هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#1
سوژه: بلاک


گریفیندور vs هافلپاف




اگه دنیامون رو یه جعبه ی بزرگ و سیاهی در نظر بگیریم، جعبه ای که شامل همین سیارات که میشناسیم و نمیشناسیم، موجودایی که میشناسیم و نمیشناسیم، جاهایی که دیدیم و ندیدیم باشه. میشه بازم جدای این جعبه ی بزرگ ... جعبه ی بزرگتری باشه، که جعبه ی دنیای ما داخل اون جعبه باشه؟ و جعبه ای که جب نباشد جعبه نباشد؟

این نکته ی فلسفی رو اینجا داشته باشین تا بعدا بیشتر راجع بهش توضیح بدم.

اتاق مدیریت سایت _ هفته ی قبل


اتاق مدیریتی که شلوغ نباشه اتاق مدیریت نیست. رز ویزلی میان انبوی از موهای قرمزی که برای غافلگیری فامیل مقام دارشون اومده بودن گم شده بود.
لینی وارنر سعی داشت کیسه ی پیکسی داست رو از دست ویزلیچه ها که حداقل 20 برابر او حجم و وزن داشتن بگیرن. مشکل بود ... و نشدنی! کمی بعد با پاره شدن کیسه ها، همه چی به حالت معلق درومد.
حشرات و گل ها، مدیرها و ویزلی ها! پایی روی زمین دیده نمیشد و هر کس به هر چیزی که میدید چنگ مینداخت برای بدست آوردن دوباره ی تعادل.
تو این وضعیت قاریشمیش تنها یه چیزی بود که یاداوری اون مثل یه سطل آب یخ بود که برگهای لینی رو لرزوند و بال های لینی رو ... ریختوند.
- منو!

لینی بدون بال، فریاد زنان و کو کو گویان به این ور و اون ور اتاق می جهید.
رز از این شاخه به اون شاخه، تارزان وار میون گلها رو میگشت.

میون جیغ و ویغ کردنی دیگر جادوگران و حشرات و گیاه های سخنگو، صدایی توجه همگی رو جلب کرد.
یه ویزلیچه:
- عه ایول! .... بچه ها منو!

لینی:
- نه!

رز:
- نه!

صور اول

زمین میلرزه، کوها فرو میریزن، سقف ها خراب میشن و سراسر دنیا مثل سازه ای شنی با خاک یکی میشه. ماگل ها و نا ماگل ها، جک ها و جانوار ها همگی مدهوش میشن. دیاها هم قبلا باید اشاده میکردم که آنیش میگیرن. خلاصه که یه قیامتی صورت میگیره! قیامتی واسه اهل سایت. اکنون پایان زندگی سایت بود.

صور دوم

صور دوم نواخته شد و همه ی اعضای مرحوم بیدار شدن.
همه جا تاریک بود.
- یکو برق و روشن کنه!
- رز تویی؟ خارتو از چشم من درار!
- خار من جاش تو چش توئه! 🔨

با یک صدای تق! نور خیره کننده ای زمین مسطح و خالی از هر جسمی رو روشن کرد. هیچی نبود جز اعضای سایت. نه کوهی نه دشتی نه هیچی. تا چشم کار میکرد سفید بود. آسمون سفید زمین سفید، اعضای مرحوم نیز سفیدپوش بودن.
در این میان کلاه گروهبندی که حالا برای خودش دست و پا دراورده بود و برای سوال جواب آخرت حاضر شده ود گفت:
من یادم نمیاد گروهی با تم سفید داشته باشیم. کسی تم سایتو عوض کرده؟ چیکار کردین انصافا؟
سوال خوبی بود ا طرف کلاه که تعدادی رو به فکر و تعداد دیگری رو به پچ پچ کردن واداشت.
بعد از صدای تق که باعث روشن شدن شد، صدای "اهمم اهمم" ی که به منظور صاف کردن گلوی گوینده بود شنیده شد.
صدا از ناکجا میومد .. و همه میشنیدن. صدا گفت:
- بسم بابای اینترنت، خالق برنزر لی هستم، شما همتون بلاک شدین و اینجام جزایر بلاک هست. همانا روز بلاکی نزدیک بود و هیچ کدومتون به فکرش نبودین حالا هم بکشین آنچه باید بکشین. زنده سرور به سرورتون میکنم. از اچ تی تی پی فاقدتون میکنم. چرا ایمان نداشتین؟

اعضای سایت گیج و سردرگم دنبال منبع صدا میگشتن.

ناگهان گوشه ای آسمان رنگ عوض کرد و از پس آن چهر ه ی عظیمی از پیرمردی به عینک ته استکانی نمایان شد.
- من اینجام کجارو دارین عین گیجا نگاه میکنین؟ ... ببینین فرزندان مینیاتوری من، وقت موعود فرا رسیده شما همتون مردین.

صداهای " تو رو سوی چراغ مودمت" و " تو رو کابل شارژر گوشیت" و ... بلند شد. ملت زاری میکردند، التماس میکردند که یک شانس دیگه بهشون داده بشه. اما نه، انگار امکان نداشت. ولی ملت دست بردار نبودند!
- آقاجان ما! ما امروز کوییدیچ داریم!
- آقا بذار من 100 گالیون شرط بستم رو هافلپاف!
- آقا من قرار بود در ازای بمب هیدروژنی بیام واسشون بازی کنیم. من اصلا بچه ی این محل نیستم.

انقدر صداها زیاد شده بود که صدای دومی که از آسمون میومد شنیده نشد.
- برنزر! آقا اینا چرا بلاک شدن؟ امروز که وقتش نبود.

سرها دوباره به سمت آسمون برگشت و چهره ی زاکربرگ پاشا از پس هاله ای سفید دیده شد.
برنزر:
- ینی چی؟ من اینارو گذاشته بودم سلف بلاک دیجیتالی! زمان دادم.

لینی از پایین فریاد زد:
- آقا همش بچه فامیلای این رز باعث شدن. یه دقه منوی سایت افتاد دستشون.

رز:
- شما رو به تک تک گلبرگام قسم دیگه بچه نمیارم محل کار!

برنزر لی:
- نه نمیشه دیگه! ... نمیشه دیگه آقا! دیتا بیتون دست من نیست. نمیشه.
- آقا من 200 گالیون شرط بستم رو گریفیندور یه کاریش بکن. همینجوریش منو رو دادیندست بچه زدن ما رو از هستو سقط کردن!
- آقا بازی نمیخوایم ما! ما خونمونو میخوایم. من تازه میخواسم برم کاراگاه بشم جوون مردم نمیخوام.


و دوباره همهمه ها سر گرفت.
برنزر لی دستی به ریشش کشید و گفت:
- به یک شرط دوباره برمیگردونمتون سایت.

همهمه ها قطع شد.

- این کوییدیچی که میگین رو بازی میکنین. اگه آخرش خوشم اومد برمیگردونمتون. اگه خوشم نیومد که همون بهتر بلاک شدین.

کمی بعد:

خب از قرار معلوم رختکنی در کار نبود که از حال و احوالات رختکن بگیم. زمینی هم نبود که از جو اش بگیم. همه دور دایره ای به قطر یک کیلومتری، چهارزانو نشسته بودن و اعضای دو تیمی که قرار مسابقه داشتن وسط آن ها بلاتکلیف ایستاده بودن.
کمو بعد چند جاروی پرواز و دو توپ بازدارنده، سرخگون و یک اسنیچ هم از آسمون وسط جمعیت رو سر ملت افتاد که هرکس میگرفت مینداخت به بازیکنا.
یه چهره دیگه در آسمون پدیدار شد.
- پیس پیس! ... بچه ها اسپانسر میخواین؟

تعدادی لباس یقه اسکی با عکس سیب گاززاده به آرومی از آسمون به زمین افتادن.
خب همان طور که گفتم رختکن نبود. چندتا مادر گوشه ای چادر گفتن و بازیکنان لباس هاشون رو عوض کردن.
بازی مرگ و زندگی بود. همه نگران بودن. همه اضطراب داشتن.
سوت زدن استیو افندی همانا و اوج گرفتن بازیکنان همانا.

تام برای اولین بار داشت کوییدیچ بازی میکرد. بیشتر از قبل استرس داشت. هم چون مشنگ بود و هم چون موضوع بلاکی بود. و غیر قابل دیدن بودن اسنیچ در اون فضای همه چی سفید به دشواری موقعیت می افزود.
اما این شرایط دشوار برای همه یکسان نبود. کلاه گروهبندی دست و پایی در آورده بود که علیه اش شهادت بدن و حالا میشه گفت براش یه مزیت شده بود در مسابقه. دست و پاهای بلندی که هر کدوم جدا مثل کلاه بزرگی بودن که جلوی سه حلقه ی دروازه رو گرفته بودند.
با پرتاب شدن سرخگون ها به هوا، رز زلر به سوعت اونو قاپید و به سمت کلاه رفت. تیم سخت کوش، سخت کوشانه تر از قبل میخواستن زلر رو صحیح و سالم به دروازه برسونن.
اما ناگهان چهره ی جدی و مصممشون افتاده شد و غم بزرگی بجا اومد. بله مون! خیلی نامحسوس از رز به آملیا از آملیا به لاکریتا پرواز میکرد و مشتاقانه تمام احساسات خوبشون رو میبلعید. کم مونده بوداز شدت نامیدی همونجا از جاروهاشون پایین بپرن و خودشونو به آغوش بلاک بسپرن اما چقدر غمگین تر بود که همینجوریش بلاک بودن. با درخواست ویدیوچک کاپیتان هافلپاف رز زلر، که ادعا داشت مون برخورد فیزیکی داشته با اعضای تیم، استیو افندی رفت و واقعا ویدیو رو چک کرد.
- بله! مون دورا رو ماچ کرده! ... یه کارت زرد و یک پنالتی برای تیم هافلپاف.

هنوز هیچ کدوم از جستوجوگر ها اسنیچ رو ندیده بودن. اما شاید کمی به کتی بلی که مدام در گوش هم تیمی هاش میگفت یه نقطه ی براق متحرک میبینه توجه میکردن، کمک بزرگی براشون میشد.
بعد از پنالتی، سرخگون همچنان دست تیم هافلپاف بود.
در مقابل مهاجمای ورزیده ی هافلپاف، ترامپ به سختی روی جارو تعدالش رو حفظ میکرد.
- من الان باید با جت شخصی ام پرواز میکردم. با موشک میزدم تمام گروه هافلپافو منهد میکردم.

مودی قطعا از هم تیمی بودن با دوتا مشنگ و روند بازی راضی نبود. یکه و تنها چماق بدست بلاجر هارو به سمت مهاجما پرت میکرد.
بازی واقعا هیجان انگیز شده بود. و این مهمتر از نتیجه بود. چون اون بالا یه خالقی نشسته بود و تخمه میشکست که در صورت نارضایتی ممکن بود همه ی اون هارو به عدم بسپره.
رز ویزلی که از چشم دووندن به دنیال اسنیچ خسته شده بود و کمی پژمرده به نظر میرسید. رو به آسمون گفت:
- آقا سیبه! تو که خوبی و گیاهارو دوست داری. خواهشا یکم آب بفرست من خشک شدم.

و بارونی از آسمون شروع به بارش کرد. چقدر خوب بود ارتباط مستقیم با خالق!

دوباره سوت دمیده شد و بازیکن ها به جاهای قبلیشون برگشتن. بارون تنها برای رز ویزلی خوب بود.
کتی بل اکنون بین هزاران هزار نقطه ی خیس که از آسمون میبارید سردرگم شده بود.
ترامپی که چندین بار از جارو افتاده بود، آنجلینا که بار ها و بارها مورد اصابت بازدارنده ها قرار گرفته بود.
نمیتونستن این بازی رو با ببرن.
تیم از هم پاشیده شده بود و امیدی نبود.
نه؛ به هیچ وجه!
مخصوصا بعد از اینکه لطف استیو افندی فقط شامل حال ویزلی شده بود که سرحال تر از قبل دنبال اسنیچ میگشت.
تام دست از جستجو کشید. بی ایده بود. چوب جاروش رو به سمت کتی بل کج کرد که دستهاشو رو به آسمون گرفته بود و خوشحال خوشحال یه کلمه رو بارها تکرار میکرد.
- نقطه! نقطه! نقطه!

تام باید به این فکر میکرد که جادوگر بودن بهره ی هوشی رو تحت تاثیر قرار نمیده. قطعا اون ذهن سالمتری از کتی بل داشت.

کتی بل:
_ نقطه طلایی! نقطه طلایی!

کتی دم جاروی تام رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
- نقطه ی طایی! نقطه ی طلایی!

تام همچنان اهمیتی نمیداد.

_ نقطه طلایی! نقطه طلایی!


کتی دم جاروی تام رو ول کرد و خودش به سمت نقطه ی طلایی ای که از نظر دیگران خیالی بود پرواز کرد.
تام سرش رو به سمت رز ویزلی برگردوند. عجیب بود که رز هم از گوشه ی دیگه ی زمین به سرعت به سمت اون نقطه ی طلایی فرضی کتی پرواز میکرد.

تام:
- اسنیچ! ... کتی اونو نگیییر! ... دستت بخوره بهش باختیم !

تام کتاب "کوییدیچ در گذر زمان" رو به خوبی مطالعه کرده بود و میدونست که در صورت تماس فیزیکی هر عضوی از تیم به اسنیچ که جستوجوگر نباشه، تیم میبازه.
تام چشماشو بست و با تمام توان به سمت اسنیچ پرواز کرد. کتی وقتی به اندازه کافی به اسنیچ نزدیک شد با سرخوردگی راهشو کج کرد و رفت.
به سمت رز رفت. در واقع متوجه رز نبود که داره مستقیم به سمت خودش میاد. برخورد شدید این دو بازیکن با گرفتن اسنیچ توسط تام یکی شد.
تیم گریفیندور به لطف کتی برنده شد.
حالا دوباره همه چشم ها آسمون برگشت. در چشم هاشون اشک حلقه زده بود.
برنزر سرش رو تکانی داد و گفت:
- اصلا حال نکردم! ... اصلا عله بیک، چرا این سایتو راه انداختی؟

صدای عله از آسمون اومد که میگفت:
- پشیمونم پشیمون!

بدون اهیمت به جیغ و داد های ملت جادوگران، برنزر در جعبه رو بست و اعضا برای همیشه در تاریکی بلاک موندن!


But man is not made for defeat. A man can be destroyed but not defeated.
Ernest Hemingway


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#2
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

لازمه ى قدم زدن در كوچه پس كوچه هاى هاگزميد، اون هم نيمه شب اينه كه جادوگر باشى. اين مهمترينشه. بعد جادوگر ماهرى باشى، چون آمار خفت كردن و زورگيرى در ساعات بعد نيمه شب، به شكل ترسناكى افزايش پيدا ميكنه. ملت بى كار و دردمند و غصه دار هم از ساعت پنج نزديك صبح به بعد از كافه هاگزهد ميزنن بيرون، در حالى كه تا خرخره نوشيدنى كره اى خوردن و با هر بادگلو حباب هايى از دهنشون بيرون مياد.
تلوتلو خوران راهى منزل ميشن اما اغلب راه رو پيدا نميكنن و گوشه ى پاركى، كنار جدول خيابونى يا جايى كز ميكنن و مى خوابن.

بين اين همه آدم غصه دار يك عدد ماگل ديده مى شد.
غمگين، ناراحت و ترسيده از آخر عاقبت خودش. شنيده بود پسرش مرد بزرگى شده در دنياى جادوگرى. مرد بزرگ ولى خب آدم بد. نه كه از بد بودنش ناراحت باشه، نه! ولى خب يه جورايى تحت تاثير حرفاى ديگران خودش هم كمى از پسرش ميترسيد.
بزرگترين دشمن ماگل ها و ماگل زاده ها؟ شوخى تلخيه كه پدر خودشم ماگله! اصلا شايد چون پدرش ماگل هست انقدر باهاشون دشمن شده.
تام ريدل غرق در افكار خودش، با صداى خش خش پاهاش رو روى زمين ميكشيد و به مقصد نامعلومى مى رفت.

خودش كه كلا تو يه عالم ديگه سير ميكرد اما خواننده احتمالا پيش خودش بگه "چى از اين بدتر كه لرد ولدمورت ازت متنفر باشه؟" كه بعد از خروج بى هدفش از دهكده و ورودش به يك بيشه ى تاريكى در آن اطراف اوضاع را مساعد وضعيت هاى بدترى كرد.
دست و پاش به ريشه هاى عظيم درخت هت كه از خاك بيرون زدن بودن گير ميكرد، هو هوى جغد ها و عوعوى گرگ ها هم از طرف ديگر مستى رو از سرش ميپروند.

نور ماه براى ديد كامل كفايت نميكرد اما ورجه وورجه ى موجودات كوچكى لا به لاى برگ هاى درخت ها و چش هاى ريز تيله اى مانندشون كاملا مشخص بود.
ترس و هول كردن تام واقعا به جا بود. اما نه از اين ها!
تام متوجه نشده بود كه خطر بزرگترى قدم به قدم دنبالش مياد و منتظر فرصتى هست براى حمله.
موجودى سر تا پا سياه رنگ و بدون چهره!
از بخت بد تام، چشم مرگ پوشه اى بهش افتاده بود و تا وسط جنگل كشيدن بودتش.
تام اين بار پايش به كنده درختى گير كرد و با صورت به زمين افتاد. همين كه سعى كرد بلند بشه چشمش به فضاى خاليه بين رداى مرگ پوشه افتاد. اول شك داشت كه اين ديوانه ساز ميتونه باشه يا مرگ پوشه، اما خب ديوانه ساز اصولا قبل از ورودش به هرجا فضا رو دگرگون ميكرد.
_ پس قراره بميرم! زوده هنوز، فعلا پسرمو نديدم من.

بدون اينكه متوجه بشه كلمات رو به زبون آورد.
مرگ پوشه شناور در هوا بهش نزديكتر ميشد و بدن تام سرد تر و عضلاتش منقبض تر ميشدن. توان حركت رو نداشت. براى لحظه اى چشماش رو بست و به بخت بدش لعنت فرستاد. كه از پس پلك هاى بستش نور شديدى را حس كرد.
چشماش رو باز كرد. مار بزرگ آبى رنگى، مثل پرنده در هوا پرواز ميكرد و مرگ پوشه رو از اون محل دور كرد. تام ريدل كه نور شديد پاترنوس همون ديد كمى كه با عادت به تاريكى جنگل پيدا كرده بود رو ازش گرفته بود، كور كورانه سرش رو به اين طرف و آن طرف ميچرخوند تا ناجى خودشو پيدا كنه.
دست سردى دستش رو گرفت و از زمين بلندش كرد.
تام خاك و آسغال هاى چسبيده به لباسشو تكوند و با لبخند گفت:
_ مرسى آقا! خيلى ممنون كه نجاتم دادين من جونمو مديون شمام!

اما لبخندش روى صورتش خشك شد. صورت رنگ پريدن و چشم هاى قرمز رو به رويش را با شنيده هاش مطابقت داد!
_ پسرم؟

و آخرين چيزى كه ديد نور سبز خيره كننده اى بود كه به سينه اش خورد.
لرد ولدمورت همين طور كه دور ميشد زير لب با خودش ميگفت:
_ خفت در چه حد؟ به دست يك مرگ پوشه ميخواست بميره ابله!


But man is not made for defeat. A man can be destroyed but not defeated.
Ernest Hemingway


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۳۱ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۶
#3
نام: تام ریدل (پدر)

محل زندگی: هنگلتون

همسر: مروپ گانت

فرزند: تام ریدل (پسر)، لرد ولدمورت

گروه: گریفیندور

ویژگی های ظاهری: مردی با صورت کشیده و پوستی رنگ پریده، چشمان سیاه نافذ و موهای مشکی که میتوان در کل گفت خوش چهره بود.

زندگی نامه ی کوتاه: تام ریدل ماگلی از اشراف زاده ها و پسر ارباب دهکده ی هنگلتون بود که خانواده ی گانت در نزدیکی آن زندگی می کردند. مروپ گانت که شیفته ی او شده بود، بعد از دستگیری پدر و برادرش از فرصت استفاده کرده و با کمک معجون عشق تام ریدل را معشوقه ی خود می سازد. بعد از مدتی صاحب فرزندی می شوند و مروپ از استفاده از معجون عشق منصرف شده و برای همیشه تام را از دست می دهد. تام به دهکده و نزد خوانواده ی اشرافی اش به خانه ی ریدل باز می گردد.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۲ ۱۰:۳۳:۵۹

But man is not made for defeat. A man can be destroyed but not defeated.
Ernest Hemingway


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
#4
سلام کلاه!
باید بگم که من همیشه از خودم مطمئنم هم از شجاعتم هم هوش و ذکاوتم که لازمه ی شوالیه بودنه.
ترسی از کسی ندارم و برای باورها تا آخرین قطره ی خونم میجنگم.
خیلی هم دوست دارم توی گروه گریفیندور باشم چرا که میدونم اونجا مناسبه منه!


But man is not made for defeat. A man can be destroyed but not defeated.
Ernest Hemingway


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶
#5

عکس شماره 7



- بگو ببینم چی میدونی؟
سوروس در حالی که زیر چشمی به انواع ابزار و وسایل برنده، سوراخ کننده و سوزاننده ی شکنجه ی روی میز نگه می کرد، با خونسردی دستکش های چرم مشکی اش می پوشید.
هری در آن سوی اتاق غرق در عرقی که از ترس و اضطرب می ریخت، روی صندلی میخکوب شده بود.
- پروفسور چی رو باید بدونم؟ مـ مـ من نمی دونم چی باید بدونم.
- خودتو به اون راه نزن پسره ی بزدل ... مثل پدرت ترسویی اما حداقل راستگو بش ت استخوان های لیلی در قبرش نلرزن.
همین که با نوک انگشتش تک تک وسایل روی میز رو لمس میکرد روی یک چاقو مکث کرد و اونو بالا گرفت. نوری کم سو که از تنها چراغ دخمه ی کمابیش تاریک ساطع میشد، بازتابش از تیغه ی چاقو به چشم هری میخورد. هری چشمانش را بست.
با خودش میگفت: بهتر نیست تسلیم بشم؟ از این مرد هر کاری برمیاد.
با فریاد سوروس به خودش آمد.
- میگی یا نه؟
- پروفسور من متوجه نمیشم منظور شما چیه؟ من چه چیزی رو باید بهتون بگم؟
- منو ابله فرض کردی؟ ... خودت خوب منظورو متوجه شدی. زود باش بگو!
- سوروس با قدم های بلند به سمت هری رفت و دقیقا مقابل صورتش ایستاد و خم شد. داد زد: بگو کجا قایمشون کردین؟
- پروفسور من نمیدونم.
سوروس سیلی محکمی به صورت هری نواخت به طوری که جای پنج انگشتش به وضوح روی گونه اش دیده میشد.
- بهت میگم اعتراف کن. دیر یا زود وقتی از مدارس دیگه برای بازدید میان و همه میفهمن. بهتره از الآن بگی! باور کن اگر موقع بازدید ها پیداشون کنم دیگه هیچ وقت نه دست تو، نه دوستات و نه اون بزرگتون بهشون میرسه!
هری در واقع ترسیده بود. خیلی ترسیده بود. اما مصمم بود که تا آخر از خودش مقاومت نشون بده.
- متاسفم پروفسور ... هیچ کمکی نمیتونم بهتون بکنم.
سپس هیچی ندید جز سیاهی.
یک هفته بعد
دامبلدور سرتا پای هری را برانداز کرد. چشاماس کبود و باد کرده که بسته به نظر میرسیدند. خط های نامنظم و نه چندان عمیق روی صورتش و دست گچ گرفته اش نشانه ی این بود که تسلیم زورگویی های اسنیپ نشده بود.
- آفرین پسرم! من بهت افتخار میکنم. نشون دادی که واقعا لیاقت همه ی اینها رو داشتی.
دامبلدور پاکتی را برداشته و به سمت صندقی با حکاکی های بسیار زیبا که زیر میزش قرار داشت رفت. همه این سختی ها فقط بخاطر این صندوق بود. پیرمرد دستی به صندوق کشید.
- هری یادت باشه هیچ کس نباید از این صندوق چیزی بفهمه!
سپس زمزمه وار رو به صندوق گفت: قول میدهیم تا آخرین قطره ی خونمون در نگهداری ات بجنگیم ... برکتت رو از ما نگیر.
سپس با کلیدی قفل آن را باز کرد. تعداد زیادی پلاستیک های نایلون توهم رفته درونش بود.
دامبلدور از هر پلاستیک یک مشت درون پاکت ریخت. پسته، بادوم، فندق ... بادوم هندی هارو شمرد و به تعداد هری و دوستانش سه تا داخل پاکت انداخت و تخمه های ژاپنی رو با سخاوت بخشید.

هری پاکت را گرفته و خرسند از اتاق مدیر مدرسه خارج شد. نگاهی به بادوم هندی ها انداخت.
- من با چه رویی یه دونه بادوم خندی به دوستانم بدم؟
سه تاشونم برداشت و خورد.


اول از همه این رو بگم که سوژت جالب بود. لذت بردم از خوندنش. به خصوص آخرش و دلیل شکنجه هری. اسنیپ انقدر شکم پرست آخه؟
اما نکته ای که میخوام بهت بگم اینه که لطفا از اینتر بیشتر استفاده کن. چیز خوبیه. مثلاً بعد از دیالوگ ها که میخوای بری سر وقت نوشتن توصیفاتت، دو تا اینتر بزن.
نکته دیگه هم این که آخر پستت توصیفاتت از حالت کتابی، تبدیل شده به محاوره. سعی کن نکنی اینکارو. یا کاملا محاوره ای بنویس، یا کاملا کتابی. البته فقط توصیفات منظورمه. به دیالوگ هات اشکالی وارد نیست غیر از همون اینتر زدن بعدش.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۱ ۰:۱۶:۴۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.