هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#1
ناگهان معجون وی طی یک حرکت اعتراض امیز و خودجوش روی میز ریخت و هیچ چیز نشد. همه خوشحال و هلهله کنان معجون را با پاتیل بردند انداختند دور.

ناگهان یکی از ملت مرگخوار نقابش را برداشت و پیش ارسینوس رفت.
- خوب شد اصن عمل نکرد!
و چوبدستی اش را کشید و با طلسم زجرکش هرچی جوونور و خزنده و پرنده و چرنده بود را زجرکش کرد و غیبشان کرد.

ارسینوس پوفی کرد وچشمانش را به گیبن دوخت که جلویش ایستاده بود و لبخند میزد... .
-مرسی گیبن!
-خواهش!
-راستی یه چیزی!
-چی؟
-لینی کو؟

همین که اسم لینی امد دایی لینی وارد ازمایشگاه شد و با ندیدن خواهرزاده اش گفت:
-لینی کو؟

هکتور که تازه فهمیده بود معجون اصلا عمل نکرده از زیر میز بیرون‌امد.
-فکر کنم لینی غیب شده.

دایی لینی هم تا شنید لینی‌و غیب و این حرفا روی زمین افتاد و شروع کرد به لرزیدن.
-خواهرزادَمِه بِم پس بدین... اهههه...ههههه...شیرمو حلالتون نمیکنم. ذلیـــــلم . علیـــــلم.

هکتور با دیدن لرزیدن دایی لینی شروع به لرزیدن کرد.
مرگخواران هم همه به تقلید از هکتور لرزیدند .
اسنیپ با اخم به جمعیت لرزان نگاه کرد.
-نلرزید. گفتم نلرزید‌.

ولی کی میتوانست جلوی لرزیدن مرگخواران را بگیرد.
مرگخواران:
مرگخواران همه با هم:
حالا نمه نمه!

ارسینوس هم که نای متقاعد کردن مرگخواران را نداشت به سمت دایی لینی رفت تا بلندش کند. به هر حال ارسینوس باید مراقب جان دایی لینی میبود وگرنه لینی وقتی که میفمید دایی اش سکته زده میرفت و مزاحم ارباب میشد. هی از گوش ارباب داخل میشد و از دهان مبارکشان خارج، اخر هم ارباب عصبانی و همه را میبست به باد کروشیو. ارسینوس خودش از درد کروشیو در افکارش آهی کشید.

وینکی هم که جن بود و میتوانست افکار بقیه را ببیند از دیدن کروشیو فکر ارسینوس مضطرب پرید بالا و با مسلسل رویای ارسینوس را سوراخ کرد.
-وینکی کروشیو ندوست بود. وینکی جن خوب؟

ناگهان دستی بازوی ارسینوس را گرفت و به سمت خودش کشید.
دایی لینی بود که با چشم های از تعجب از حدقه بیرون امده با دست به روبهرو اشاره میکرد.
ارسینوس پشت سرش دید که مرگخواران همگی در گوشه ای افتاده اند و هنوز تک لرزه هایی میزنند و سقف ازمایشگاه هم از شدت لرزش فروریخته بود و باران از بالا داخل میریزد.

ارسینوس دادی زد:
-پاشید اتاقو درست کنید نه که خراب کنید. تا سقف درست نشه هیشکی نمیخوابه

رودولف با طلسمی سقف را به حالت اول برگرداند.

ارسینوس:

مرگخواران بعد از شستن علامت های سیاه روی ساعدشان شب بخیری گفتند و به ظاهر گرفتند خوابیدند اما به خاطر دایی سمی لینی کسی خواب به چشمش نمی امد. صدای کروشیویی امد و بعدش جیغ بلندی کشیده شد.
چراغ ها که روشن شد دایی لینی کروشیو خورده روی میز افتاده بود و درد میکشید.

ساحره مرگخوار جیغ زننده گفت:
-اون داشت میومد سمتم. ممکن بود بمیرم.

رودولف که تحمل دیدن این صحنه را نداشت و دیدن غم یک ساحره با کمالات احساساتش را خدشه دار میکرد قمه اش را کشید و نفس کش گویان به سمت دایی رفت.
-مزاحم شخصیت مردم میشی؟ هاا؟ کمالات مردم را خدشه دار میکنی؟

ارسینوس جلوی رودولف را گرفت .
-صبر کن. لازمش داریم.
-چرا اونوقت؟
-برای اینکه اگه بخوایم دوباره لینی رو برگردونیم ممکنه به همخونش نیاز پیدا کنیم و البته به خاطر اینکه اگه لینی برگرده ببینه داییش مرده هی میره توی گوش و مغز ارباب و اربابم به همه ...
وینکی که طاقت دوباره شنیدن کروشیو را نداشت تا همینجای جمله تحمل کرد و یکتا پرنده زد و همه را به رگبار بست.
-وینکی جن نابودگر!

گلوله های وینکی انگار تمومی نداشت به سمت مرگخواران شلیک میشد. مرگخواران همه پشت میز و ستون ها سنگر گرفتند.

گیبن از پشت ستونی که پشتش سنگر گرفته بود داد زد:
-حالا چجوری لینی رو برگردونیم؟
ارسینوس که پشت ستون مخفی میشد و مواظب بود کت شلوار جدیدش سوراخ نشود گفت:
-اول باید از دست این وینکی خلاص شیم.

هکتور که انگار حرف گیبن را شنیده بود. دست کرد تا پاتیلی ظاهر کند و کارش را شروع کند که گیبن از پشت ستون به سمت هکتور دوید و "نههههههه" گویان با لگد در صورت هکتور کُفت.

ارسینوس که جان خودش را در خطر دید میان رگبار های پرتداوم وینکی بلند داد زد:
-وینکی اون چوب رو برام میاری؟

وینکی تا دستور جدیدی شنید مسلسل هایش که سرخ سرخ شده بودند را فوتی کرد و به سمت چوب رفت
-وینکی جن حرف گوش کن!

نزدیک صبح بود و مرگخواران هنوز نخوابیده بودند. ولی باید لینی را پیدا میکردند. و ازمایشگاه هم هنوز تمیز نکرده بودند که ناگهان در باز شد و بال زدن موجودی درون در دیده شد.


گیبن


ویرایش شده توسط جاستین فینچ فلچلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۴:۳۷:۴۳
ویرایش شده توسط جاستین فینچ فلچلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۷ ۱۴:۳۸:۲۸


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶
#2
هکتور از روی زمین بلند شد و خودش را تکاند. فقط یک روز فرصت داشت و حتی نمی دانست کرمش کجاست فکری به ذهنش رسید اخرین باری که کرم دیده شده بود در زندان بود شاید میتوانست انجا سرنخی از کرمش پیدا کند.

خانه ریدل

-مگه نگفتیم تشنه مونه! چطور جرئت کردین ما یادمون بره تشنمونه؟
-ارباب!؟
-کروشیوو!
کروشیو مذکور از بدن چندین مرگخوار عبور کرد و بدنشان را در حال پیچ تاپ روی زمین کوباند. بقیه مرگخواران به سرعت به دنبال اب رفتند و تشنگی لرد را برطرف کردند.

لرد همچنان نشسته و پاهایش را روی سر وینکی گذاشته بود و در حال استراحت نیمروزی خود بود و هر از گاهی از حس خوبی که کشتن کرم هکتور یا خود هکتور به او میداد نیشخندی میزد.

چند ساعت بعد

تمام مرگخواران به استثنای هکتور ناهار را خورده بودند و جایشان را در اتاق اصلی انداخته بودند و صدای خرو پفشان بلند شد.

لرد که نمیتوانست بیست ساعت منتظر باشد تا بتواند از شر هکتور خلاص شود . ارام و سوت زنان به سمت ساعت بزرگ خانه ی ریدل رفت و چند تقه به ان زد که به موجب ان سرعت گردش عقربه ها زیاد و زیاد تر شد و سر ساعت خاصی ایستاد.

ولدمورت سوت زنان از ساعت فاصله گرفت و به سمت میز رفت و روی ان پرید و بدون هیچ بازدمی چندین نفس عمیق کشید.
-بـــلند شید . بی مصرف هاااااااا !

ملت مرگخوار که تازه درگیر خماری خواب شده بودند. یکدفعه از جا پریدند و به هم خوردند و دوباره روی زمین افتادند.

-چی شده ارباب؟
-مرگخواران ما! مهلت هکتور تموم شد. سریع برید بیاریدش میخوایم بکشیمش.
-اما ارباب هنوز چهار ساعتم نش... .

مرگخواران با تعجب به ساعت نگاه میکردند که بیش از بیست ساعت گذشته بود.

مرگخواران:
لرد ولدمورت :


ویرایش شده توسط جاستین فینچ فلچلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۰ ۱۳:۳۴:۰۴
ویرایش شده توسط جاستین فینچ فلچلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۰ ۱۷:۴۵:۲۲
ویرایش شده توسط جاستین فینچ فلچلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۰ ۲۱:۰۰:۰۴


خاطرات ادامه دار من (فینچ فلچلی)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۶
#3
ایسگ..اخر... لندن!

صدای مرد قطارچی مثل صاعقه ای بر گوشانم فرود امد،
:"باید وسایلامو بردارم و برم!"

از روی صندلی پا شدم و به سمت در کوپه رفتم. پسر جوانی هم روی صندلی رو به روی من هنوز خواب بود. تصمیم گرفتم بیدارش نکنم. از قطار پیاده شدم.

:"عععععع خب حالا الان کجام ؟"

هیچ جای انجا برایم اشنا نبود حتی ادرس خانه را هم یادم نمی امد.
همه چیز را در ایستگاه قطار مبدا جا گذاشته بودم و حتی نقشه هم نداشتم.
اندکی به دور و ور نگاه کردم. منظره ی خوبی بود اما اینکه نمیدانستم باید چه کار کنم حال خوش منظره ی خوب را بد میکرد.
صدایی گوشم را نوازید. از سمت چپ هوا را میدیدم که میلرزید.
نگاهم به کانکس دفتر توریستی لندن خورد و فکر کردم که به انجا بروم اما رنگ ابی خوش رنگی چشمم را نوازید و از پشت کیوسک خودش را نمایان کرد.
از پشت کیوسک دفتر توریستی لندن ماشینی به چشمم خورد که صدای اهنگ کیک اس شت درامیکش را تا اندازه مرگخواران روی زمین زیاد کرده بود.مرگخواران روی زمین؟ خنده دار به نظرم میرسید اما لرد هم چیزی از مادری کم نداشت . سرپرستی ان همه مرگخوار بی بضاعت باید برای لرد و خزانه ی شکوهمندش گران تمام شود.

ماشین کمی نزدیک تر شد. صدای اهنگ حالا داشت اذیت میکرد. ماشین تا جلوی پایم امد و متوقف شد. صدای اهنگ قطع و شیشه ی راننده به سرعت پایین امد.

-موسیاتو فلچلی ؟ میسیو فینچ فلچلی؟ دو یو اسپیک فینگولوش؟

:"آره خودمم شما منو میشناسین ؟"

با خودم فکر میکردم راننده ی فینگولوشیایی اینجا تو لندن چی کار میکنه اونم با این ماشین و تازه به دنبال من... .

راننده از ماشین پیاده شد و سریع چیزی از جیبش دراورد و به سمتش به فینگولایی چیزی گفت و ان چیز در جوابش گفت:
-قربان اقای روبیوس هاگرید گفتند شمارو تا کلوپ شطرنج راهنمایی کنم.

اسمی را که گفت یادم نیامد راستیت ذهنم زیادی خسته بود برای اینکه بتواند کوچک ترین جستجویی انجام دهد در اعماق خاطراتم . اما خوب چاره ای هم نداشتم داشت باران میگرفت و من به استراحت نیاز داشتم . به سمت در رفتم و سریع پریدم تو ماشین.

ده دقیقه بعد جلوی ساختمانی بودیم که نام کلوپ شطرنج روی ان خود نمایی میکرد و با دو لیزر در دوطرفش به خیابان حس و حال خوبی میبخشید.
ماشین جلوی در کلوپ نگه داشت. پیاده شدم و به سمت در ورودی رفتم.به نظرم عجیب امد که هیچ نگهبانی نبود به هر حال هر چیزی ممکن بود اتفاق بیوفتد باید همیشه اماده بود. یا لااقل من اینطوری فکر میکنم. وارد سالن شدم سرم پایین بود و کف را نگاه میکردم.
:"-بیغ-!
همه چیز متوقف شد به تعداد زیادی پا نگاه میکردم میدانستم پای چه کسانی هستند اما باور نمیکردم. سرم را بالا اوردم. تعداد زیادی عشق نورانی دیدم که در کنار هم میدرخشیدند. همه انجا بودند روبیوس حتی فرد و جورج را هم دعوت کرده بود. چندین ثانیه به همه شان خیره شدم و بالاخره به سمتشان رفتم.
:"از دیدن همتون خوشحالم."

کل جمعیت در یک ان فریاد زدند و پیشم امدند.

ده دقیقه بعد
:"مااااچـ..اخیشش!

میدانستم روبیوس زیر پانصد نفر برای میهمانی دعوت نمیکند. و از کجا میخواست 500 مهمان گیر بیاورد ؟
با اخرین ویزلی هم سلام و روبوسی کردم و بین هر کدومشون هم یکبار توسط البوس دامبلدور به عشق دعوت شدم.
واقعا خسته بودم.
شاید صدای روبیوس بود که همه را برای مسابقه ی شطرنج دعوت میکرد، اما نه نمیتوانستم، با سر تایید کردم و روی اولین کانابه دراز کشیدم . هنوز سرم رو ثابت نکرده بودم که دیدم به خواب رفته ام و وحشت زده از خستگی جسمم به ذهنمم اجازه خواب دادم و دیگر چیزی نشنیدم.



پاسخ به: *نقد پست های انجمن شهر لندن*
پیام زده شده در: ۰:۱۲ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
#4
سلام میشه لطفا پست من در دارالمجانین نقد بشه؟ ممنون!



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۹۶
#5
دانشمندان پس از اندک زمانی نور تاریک را کشف کردند و اختراع کردند و در کتاب هم ثبت کردند و به سراغ لرد امدند.
پزشک اول ارام نور تاریک را روی لرد گرفت .
-اخخخخ چطور جرئت میکنید ؟ ما لرد هستیم!

تنها به دلیل یه معامله ریاضی ساده منفی در منفی مثبت، نور تاریک بر پوست تاریک لرد که افتاد تاریک در تاریک روشنایی، اتفاق افتاد و رنگ پوست لرد مثل شیر برنج سفید و نورانی شد.
لرد در حالی که داشت کم کم تاریکی خود را از دست میداد دستش را به سمت چوبدستی خود میبرد.
-شما نکبتان چطور جرئت میکنید ... ای فرزندان زنجبیلی!

سر پرستار با شوک بسیار به لرد نگاه کرد.
-شما حالتون خوبه؟
- البته که خوبیم !

پرستار رو به دکتر کرد و گفت : به نظر من میتونن برن!

دکتر هم حسابی از اینکه یک پرستار ساده داشت نظر نهایی را صادر میکرد عصبانی شد و پرستار را اخراج کرد و لرد را به قسمت امور مالی فرستاد.

لرد روی صندلی نشست و با لبخند خاصی به مرد نگاه میکرد، مرد چاق عینکی پشت میز نشسته بود. ارام با چوبدستی به کمد اشاره کرد و ارام گفت:
-پرونده ی شماره 175!

پرونده از لابه لای پوشه ها و مدارک دیگر خودش را بیرون کشید و در دستان حسابدار انداخت.
-خب. 140 مرگخوار! 140 اتاق! روزی سه وعده غذا ... به عبارتی میکنه شونصد هزار و دیویصت و چل و پنج هزارگالیون! ناقابله!



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵
#6
جاستین ساکش را روی جلودری خوابگاه هافلپاف به زمین گذاشت. نیمه شب بود و کسی ان دور و ور دیده نمیشد ارام در زد. بعد از چند دقیقه در ارام باز شد جاستین ارام وارد شد و نگاهی به دور و ور کرد که دهانش از تعجب باز ماند. همه چیز قرمز و نارنجی بود. اول فکر کرد که اتاق را اشتباه امده اما از طرح روی شیشه های اتاق که صورت هلگا، ان زیبایی الهی را به تصویر کشیده بودند متوجه شد که اینجا اتاق هافلپاف است. اما چه اتفاقی افتاده بود ارام صدا زد:
-هی!
فرش قرمز زیر پایش کمی لرزید و بعد متوقف شد. اینبار بلند تر داد زد :
-هییییی!
اینبار هر پیکسل از فرش جوری لرزید و تکان خورد که نزدیک بود بیوفتد . کمی ترسیده بود حتی اگر می افتاد هم روی سطح قرمز رنگ که انگار نفس میکشید می افتاد و با همین فکر چندشش شد.

کمی جلوتر رفت. ساکش را روی لبه پنجره گذاشت. داشت به سمت اشپز خانه میرفت که ...
-هووووو مگله کولی ؟
جاستین از جا پرید دنبال رد صدا میگشت که دستی از زیر سطح قرمز زیر پایش بیرون زد و چند تکه از ویزلی ها را به بالا پرتاب کرد که ان ها هم کمی انطرف تر کنار دیگر میلیون ویزلی دیگر فرود امدند کمی لرزیدند و بعد متوقف شدند.
دختری با موهای طلایی از زیر ویزلی ها خودش را بیرون کشید. و مقابل جاستین ایستاد.
- میگلم
دخترک چند ثانیه مکث کرد سپس رویش را انطرف کرد و پشمکی قرمزی را تف کرد تا بتواند بهتر صحبت کند.
-اخیش! حالا بهتر شد! خوش اومدی عوض جدیدی؟

جاستین سرش را تکان داد و با تعجب پرسید:
-اینجا چه اتفاقی افتاده.
-اینها بچه های ویزلی هستن. همینطور هم زیاد میشن نمیدونیم باید چیکار کرد. کسی هم مسئولیت جمع اوری شونو به عهده نمیگیره.

جاستین که تازه متوجه اوضاع شده بود کمی فکر کرد و سپس از دختر جوان پرسید :
-تخت من کجاست؟
و به سمت جایی که قرار بود تخت او باشد اما پر از ویزلی بود رفت و پتویش را روی سرش کشید و خوابید.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵
#7
نام شخصيت انتخابي: جاستین فینچ فلچلی
گروه :هافلپاف
ویژگی های ظاهری و اخلاقی: قد بلند! لباس تیره! دماغی کوچک! اخلاقی خوب و مهربون اصلا ناراحت یا عصبانی نمیشود خیلی کم هم شوخی و مزاح میکند ولی بسیار مهربان و دلسوز .

چوبدستی: چوبدستی 18 سانتی از چوب درخت گیلاس و مغز نخود سحرامیز(درگذشته از این نخود برای درست کردن انگشتر های طلسم دار استفاده میشده است.)
.
جارو: علاقه خاصی به جارو ندارد و معمولا با وسایل ماگلی حمل و نقل میکند. (به ادم صبور بودن رو می اموزه.)

معرفی کوتاه: جاستین فینچ فلچلی از دوستان اعضای محفل ققنوس دوسدار صلح و ارامش هیچ چیز را پیش تر از صلح دوست نداره و همیشه سعی میکنه مشکلات رو با مذاکره حل کنه. حتی در درگیری ها هم به دنبال اینه که همه رو اشتی بده. در زمان تحصیل در هاگوارتز بسیار سختکوش بوده و به کمک هم تیمی هاش تونست هافلپاف رو برای سال های متوالی در صدر نگه داره.
در 18 سالگی از هاگواتز خارج شد و در وزارت خانه مشغول به کار شد. از دوستداران علم و هنر سیاست است.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۸ ۲۱:۰۸:۴۶


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵
#8
سلام امممم نمیدونم چی باید بگم میشه خودتون یه گروه انتخاب کنید کلاه جان؟



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵
#9
عکس زیبای هری و هدویگ و هاگرید در دیاگون

شروع نمایشنامه

-هوه هوه اینجا دیاگونه هری. هر چیزی که بخوای میتونی اینجا پیدا کنی.
هری پاتر با تعجب و هیجان به سراسر کوچه نگاه میکرد که همه چیز رنگی و نورانی بود . همه چیز زنده بود. با هیجان به سمت جلو حرکت کرد و مرد لباس مخملی را دید که داشت چوبدستی اش رو تمیز میکرد. چوبدستی زیبایی بود هری چند ثانیه محو نگاه کردن به چوبدستی شد که مرد صاحب چوب متوجه نگاه هری شد.
- تو کی هس...؟ هری پاتر ؟ خوشحالم که اینجا میبینمت . بار اولته اینجا میای ؟
هری با حرکت سر تایید کرد.

-خوبه! هیچوقت روز اول خودمو فراموش نمیکنم. با شکوه بود! مطمئنم برای تو هم همینطوره هری!

برای هری هم همینطور بود با شکوه! خاص! حسی که قبلا هیچگاه تجربه نکرده بود.

-بذار یه چیزی بهت نشون بدم. مرد این را گفت و چوبدستی اش را به سمت گلی پژمرده که روی لبه ی گلدان لم داده بود گرفت. مرد خیلی ارام چیزی گفت. چوبدستی لرزید و نور طلایی زیبایی از نوک ان به گل تابید . گل کم کم جان تازه ای به خود گرفت . بلند شد و مثل روزهای جوانی اش ایستاد و عطرش فضا را پر کرد.
-هری اینو بدون که جادو به کسایی که ازش بد استفاده کنن اسیب میرسونه . همیشه درست ازش استفاده کن.

هری در جواب باشه ای گفت و متوجه ورود هاگرید به مغازه ای شد پس تصمیم گرفت از مرد خداحافظی کند و پیش هاگرید برگردد که مرد بار دیگر چوبدستی اش رو تکان داد و جرقه ای به سمت جغد در حال پرواز پرت شد و از پنجره ی یک مغازه به داخل پرت شد.

مرد خنده کنان رو به هری گفت : ولی بدون که همیشه میشه خوش گذروند.
مرد این را گفت و از هری دور شد.
هری هم خندان از اتفاق افتاده برای جغد پیش هاگرید برگشت.

تایید میشود!

فقط اینکه بعد از دیالوگ هات همیشه دو تا اینتر بزن و بعدش توصیفاتتو بنویس.

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۸ ۱۴:۰۶:۱۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.