لینی که از این همه هیجان و ذوق هکتور تعجب کرده بود و مرگ خودش را نزدیک می دید، سعی کرد کمی او را به حرف بگیرد.
- هکتور... آخه چرا اینقده ذوق داری؟ مگه چه هیزم تری بهت فروختم؟
- تو چیزی نفروختی لینی، ولی خب خودت که می دونی، همونطوری که مخترع ها موقع آزمایش اختراعشون هیجان دارن، ما معجون ساز ها هم موقع آزمایش دسترنجمون ذوق داریم.
- پووووفففف...
لینی آهی از سر آسودگی کشید. اگر این حشره کش را هکتور برای کشتن حشرات درست کرده بود، مطمئنا هر کاری انجام می داد بجز کشتن حشرات. هکتور متوجه تغییر نگاه لینی شد، ولی دلیل آن را به ذوق زدگی بیش از حد خود ربط داد و گفت:
- البته اینم بگما، ما معجون ساز های بزرگی دیگه بعد از این همه معجون موفقیت آمیز، کمی برامون عادی شده، ولی خب، بالاخره همیشه یه مقدار هیجان خوبه.
یک مقدار هیجانی که هکتور اشاره کرده بود، به شکل لرزش از سر هیجان زدگی دستش انجامید. به همین دلیل دو تلاش اول او برای اسپری کردن حشره کش، به سمت ناکجا آباد بود و اتفاقی نیفتاد.
- زبونتو در آر، کمکت می کنه تمرکز کنی!
-
-
هکتور شانه ای بالا انداخت. تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند و زبانش را بیرون آورد، نشانه گیری و سپس حشره کش را اسپری کرد. همزمان با برخورد حشره کش با ترکیب آراگوگ و لینی، دنیا در برابر چشمان لینی تیره و تار شد.
- ای بابا! چرا همه جا سیاه شد؟ مُردم من؟ اصولا نباید حشره کش هکتور کار می کرد! نهههههههههه!
- نه... واسه منم همه جا سیاه شده! آخه بی انصاف منِ گیاه کجای دنیاتو گرفته بودم که منم کشتی؟
- قمه هام... قمه هام رو بدین دستم. الان که قراره تو تاریکی بمیرم، می خوام سلاحم دستم باشه!
- ما هم داریم همه جا رو سیاه می بینیم. ولی قرار نیست ما بمیریم. پس ایراد از هکتوره!
لرد سیاه پس از گفتن این حرف، سرش را به سمتی که حدس می زد هکتور آنجا باشد، چرخاند و گفت:
- این هم مثل معجون هات بود. زود باش این وضعیت رو درست کن تا قبل از اینکه ما تو این وضعیتت درستت کنیم!
- ولی ارباب...
- ولی بی ولی! زود باش!
- ارباب پیشنهادی دارم خدمتتون!
- مگه نگفتم حرف نباشه... آهان! تو هکتور نیستی. می تونی حرف بزنی ولی اگه حرفت رو دوست نداشتیم، باید یه فکری به حال مراسم کفن و دفنت بکنی! اگرم که فکرت خوب بود، مطمئن باش که تمام حقوق استفاده ازش رو به اسم ما منتقل کرده باشی.
اسنیپ که بعد از تهدید اربابش، خودش را جمع و جور کرده بود، با صدای نه چندان مطمئن ادامه داد:
- ارباب. من تو این فکر بودم که... در حقیقت شما تو این فکر بودین که الان محیط خانه ریدل ها به اندازه کافی سیاهه. مطمئن بازرس های وزارت خونه از این حجم از سیاهی راضی خواهند بود. باید راضی باشن البته!
- هوووومم... حرف بدی نزدی. از فکرمون خوشمون اومد! رودولف! به وزارتخونه خبر بده که بیان و سیاهی ما رو نظاره باشن!