعا کرد که نیمه چپ صورتش او را وادار به انجام کارهای وحشتناکی می کند. پزشکان معالج او هرگز نتوانستند او را درمان کنند یا منشا بیماری وی را حدس بزنند. سه روز بعد شاهزاده مصطفی 18 ساله خود را در اتاق بیمارستان حلق آویز کرد.

...و این آغاز حوادث وحشتناک بیمارستان بود. چهل و هشت ساعت پس از این اتفاق، تمام بیماران به طرز عجیبی فوت کردند. در همان شب سه پرستار و پنج دکتر خودکشی کردند و آنهایی که زنده مانند، تا آخر عمر در یک آسایشگاه روانی بستر شدند.
پزشک قانونی هیچ گاه نتوانست علت این مرگ ها را بفهمد. همه چیز درباره اجساد طبیعی بود...مردن به مرگ طبیعی اما به صورت دسته جمعی! یک ماه بعد بیمارستان تعطیل شد. اما ساختمان آن هرگز خراب نشد و البته هیچ کس تا بحال جرئت ورود به این بیمارستان را نداشته است.

***

شوالیه های سپید مقابل ساختمان قدیمی ایستاده بودند.
-پروفسور این عالیه!
-عالیه؟ تازه توش کلی هم اتاق داره فرزندانم. نفری یکی بردارین!
-پروفسور نقطه هم پیدا میشه اینجا؟
-با نیروی عشق حتما! تا زمانی که گریمولد تعمیر شه اینجا پایگاه اصلی محفل ققنوس خواهد بود. فقط خواهش دیگه دستشویی خونه رو طلسم نکنین. قلب خونه اس دستشویی.

اعضای محفل ققنوس ذوق زده و جست و خیز کنان وارد بیمارستان شدند و در هنگام ورود توجه شان به تابلوی داغون و زنگ زده بالای ساختمان جلب شد. البته آنها توانستند از میان خطوط شکسته کلمات بیمارستان امیدی تازه را تشخیص دهند.

چند ساعت بعد همگی در خواب خوش در اتاق های جدیدشان به سر می بردند...البته بعد از کلی جنگ و دعوا! ابتدای ورودشان همگی میخواستند در بزرگ ترین اتاق اقامت داشته باشند که در همان مرحله اول مبارزه آقایان حذف شدند و خانم ها به ادامه مبارزه پرداختند. قبل از آنکه نیمه چپ بیمارستان را منفجر کنند دامبلدور پادرمیانی کرد و گفت خانمی که از همه بزرگتر است در این اتاق بماند که خب...نتیجه مشخص است دیگر! اتاق خالی ماند! اما چند لحظه بعد توسط جیسون اشغال شد.

جیسون روی تخت قدیمی بیمارستان خوابیده بود و خر و پف می کرد. چیزی صورتش را نوازش می کرد...نوازشی نرم و لطیف...جیسون به آرامی چشمانش را باز کرد... با ترسناک ترین صحنه عمرش روبرو شد: مردی قد بلند و لاغر با ردای سیاه، در حالی که نیمی از چهره اش را پوشانده بود مقابلش ایستاده بود. دیدن همچین موجودی، آن هم نصف شب اگر انسان را نکشد، به سکته وا می دارد. اما جیسون از تخت پرید و یقه موجود را گرفت.
-خیلی بیشعوری! خیلی هیپوگریفی! نمی بینی من خوابم؟! کوری؟ بعد از یک روز سخت و سرتاسر دعوا و بعدش هم اسباب کشی؟ دو دقیقه میخوام بخوابما!

سپس روح را کشان کشان از اتاق بیرون برد و با یک لگد جانانه بدرقه اش کرد!

***

نیمه های شب، کتی صدایی از دستشویی شنید.
-نقطه!

از تختش پایین آمد و با یک لبخند گشاد به سمت دستشویی رفت. در دستشویی با صدای غیژ غیژ ترسناکی باز شد. کتی وارد دستشویی شد. قطعا خبری از نقطه اش نبود...کتی در آینه دستشویی نگاه کرد و روح سیاه را پشت سرش دید. این یکی قطعا باید یک انسان معمولی را می کشت! اما روح بیچاره خبر نداشت که نه تنها اعضای محفل معمولی نیستند، بلکه اکنون گیر غیر عادی ترین آنها افتاده است! کتی به سمت روح چرخید.
-سلام! اسم من کتیه! اسم تو چیه؟

روح فقط به او زل زد.

-اسمت رو نمیگی؟ اشکال نداره...میگم ها این دور و برها نقطه منو ندیدی؟

روح باز هم سکوت کرد. ناگهان دهانش را باز کرد و گاز سبز رنگی به سمت کتی فرستاد. کتی به سرفه افتاد سپس سعی کرد با تکان دادن دستش دود را از خود دور کند.
-اه اه! چقدر دهنت بوی گندی میده! چند سال مسواک نزدی؟ ببینم تا حالا مسواک دیدی اصلا!؟ باب بزرگ هرشب به ما میگه مسواک بزنیم و...عه...کجا رفتی تو؟ آقا روحه؟

روح از دیوار پشت سر کتی رفته بود!
کتی سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
-عجب دور زمونه ای شده ها! دیگه ارواح خبیث اسمشون رو هم بهت نمی گن! اسم بخوره تو سرشون جواب سلام هم بهت نمیدن! واقعا که...یه سر سوزن ادب هم خوب چیزیه! ارواح خبیث بی ادب...

در حالی که کتی همچنان مشغول سرزنش روح بود، روح با عصبانیت در ساختمانش قدم می زد. چرا آنها با دیدنش نمی ترسیدند؟ چرا گاز سمی اش آن ها را نکشت؟...افراد دیگری نیز در آنجا بودند...باید آن ها را می کشت...غافل از اینکه نمی دانست گیر چه موجوداتی افتاده است!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۳۱ ۲۲:۱۷:۰۷


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۶
#5
متاسفانه ترین های زمستان 95 محفل ققنوس برگزار نشد.

عذرخواهی می کنم بابت تاخیر در اطلاع.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۹۵
#6
VS

خانه شماره دوازده میدان گریمولد در سکوت مطلق به سر می برد. عقربه های ساعت، سه و پانزده دقیقه بامداد را نشان می داد. آتش سرخ رنگی که از شومینه پخش می شد، کمی فضای اطرافش را روشن می کرد. در مقابل آتش، چند بسته کوچک، چندین نامه و یک بسته بزرگ به چشم میخورد؛ بسته بزرگی که موجودی وحشتناک در آن بود. موجودی که نامش همچون باسلیسک تن هر موجودی را می لرزاند...

***

می دانید...خانه تکانی عید اصلا چیز لذت بخشی نیست! منظورم این است که آخر عید است یا فستیوال شست و شو؟! و معمولا در هرخانه ای، تا نام خانه تکانی می آید، عده ای هستند که می پیچانند و از زیر کار در می روند. خانه شماره دوازده میدان گریمولد هم از این قاعده مستثنی نبود. به هرحال "خانه" است دیگر!

رز زلر خانواده اش را بهانه کرد و رفت. اورلا گفت که در شب های عید آمار جنایت بیشتر می شود پس ناچار است شب ها نیز در اداره کارآگاهان بماند. جیسون کلا مدتی بود که غیب شده بود و این غیبت هیچ ربطی به خانه تکانی نداشت. ویولت مریضی ماگت را بهانه کرد، جیمز و تدی چیزی را بهانه نکردند اما پیدایشان هم نبود و اسنیپ نیز به طور ناگهانی پی به نقش شوم لرد سیاه برده بود و رفت جاسوسی کند!
در نتیجه خانه خلوت گریمولد، خلوت تر از قبل شد! تنها دامبلدور، هری و جینی، رون و هرمیون، آرتور و مالی باقی مانده بودند. حتی فوکس نیز غیبش زده بود!

به شدت خسته بودند طوری که حتی زمانی که عقربه های ساعت دوازده ظهر را نشان می داد، هیچ یک از خواب بیدار نشدند تا اینکه...

-هههههههوووووووووآآآآآآآ...!

دامبلدور از خواب پرید و بلافاصله چوبدستی اش را برداشت. نمی دانست آن صدا چیست اما به سرعت از اتاق بیرون آمد. سایر اعضای قدیمی محفل ققنوس نیز با سر و وضعی ژولیده و کثیف به طرف منبع صدا آمده بودند. همگی چوبدستی به دست داشتند.

دامبلدور نیز به سوی آنها شتافت. قصد داشت بپرسد که چه اتفاقی افتاده است اما ناگهان خودش آن را دید.

بر روی جعبه بزرگ مقابل شومینه، پرنده بزرگی نشسته بود. رنگ پرنده سیاه و سبز بود. به لاشخوری می نمود که دچار سو تغذیه شده باشد و صورتش حالت حزن انگیزی داشت. پرنده با دیدن هفت جفت چشم گرد شده که به او خیره شده بودند، بال های نسبتا بزرگش را مقابل چشمانش گرفت و به داخل جعبه پناه برد.

اعضای محفل به یکدیگر خیره شدند، آنها برای اولین بار در زندگی شان نشانک یا ققنوس ایرلندی دیده بودند و صدای آواز آن را شنیدند.
اولین و آخرین بار البته!

***

گاهی یک اشتباه بزرگ، با یک اتفاق کوچک رخ می دهد. و درست زمانی متوجه آن می شوی که کار از کار گذشته باشد!

فلش بک_نیویورک_دفتر نیوت اسکمندر

-با من ازدواج می کنی؟!

گوشی تلفن از دستش افتاد، البته خیلی سریع دوباره آن را برداشت.
-آخه من میخوام ادامه تحصیل بدم!

اصلا هم قصد نداشت ادامه تحصیل بدهد! قصد داشت خود را آرام نشان دهد اما آرام نبود. خون به صورتش هجوم آورده بود و ضربان قلبش به طرز وحشتناکی بالا رفته بود. دستانش هم شروع کرد به لرزیدن.

-ببین! اما و آخه نداره! امروز با هم بریم همون کافه همیشگی خب؟
-آخه...
-خداحافظ!

و بعد تلفن قطع شد! جین ویلکینسون منشی دفتر آقای اسکمندر بود. دو ماه قبل با برایان مارتین در دانشگاه آشنا شده بود. او را دوست داشت و هر لحظه منتظر پیشنهادش بود که امروز برایان کارش را تمام کرد!

-خانم ویلکینسون! این دو تا بسته رو باید بفرستید. اولی باید به لندن فرستاده بشه و دومی به سیدنی. متوجه شدید؟
-بله قربان!

نیوت به اتاقش برگشت. جین آن قدر ذوق زده شده بود که حتی نفهمید رئیسش کی آمده! و حتی دستور را هم درست نفهمیده بود! برگه ای برداشت و چند خط روی آن نوشت. سپس آنرا بر روی جعبه اول چسباند. همین کار را با جعبه دوم نیز کرد.

و به همین سادگی یک اشتباه رخ داد!
به خاطر یک اتفاق کوچک!

***

آیا تا بحال منتظر مرگ خود بوده اید؟ مثلا در یک کشتی در حال غرق شدن باشید یا یک باسلیسک ببینید یاچوبدستی لردولدمورت که در چند سانتی متری صورتتان است.
در تمام موارد می دانید که چطور خواهید مرد. اما شنیدن صدای نشانک از همه بدتر است...می دانی بزودی می میری، اما نمی دانی چطور! هرلحظه باید منتظر فرا رسیدن مرگت باشی. حال به هر روشی!

خانه شماره دوازده گریمولد

-یعنی ما، همگی می میریم؟

هری این را گفت و روی کاناپه اتاق نشیمن ولو شد. جینی موهای سرخش را عقب داد، پوزخندی زد و گفت:

-هه! تو که اگه بمیری این قدر هندی بازی در میارن که دوباره برمی گردی! اگر هم قراره کسی نگران باشه اون ماییم!
-جینی؟ یعنی تو اصلا نگران من نیستی؟ پس خودمون چی؟ بچه هامون؟
-شرت کم! با وعده و چرب زبونی منو از خونه بابام کشوندی بیرون منو بدبخت کردی! همش محفل محفل محفل! یکبار هم به من توجه نکردی!
-من هیچی برات کم نذاشتم! حالا انگار خونه بابات چه بوقی بودی!
-هیچی کم نذاشتی؟ دروغ نگو! تو منو دوست نداشتی! همیشه سایه چوچانگ توی زندگیم بود!
-ای لعنت به...

کمی آن طرف تر، آرتور و مالی به همراه رون و هرمیون مشغول تماشای دعوای هری و جینی بودند.

هرمیون گفت:
-بهتر نیست که پا درمیونی کنیم؟

رون گفت:
-نه بابا! تا چند دقیقه دیگه می میریم و همه چی حل میشه! ولی من نمی خوام اینجا بمیرم!

هرمیون صورتش را با دست هایش پوشاند و گفت:
-نمی خوای اینجا بمیری؟ من اصلا نمی خوام بمیرم!

آرتور با ترس به همسرش نگاه کرد.
-مالی؟
-بله آرتور؟
-ما...داریم می میریم؟
-اگه بخوایم به تجربیات بقیه نگاهی بندازیم، بله! ما خواهیم مرد!
-میشه یه رازی رو بهت بگم؟

مالی کنجکاوانه گفت:
-بگو آرتور.
-من قبل از تو زن داشتم مالی!

رون، هرمیون و مالی هر سه به آرتور خیره شدند. مالی از شدت خشم سرخ شد.

ناگهان هرمیون پرسید:

-رون تو چی؟ راستش رو بگو تا به حسابت نرسیدم!

و رون ترجیح داد بزند زیر آواز!
-عجب رسمیه...رسمه زمونه...عجب رسمیه.....رسم زمونه...میرن آدما...از اونا فقط...
-می کشمت رون!
-نه سو تفاهم شده بخدا!
-آرتور من پنجاه سال با تو زیر یک سقف زندگی کردم!
-مالی به خدا این قضیه مربوط به قبله!
-هست که هست! چرا پنهانش کردی؟
-رون راستش رو بگو! تو که قبلا زن نداشتی؟
-میرن آدما...از اونا فقط....خاطره هاشون...به جا می مونه!
-دیدی گفتم! همش زیر سر چوچانگ عفریته اس!
-آهای! به چو توهین نکن ها!
-فرزندان روشنایی!

سرها به طرف پیرمرد محفل برگشت.

-ببینید! شماها الان ترسیدین. برای همین دارین دعوا می کنید. ولی عزیزانم، ترسی که از مرگ داریم فقط به خاطر اینکه داریم از ناشناخته ها می ترسیم.

اعضای محفل مدتی به دامبلدور خیره شدند، سپس همگی یک صدا گفتند:
-اگه مرگ خوبه تو بمیر!
-

به راستی که مردم در شرایط سخت تغییر می کنند...شاید حتی حاضر شوند یکدیگر را نیز بخورند!


صدای زنگ در آنها را از جا پراند.

دامبلدور به سمت در رفت و آن را باز کرد. پشت در دخترکی با شنل قرمز ایستاده بود.
-سلام بابا بزرگ! عضو جدیدم! اومدم اینجا شاید بتونیم با هم نقطه گمشده ام رو پیدا کنیم!
-بیا تو فرزند!

کتی شنلش را برداشت و وارد خانه شد.
-راستی بابابزرگ! یه آقایی گفت این نامه رو بدمش به شما.

دامبلدور پاکت را گرفت و شروع به خواندن نامه کرد.

نقل قول:
پروفسور عزیز!

ظاهرا اشتباهی پیش اومده. بسته ای از طرف من برای شما ارسال شده که داخلش یک نشانکه. لطفا جعبه رو باز نکنید تا من یکی رو بفرستم که جعبه رو بدین بهش.

پ.ن: اگه صدای نشانک رو شنید اصلا نترسین! صحبت هایی که راجع به آواز نشانک میشه کاملا دروغه. جادوگرایی که صدای نشانک رو می شنوند معمولا از شدت ترس می میرن. نشانک ها فقط زمان باریدن بارون آواز میخونن.

ارادتمند.
نیوت اسکمندر.


دامبلدور نامه را به اعضای محفل نشان داد و گفت:
-می بینید فرزندان! همش خرافات بوده!

هرمیون از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
-درسته. هوا کاملا ابریه. احتمالا تا چند دقیقه دیگه بارون هم بیاد.

مالی به طرف آرتور برگشت.
-که تو قبلا زن داشتی!
-توضیح میدم مالی!
-می شنوم!
-اینجا که نه! یه جای خلوت تر.
-بسیار خب.

مالی یقه ی آرتور را گرفت و او را کشان کشان به طبقه بالا برد.

جینی به هری گفت:
-پس چوچانگ تمام مدت توی زندگیت بود هوم؟
-جینی عزیزم، توضیح میدم! من دیدم داریم می میریم، گفتم دم آخری یکم باهات شوخی کنم. تو که جنبه داشتی.
-خودت میای یا بزور یقه ات رو بگیرم؟!

هری آب دهانش را به زحمت قورت داد.
-خودم میام. میام.

سپس هردو به طبقه بالا رفتند.

رون گفت:
-می بینی هرمیون! زندگی هیچ کدومشون بر پایه عشق استوار نیست. مثل ما نیستن. مگه نه عزیزم؟

هرمیون زهرخندی زد و گفت:
-نمی دونستم به آواز علاقه داری همسر وفادار من!
-آره...من از بچگی آواز خوندن رو دوست داشتم، همیشه توی حموم میخوندم...عه...اون گلدون چیه دستت؟ بذارش کنار...من...آخ!

گلدان بر سر رون خرد شد و هرمیون رون را کشان کشان به طبقه بالا برد.


دامبلدور به کتی نگاه کرد و گفت:
-خب دخترم! به این رفتارهاشون توجه نکن. شرایط سختی رو گذروندن. حالا بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.

دامبلدور و کتی نیز به طبقه بالا رفتند.

***

چه می شد اگر نیوت اسکمندر هم به نوعی اشتباه کرده بود؟ به هرحال ممکن بود او نیز دچار خطا در تحقیقاتش شود!

فردای همان روز_خانه شماره دوازده گریمولد.

کتی از خواب برخاست. کمی طول کشید تا فهمید بر روی خرابه هایی خوابیده که زمانی خانه شماره دوازده نام داشت!
-اینجا چه خبره؟ بابابزرگ؟ هری؟ هرمیون؟

کاغذ آدرس محفل را از جیبش بیرون آورد.

نقل قول:
قرارگاه محفل ققنوس را در میدان گریمولد، خانه شماره دوازده بیابید


-عه...پروفسور تو هم که نقطه ات گمشده! من میرم نقطه ات رو پیدا کنم! بعدش برمی گردم. جایی نری ها!

کتی این را گفت خود را غیب کرد.
دامبلدور نقطه اش را گم کرده بود؛ شاید در آن دنیا پیدایش می کرد...!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۷ ۱۲:۵۳:۱۱


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵
#7
چند ساعت گذشت و ارتش تاریکی همچنان مقابل خانه شماره دوازده میدان گریمولد نشسته بودند. هیچ کاری از دستشان برنمی آمد جز اینکه به فاصله میان دو خانه شماره یازده و سیزده خیره شوند.

ولدمورت:بعضی وقتا فکر می کنیم ما رو سرکار گذاشتن.

مرگخواران: ما هم همین طور!

ولدمورت: بعضی وقتا فکر می کنیم ما رو مسخره کردن.

مرگخواران: ما هم همین طور.

ولدمورت: بعدش احساس هیپوگریف بودن به ما دست میده.

مرگخواران: ما هم همین طور!

ولدمورت: میدونین چیه یاران بی خاصیت ما؟ میخوایم برگردیم خونه!


بلافاصله بعد از این حرف همه مرگخواران از جای خود برخاستند.
-آخ دمت گرم! ایول! بریم خونه! گور پدر هرچی عشق پارتیه اصلا!

لرد سیاه گفت:
-یک نفر باید اینجا بمونه!

مرگخواران:

لرد سیاه نگاهی به آن ها انداخت گفت:
-تو می مونی هکتور!

و بلافاصله غیب شد!

سایر مرگخواران نیز به تقلید از اربابشان خود را غیب کردند و هکتور تنها ماند! در مقابل خانه ای که شاید روزها طول بکشد تا ظاهر شود!

-

خانه شماره دوازده گریمولد

-اکسپلیارموس!

طلسم سرخ رنگ از نوک چوبدستی دامبلدور شلیک شد و مستقیم به سینه آرتور ویزلی اصابت کرد. فقط کسری از ثانیه گذشت تا ده ها چوبدستی به سمت دامبلدور نشانه رفت.
-پروفسور ما نمی خوایم به شما صدمه بزنیم!
-منم نمی خوام فرزندان. پس بیاین بیخیال شیم و با نیروی عشق همدیگه رو بغل کنیم!
-پروفسور ما نمی خوایم به شما صدمه بزنیم!
-اینو که یه بار گفتی فرزند.
-مگه اینکه مجبور بشیم!
-

آرتور ویزلی که در اثر اصابت طلسم روی زمین افتاده بود، از جای برخاست و ردای اش را مرتب کرد.
-چرا چوبدستی کشیدین؟ این مشکل راه حل مسالمت آمیز میخواد.

سپس به سمت دامبلدور رفت و دستش را دور گردن او انداخت.
-پروفسور نمی دونم در جریانی یا نه ولی وقتی نبودی گلرت گریندل والد اومد!
-کی فرزند؟
-گلرت گریندل والد!
-کی هست؟
محفلی ها:
-خوردنیه؟
-آ باریکلا! دقیقا خودشه! گلرت یکی از معروف ترین آبنبات های شکلاتی دنیاس!
-جدی فرزند؟
-آره دیگه. پاشین بریم زیر زمین. دانگ چهار پنج جعبه از همین گلرت ها گذاشته توی زیر زمین!

دامبلدور چوبدستی اش را داخل جیب ردایش جا داد.
-بریم فرزند.

محفلی ها دامبلدور و آرتور را تماشا کردند که هردو به سمت پله های زیر زمین رفتند و از نظر ناپدید شدند.
ناگهان ویولت بودلر به سمت سوئیچ رفت و آن را فشرد!

خارج از خانه گریمولد

هکتور به خانه خیره شد. آنچه را که می دید باور نمی کرد؛ خانه شماره دوازده گریمولد ظاهر شده بود!
به آرامی اما ویبره زنان به سمت خانه رفت و وارد آن شد. همین که در خانه را بست، صدای وحشتناکی در راهرو تاریک پیچید.
-سوروس اسنیپ؟

ناگهان روحی شبیه دامبلدور در حالی که ریشش پیچ و تاب میخورد و فریاد گوشخراشی می کشید، به سمت هکتور حمله ور شد.

قبل از آنکه هکتور بخواهد یکی از آن معجون های وحشتناک اش را برای دفاع از خودش بیرون بیاورد، اسنیپ با چوبدستی اش روح را به ذرات غبار مانندی تبدیل کرد.
-بوقیا! آلبوس صد دفعه گفت بهم اعتماد داره، اونوقت شما هنوز این جادو رو باطل نکردین؟! خوبه آخر کتاب هفت هم معلوم شد که توی کتاب شش کلا سرکار بودین!

اسنیپ بدون آنکه منتظر جواب بماند خطاب به هکتور گفت:
-به به! بزرگترین معجون ساز قرن! بیا تو رفیق!

حال باید دید قدرت تخریب کدام یک بیشتر است: بیماری محفلی ها یا معجون های هکتور؟ نبودن یا نبودن؟! مسئله این است...!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۰ ۱۳:۰۶:۱۸


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵
#8
تام!

با فرزند تاریکی هماهنگ کردیم جهت دوئل. مهلتش هم یک هفته باشه.

پ.ن: تام در هاگوارتز هیچ کس تحمل دزدی رو نداره فرزندم.



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
#9
برای چند ثانیه، دامبلدور که بینی اش به خاطر گاز سیریوس سرخ و خمیده تر از قبل شده بود، به اضافه اعضای محفل، با نگاه هایی بهت زده، به سیریوس نگاه کرد.
سیریوس توجهی نکرد. در واقع آنچنان محو انجام بریک دنس شده بود که فرصت توجه کردن نداشت. حتی برخی شواهد و اعترافات حاکی از آن است که وی در حال زمزمه کردن یکی از آهنگ های "جاستین بربری" بوده است! به هر صورت، دامبلدور به سختی بدن فرتوت خود را، با افکت سمفونی شکستن قلنج هایش بیرون کشید.
- آخ... فرزند روشنایی... ازت ممنونم که... چق... یه عمل زیبایی بعد از گلرت روی بینیم به جا گذاشتی.

از ویژگی های پیرِ ریش دراز محفل، میشد به مهربان بودن در بدترین وضعیت اشاره کرد که البته در آن لحظه کاملا با وجود بینی کوفته اش و قلنج های شکسته اش، قابل درک بود. اعضای محفل بالاخره نگاه های بهت زده خود را جمع و جور کردند. و سیریوس را هم گرفتند. آنها اصولا محفلی هایی بودند بسیار دل نگران دامبلدور، نتیجتا بلافاصله پس از سیریوس، دامبلدور را هم گرفتند.
سپس کوین با لبخندی گفت:
- آمپول هالی لو بیالید سلیع!

اعضای محفل با چهره هایی نادم و پشیمان، شروع کردند به اشک ریختن برای این میزان مظلومیت دامبلدور در مقابل سوزن آمپول. حتی چند نفرشان از پیاز های مالی کش رفتند و چشم هایشان را پیاز مال کردند تا بتوانند اشک تسترال بریزند. حتی یکی دو نفر هم پیش از آنکه آمپول ها نزدیک سیریوس و دامبلدور شود، پریدند و سلفی گرفتند با سوزن ها.

پس از چند ثانیه حاشیه های جنجالی، بالاخره سوزن آمپول با سیریوس تماس پیدا کرد که موجب شد او کبود شود. البته در واقع فقط جسم سیریوس کبود شد. آن روح سیاه و پلید اصلا کتفش هم نگزید. پس نتیجتا یک نگاه به دامبلدوری که داشت زیر فشار آمپول کبود میشد انداخت، سپس ناگهان به صورتی اسلوموشن، پیش از اینکه محفلی ها کوچکترین حرکتی کنند، یک پر را جلوی بینی دامبلدور گرفت.

روایت است که پس از تماس پر با بینی دامبلدور، ملت محفلی مجبور شدند نیم تنه بالایی دامبلدور را که از سقف عبور کرده بود، به سختی پایین بکشند.

- من هنوزم سالمم فرزندان روشنایی... اصلا نگران نباشید.

روح شیطانی درون سیریوس، لبخندی ترول وارانه زد. به اندازه کافی خرابی به بار آورده بود و البته ترجیح میداد کسی متوجه نشود او هنوز آنجاست، پس در حالی که لبخند ترولی اش را حفظ کرده بود، به قربانی بعدی اش نگاه کرد.



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
#10
سوژه جدید

خانه شماره دوازده گریمولد در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود. به نظر نمی رسید که کسی در خانه حضور داشته باشد. ناگهان در خانه باز شد و باریکه ای از نور راهروی تاریک را روشن کرد. به دنبال آن صدای جیغ بلندی به گوش رسید.

-زود باشین بریم تو! دیگه تحمل ندارم!
رز زلر جیغ جیغ کنان این را گفت و درحالی که دستانش پر از کیف هایی مخصوص خرید بود، وارد خانه شد.

پشت سرش سایر اعضای محفل ققنوس با لبخند هایی "" وارانه، وارد خانه شدند. دستان همگی آنها پر بود از کیف های مخصوص خرید. ظاهرا محفل ققنوس به ثروت رسیده بود و یاران سپیدی فرصت را غنیمت شمرده و چنان خرید کرده اند که دیگر کم مانده بود ساختمان فروشگاه را نیز در کیسه کرده وارد خانه کنند!

دامبلدور آخرین نفری بود که وارد خانه شد. او نیز مانند سایرین لبخند جوکر مانندی زده بود. خریدهایش را روی زمین گذاشت و با خاموش کننده جادوییش خانه گریمولد را روشن کرد.

بلافاصله فرزندان روشنایی وارد سالن خانه شدند و خریدهایشان را روی زمین پخش کردند. سپس مانند شیری که به طعمه حمله ور می شود، به خریدهایشان حمله کردند. شاید کمی وحشیانه تر از شیر البته!

اورلا بسته های خریدش را باز کرد.
-دروغ یاب! دشمن یاب جدید!

سمت دیگر خانه آرتور و مالی ویزلی در حال بررسی خریدهایشان بودند.
-آرتور؟ آرتور؟ این ردا رو ببین! آخرین مد ساله! فروشنده گفت جنیفر لوپز هم از این ردا می پوشه.

آرتور سرش به نشانه تایید تکان داد اما دقیقا متوجه نشد مالی چه می گوید. (قطعا اگر متوجه می شد، می گفت که آخر زن حسابی! کی دیده یک مشنگ ردا بپوشه آخه؟ ) آرتور جذب گوشی هوشمند مشنگی شده بود. به نظرش این اختراع مشنگی عالی بود.
-باید حتما بازش کنم تا بفهمم چطور کار می کنه. فروشنده گفت اگه این دکمه رو بزنم وارد اینتل تت میشه...وای این اینتل تت چه چیز خوبیه! حالا شاید هم بازش نکردم!

بالاخره پس از ساعت ها خندیدن ذوق کردن، همگی شب بخیر گفتند و به اتاق هایشان رفتند. دامبلدور خرید هایش را جمع کرد که متوجه چیزی شد. کتابچه ای کوچک که ته بسته خریدش افتاده بود.
-اینو کی خریدم؟

کتابچه از کجا آمده بود؟ دامبلدور آن را برداشت و به گوشه ای پرت کرد. سپس شانه هایش را بالا انداخت و به سمت اتاق خوابش رفت.

فلش بک_هاگزمید_فروشگاه لوازم جادویی ورانسکی

دامبلدور با هیجان فروشگاه را زیر نظر گرفته بود. پس از ناپدید شدن کرچر، دانگ تمام وسایل و گنجینه های خاندان بلک را برایشان آب کرده بود و محفل ققنوس به ثروتی رسیده بود. هرچند محفلی ها اصلا در بند مادیات نبودند؛ آنها نیروی عشق را داشتند که خیلی بهتر و مفید تر بود.

دامبلدور نزدیک سبدی پر از صدف های رنگی خم شد.
-این صدف های زشت رو ببین چقدر خوشگلن! باهاشون گردنبند درست می کنم و به زن آینده ام می فروشم!

سپس یکی از صدف ها را برداشت و آن را نگاه کرد. او متوجه نشد که شخصی درست پشت سرش کتابچه ای کوچک در بسته های خریدش انداخت...

پایان فلش بک


سیاهی دودمانندی از کتابچه کوچک بیرون آمد، ابتدا دود محوی به نظر می رسید، اما کم کم شکل انسان را به خود گرفت. سیاهی در خانه حرکت کرد تا اولین قربانی خود را پیدا کند...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.