تصویر شماره 10:
آجر های سرخ رنگ با تنبلی از جاشون بیرون می اومدن و به کناری می رفتن، تا منظره ای از کوچه تنگ و پر جنب و جوش در معرض دید قرار بگیره. مرد ها و زن هایی که با رداهای بلند از این طرف به اون طرف می رفتن و با هیجان راجع به مرقوبیت فضله های اژدها بحث می کردن و این که چه قدر خوب بود که شیر گاو رو با اون قاطی نمی کردن. بچه ها با هیجان صورت هاشون رو به ویترین مغازه ها می دوختند.
در این بین، چند نفر به زحمت خودشون رو از دریچه تازه گشوده شده بیرون کشیدن و بدون این که به عقب نگاهی بندازن در حالیکه کیسه هایشان را به سینه چسبونده بودن، راجع به مرد گنده ای که جلوی در بود غرولند کردن. پشت سر مرد پسر بچه ای ایستاده بود با عینک های گرد و لباسی که دست کم یک سایز ازش بزرگتر بود.
پسربچه در سکوت امتداد کت مرد درشت هیکل را چسبیده و در پس قدم های مرد می دوید تا بتواند فاصله اش را با خود حفظ کند که ناگهان به پشت پای مرد خورد و به پشت، روی زمین افتاد.
- خو دیگه رسیدیم!
پسرک به سختی سرش را دراز کرد تا بتواند از بالای سر مرد، عنوان تابلوی مکانی که مقابلش بود، را بخواند. جایی که با حروف درشت طلایی نوشته شده بود «پیام امروز».
مرد درشت هیکل سرش را به عقب برگداند و پسربچه را که هنوز روی زمین بود نگاه کرد:
- دِ! واس چی رو زمین نشسی هری؟!
سپس دستش را دراز کرد و پس یقه هری را گرفت و بلندش کرد. چند ضربه به باسنش زد تا خاک شلوارش را بتکاند که البته باعث شدند، اینبار روی صورت به زمین پرت شود و دست آخر با قبول معذرت خواهی و رد کردن تقاضای کمک هاگرید مشغول تمیز کردن خودش شد و سرانجام وارد ساختمان پیام امروز شدند.
ساعتی بعد، هاگرید در حالی که کیفی سنگین از گالیون رو در دست داشت، به هری بیچاره که در میان خبرنگاران گرفتار شده بود نگاه می کرد و اشک می ریخت و در کنارش مسئولین آن ها را لعن و نفرین می کرد. نور فلش دوربین ها به صورت ها تابیده و در اشک های هاگرید بازتاب می شد. کسی نمی دانست هاگرید چرا و چه طور فریب پیام امروزی ها را خورد. کسانی که ناجوانمردانه بر خلاف قراردادی که هاگرید با آن ها بسته بودند، وی را در عکس های هری راه نمی دادند...
اصول اولیه نوشتن رو بلدید که این خیلی عالیه. مطمئنم با ورود به ایفای نقش خیلی از اینهم بهتر میشید.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی