هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۹
#1
سلام کلاه عزیز

من قبلاً گروهبندی شده بودم و توی ایفای نقش هم بودم ولی خیلی دوست دارم که دوباره من رو گروهبندی کنی. من ترجیح میدم توی یه گروه خلوت و صمیمی باشیم و بتونیم با کمک همدیگه برای رشد گروهمون تلاش کنیم.
انتخابی هم ندارم و میخوام تا با اون چیزی که از توی سر من میخونی یه گروه رو بهم پیشنهاد کنی.

----

سلام فرزندم.
وقتی با یه شناسه عضو ایفای نقش میشی، نمیشه با همون شناسه تغییر شخصیت بدی و گروهبندی مجدد بشی. اگر قصد تعویض شخصیتت از «نویل لانگ باتم» به چیز دیگه‌ای رو داری، به مدیرا یه بلیت ارسال کن تا راهنماییت کنن.
با این توضیحات، هنوز هم انتخاب این کلاه پیر مثل قبل برای تو هافلپاف هست.



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۸ ۳:۲۷:۲۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۹
#2


- بفرمایید آقای مالفوی. این هم از کتابتون. چیز دیگه ای هم می خواید؟

دراکو در حالی که سعی می کرد حالت های خودش را عادی نشون بده با بی حوصلگی گفت:
- اووووم، یه کتاب دیگه هم می خواستم. اسمش چی بود؟ فکر کنم یه کتابی بود که توی کلاس تغییر شکل معرفی ش کردن. مبانی تغییر شکل حیوانات اگه اشتباه نکنم.

حقیقتش این بود که مالفوی پسر تقریباً هیچ اهمیتی به کتاب هایی که درخواست می کرد نمی داد. جوری که اون از بچگی بزرگ شده بود، بهش یاد داده بودن که تا جایی که می تونه انگیزه هاش و تصمیم هاش رو مخفی کنه. حالا هم برای چنین کار مهم و عجیبی اصلاً مایل نبود اطرافیانش متوجه قصدش بشن. بالاخره اون تک پسر ارباب لوسیوس مالفوی بود!
راستش هنوز خودش هم باورش نمی شد میخواد چنین کاری رو بکنه. اصلاً به نتیجه ی کاری که میخواست بکنه هم فکر نمی کرد. تا حالا نشده بود که اینقدر بی کله و بدون استدلال و منطق کاری رو بکنه ولی بعد از مدت ها کش و قوس با خودش بالاخره تصمیم گرفته بود دلش رو به دریا بزنه.

- خب اون که همین کتابی بود که الان بهتون دادم آقای مالفوی. فکر کنم دیگه چیزی نمی خواین!

دراکو که مشخص بود هول شده گفت:
- آهان ببخشید حواسم نبود. اگه میشه یه کتاب خوب در مورد تغییر شکل بهم بدین!

مادام پینس چینی به بینی خودش داد و با عصبانیت پشت قفسه های کتاب ها پنهان شد.

الان بهترین موقعیت برای دراکو بود. چشمش به میز دایره شکل چوبی ای بود که تقریباً 2 متر ازش فاصله داشت. دو تا صندلی چوبی پشت میز بود. تا چند میز اطراف تقریباً خالی بود و به نظر نمیومد کسی مزاحمش بشه. خودش هم که نوچه ها و هم گروهی هاش رو مرخص کرده بود تا بتونه دور از چشم بقیه کاری رو که خودش دوست داره بکنه.

آروم به میز نزدیک شد. یکی از صندلی های کنده کاری شده خالی بود و طبق نقشه ی دراکو تا لحظاتی دیگه توسط خودش اشغال می شد. اما صندلی دیگه توسط یک دختر زیبا که پشتش به دراکو بود و موهای قرمز رنگش مثل یک آبشار توجه را به خودش جلب می کرد، پر شده بود.

دراکو آروم نزدیک شد و دستش رو روی شونه ی دختر گذاشت. جینی ویزلی از جا پرید و به سرعت برگشت. وقتی نگاهش به دراکو مالفوی افتاد حالت چهره اش عوض شد. چشماش رو تنگ کرد و اخم هاش رو در هم کشید. با یک حالت تدافعی به دراکو گفت:
- چیه؟ چی میخوای؟

خب این چیزی نبود که دراکو فکرش رو نکرده باشه. مطمئن بود که وقتی پا پیش بذاره قطعاً واکنش خوبی دریافت نمی کنه. با این که خودش رو برای این اتفاق آماده کرده بود اما باز هم این داستان چیز خیلی سختی براش بود. بالاخره اون پسر مالفوی بزرگ بود. هر کسی که سرش به تنش می ارزید وقتی چنین اسمی رو می شنید تا کمر خم می شد و احترام می گذاشت. اکثر دخترایی که تا حالا باهاشون ارتباط برقرار کرده بود حاضر بودن یه دست و یه پا نداشتن ولی می تونستن با دراکو دوست بشن. همه ی پدر و مادر ها توی خانواده های اصیل بزرگترین آرزوشون این بود که دخترشون بتونه توجه دراکو رو به خودش جلب کنه.

اما...

حالا دراکو جلوی یه دختری ایستاده بود که از نظر پدر و مادرش، دوستای خانوادگی شون و حتی دوست ها و هم گروهی های خودش هیچ فرقی با یه گند زاده نداشت. اینو می دونست که اگه به گوش مادرش می رسید که با جینی ویزلی حرف زده قطعاً به شدت توبیخ ش می کرد. پدرش، خاله ش و بقیه مرگخوار ها که دیگه واکنششون غیر قابل پیش بینی بود!

ولی حالا دراکو اینجا ایستاده بود. همه ی این فکر ها رو از توی سرش دور انداخت و هر چی جسارت داشت رو یه جا جمع کرد و گفت:
- می تونم بشینم؟ خیلی مزاحمت نمیشم.

دراکو می دونست احتمالاً جواب جینی منفیه. ولی خودش رو آماده کرده بود و فکر می کرد می تونه راضی ش کنه.

- ببین! اگه قرار باشه بین هم نشینی با تو و یکی از جن های خونگی آشپزخونه انتخاب کنم، قطعاً انتخابم اون جن خونگیه!

حرف های جینی مثل یه سیلی محکم به گوش دراکو خورد. چیکار می تونست بکنه؟ پا روی غرورش بذاره و ابراز علاقه کنه؟ یا اون هم یه تیکه به جینی بندازه و سریع قضیه رو جمع کنه؟ به هیچ وجه نمی تونست بذاره این داستان درز پیدا کنه. اگه کاری نمی کرد ممکن بود همه ی مدرسه از این قضیه پر بشه.اگه ادامه میداد و جینی قانع نمی شد هم که بدتر میشد!

- می دونم من و تو تقریباً هیچ ربطی به همدیگه نداریم. در بهترین حالت ما و دوستانمون و خانواده هامون برای همدیگه دشمن شرافتمند به حساب میایم. اما یه چیزی منو مجبور کرد که بیام و باهات حرف بزنم. اما الان می فهمم که این احمقانه ترین ایده ممکن بوده. برام مهم نیست اگه همه ی مدرسه از این قضیه خبردار بشن ولی میخوام خودت بدونی دلیل این اشتباهی که من مرتکب شدم هیچ چیز دیگه ای غیر خودت نبود. مزاحمت نمیشم. از نظر من هیچ دیالوگی بین ما اتفاق نیفتاده!

دراکو روی پاشنه پاش چرخید و از کتابخانه بیرون رفت و جینی موند و چشم های گرد شده از تعجبش.

---
سلام. شما که قبلاً در ایفای‌نقش عضویت داشتید نیاز به گذشتن از مراحل کارگاه و گروهبندی ندارید، می‌تونید مستقیماً معرفی شخصیتتون رو اینجا ارسال کنید و وارد شید.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۷ ۱۶:۰۷:۵۴


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۷
#3
سلام.
من قبلاً عضو ایفای نقش شده بودم ولی به دلیل عدم فعالیت دسترسی م گرفته شده. می خواستم اگه میشه با شخصیت جدید وارد بشم. این شخصیتی که میخوام توی دی ماه گرفته شده ولی با توجه به این که هیچ فعالیتی نداشته فکر می کنم بتونم درخواست برای این شخصیت بدم.

نام و نام خانوادگی: نویل لانگ باتم

جنسیت: مذکر

رنگ: مشکی

رنگ چشم: مشکی

محل اقامت: هاگوارتز

گروه: گریفیندور

نژاد: اصیل‌زاده

قدرت‌های ویژه: گیاه شناسی جادوئی

خصوصیات اخلاقی: نویل لانگ باتم همیشه در مدرسه معروف به یک پسر تنبل و بی استعداد بود. خیلی ها بهش می گفتن لیاقت حضور توی گروه گریفیندور رو نداره و باید توی هافلپاف می افتاده. یه سری دیگه هم می گفتن که اصلاً ممکنه فشفشه باشه. اما یه زمانی رسید که نویل تونست خودش رو پیدا کنه و شجاعتی از خودش نشون بده که همه تأیید کنند لایق بودن توی گروه گریفیندوره.

_____

تایید شد!
خوش برگشتین به ایفای نقش!



ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۹ ۱۹:۵۷:۳۶


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۶
#4
کَپتِن مورفین گانت کلاهش رو زیر بغلش گذاشته بود و به سختی با لباس های سفید رنگ فضانوردان قدم بر می داشت و به سمت سفینه فضایی مورد نظر می رفت. صدایی توی گوشش پیچید:
- کپتن We Must بپریم in حدود 5 Minutes آینده. Please برید سر جاتون Sit down کنید و Close کنین کمربند هاتون رو!

مورفین از حرکت ایستاد و نگاهی به پشت سرش کرد. تعدادی از دوستان ش رو دید که برای بدرقه ش توی این سفر مخاطره آمیز جمع شده بودند و سیگار های بهمن کوچول شون رو براش تکون می دادند و براش آرزوی موفقیت می کردند.
به شکل کاملاً سینمایی دستش رو گذاشت روی گوشش و جواب مرکز رو داد:
- Roger that!

چند لحظه بعد خودش رو جلوی درب سفینه دید و با یه گام بلند وارد شد. ایول! دمشون گرم! چقدر خوب و نرم میسازن این سفینه ها رو! اصلاً آدم حس می کنه روی مبل خونه ی خودش نشسته!

- یوهاهاهـــــــــــا!

- شرا همشین می کنین؟! شماها باید افراد من باشید برای این مأموریت! شریع شر جاتون بشینید تا چند دقیقه دیگه باید بپریم!

روح ممد یه نگاهی کرد و در حالی که سعی می کرد بسیار بسیار ترسناک تر بشه غرید و گفت:
- افراد چیه مردک؟! ما روحــــیـــــم!

روح حسن یه نگاهی به روح ممد کرد و گفت:
- ممد جان، عزیزم می دونم داری تلاشت رو می کنی. ولی این گرگینه بود نه روح!

مورفین نشست روی صندلی و کمربندش رو سفت کرد و گفت:
- آره ممد ژون. حالا تو که روح به این خوشگلی هشی بیا بشین پیش خودم که الان داره شمارش معکوش برای پرتاب شروع میشه!

روحان نگاهی به هم کردند و از قیافه هاشون می شد خوند که پیش خودشون دارن میگن:
- این یارو انگار به شخمشم نیست که ما روحیم! چرا همچینه؟
- نه بابا این اسکل فکر می کنه ما افرادشیم. خیلی رد داده!
- بچه ها به نظر من این یه کمی ترسناکه ها! بلایی سرمون نیاره!

در همین حال صدای مورفین به گوش می رسید:
- افراد آماده باشن برای پرتاب! 10، 9، 8، 7، بشینین شر جاتون دیگه! 6، 5، ممد چرا کمربندتو نبشتی؟! 4، 3، خاک بر شرتون الان پرت میشین بیرون! 2، 1!

با یه تکون وحشیانه از مورفین مبل کج شد و سه تا روح از روش افتادن پایین و قل خوردن و قل خوردن و قل خوردن تا رسیدن به یکی از معتادان محترم! معتاده گفت:
- به به آقا روحا! کجا میرین؟ دارین میرین خونه دخترتون غذا بخورین؟ چاق بشین چله بشین؟ بعد من بیام بخورمتون؟

روح ها که جداً دیگه وحشت کرده بودن قل خوردن و قل خوردن و قل خوردن تا از در ورودی رفتن بیرون و اونجا روی هم افتادن! روح ممد از جاش بلند شد و آروم زیر لب گفت:
- اینجوری نمیشه! اینا خیلی وحشی ـن و خیلی م زیادن! باید نیروی کمکی بیاریم! باید بریم سراغ روح های هاگوارتز و حتی گروه اشباح بی سر!

***


آیا گروه اشباح بی سر و روح های هاگوارتز به ارواح شیون آوارگان کمک خواهند کرد؟
آیا سر پاتریک دیلانی پادمور و گروه اشباح بی سرش به فریاد روح ممد و دوستانش می رسند؟
آیا اصلاً روح ممد و دوستانش می توانند وارد هاگوارتز شوند؟
آیا هیچ تسترالی اصلاً این پست را ادامه خواهد داد؟
نمی دانید؟!
به پشم آراگوگ که نمی دانید! حالا انگار ما می دانیم!



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶
#5
لرد ولدمورت قوی قدرتِ قدر شوکت روی صندلی شاهانه ش لم داده بود و به صدای بارون گوش میداد.یه عینک دودی به چشمش زده بود و یه لیوان آب پرتقال دستش بود که از طریق نی اون رو می نوشید و پاهاش رو روی هم انداخته بود. شاید ذهن هر انسان کامل العقلی بره به سمت سواحل آنتالیا و تابستان های گرم و شلوارک و نوشیدنی های کره ای و فلان و این سوال پیش بیاد که وات د فاز یا سیدی؟
اما قطعاً هیچ شخصی تخم مرغ لازم برای پرسیدن این سوال از جناب شمس الشموس لرد خان ولدمورت ندارد. پس این سوال مثل خیلی از سوالات دیگری از جمله این که چرا در گنجه بازه، چرا دم نجینی درازه، چرا دامبل با اسنیپ نمی سازه بی جواب ماند.
نزدیک ترین جوابی که به ذهن می رسید این بود که احتمالاً عقده هایی که لرد از بچگی توی وجودش داشت باعث شده بود که خیلی دلش بخواد یه مسافرت آخر هفتگی خانوادگی سفید گونه داشته باشه. اما از اون جایی که تمایلات سیاه گونه ی لرد اجازه ی چنین کاری رو بهش نمیده پس تصمیم گرفته اینجوری از خجالت خودش در بیاد.

همین طور که زیر لب در حال خواندن آهنگ «تو بارون که رفتی دلم زیر و رو شد» بود، صدایی شنید که از اعماق ته وجودش به گوشش می رسید. آیا صدای شکمش بود؟ آیا وقت آن رسیده بود که یک آشپز برای خانه ی ریدل دست و پا کند؟ آیا مرگ خوارانش چیزی به جز مرده خوری نمی دانند؟

- پدر عزیزم؟ صدای منو می شنفی؟ برای چی این جمله ی من سین نداشت؟ فـــــیـــــــس!

- دختر عزیزم! صدات چرا قطع و وصل میشه؟ هوا بارونی شده دوباره ارتباط روح هامون با هم قطع شده!

- چی میگی پدر؟ چقدر صدات بد میاد! روح رو روح افتاده فکر کنم! میگی دست کی قطع شده؟

- چی؟! یعنی چی یکی بد روت افتاده؟! خب نذار بیفته روت دخترم! پولا رو از ملت گرفتی؟

- ای بابا این ارتباط هم به درد نمی خوره! پدر سوروس منو گره زده به یه پاتیل معجون! بیا نجاتم بده!

- آره آره دخترم! موافقم باهات. یه استیک با سس مخصوص برام بگیر با یه نوشیدنی کره ای که پاتیل پاتیل بشم. دمت گرم دخترم!

در این لحظه لرد ارتباط رو قطع کرد و برگشت به رفع عقده های حقارت خودش. در همین زمان نجینی خوشحال از این که پدرش گفته بلند میشم میام اونجا تک تک پاتیل ها را توی سوروس فرو می کنم خوشحال و خندان بود و به صورت کاملاً همزمان این سوال پیش می آمد که چرا جادوگران نباید از موبایل استفاده کنند؟! مگه قراره هر چی اختراع میشه فقط برای مشنگ ها باشه؟! آخه این چه سوتی ای ـه که میدی خانم رولینگ؟! پس از قطار هم نباید استفاده کنن! با الاغ برن هاگوارتز و بیان!




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۴۵ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
#6
سِر پاتریک دیلانی پادمور!

این اسم زمانی لرزه بر اندام هر جادوگری می انداخت. مهم نبود که جادوگر سیاه باشه یا سفید... مهم نبود که کارآگاه وزارت سحر و جادو باشه و یا مستخدم هاگوارتز. همه می دونستن که باید از سر پاتریک پادمور بترسن!
شوالیه ای که علاوه بر مهارت بالاش توی کار با ادوات جنگی مثل شمشیر، تبر و نیزه، به هر جادویی هم مسلط بود. کاری نداشت که جادوی سیاه هست یا نه.

شاید بر اساس شنیده ها احساس کنید که سر پاتریک یک جادوگر سیاه بوده ولی هیچوقت اینجوری نبوده. یعنی بار ها و بار ها دیده شده که سِر پادمور علیه جادوگران سیاه جنگیده. بعضی اوقات با سفید ها متحد شده و بعضی وقت ها هم با سیاه ها. اما در کل به هیچ کدوم از اون ها اعتماد نداره.

شوالیه جادوگر همیشه با افراد مورد اعتمادش در جنگ ها ظاهر میشد و می دونست که اون ها هیچ وقت بهش خیانت نمی کنند. 6 شوالیه که هر موقع نیاز بود از سر پاتریک حمایت کامل می کردند و دستوراتش رو مو به مو اجرا می کردند.

شاید زمانی که در یک نبرد سخت، بالاخره سر پاتریک شکست خورد و دشمن قدرتمندش با یک حرکت شمشیر، سرش رو از تنش جدا کرد، عده ی زیادی یک نفس راحت کشیدند ولی نمی دونستند که سر پاتریک پادمور به این راحتی تسلیم نمیشه.
او به صورت یک روح سوار بر اسب روی زمین موند و به کار هاش ادامه داد.

نکته ی بارزی که در سر پاتریک پادمور جلب توجه می کرد این بود که چوبدستی جادوگری نداشت. عده ای می گفتند که به احتمال زیاد چوب ـش رو توی شمشیرش جاسازی کرده و به همین خاطره که همه ی جادو هاش رو به وسیله ی شمشیرش انجام می داد.

سر پاتریک دیلانی پادمور در هاگوارتز عضو گروه هافلپاف بود و برای این گروه افتخار های زیادی به ارمغان آورده بود.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۸ ۱۰:۰۱:۵۵


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
#7
ای کلاه گروهبندی...

بیا و مارو بگروهبند که میخوام برم توی تالار خصوصی مون یخورده ول بشم لش کنم. خسته شدیم به جون مرلین وکیلی.

من هیچ فرقی برام نمی کنه کدوم گروه باشم. هر چند یه نات گریفیندور ته اعماق وجودم هست. ولی بالاخره چوب دست شماس.



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۲ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
#8
عکس شماره 7

صدای سنگین سکوت در سرسرا پیچیده بود! (همیشه از کلاس دوم دبیرستان دوست داشتم این جمله رو استفاده کنم! مرلینا شکرت! )

هری، رون و هرمیون به سبک ضایع همه ی کتاب ها داشتن برای یک کار احتمالا فرا تخیلی توی راهرو های هاگوارتز پرسه میزدن. بسیار عجیب بود که 7 تا کتاب نوشته شده بود و اصلاً هیچ کس اعتراض نکرد که آقا مگه این هرمیون آقا و ننه نداره که شب و نصف شب راه میفته دنبال این عنتر و منتر و از این ور به اون ور میره؟ نکنه ایشون از لای بُته (همون بوته خودمون!) عمل اومده؟ آخه دختر حسابی پس فردا فک می کنی خود این رون میاد بگیرتت؟ نه عزیز من! تجربه نشون داده پسر ها به دختر های نجیب و پا نَده علاقه ی بیشتری دارن! برو استغفار کن خواهر من. برو دو تا کار حسابی بکن! جان؟ چی؟ آهان... آخرش رون هرمیون رو گرفت؟ خب پس با این حساب کلاً قضیه ی بالا کنسله! راحت باشین!

القصه این که هری و رون و هرمیون زیر شنل نامرئی داشتن از این سر هاگوارتز به اون سر هاگوارتز می رفتن و هی اون صدای سنگین سکوت که دو سه دفعه عرض کردم رو به فاج میدادن! حال اینجا شاید برای شما سوال پیش بیاد که یعنی چی به فاج می دادن؟
در دنیای جادوگری، شخصی بود به نام کورنلیوس فاج که کلاً آدم ضایعی بود. این آقا وزیر سحر و جادو بود و کلاً هیچ عرضه ای نداشت. یعنی تو 5 تا کتاب آزگار، یه حرکت از این آقا ما ندیدیم که دلمون خوش بشه این هیپوگریف یه غلطی کرد. نکته ی جالب این که توی کل این 5 تا کتاب دوباره یه سوال هم برای ملت پیش نیومد که چرا این آقا باید وزیر سحر و جادو بشه؟ آخه این ویزنگاموت چه غلطی می کرده وقتی فاج رو انتخاب کرده؟
حالا از اصل قضیه دور نشیم. کلاً حالا هر دفعه یکی یه چیزی رو خراب می کنه میگن فلانی، فلان چیز رو به فاج داده.

بگذریم. همینطور که این 3 تا که هنوز فکر می کردن مثل سال اولشون جسه های کوچیک دارن، زیر شنل نامرئی بودن، تقریباً از کمربند به پایین ـشون مشخص بود. حالا اگه هم پیدا نبود همچین با همدیگه حرف میزدن و داد و بیداد می کردن که خواجه بیدل نقال هم فهمیده بود اینا دارن یه غلطی می کنن.

خلاصه این که طبق معمول فلیچ پیداشون کرد و با چک و لگد که توی سر و صورتشون میزد فرستادشون سمت دفتر اسنیپ!

- پروفسور اسنیپ، دوباره این 3 تا کره بُز داشتن توی راهرو ها پرسه میزدن.

اسنیپ که سعی می کرد زیر شلواری آبی راه راه ـش رو با ربدوشام خوشگل سبز رنگش بپوشونه یه دستش هم به موهاش کشید و گفت:
- ممنون آرگوس. بذارشون همونجا و برو. من درستشون می کنم.

به محض این که فلیچ از دفتر بیرون رفت، صدای آه و ناله و جیغ و داد هری توی دفتر پیچید!

- آخ... مرلـــین! سرم درد می کنه! زخمم پوکید! آی دَدَ، وای دَدَ! یکی به فریادم برسه! ولدمورت الان میاد!

اسنیپ سری تکون داد و نگاهی به رون و هرمیون انداخت که اون بندگان خدا هم از خجالت سرشون رو زیر انداخته بودن. یعنی تاکتیک دفاعی خَز تر از این توی تاریخ بشریت تا حالا استفاده نشده بود!

پروفسور اسنیپ صداش رو صاف کرد و گفت:
- پاتر، قرتی بازی در نیار. بشین روی صندلی میخوام یه چیزی بهت بگم!

هری که از لحن خیلی آروم و تا حدودی گرم اسنیپ تعجب کرده بود بیخیال کولی بازی شد و نشست روی صندلی تا ببینه پروفسور مشکی پوش چی میخواد بهش بگه!

پروفسور اسنیپ شروع به حرف زدن کرد:
- هری! می دونستی من با مادرت یک روابط احساسی داشتیم؟
- بله می دونم تو نخش بودی و هر چی میخواستی مخ ـش رو بزنی بهت پا نداد!
-زارت! عزیزم من و مامانت خیلی روابط گرم و صمیمی داشتیم و اگه بخوام بهت حقیقت رو بگم تو پسر منی! بیا بغل بابا!

کلاً جو اتاق یه لحظه پوکید! دقایقی همه به سکوت محض فرو رفتن! دوباره صدای سنگین سکوتی که توی سرسرا پیچیده بود اینجا هم پیچیده شد!
دقایق به ساعت تبدیل شد و همچنان هیچکس نمی دونست باید چی بگه! تا اینکه بالاخره باهوش ترین فرد جمع شروع به صحبت کرد. هرمیون با صدایی آهسته گفت:
- آقا من میگم تا این نویسنده برای ورود به ایفای نقش، کل داستان و ابهت هری پاتر رو به فاج نداده و ازش سریال ترکی نساخته، پروفسور اسنیپ یه داد سر هری بزنه کار سریع جمع شه بره!

با تأیید همگان و در حالی که نویسنده هوش و درایت و اهل معامله بودن هرمیون رو تحسین می کرد، اسنیپ داد ـش رو زد و داستان تموم شد!

جالب بود.
منتها در توصیفاتت از شکلک استفاده نکن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۹ ۱۲:۲۲:۴۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.