هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶
#1
- اوووووووووووَه! ببین چطوری داره میره ارباب!
- پلنگیه ها واسه خودش!
- اربااااااااب! یه نفس بگیرین!

لرد سیاه که بدین سان در حال بالا رفتن از درخت بود و عضلات عرق کرده اش در زیر نور آفتاب می درخشید، دل از هر جنبنده ای می برد. ساحرگان که جای خود داشتند. لیسا رو به لینی کرد و گفت:
- آهااااااای! لینی! گوشی تو بردار از ارباب فیلم بگیر بفرستمیش واسه تلویزیون جادویی، این سیکس پک ها دل هر ساحره ای رو می بره!

لینی ولی بدلیل سر و صدای زیادی که در محیط وجود داشت، فقط تکه ی اول حرف های او را که صدایش کرده بود را شنید و بقیه صحبت های لیسا را فقط به صورت فک زدن دیده بود، گفت:
- چی میگی؟ نمی شنوم!
- گوشی تو بردار از ارباب فیلم بگیر بفرستمیش واسه تلویزیون جادویی، این سیکس پک ها دل هر ساحره ای رو می بره!
- نمی شنوم هنوزم! ای بابا... یکی اون جاروبرقی رو خاموش کنه خب! صداش نمیاد.

ولی رودولف که احساس راحتی شدیدی در زیرش می کرد، صدای لینی را نشنید و به صحبت هایش با تلفن ادامه داد. البته رودولف نیز با صدای بلندی پشت تلفن حرف میزد، ولی هیچ ربطی به جاروبرقی کشیدن گویل وسط جنگل نداشت. ساحره ی پشت خط درحالیکه از چرخ گوشت استفاده می کرد، با او حرف میزد.
- خلاصه که اینطوریاست. اینطوری که تو کدبانویی، بدجور بهت علاقه خاص پیدا کردم!
- نفرمایید آقا رودولف.
- دیگه فرمودم دیگه. آ قربون این شرم و حیاتون!

لرد سیاه اما فارغ از تمام تعلقات دنیوی، همچنان در حال بالا رفتن بود و عده ای از مرگخوارانی که بالاتر از رودولف بودند و سقوط نکرده بودند، با مهارت تمام شاخه ها را می گرفتند و خود را بالا می کشیدند. ولی مثل اینکه بالا رفتنشان با مشکل مواجه شده بود!
- یکی ما رو از این سیم ها آزاد کنه. گیر کردیم!
- چشم ارباب، اومدیم!
- آخه ما نمی دونیم سیم تلگراف تو این ارتفاع چیکار می کنه!


Always


پاسخ به: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶
#2
- این چی گفت الان؟
- ارباب، گفتش که به جون شما اگه بذارم! می بینین چقده باهوشم؟ حافظه رو حال می کنین؟
- نه ارباب! منظورش این بود که به جون شما اگه بذارم! فرق داره.
- بعد اونوقت دقیقا چه فرقی داره؟
- شمایی که تو گفتی، واسه ارباب بود، ولی جون ارباب خیلی مهم تره، پس اون شما واسه ما مرگخواراست. مگه نه ارباب؟
- منظورمون این بود که منظورش چیه!
- عه! خب اینو از اول می گفتین.
- گفتیم!

مرگخوار ها که از وضعیت فعلی اربابشان چندان قوت قلبی نمی گرفتند و می دانستند که هر لحظه ممکن است بلایی سرشان بیاید، سعی کردند فکر هایشان را به کار بگیرند تا به جوابی در شان اربابشان برسند.

- پوووووففففف... این گرد و خاک از کجا بود؟
- واسه منه... مغزمو خیلی وقته استفاده نکردم، یکمی گرد و خاک گرفتتش!
-

مرگخوارها همگی در حال فکر کردن بودند و هیچ کدام به پاتیل پر از غذایی که با سرعت به سمتشان در حرکت بود را ندیدند... و باز هم ندیدند... هنوزم نمی بینن اینا! کورَن مثل اینکه! بابا! پاتیل!

- اوه اوه! پاتیله رو! چه سرعتی داره!

شترقققققق

هشداری که داده شد به اندازه کافی سریع نبود و پاتیل، با بینی هکتور یکی شد و باعث شد تا سومین فرد بی دماغ جمع، به وجود بیاید!


Always


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
#3
مرگخواران در حالیکه به سمت اتاق لرد می رفتند، در حال صحبت بودند:
- به نظرتون ارباب اگه بفهمن چه بلایی سرمون میارن؟
- فکر نکنم دیگه بتونیم اینورا آفتابی بشیم! البته اگه زنده مون بذارن.
- حالا چطوری می خوایم نجینی رو بدزدیم؟ اصلا چطوری روح رو بکشیم بیرون؟
- حالا بذار برسیم به اتاق لرد، بعد تصمیم می گیریم.

درحالیکه این گفتگو ها بین مرگخواران در جریان بود، به ورودی اتاق لرد رسیدند. اصولا وقتی که اربابشان داخل اتاق بود، در زده یا نزده، با کله وارد اتاق می شدند، اما اکنون که لرد حضور نداشت، در هیچ کدام از آنها حتی جرئت نزدیک شدن به در اتاق نیز وجود نداشت. بعد از اینکه هر کدام از مرگخوار ها به اندازه ای که در توانش بود، به مرگخوار های دیگر نگاه کرد، بالاخره کراب، آرسینوس را به جلو هل داد و گفت:
- هر چی هم نباشه، گریفندوریا شجاعن. تو برو!
- دِ آخه نامردا چرا من؟

آرسینوس با اندکی ترس به در نزدیک شد. اما بعد از چند لحظه، آهی از سر آسودگی کشید و گفت:
- خب بچه ها، نقشه مقشه نداریم. ارباب اینجا یه برچسب زدن و روش نوشتن که که این مکان مجهز به طلسم مداربسته می باشد!
- خب این یعنی چی؟
- یعنی که اگه اینجا رو باز کنیم، ارباب می فهمن و تیکه بزرگه مون، گوشمون هم نمیشه!
- یه لحظه صبر کنین!

لینی این را گفت و به برچسب روی در نزدیک تر شد، آنقدر نزدیک تر که هر کدام از حروف، به اندازه خود لینی شده بودند. بعد از کمی دقت، گفت:
- این زیر نوشته که تمام دنیای جادوگری محضر ارباب است، در محضر ارباب دست از پا خطا نکنید. میدونین یعنی چی؟ یعنی کلا نباید بریم این تو! کجاااااااااا؟

مرگخواران کمی به همدیگر نگاه کردند و بعد از اینکه مطمئن شدند طلسمی در کار نیست، درحالی که چشمهایشان از عشق به ارباب و ترس از او پر شده بود و اشک از چشم هایشان جاری بود، همگی به سمت اتاق اربابشان هجوم بردند.
- ای بابا! اینجا که خالیه.
- نجینی باید اینجا باشه ها!
- نجینی... نجینی... بیا برات غذا آوردم!
- دستمو ول کن هکتور. پرنسس ارباب بخوان من رو بخورن سوء هاضمه میگیرن، البته اگه قمه هام فرو نره توشون!
- اینجا هم نیست... پس کجاست؟
- اهم... اهم... .

مرگخواران به سمت لینی برگشتند. لینی مشت کوچکش را دوباره به سمت دهانش گرفت و سرفه ی ساختگی دیگری کرد و گفت:
- ممنونم از توجهتون! ولی به نظرتون ارباب قرار بود باتیلدا رو با چی پر کنن؟
- با کاه!
-
- چرا اینطوری میکنی؟ پس چی؟
- با نجینی!


Always


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۶ آبان ۱۳۹۶
#4
- خب نظرت چیه تا وقتی که می خوایم آماده بشیم، با همدیگه قایم موشک بازی کنیم؟
- چطوری یعنی؟ چی هست اصلا؟
- یه بازی مشنگیه، تازه یاد گرفتم، چشماتو می بندی، بعد من میرم قایم می شم. بعد تو میای منو پیدا می کنی.

لینی توجهش به بازی جلب شده بود و زیر لب نشنید که هکتور اینگونه جمله اش را تمام کرد:
- البته اگه بتونی!

لینی با حالت متفکرانه ای رو به هکتور کرد و گفت:
- یعنی تو منظورت از پیش کشیدن این بازی، این نیست که بخوای منو بفرستی دنبال نخود سیاه؟
- نه به تنبون نشسته مرلین. می خوام یکم توی موضوع پیدا کردن و دستگیر کردن ماهر تر بشیم.

لینی هنوز قانع نشده بود، به همین دلیل با سوء ظن نسبت به ایده ی هکتور، ادامه داد:
- خب پس چشم بذار، منم می رم قایم بشم.
- نه دیگه، نشد. تو کوچیکی، می تونی توی جیب منم قایم بشی، ولی من بزرگم، نمیتونم هر جایی قایم بشم. من قایم میشم، تو چشم بذار.
- نخیرم! اصلا! فکر کردی چی؟ من ریونی ام. تو می خوای سر منو گول بمالی و بری پیش ارباب!

هکتور دیگر نمی دانست چگونه می تواند لینی را قانع کند. تمام کار هایی که به ذهنش می رسید را انجام داده بود. اما از طرفی هم نمی توانست اجازه بدهد که لینی به خواسته خودش برسد. هر چه نباشد او هکتور بود. برترین معجون ساز قرن و مطمئنا با هفتاد کیلوگرم وزن، می توانست عملکرد بهتری از یک حشره چند گرمی داشته باشد. او باید می توانست!
- ببین لینی، بیا اختلافات گذشته رو بذاریم کنار. می دونم بین ما خیلی وقته که شکرآبه و از هر موقعیتی استفاده می کنیم که همدیگه رو خراب کنیم. درسته؟
- آره. درسته. خب که چی؟
- مگه ما مرگخوار نیستیم؟ مرگخوارایی که همه از اسم و حضور ما وحشت دارن؟
- چرا، چرا، هستیم!
- مگه ارباب جفتمونم هم، لرد سیاه نیست؟
- چرا، چرا، هست!
- خب پس بیا اختلافامونو بذاریم کنار. وقتشه به هم اعتماد کنیم. ببینیم زندگی بعد از اعتماد کردنمون به هم چطوریه.

لینی کمی فکر کرد، با اینکه نمی توانست چندان به هکتور اعتماد کند، ولی خب او هم یک حشره بود، در اولین فرصتی که هکتور به او خیانت می کرد، می توانست بدون دیده شدن به او نزدیک شود و کارش را یک سره کند. گفت:
- موافقم! بیا با هم دوست باشیم!
- خب پس تو چشم میذاری؟
- باشه... . یک... دو... سه...

هکتور که از توانایی اش در قانع کردن لینی شگفت زده شده بود، در دفترچه خاطراتش نوشت که از عصاره هوش خودش معجون قانع کنندگی درست کند و با معجونی در دست، اتاق را به مقصد دفتر لرد ترک کرد.


Always


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱:۰۵ جمعه ۵ آبان ۱۳۹۶
#5
- اووووووه! چه در رفتن!

یکی از محفلی ها با دیدن مرگخوار های خشتک دریده ی سر به بیابان گذاشته، این را گفت و زد زیر خنده. لرد نگاهی از سر تاسف به مرگخوارانش انداخت و سرش را به نشانه ی نا امیدی تکان داد و زیر لب گفت:
- حالا که بهشون احتیاج داریم، همشون غیبشون می زنه. مرگخواری هم نمونده که با علامت روی ساعدش، اونا رو برگردونیم... هی! تو! بیا اینجا.

سیاهی لشگر مورد خطاب لرد سیاه از اینکه توسط لرد صدا شده بود، اول کمی به خود لرزید و خود را باخت. نتوانست حتی در نیمه اول کاری از پیش ببرد، ولی بعد از تلاش ها و ضد حمله های فراوان در نیمه دوم، بالاخره توانست با خودش مساوی کرده و بفهمد که چند چند است. بعد از اینکه به نتیجه رسید، به سمت لرد سیاه حرکت کرد.

- دستتو دراز کن! باید روش علامت شوم رو بکشیم و اونا رو بگردونیم!

لرد این را گفت و بدون اینکه منتظر حرکتی از سیاهی لشگر بشود، چوبدستی اش را تکان داد و علامت شوم بر روی ساعد او ظاهر شد. دستش را روی علامت شوم گذاشت و مرگخواران که فاصله چندانی با افق نداشتند و یواش یواش می خواستند در آن محو شوند، با سوزش دست هایشان از اینکه نقشه ی فرارشان بی فرجام مانده بود، نا امید شدند و با افسردگی و مشکلات روحی روانی دیگر، به سمت خانه ریدل ها، یا حداقل چیزی که قبلا به آنجا خانه ریدل ها گفته میشد، برگشتند. با اینکه آن ها در حال برگشتن به آن سمت بودند، ولی چون شکست های روحی، روانی و عشقی زیادی را تحمل کرده بودند، به آرامی و سکندری خوران در حرکت بودند.

چندین ساعت بعد:

- بالاخره تشریف فرما شدین!
- ارباب! ارباب! من اول شدم!

لرد چشم غره ای به هکتور رفت و سپس وسعت چشم غره اش را بیشتر کرد و به تمام مرگخوار هایی که او را در برابر محفلی ها تنها گذاشته بودند، چشم غره رفت. مرگخواران از شدت بار سنگین نگاه های اربابشان کمر خم کرده بودند و نمی توانستند حتی چند لحظه سرشان را بالا بگیرند تا شاید با نگاه های معصومانه ی مرگخوارانه شان، بتوانند خود را از این مهلکه نجات دهند. لرد همچنان در حال نگاه کردن مرگخواران بود که صدای دامبلدور حواسش را پرت کرد.
- یه پیشنهاد واست دارم تام!
- چه پیشنهادی پیرمرد؟
- ببین! هم ما خونه خراب شدیم و هم شما. نظرت چیه که به همدیگه کمک کنیم تا خونه هامون رو با عشق و محبت بسازیم و در طول این کار، به همدیگه بیشتر عشق و علاقه نشون بدیم و شاید مرلین رو چی دیدی، از تسترال شیطون اومدی پایین و بالاخره همه چی به خوبی و خوشی تموم شد!

لرد مکثی کرد. با گفتن این حرف دامبلدور، نقشه ای به ذهنش خطور کرده بود. با لبخندی مصنوعی گفت:
- به یه شرط!
- من حاضرم هر شرطی رو که باعث افزایش مهر و محبت بینمون بشه رو قبول کنم فرزندم!
- اول شما کمک می کنین تا خانه ریدل ها رو بازسازی کنیم و بعدش ما... یعنی مرگخوارهامون کمک می کنن تا خونه شما درست بشه!
- چه فکر جذاب و عاشقانه ای. قبوله تام!
-


Always


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶
#6
درود ارباب.

درخواست نقد این پست رو داشتم. میدونین... سعی کردم یکمی سوژه رو جمع و جور کنم. دیدم حدود 50 تایی پست خورده و خیلی وقته که هست، گفتم شاید بهتر باشه که یواش یواش به یه سرانجامی برسه. کاری خوبی بود ارباب؟


Always


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶
#7
لینی که از این همه هیجان و ذوق هکتور تعجب کرده بود و مرگ خودش را نزدیک می دید، سعی کرد کمی او را به حرف بگیرد.
- هکتور... آخه چرا اینقده ذوق داری؟ مگه چه هیزم تری بهت فروختم؟
- تو چیزی نفروختی لینی، ولی خب خودت که می دونی، همونطوری که مخترع ها موقع آزمایش اختراعشون هیجان دارن، ما معجون ساز ها هم موقع آزمایش دسترنجمون ذوق داریم.
- پووووفففف...

لینی آهی از سر آسودگی کشید. اگر این حشره کش را هکتور برای کشتن حشرات درست کرده بود، مطمئنا هر کاری انجام می داد بجز کشتن حشرات. هکتور متوجه تغییر نگاه لینی شد، ولی دلیل آن را به ذوق زدگی بیش از حد خود ربط داد و گفت:
- البته اینم بگما، ما معجون ساز های بزرگی دیگه بعد از این همه معجون موفقیت آمیز، کمی برامون عادی شده، ولی خب، بالاخره همیشه یه مقدار هیجان خوبه.

یک مقدار هیجانی که هکتور اشاره کرده بود، به شکل لرزش از سر هیجان زدگی دستش انجامید. به همین دلیل دو تلاش اول او برای اسپری کردن حشره کش، به سمت ناکجا آباد بود و اتفاقی نیفتاد.

- زبونتو در آر، کمکت می کنه تمرکز کنی!
-
-

هکتور شانه ای بالا انداخت. تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند و زبانش را بیرون آورد، نشانه گیری و سپس حشره کش را اسپری کرد. همزمان با برخورد حشره کش با ترکیب آراگوگ و لینی، دنیا در برابر چشمان لینی تیره و تار شد.
- ای بابا! چرا همه جا سیاه شد؟ مُردم من؟ اصولا نباید حشره کش هکتور کار می کرد! نهههههههههه!
- نه... واسه منم همه جا سیاه شده! آخه بی انصاف منِ گیاه کجای دنیاتو گرفته بودم که منم کشتی؟
- قمه هام... قمه هام رو بدین دستم. الان که قراره تو تاریکی بمیرم، می خوام سلاحم دستم باشه!
- ما هم داریم همه جا رو سیاه می بینیم. ولی قرار نیست ما بمیریم. پس ایراد از هکتوره!

لرد سیاه پس از گفتن این حرف، سرش را به سمتی که حدس می زد هکتور آنجا باشد، چرخاند و گفت:
- این هم مثل معجون هات بود. زود باش این وضعیت رو درست کن تا قبل از اینکه ما تو این وضعیتت درستت کنیم!
- ولی ارباب...
- ولی بی ولی! زود باش!
- ارباب پیشنهادی دارم خدمتتون!
- مگه نگفتم حرف نباشه... آهان! تو هکتور نیستی. می تونی حرف بزنی ولی اگه حرفت رو دوست نداشتیم، باید یه فکری به حال مراسم کفن و دفنت بکنی! اگرم که فکرت خوب بود، مطمئن باش که تمام حقوق استفاده ازش رو به اسم ما منتقل کرده باشی.

اسنیپ که بعد از تهدید اربابش، خودش را جمع و جور کرده بود، با صدای نه چندان مطمئن ادامه داد:
- ارباب. من تو این فکر بودم که... در حقیقت شما تو این فکر بودین که الان محیط خانه ریدل ها به اندازه کافی سیاهه. مطمئن بازرس های وزارت خونه از این حجم از سیاهی راضی خواهند بود. باید راضی باشن البته!
- هوووومم... حرف بدی نزدی. از فکرمون خوشمون اومد! رودولف! به وزارتخونه خبر بده که بیان و سیاهی ما رو نظاره باشن!


Always


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۰۰ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶
#8
آزکابان:

دیوانه ساز ها آرام و قرار نداشتند. مثل همیشه بر سر پست هایشان حاضر شده بودند، ولی انگار مضطرب بودند. زندانیان نیز می توانستند وضعیت آن ها را بفهمند. مثل قبل شکنجه نمی شدند و می دیدند که دیوانه ساز ها چندان توجهی به وضعیت آن ها ندارند.

- به نظرت می تونیم از اینجا فرار کنیم؟
- واللا با این وضعیتی که من از این فلک زده ها دیدم، یه چیزی باس بدجور ترسونده باشتشون!
- خب حالا نظرت چیه؟ بریم سراغ نقشه فرار؟
- بذار ببینم بقیه چی می گن.

زندانیان آزکابان، بدور از چشمان نه چندان بینای دیوانه ساز ها، روش های جدیدی برای ارتباط با یکدیگر ابداع کرده بودند. روش هایی که به عقل هیچ کسی نمی رسید، مگر آنکه مدت های مدیدی در جوار آن دیوانه ساز ها بوده و رسما دیوانه می شد.

تق... تقققق تق تقق...
تق... توق توووق تق تق تق...

صدای رضایتی از سلول مجاور برخاست. پیام را دریافت کرده بودند و آن ها نیز به سلول بعدی منتقل کرده بودند.

تق... تقققق تق تقق...
تق... توق توووق تق تق تق... توووق تق تق...

آخرین سلول آزکابان:

- چی میگن؟ اونقده تق و توقش زیاد شده بود، دیگه وسطا نفهمیدم چطور شد.
- برات نقل قول می کنم:

زندانی ایستاد، صدایش را صاف کرد و چشمانش را بست. سعی کرد تمرکز کند و تمام پیام را منتقل کند:
- بغلی بگیر. چیو بگیرم؟ یه خبری رو. چیکارش کنم؟ بده بغلی. چه خبری رو؟ فرار از اینجا رو. میدم بغلی... بغلی بگیر. چیو بگیرم؟ دو خبری رو. چیکارش کنم؟ بده بغلی. چه خبری رو؟ فرار از اینجا رو. میدم بغلی... .

زندانی فوق الذکر در حالیکه کف از دهانش خارج شده بود، گفت:
- بغلی بگیر. چیو بگیرم؟ هزار و هفتصد و چهل نه خبری رو. چیکارش کنم؟ بده بغلی. چه خبری رو؟ فرار از اینجا رو. بغلی تموم شد!
- پس موقع فرارمون رسیده! بهتره اون بیرون چیز خوبی پیدا کنیم. مرلینو چی دیدی! شاید مرگخوار شدیم و از مزایای مرگخواری استفاده کردیم. شایدم بهتر. لرد رو پیدا کردیم و برش گردوندیم به زندگی. اما از الان بگما. خون رو من میدم، ولی دست اینا قطع نمی کنم که بعدا خفه بشم!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۴ ۰:۰۴:۱۶

Always


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
#9
کارنامه که راه فراری نداشت، ترسید، لرزید و وحشت کرد. ولی هیچ چیزی نمی توانست جلوی معجونی را که قرار بود بر رویش بریزد را بگیرد. به همین دلیل بی حرکت ایستاد و فقط باریکه ی جوهری از گوشه اش، ترشح شد.

- موهاهاهاهاهاها

هکتور خنده ی شیطانی ای کرد و معجون را بر روی کارنامه ریخت. به محض تماس معجون با ورقه کاغذ، دودی از روی آن بلند شد و تمام اتاق را فرا گرفت و هکتور و آرسینوس شروع به سرفه کردن کردند.
- دِ آخه لامصب اینم معجونه استفاده می کنی؟ خفه شدیم!
- عوضش می بینی چیکار می تونه بکنه!

هکتور که بی صبرانه منتظر بود تا نتیجه کارش را ببیند، سعی کرد با دستش دود های اطراف کارنامه را پراکنده کند و به حاصل دسترنج خویش نگاه کند.
- بیا ببین چطور شد آرسی! و اینکه لازم نیست تشکر کنی!
- اما اینکه پاک شده!
- خب مگه نمی خواستی پاک بشه؟ معجونم درست عمل کرد دیگه!

آرسینوس کارنامه اش را به سمت هکتور گرفت و هر دو طرفش را نشانش داد و گفت:
- کلا پاک شده! هیچی توش نیست!
-
- حالا من چیکار کنم؟ ارباب همه ی حقوقم رو حذف می کنن! بدبخت شدم!
-
- همش تقصیر توئه... صبر کن ببینم!

با هر قدمی که آرسینوس به سمت هکتور برمیداشت، هکتور نیز یک قدم عقب تر می رفت. به نظر می رسید هکتور تا ابد می تواند از دست آرسینوسِ عصبانی که سعی داشت او را با کراوات خفه بکند، فرار کند. ولی متاسفانه خانه ریدل دیوار های سفت و سختی داشت!

اتاق رودولف

- ببین آبجی... اولا که من به این خاطر بهت رو انداختم که می دونم خوش سلیقه ای و کارت حرف نداره، سر همینم یه کار تر تمیز ازت می خواما. بنویس این از دانشگاه های خارج کشور بورسیه شده بود ولی به خاطر علاقه ای که از اول به لرد سیاه داشت، نرفت و اومد مرگخوار شد. می خوام یه گواهی توپ در بیاری برام. آخرشم شماره تو بنویس که بعدا هم خواستیم، بیشتر معاشرت کنیم.


Always


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
#10
اسنیپ به سرعت سرش را دزدید. برای یک لحظه حس کرد که لرد سیاه صورتش را دیده است. شاید هم واقعا دیده بود. وقتی برای هدر دادن نداشت. باید سریع عمل می کرد و لیلی را از آنجا دور می کرد. شتابان از پله ها بالا رفت. لیلی با دیدن اسنیپ، خشک شده بود.

- زود باش! باید بریم. الان میاد و تو و پسرتو می کشه. باید از اینجا فرار کنیم.
- تو بودی... جیمز کجاست؟
- نه! اون اینجاست. لرد سیاهی اومده و می خواد هری رو بکشه. و هر کسی هم جلو راهش باشه رو از بین می بره. باید هر چه سریعتر بریم از اینجا.
- جیمز چی پس؟
- اون تا الان مرده!
- نه...
- وقتی واسه عزاداری نداریم. باید بریم. زود باش.

دست لیلی را گرفت و کشید. اما لیلی مقاومت کرد. سعی داشت خودش را به هری برساند و او را در آغوشش بگیرد. نمی توانست تنها یادگاری جیمز و خانواده ی خوشبختی که داشتند را از دست دهد. باید با تمام توانش از او مراقبت می کرد. نباید می گذاشت کوچکترین اتفاقی برای هری بیفتد.

- من بدون هری هیچ کجا نمی رم!

اسنیپ مستاصل به او نگاه کرد. به سرعت به سمت هری رفت و او را در آغوشش گرفت. کودک لبخندی به او زد. چشمان سبز رنگ کودک، بیشتر از هر عضو دیگری او را مجذوب خودش می کرد. اما وقتی برای لذت بردن از زیبایی چشمان پسرک نداشت. صدای پای لرد ولدمورت از راه پله ی منتهی به اتاق خواب به گوش می رسید. با تکان چوبدستی اش، در را بست. ولی خوب می دانست که باز کردن آن در هیچ زحمتی برای لرد سیاه نخواهد داشت.

--------------------------------
نکته:
میشه این داستان رو دو جور ادامه داد. اول اینکه در طول کل سوژه اسنیپ و لیلی ( و شاید هری) از دست لرد فراری باشن تا آخر سر لیلی بمیره و اسنیپ برگرده. یا هم اینکه هر چند پست یک بار، اسنیپ به عقب بگرده و از یه جایی از گذشته سعی کنه که جلوی مرگ لیلی رو بگیره ولی هر بار لیلی بمیره یه بار پیشگویی رو نذاره لرد بشنوه و یه بار مثل پست الان و ... . بنظرم مورد دوم بهتره. ولی باز هم سلیقه شما دوستان کاملا محترم و لازم الاجراست.


Always






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.