سوژه: بلاک
گریفیندور vs هافلپاف
اگه دنیامون رو یه جعبه ی بزرگ و سیاهی در نظر بگیریم، جعبه ای که شامل همین سیارات که میشناسیم و نمیشناسیم، موجودایی که میشناسیم و نمیشناسیم، جاهایی که دیدیم و ندیدیم باشه. میشه بازم جدای این جعبه ی بزرگ ... جعبه ی بزرگتری باشه، که جعبه ی دنیای ما داخل اون جعبه باشه؟ و جعبه ای که جب نباشد جعبه نباشد؟
این نکته ی فلسفی رو اینجا داشته باشین تا بعدا بیشتر راجع بهش توضیح بدم.
اتاق مدیریت سایت _ هفته ی قبلاتاق مدیریتی که شلوغ نباشه اتاق مدیریت نیست. رز ویزلی میان انبوی از موهای قرمزی که برای غافلگیری فامیل مقام دارشون اومده بودن گم شده بود.
لینی وارنر سعی داشت کیسه ی پیکسی داست رو از دست ویزلیچه ها که حداقل 20 برابر او حجم و وزن داشتن بگیرن. مشکل بود ... و نشدنی! کمی بعد با پاره شدن کیسه ها، همه چی به حالت معلق درومد.
حشرات و گل ها، مدیرها و ویزلی ها! پایی روی زمین دیده نمیشد و هر کس به هر چیزی که میدید چنگ مینداخت برای بدست آوردن دوباره ی تعادل.
تو این وضعیت قاریشمیش تنها یه چیزی بود که یاداوری اون مثل یه سطل آب یخ بود که برگهای لینی رو لرزوند و بال های لینی رو ... ریختوند.
- منو!
لینی بدون بال، فریاد زنان و کو کو گویان به این ور و اون ور اتاق می جهید.
رز از این شاخه به اون شاخه، تارزان وار میون گلها رو میگشت.
میون جیغ و ویغ کردنی دیگر جادوگران و حشرات و گیاه های سخنگو، صدایی توجه همگی رو جلب کرد.
یه ویزلیچه:
- عه ایول! .... بچه ها منو!
لینی:
- نه!
رز:
- نه!
صور اولزمین میلرزه، کوها فرو میریزن، سقف ها خراب میشن و سراسر دنیا مثل سازه ای شنی با خاک یکی میشه. ماگل ها و نا ماگل ها، جک ها و جانوار ها همگی مدهوش میشن. دیاها هم قبلا باید اشاده میکردم که آنیش میگیرن. خلاصه که یه قیامتی صورت میگیره! قیامتی واسه اهل سایت. اکنون پایان زندگی سایت بود.
صور دومصور دوم نواخته شد و همه ی اعضای مرحوم بیدار شدن.
همه جا تاریک بود.
- یکو برق و روشن کنه!
- رز تویی؟ خارتو از چشم من درار!
- خار من جاش تو چش توئه! 🔨
با یک صدای تق! نور خیره کننده ای زمین مسطح و خالی از هر جسمی رو روشن کرد. هیچی نبود جز اعضای سایت. نه کوهی نه دشتی نه هیچی. تا چشم کار میکرد سفید بود. آسمون سفید زمین سفید، اعضای مرحوم نیز سفیدپوش بودن.
در این میان کلاه گروهبندی که حالا برای خودش دست و پا دراورده بود و برای سوال جواب آخرت حاضر شده ود گفت:
من یادم نمیاد گروهی با تم سفید داشته باشیم. کسی تم سایتو عوض کرده؟ چیکار کردین انصافا؟
سوال خوبی بود ا طرف کلاه که تعدادی رو به فکر و تعداد دیگری رو به پچ پچ کردن واداشت.
بعد از صدای تق که باعث روشن شدن شد، صدای "اهمم اهمم" ی که به منظور صاف کردن گلوی گوینده بود شنیده شد.
صدا از ناکجا میومد .. و همه میشنیدن. صدا گفت:
- بسم بابای اینترنت، خالق برنزر لی هستم، شما همتون بلاک شدین و اینجام جزایر بلاک هست. همانا روز بلاکی نزدیک بود و هیچ کدومتون به فکرش نبودین حالا هم بکشین آنچه باید بکشین. زنده سرور به سرورتون میکنم. از اچ تی تی پی فاقدتون میکنم. چرا ایمان نداشتین؟
اعضای سایت گیج و سردرگم دنبال منبع صدا میگشتن.
ناگهان گوشه ای آسمان رنگ عوض کرد و از پس آن چهر ه ی عظیمی از پیرمردی به عینک ته استکانی نمایان شد.
- من اینجام کجارو دارین عین گیجا نگاه میکنین؟ ... ببینین فرزندان مینیاتوری من، وقت موعود فرا رسیده شما همتون مردین.
صداهای " تو رو سوی چراغ مودمت" و " تو رو کابل شارژر گوشیت" و ... بلند شد. ملت زاری میکردند، التماس میکردند که یک شانس دیگه بهشون داده بشه. اما نه، انگار امکان نداشت. ولی ملت دست بردار نبودند!
- آقاجان ما! ما امروز کوییدیچ داریم!
- آقا بذار من 100 گالیون شرط بستم رو هافلپاف!
- آقا من قرار بود در ازای بمب هیدروژنی بیام واسشون بازی کنیم. من اصلا بچه ی این محل نیستم.
انقدر صداها زیاد شده بود که صدای دومی که از آسمون میومد شنیده نشد.
- برنزر! آقا اینا چرا بلاک شدن؟ امروز که وقتش نبود.
سرها دوباره به سمت آسمون برگشت و چهره ی زاکربرگ پاشا از پس هاله ای سفید دیده شد.
برنزر:
- ینی چی؟ من اینارو گذاشته بودم سلف بلاک دیجیتالی! زمان دادم.
لینی از پایین فریاد زد:
- آقا همش بچه فامیلای این رز باعث شدن. یه دقه منوی سایت افتاد دستشون.
رز:
- شما رو به تک تک گلبرگام قسم دیگه بچه نمیارم محل کار!
برنزر لی:
- نه نمیشه دیگه! ... نمیشه دیگه آقا! دیتا بیتون دست من نیست. نمیشه.
- آقا من 200 گالیون شرط بستم رو گریفیندور یه کاریش بکن. همینجوریش منو رو دادیندست بچه زدن ما رو از هستو سقط کردن!
- آقا بازی نمیخوایم ما! ما خونمونو میخوایم. من تازه میخواسم برم کاراگاه بشم جوون مردم نمیخوام.
و دوباره همهمه ها سر گرفت.
برنزر لی دستی به ریشش کشید و گفت:
- به یک شرط دوباره برمیگردونمتون سایت.
همهمه ها قطع شد.
- این کوییدیچی که میگین رو بازی میکنین. اگه آخرش خوشم اومد برمیگردونمتون. اگه خوشم نیومد که همون بهتر بلاک شدین.
کمی بعد:خب از قرار معلوم رختکنی در کار نبود که از حال و احوالات رختکن بگیم. زمینی هم نبود که از جو اش بگیم. همه دور دایره ای به قطر یک کیلومتری، چهارزانو نشسته بودن و اعضای دو تیمی که قرار مسابقه داشتن وسط آن ها بلاتکلیف ایستاده بودن.
کمو بعد چند جاروی پرواز و دو توپ بازدارنده، سرخگون و یک اسنیچ هم از آسمون وسط جمعیت رو سر ملت افتاد که هرکس میگرفت مینداخت به بازیکنا.
یه چهره دیگه در آسمون پدیدار شد.
- پیس پیس! ... بچه ها اسپانسر میخواین؟
تعدادی لباس یقه اسکی با عکس سیب گاززاده به آرومی از آسمون به زمین افتادن.
خب همان طور که گفتم رختکن نبود. چندتا مادر گوشه ای چادر گفتن و بازیکنان لباس هاشون رو عوض کردن.
بازی مرگ و زندگی بود. همه نگران بودن. همه اضطراب داشتن.
سوت زدن استیو افندی همانا و اوج گرفتن بازیکنان همانا.
تام برای اولین بار داشت کوییدیچ بازی میکرد. بیشتر از قبل استرس داشت. هم چون مشنگ بود و هم چون موضوع بلاکی بود. و غیر قابل دیدن بودن اسنیچ در اون فضای همه چی سفید به دشواری موقعیت می افزود.
اما این شرایط دشوار برای همه یکسان نبود. کلاه گروهبندی دست و پایی در آورده بود که علیه اش شهادت بدن و حالا میشه گفت براش یه مزیت شده بود در مسابقه. دست و پاهای بلندی که هر کدوم جدا مثل کلاه بزرگی بودن که جلوی سه حلقه ی دروازه رو گرفته بودند.
با پرتاب شدن سرخگون ها به هوا، رز زلر به سوعت اونو قاپید و به سمت کلاه رفت. تیم سخت کوش، سخت کوشانه تر از قبل میخواستن زلر رو صحیح و سالم به دروازه برسونن.
اما ناگهان چهره ی جدی و مصممشون افتاده شد و غم بزرگی بجا اومد. بله مون! خیلی نامحسوس از رز به آملیا از آملیا به لاکریتا پرواز میکرد و مشتاقانه تمام احساسات خوبشون رو میبلعید. کم مونده بوداز شدت نامیدی همونجا از جاروهاشون پایین بپرن و خودشونو به آغوش بلاک بسپرن اما چقدر غمگین تر بود که همینجوریش بلاک بودن. با درخواست ویدیوچک کاپیتان هافلپاف رز زلر، که ادعا داشت مون برخورد فیزیکی داشته با اعضای تیم، استیو افندی رفت و واقعا ویدیو رو چک کرد.
- بله! مون دورا رو ماچ کرده! ... یه کارت زرد و یک پنالتی برای تیم هافلپاف.
هنوز هیچ کدوم از جستوجوگر ها اسنیچ رو ندیده بودن. اما شاید کمی به کتی بلی که مدام در گوش هم تیمی هاش میگفت یه نقطه ی براق متحرک میبینه توجه میکردن، کمک بزرگی براشون میشد.
بعد از پنالتی، سرخگون همچنان دست تیم هافلپاف بود.
در مقابل مهاجمای ورزیده ی هافلپاف، ترامپ به سختی روی جارو تعدالش رو حفظ میکرد.
- من الان باید با جت شخصی ام پرواز میکردم. با موشک میزدم تمام گروه هافلپافو منهد میکردم.
مودی قطعا از هم تیمی بودن با دوتا مشنگ و روند بازی راضی نبود. یکه و تنها چماق بدست بلاجر هارو به سمت مهاجما پرت میکرد.
بازی واقعا هیجان انگیز شده بود. و این مهمتر از نتیجه بود. چون اون بالا یه خالقی نشسته بود و تخمه میشکست که در صورت نارضایتی ممکن بود همه ی اون هارو به عدم بسپره.
رز ویزلی که از چشم دووندن به دنیال اسنیچ خسته شده بود و کمی پژمرده به نظر میرسید. رو به آسمون گفت:
- آقا سیبه! تو که خوبی و گیاهارو دوست داری. خواهشا یکم آب بفرست من خشک شدم.
و بارونی از آسمون شروع به بارش کرد. چقدر خوب بود ارتباط مستقیم با خالق!
دوباره سوت دمیده شد و بازیکن ها به جاهای قبلیشون برگشتن. بارون تنها برای رز ویزلی خوب بود.
کتی بل اکنون بین هزاران هزار نقطه ی خیس که از آسمون میبارید سردرگم شده بود.
ترامپی که چندین بار از جارو افتاده بود، آنجلینا که بار ها و بارها مورد اصابت بازدارنده ها قرار گرفته بود.
نمیتونستن این بازی رو با ببرن.
تیم از هم پاشیده شده بود و امیدی نبود.
نه؛ به هیچ وجه!
مخصوصا بعد از اینکه لطف استیو افندی فقط شامل حال ویزلی شده بود که سرحال تر از قبل دنبال اسنیچ میگشت.
تام دست از جستجو کشید. بی ایده بود. چوب جاروش رو به سمت کتی بل کج کرد که دستهاشو رو به آسمون گرفته بود و خوشحال خوشحال یه کلمه رو بارها تکرار میکرد.
- نقطه! نقطه! نقطه!
تام باید به این فکر میکرد که جادوگر بودن بهره ی هوشی رو تحت تاثیر قرار نمیده. قطعا اون ذهن سالمتری از کتی بل داشت.
کتی بل:
_ نقطه طلایی! نقطه طلایی!
کتی دم جاروی تام رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
- نقطه ی طایی! نقطه ی طلایی!
تام همچنان اهمیتی نمیداد.
_ نقطه طلایی! نقطه طلایی!
کتی دم جاروی تام رو ول کرد و خودش به سمت نقطه ی طلایی ای که از نظر دیگران خیالی بود پرواز کرد.
تام سرش رو به سمت رز ویزلی برگردوند. عجیب بود که رز هم از گوشه ی دیگه ی زمین به سرعت به سمت اون نقطه ی طلایی فرضی کتی پرواز میکرد.
تام:
- اسنیچ! ... کتی اونو نگیییر! ... دستت بخوره بهش باختیم !
تام کتاب "کوییدیچ در گذر زمان" رو به خوبی مطالعه کرده بود و میدونست که در صورت تماس فیزیکی هر عضوی از تیم به اسنیچ که جستوجوگر نباشه، تیم میبازه.
تام چشماشو بست و با تمام توان به سمت اسنیچ پرواز کرد. کتی وقتی به اندازه کافی به اسنیچ نزدیک شد با سرخوردگی راهشو کج کرد و رفت.
به سمت رز رفت. در واقع متوجه رز نبود که داره مستقیم به سمت خودش میاد. برخورد شدید این دو بازیکن با گرفتن اسنیچ توسط تام یکی شد.
تیم گریفیندور به لطف کتی برنده شد.
حالا دوباره همه چشم ها آسمون برگشت. در چشم هاشون اشک حلقه زده بود.
برنزر سرش رو تکانی داد و گفت:
- اصلا حال نکردم! ... اصلا عله بیک، چرا این سایتو راه انداختی؟
صدای عله از آسمون اومد که میگفت:
- پشیمونم پشیمون!
بدون اهیمت به جیغ و داد های ملت جادوگران، برنزر در جعبه رو بست و اعضا برای همیشه در تاریکی بلاک موندن!
But man is not made for defeat. A man can be destroyed but not defeated.
Ernest Hemingway