هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
#1
- تند تر دندون!
- سامابونوتا!
- من نمی فهمم داری چی می گی. واسم مهمم نیست! فقط مهم اینه که ارثیه ت رو بالا بکشم و می دونی بعد از این که این کارو انجام دادم می خوام باهات چی کار کنم. نه؟


سانی بیچاره آهی کشید و سرش را تکان داد. او نمی خواست به این موضوع فکر کند. در این لحظه او دوست نداشت سانی بودلر باشد. بعد از گم کردن خواهر و برادرش تمام امیدش را از دست داده بود و فکر این که کنت الاف بعد از اینکه دست کثیفش را به ارثیه بزرگ بودلر ها بزند با او چه کار می کند، داشت دیوانه اش می کرد.
دندون سوار می شی یا...

با ناامیدی روی زمین خزید و می خواست سوار ماشین سیاه و دراز الاف شود. همان ماشینی که بار ها در بدترین کابوس هایش می دید. ناگهان کاغذی توجه او را جلب کرد. او دید که الاف با دستش کاغذی را در هوا قاپید.

- اوه چیزی جز شعرهای مزخرف و چرت و پرت نیست. ولش!

سانی در جایش خشکش زد. در آخرین دیدار او و خواهر برادرش آن ها از هم جدا افتاده بودند. آنها به او گفتند که همه جا را خوب بگردد و دنبال کاغذ پاره ای که رویش با استفاده از روش دستکاری شعر شعری نوشته شده بگردد و به او مکان اختفا آن ها را نشان می دهد. او باید به آن مکان برود و منتظرشان بماند.

- نه! بخون!
- بچه من وقتی برای خوندن چرت و پرت ندارم باید نقشه های شگفت انگیز مو اجرا کنم.
- خواهش!

کنت الاف با بی میلی نگاهی به شعر انداخت وآن را خواند:
-آه، صدف، بیا و با ما قدمی بزن!
فیل دریایی این بگفت و دیگر هیچ
گل بگوییم و گل بشنویم قدم زنان
در امتداد کوچه دیاگون.


او فهمیده بود. خواهر برادرش در کوچه دیاگون منتظر او بودند. او باید کنت الاف را سرگرم می کرد.
-خب خیالت راحت شد؟ بدو بیا بریم کارهای مهمی باهات دارم دندون گرازی!
-نه!

سانی این را گفت و دهانش را تا جایی که می توانست باز کرد و با جهشی کوچک دست الاف را گاز گرفت.

-آخ!

سانی با آخرین سرعتی که می توانست چهار دست و پا روی زمین خزید. کمی که جلوتر رفت پشت سرش را نگاه کرد. کنت الاف را ندید. اما این به این معنا نبود که او بیخیال او شده. نگاهی به دور و اطرافش انداخت. او هرگز آن قسمت از شهر را ندیده بود. مردمان آن جا لباس های عجیب و غریب پوشیده بودند. آن قدر محو تماشای مردم شده بود که نفهمید مردی با ریش و موهای بلند به او نزدیک می شود.

- تو اینجا چی کار می کنی کوچولو؟
- نریسابرودی!
که معنی اش این بود:"من گم شدم." ولی آن مرد که نامش آلبوس دامبلدور بود، فکر دیگری کرد.

- پس اسمت نریسا ست.
ولی سانی حواس اش به حرف های مرد نبود. او با دقت او را نگاه می کرد زیرا چهره اش برای او آشنا بود. گویا قبلا هم او را دیده بود. آلبوس نریسا را بغل کرد.

-معلومه پدر مادرت اینجا نیستن. من تو رو با خودم می برم تا جای مناسبی برات پیدا کنم.

او سانی را که حالا نریسا نام گرفته بود را با خود برد. نریسا به پشت سرش نگاه کرد که داشت از آن محله دورتر و دورتر می شد. اما انگار فقط از محله دور تر نمی شد. چیزی به او می گفت که دارد از زندگی قبلی اش دورتر می شود. او همان قدر که داشت از زندگی قبلی اش دور می شد همان قدر هم داشت به زندگی قبلی مادرش نزدیک و نزدیک تر می شد.


شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۶
#2

آنوپ! ( چیکار؟ آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور وقتی اسنیپ داشت با پرفسور مک گوناگل میرقصید در سالن رقصی در ناکجاآباد با نیکولاس فلامل دعوا کرد!)


شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
#3
شانیزاناتودروک!

(چیکار؟ اسنیپ موقع درس دادن پشت بید کتک زن با نویل لانگ باتم خوابیده بود!)


شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.


پاسخ به: تا به حال خواب هری پاتری دیدید؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۶
#4
لوتانتونا!( آره یه بار خواب دیدم هری شدم دارم خاله پتونیا می زنم انقدر باحال بود.


شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵
#5
_ لاناس! (صبر کنید.)
همه برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند و چون چیزی نیافتند دوباره سرشان را برگرداندند.
_ لاناس!
همه دوباره برگشتند.
_ پایین.
دختر بچه کوچک با که روی زمین نشسته بود را دیدند.
_ این بچه اینجا چی کار می کنه اینجا که مهد کودک نیست.
دامبلدور که داشت اشکشوقش را پاک می کرد گفت:
_ فرزندانم این نریسا برودیه اسلیترینیه.
_ پس چرا تا حالا ندیدیمش؟
_ از بس ریزه گاهی اوقات خودمم گمش می کنم! خب نریسا جان چه کاری داشتی
سازیپ!
_ این بچه چرا چرت و پرت می گه؟

دامبلدور با بردباری پاسخ داد:
_ همه منظورشو نمی فهمن فقط بعضیا می فهمن الان هم منظورش اینه که می خواد اونهم کمک کنه اصلا واسه همین اومده اینجا.
_ یعنی می خواد محفلی بشه؟ ول اون یه اسلیترینیه. من اسلیترینی محفلی نمی شناسم.
نریسا با قاطعیت جیغ زد:
_سازیپ!
دامبلدور گفت:
من به نریسا مثل سوروس اعتماد دارم.
اسنیپ با اعتراض گفت:
_ دست شما درد نکنه. حالا ما رو با یه بچه کوچولو مقایسه می کنی؟
_ به نظرم ی فرصتی بهش بدیم نظرتون چیه؟
آلبوس دامبلدور دوباره اشک شوقش را پاک کرد و گفت:
_ فرزندان روشنایی دوباره قلبان پر مهرتان را پر از عشق کردید آفرین! من هم با نظر شما موافقم ما به این نریسا کوچولو فرصت می دیم. مثل کتی. اگه تونستن ماموریت شون رو به پایان برسونن وارد گروه ما می شن.
_ اگه نتونستن چی؟
_ با نهایت مهربانی می ندازیم شون بیرون.
_ سوالی هست؟

امکان نداشت سوالی وجود داشته باشد همه به اندازه کافی ملتفت شده بودند
_ اگه نیست برید سر کارتون.

همه فرزندان روشنایی کتی و نریسا را به سوی فرزندان تاریکی هل دادند.


ویرایش شده توسط نریسا برودی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۹ ۱۳:۰۵:۰۶

شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
#6
نام: نریسا برودی( البته این اسم واقعی ش نیست)

گروه: اسلیترین

سن: نامعلوم ولی بچه ست

نژاد: دورگه

حیوان مورد علاقه: مار مهربون و دوستداشتنی به نام افعی سیاه مرگبار که بعضی ها بهش جوهر می گن

چوبدستی: نداره( چون هنوز بچه ست ولی دیر یا زود بهش احتیاج پیدا می کنه)


شغل: آشپز( در آشپزخونه هاگوارتز به جن های خانگی کمک می کنه)

سپر مدافع: نداره( اگه داشت حتما یا گرگ وحشی بود یا کوسه)

لولو خورخوره: نداره ( اگه داشت حتما مرد قد بلند لاغر با چشمان براق که در قوزک پای چپش یک خالکوبی داره بود)

کار مورد علاقه: گاز زدن چیز های سفت

ویژگی های ظاهری: دختر بچه بگی نگی خوشگله که هم قد یه بادمجون متوسطه. صورت گرد و تپل مپلی داره. بوره یه چند تا شوید از سرش آویزونه که همونا رو با یه روبان می بنده. چشمانی آبی داره. لباس سفید و بلندی داره که حتی پاهاش رو هم می گیره. چار دست وپا راه می ره. چهار تا دندون فوق العاده تیز داره که همه چیز رو می بره.

سایر ویژگی ها و زندگی نامه: مهربونه کوچولو و بامزه ست هنوز نمی تونه حرف بزنه مثل خیلی از بچه کوچولو ها کلمات نامفهوم می گه که سر درآوردن ازشون خیلی سخته. تو زندگی ش خیلی سختی کشیده پدر و مادرش رو از دست داده حتی نمی دونه برادر و خواهرش کجا هستن. به هزار تا جرم ناکرده هم متهم شده به خاطر همین مجبور شده تغییر اسم بده. چند نفر سعی کردن که از زندگیه پر فراز و نشیبش تحقیق کنن ولی همه شون به طرز مشکوکی مردن.
آلبوس دامبلدور اونو درحالیکه در کوچه های دیاگون سرگردون بود پیدا می کنه. همین که بچه رو بغل می کنه بچه می گه:نریسا برودی! که احتمالا یعنی"من گم شدم" اماآلبوس فکر می کنه داره اسمشو می گه. چند بار سعی می کنه که ببرتش یتیم خونه ولی هر بار نریسا کوچولو دستش رو گاز می گیره و نمی ذاره. آلبوس به مهارت حیرت آورش در آشپزی پی می بره و اجازه می ده که در آشپزخونه هاگوارتز کار کنه. اما با اینکه نریسا خیلی کوچولو بود باید یه جایی می خوابید در اتاق اساتید نمی شد به خاطر همین آلبوس مجبور شد خیلی زودتر از موعد کلاه گروه بندی رو رو سرش بذاره. نریسا افتاد اسلیترین و بقیه عمرش رو در هاگوارتز و در اسلیترین هاوس موند.


تایید شد.


ویرایش شده توسط Linda12 در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ ۱۶:۵۸:۳۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ ۱۷:۳۴:۱۱

شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
#7
سلام کلاه عزیز

من خیلی باهوشم. تعریف از خود نباشه خوشگلم هستم. تو آشپزی هم مهارت دارم. بگی نگی شجاع هم هستم ولی نه زیاد. یه بار هم یه دوست خزنده داشتم که خیلی دوسش داشتم. فقط از گروه هافلپاف زیاد خوشم نمیاد .(به هافلپافیا بر نخوره هر کی یه عقیده ای داره)
بین این سه گروه به نظرت واسه کدوم گروه مناسبم؟


شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۵
#8
تصویر شماره 9

در حیاط هاگوارتز جای سوزن انداختن نبود همه بچه ها در تکاپو بودند. چهار غارتگر جوان با هم در حال گفت و گو بودند.
_ هی جیمز! نظرت چیه بریم یه چیز بزنیم؟
_ به نظرت زیاد زود نیست واسه ما؟
_ اونو که نمی گم دیوونه! منظورم دزدیدن بود.
_ آهان! شخص بخصوصی رو در نظر داری؟
_ آره.
و درحالی که داشت به پسر اسلیترینی که موهای کوتاه و روغنی داشت و دسته گل نیلوفری در دست داشت، اشاره می کرد گفت:
_ سوروس اسنیپ سوژه خوبیه نظرتون چیه؟
ریموس چشمکی به سیریوس زد و گفت:
_ ولی به نظر من اون گناه داره. آخه می دونید جوونه آرزو داره! نگاه کنید با چه امید و آرزویی داره به گل نگاه می کنه.
او راست می گفت سوروس جوان دست گلی را در دست داشت تا به دوستش لی لی بدهد. اما لی لی به او نگاه نمی کرد. او داشت با آلیس درباره برنامه درسی اش صحبت می کرد.
_ فقط یه ذره شانس همین. آروم باش سوروس! آروم تو می تونی! لی لی!
_ به به! بچه ها نگاه کنید سوروس اسنیپ ما رو! کجا می ری؟
_ به تو ربطی نداره پاتر!
_ زبون دراز شده جیمز چطوره یه گوش مالی حسابی بهش بدیم؟
_ خوب گفتی پیتر. دلم خیلی واسه شکوندن یه دماغ تنگ شده !
چهار غارتگر دور سوروس جمع شدند و حلقه را تنگ کردند.
_ دارید چیکار می کنید؟
هر پنج نفر جا خوردند.
_ آهای پاتر دست از سرش بردار. برو کنار.
لی لی حلقه محاصره را شکست و به کنار سوروس رفت.
_ تو حالت خوبه؟
_ آره. چیزیم نشده. باهام کاری نداشتن.
_ آهای شما دیگه حق ندارید به دوست من چپ نگاه کنید.
لی لی دست سوروس را گرفت و رفت و غارتگران حیران را تنها گذاشت.

درود بر تو.
خوب بود سوژت. لذت بردم.

علائم نگارشی رو هم که بلدی. دیالوگ نویسی هم که بلدی. فقط اینکه بعد از دیالوگ هات دو تا اینتر بزن که رستگار بشی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط Linda12 در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۱ ۲۲:۲۱:۱۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۲ ۲۰:۳۱:۰۵

شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.