هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دعوت به همکاری با سایت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#1
فراخوان جذب ادمین شبکه های اجتماعی


با سلام به همه کاربران محترم جادوگران

به اطلاع می رساند که با توجه به محبوبیت روزافزون شبکه های اجتماعی خصوصا اینستاگرام، تیم مدیریت جادوگران به دنبال جذب یک یا دو ادمین برای اداره صفحه اینستاگرامی رسمی سایت جادوگران می باشد.

شرایط:
-حداقل 4 ماه عضویت در ایفای نقش و آشنایی کامل و کافی با آن
-آشنایی کامل با اینستاگرام و اداره صفحات اینستاگرامی
-آشنایی حدودی با اپلیکیشن های ادیت فیلم و عکس (مثل ...inshot- capcut- picsart- canva- prequel)
-وقت کافی برای اداره اینستاگرام (حداقل 6 ساعت در هفته)
-آشنایی با محتوای کتاب ها و فیلم های دنیای هری پاتر


وظایف:
-آپلود پست و استوری های جذاب طبق مشورت با مدیران سایت
-آپلود محتوا هایی که مخاطبین را به عضویت در ایفای نقش تشویق کند
-پاسخ به دایرکت ها و برخی کامنت با خوش برخوردی

دوستانی که مایل به همکاری در این زمینه هستید لطفا با ارسال یک بلیت به مدیریت اعلام آمادگی کنید تا تیم مدیریت برای بررسی شرایط و سایر جزییات با شما ارتباط برقرار کنه.


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۲ ۱۹:۳۶:۰۶

تصویر کوچک شده



پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ دوشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۱
#2
ترین های فصل زمستان ۱۴۰۰ تالار خصوصی اسلیترین برگزار نشد.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#3
لینی که حسابی دست و پایش را گم کرده و کنترل گله ی خرگیوش هایش را از دست داده بود، سعی کرد یک بار دیگر آرامش خودش را حفظ کند و با قدرت های رهبری خداگونه اش گله ی خرگیوش ها را مهار کند. بنابراین سرفه تصنعی ای کرد ،بعد بلندگوی چند میلی متری اش را برداشت و گفت:
-ای خرگیوش های من! به عنوان خرگیوش اعظم، خدای خرگیوش ها و ملکه ی شـــ...

همین لحظه بود که یکی از خرگیوش ها درست مانند بقیه، بدون این که کوچکترین توجهی به حرف های لینی نشان دهد، یک تیکه از مبل مورد علاقه لرد سیاه را با دندان کند و بدون این که متوجه شود صاف توی صورت لینی پرت کرد. لینی که حرفش نیمه تمام مانده بود کم کم ستاره ها دور سرش شروع به چرخیدن کردند. در همین لحظه بود که نور ستاره ها پایین روی خرگیوش ها افتاد و همه شان از تابش نور الهی ساکت و آرام شدند!
-ما رو ببخشید ای خداوندگار خرگیوش ها.
-مارو ببخشید و همیشه بر ما بتابید ای ملکه ما!
-متقلب!
-لطفا رحمت خودتون رو شامل همه خرگیوش ها کنید.
-متقلب! متقلب!

خرگیوش هایی که مشغول راز و نیاز بودند، در همین لحظه رو به خرگیوشی که "متقلب، متقلب" گویان به سمت جایی که سایه لینی - که قطعا هیچ شباهتی به خرگیوش ها نداشت - افتاده بود، اشاره می کرد.
چیزی نگذشت که خرگیوش ها یکی یکی متوجه شدند کلاه گشادی سرشان رفته و همه یکصدا شروع کردند:
-متقلب متقلب!
-متقلب!
-شیاد!
-دروغگو!
-بگیرید به سزای عملش برسونیدش!

به نظر می رسید اوضاع حالا واقعا از کنترل خارج شده باشد!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۹:۵۴ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#4
ایوا وزیر صلح طلبی بود. بنابراین خیلی دوست داشت که همه چیز را بدون خون و خونریزی جمع و جور کند و برای این موضوع حتی حاضر بود از خیر یکی از توالت های وزارت خانه و حتی دستشویی وزارت خانه بگذرد!
از سمت دیگر آناناس بیشتر از چیزی که فکرش را می کرد با امضای ایوا مشکل پیدا کرده بود. دور و بر آناناس تا چشم کار می کرد پر از برگه های مچاله شده ای بود که یک امضای جعل شده رویشان داشتند، اما هیچ کدام کوچک ترین شباهتی به امضای ایوا نداشتند. اما با وجود تمام این تلاش های ناموفق هنوز هم دوست نداشت بیخیال وزارت شود! بله ایوا با آناناس بسیار جاه طلبی رو به رو بود!

-آناناس مامان یکم دقت کن از این جا باید خطو می پیچیدی به راست، نه به چپ!

حتی مروپ هم کم کم داشت صبرش را از دست می داد. ایوا تصمیم گرفت دوباره شانسش را امتحان کند.
-من مذاکره رو خیلی دوست دارم، بیا یکی از توالت های وزارت رو بدم بهت و از خیر صندلی وزارت بگذر...

آناناس کم کم داشت تسلیم می شد که با ایوا مذاکره کند اما اصلا قرار نبود پای میز مذاکره فقط به یک توالت راضی شود


تصویر کوچک شده



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۱۸ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#5
فیگ بسیار نگران فرزندش شده بود برای همین شروع به کنار زدن خاک کرد تا شاید چیزی که گیاه عزیزش را به داخل کشیده است پیدا کند. وقتی کمی بیشتر خاک ها را کنار زد رشته باریک نسبتا زردی را دید. اما به محض این که لمسش کرد، رشته شروع به لرزیدن و ویبره رفتن کرد. خانم فیگ کمی بیشتر تقلا کرد تا رشته زرد و باریک را از توی خاک بیرون بیاورد. وقتی بالاخره قامت کامل گیاه زرد را بیرون کشید، توانست نگاه کاملی به آن بیندازد. گیاه، زرد رنگ، باریک، کوچیک و بسیار لرزان بود!
خانم فیگ که زیاد از نگهداری گیاه سر در نمی آورد تا متوجه شود که گلدانش یک گیاه انگلی دارد، خیلی از داشتن یک گیاه چهارم خوشحال شده بود.
-اوا مادر سلام تو تا الان کجا بودی؟

گیاه چند ویبره دیگر رفت، شاخه و برگ هایش را کش و قوسی داد و گفت:
-نمی دونم تا الان کجا بودم فقط می دونم که من بهترین شیره ساز قرنم!

خانم فیگ زیاد از جواب گیاه جدیدش سر در نمی آورد اما چون کلمه ی "بهترین" داشت امیدوار بود چیز خوبی باشد! بنابراین سوالی دیگر پرسید:
-مادر با اون پسر کچل و بی دماغم چی کار کردی؟
-می خواستم ازش شیره درست کنم ولی مقاومت کرد. نمیدونم کجاســ...

در همین لحظه بود که گیاه کچل با عصبانیت سرش را دوباره از توی خاک بیرون آورد و دور و بر گلدان را پر از خاک کرد. یک بعد مشت خاک که توی دهنش رفته بود را تف کرد و با برگ هایش چشم هایش را مالید.
-لعنت بهت انگل لرزان! برگ هامونو کثیف و خاکی کردی! اینو از گلدون ما خارج کنید سرمون گیج رفت انقدر لرزید!

اما خانم فیگ حس می کرد دارد راه بچه داری را اشتباه می رود و خیلی گیاه بی دماغش را لوس بار آورده. برای همین تصمیم گرفت گیاه زرد رنگ و گیاه بی دماغ را با هم توی یک گلدان نگه دارد تا گیاه بی دماغ کمی سازگاری بیاموزد! بعد هم راهش را کشید و رفت تا ببیند بر سر دو گیاه دیگرش چه آمده. هر چند که صدا اعتراضات گیاه بی دماغ همچنان در پس زمینه شنیده می شد.
-ما رو از این ملعون جدا کنید! مگه با شما نیستم؟


تصویر کوچک شده



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#6
هاگرید کاغذ بعدی را باز کرد و با این متن مواجه شد:
نقل قول:
وزیر خانواده منو قتل عام کرده! اونم جلوی چشمای خودم!


-بالاخره یه دوروست حسابیشو پیدا کردم!

بعد خوشحال و خندان برگه را برداشت کمی پشت برگه تف کرد، و بعد آن را روی دیوار چسباند. بدون آن که به نوشته ریز پایین برگه دقت کند:
نقل قول:
امضا توت فرنگی


اما هاگرید میدانست که فقط یک اعتراض کافی نیست بنابراین برگه ها را جلویش گذاشت و شروع به ساختن اعتراض های جعلی کرد:

وظیر روهشو به شیطون فروخته.
وظیر شبا تو خواب راه میره.
وظیر آمل خوشکسالی چند سال اخیره.


نوشت و نوشت و هر کوچه ای که می پیچید یک اعتراض جدید مینوشت و با تف میچسباند و با خوشحالی آواز می خواند که ناگهان نور یک هلیکوپتر از بالا افتاد روی سرش.

-شما به جرم آسیب به اموال عمومی و دیوار نویسی و تف مالی دیوار ها تحت بازداشت شعبه آزکابان در وزارت خونه هستی! دستاتو بیار بالا و خودتو تسلیم کن! و گرنه مجبور می شیم آوداکداورا بزنیم.




تصویر کوچک شده



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#7
نگهبان ها و بانوی زیبا اصلا قصد قانع شدن نداشتند. بانوی بلوند و چشم آبی دلبر یکی دو نفر از نگهبان هایش را فرا خواند و در گوش هم کمی پچ پچ کردند. و بعد همه شان برگشتند و به سدریک نگاه کردند.
-من و نگهبانانم یه تصمیمی گرفتیم.

سدریک با نگرانی منتظر شنیدن تصمیم بود. اصلا دلش نمیخواست همچین جای گرم و نرمی را از دست بدهد مخصوصا که به دست آوردن کنترل ایوا مساوی با صندلی وزارت هم بود!

-برای این که ثابت کنی دشمن نیستی باید تحت نظر من و نیرو هام کار کنی.

سپس به یکی از نگهبانان اشاره ای زد. نگهبان رفت و با یک جارو و یک سطل آب و چندین نوع مواد شوینده برگشت. بانوی زیبا هم جارو و سطل را رو به سدریک گرفت و ادامه داد:
-از پایین ترین رده شروع می کنی، اگه کارت خوب باشه ترفیع می گیری. بهتره فکر فرارم به سرت نزنه!

سدریک که همچنان محو زیبایی او شده بود جارو و سطل آب را از دست او گرفت و گفت:
-هر چی شما امر کنید. به بانوی با کمالاتی مثل شما مگه میشه نه گفت؟
-خوبه میتونی از توی گوش ها شروع کنی!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#8
ایوا اصلا این وضعیت را دوست نداشت. بغضش را خیلی صدا دار قورت داد و طبق دیالوگ معروف فیلم های جنایی گفت:
-اصلا من وکیلمو میخوام!
-وکیل مکیل ندا...

هنوز جمله کارمند سازمان تمام نشده بود که صدای "اهم اهم" بسیار بلندی برای اعلام حضور شنید.
دلفی که در دسیسه چینی در تاپیک بغلی برای به چنگ آوردن وزارت ناکام مانده بود، این بار رو به وکالت آورده بود.
-من وکیلشم.

کارمند رو به ایوا کرد و پرسید:
-این از کجا اومد؟ راست می گه؟

ایوا هیچ ایده ای نداشت که چرا و چطور وکیل دار شده اما در آن شرایط اصلا از این موضوع بدش نمی آمد.
-اوهوم.

دلفی جلوتر آمد و کنار میز ایستاد. بعد برگه وام را برداشت و نگاهی به آن انداخت.
-این برگه ارزش قانونی نداره.

خیلی به کارمندان و رییس سازمان بر خورده بود! کجا از سازمان ملل جادویی می توانست "ارزش قانونی دار" تر باشد؟
-چرا اون وقت؟
-چون موکل من در زمان امضاش دارای سلامت عقلی و روانی کامل نبوده! مگه نه ایوا؟

ایوا به هرقیمتی که شده می خواست از این مخمصه فرار کند!
-اوهوم.

کارمند های سازمان بسیار از این وضعیت شاکی و ناراضی بودند و می خواستند هر طور شده اوضاع را به نفع خودشان برگردانند.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۲ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#9
بعد از لینی چند نفر دیگر از مرگخواران هم سعی کردند با تکیه به مهارت های فردی و نه چندان کاربردیشان, یک خرگوش گیر بیندازند. اما مرگخوار ها آن روز, مرگخوار های بسیار موفق نشونده ای شده بودند! همه شان از نفس افتاده بودند و به زحمت خودشان را دنبال خرگوش ها میکشیدند.
لینی که بال های کوچکش بیشتر از این تحمل پرواز نداشت و هوش ریونی اش به سرش بزرگی میکرد گفت:
فهمیدم! ما به جارو احتیاج داریم!

بلاتریکس که دویدن زیادی, از حالت عادی هم بی حوصله ترش کرده بود جواب داد:
-آخه وسط جنگل جارو از کجا بیاریم؟ اصلا برای چیته؟ میخوای خونه خرگوشا رو براشون تمیز کنی؟

تام که فکر می کرد ایده لینی را فهمیده گفت:
-واسه این که سوار شیم و سرعتمون بیشتر شه و خرگوشا تا بگیریم! آفرین لینی ایده خیلی خوبیه!

لینی که دقیقا منظورش این نبود سریعا از ایده نابش که با چنین ایده ناکار آمدی اشتباه گرفته شده بود دفاع کرد.
-نه خیر! اگه یه کم کتاب می خوندین میدونستین که "خرگوش تو سوراخ نمیره, جارو به دمش میبنده". ما از جارو ها به عنوان تله استفاده میکنیم و وقتی خرگوشا دمشونو به جارو هامون بستن می تونیم بگیریمشون!
-حالا چطوری جارو پیدا کنیم؟
-تو جنگلیما! یه عالم درخت هست خودمون می بریمشون و جارو میسازیم!

مرگخوار ها بسیار خسته بودند و از هر ایده ای به جز دویدن دنبال خرگوش ها, استقبال میکردند. بنابراین همه شان به سراغ این رفتند که درختی مناسب ساخت جارو پیدا کنند!
حق با لینی بود. مرگخوار ها اصلا کتاب نمیخواندند وگرنه می دانستند "موش تو سوراخ نمیره, جارو به دمش می بنده".


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۲:۲۶:۴۵
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۲:۲۷:۲۷

تصویر کوچک شده



پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۰:۲۶ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#10
پست کتی به علت ارسال شدن دیر تر از نیم ساعت مهلت ارسال بعد از رزرو, حساب نمیشه و این پست از ادامه پست ایوا زده شده.
_____________________
سدریک اصلا قصد بیخیال شدن نداشت!
جای بسیار گرم و نرمی پیدا کرده بود و حالا فقط کافی بود مغز ایوا را پیدا کند تا خیلی راحت و بی دردسر بر تخت وزارت بنشیند.
نقشه های مروپ اصلا خوب پیش نرفته بود و باید چاره ای پیدا می کرد. البته قبل از این که اوضاع بیشتر از این از کنترل خارج شود! حالا که مروپ می دانست سدریک به دنبال پیدا کردن مغز ایواست, تصمیم گرفت نقشه هوشمندانه ای بکشد تا به جای مغز, سدریک را به سمت روده و راه خروجی هدایت کند.
مروپ لحنش را نرم و مادرانه و گول زننده کرد و گفت:
-سدریک مامان میخوای کمکت کنم مغز ایوا رو پیدا کنی؟

سدریک که تا آن لحظه هر راهی برای پیدا کردن ایوا رفته بود و به در بسته خورده بود از این پیشنهاد بدش نیامد.
-آره اگه میشه یه کتاب آناتومی جادویی ای چیزی بده ایوا بخوره. کارم گیره اینجا.

وی بسیار زیاده خواه و پررو بود!

-نه نه اینطوری خراب میشه کتاب بهم بگو جایی که الان هستی چه شکلیه تا راهنماییت کنم کجا بری عزیزم

در همان حین که سدریک داشت دور و برش را نگاه می کرد تا برای مروپ منظره را توصیف کند, ایوا با بغض آرام نشسته بود تا مروپ وفادار, سدریک شورشی را از شکمش بیرون بیاورد!



تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.