عکس شماره 7صدای سنگین سکوت در سرسرا پیچیده بود! (همیشه از کلاس دوم دبیرستان دوست داشتم این جمله رو استفاده کنم! مرلینا شکرت!
)
هری، رون و هرمیون به سبک ضایع همه ی کتاب ها داشتن برای یک کار احتمالا فرا تخیلی توی راهرو های هاگوارتز پرسه میزدن. بسیار عجیب بود که 7 تا کتاب نوشته شده بود و اصلاً هیچ کس اعتراض نکرد که آقا مگه این هرمیون آقا و ننه نداره که شب و نصف شب راه میفته دنبال این عنتر و منتر و از این ور به اون ور میره؟ نکنه ایشون از لای بُته (همون بوته خودمون!) عمل اومده؟ آخه دختر حسابی پس فردا فک می کنی خود این رون میاد بگیرتت؟ نه عزیز من! تجربه نشون داده پسر ها به دختر های نجیب و پا نَده علاقه ی بیشتری دارن! برو استغفار کن خواهر من. برو دو تا کار حسابی بکن! جان؟ چی؟ آهان... آخرش رون هرمیون رو گرفت؟
خب پس با این حساب کلاً قضیه ی بالا کنسله! راحت باشین!
القصه این که هری و رون و هرمیون زیر شنل نامرئی داشتن از این سر هاگوارتز به اون سر هاگوارتز می رفتن و هی اون صدای سنگین سکوت که دو سه دفعه عرض کردم رو به فاج میدادن! حال اینجا شاید برای شما سوال پیش بیاد که یعنی چی به فاج می دادن؟
در دنیای جادوگری، شخصی بود به نام کورنلیوس فاج که کلاً آدم ضایعی بود. این آقا وزیر سحر و جادو بود و کلاً هیچ عرضه ای نداشت. یعنی تو 5 تا کتاب آزگار، یه حرکت از این آقا ما ندیدیم که دلمون خوش بشه این هیپوگریف یه غلطی کرد. نکته ی جالب این که توی کل این 5 تا کتاب دوباره یه سوال هم برای ملت پیش نیومد که چرا این آقا باید وزیر سحر و جادو بشه؟ آخه این ویزنگاموت چه غلطی می کرده وقتی فاج رو انتخاب کرده؟
حالا از اصل قضیه دور نشیم. کلاً حالا هر دفعه یکی یه چیزی رو خراب می کنه میگن فلانی، فلان چیز رو به فاج داده.
بگذریم. همینطور که این 3 تا که هنوز فکر می کردن مثل سال اولشون جسه های کوچیک دارن، زیر شنل نامرئی بودن، تقریباً از کمربند به پایین ـشون مشخص بود. حالا اگه هم پیدا نبود همچین با همدیگه حرف میزدن و داد و بیداد می کردن که خواجه بیدل نقال هم فهمیده بود اینا دارن یه غلطی می کنن.
خلاصه این که طبق معمول فلیچ پیداشون کرد و با چک و لگد که توی سر و صورتشون میزد فرستادشون سمت دفتر اسنیپ!
- پروفسور اسنیپ، دوباره این 3 تا کره بُز داشتن توی راهرو ها پرسه میزدن.
اسنیپ که سعی می کرد زیر شلواری آبی راه راه ـش رو با ربدوشام خوشگل سبز رنگش بپوشونه یه دستش هم به موهاش کشید و گفت:
- ممنون آرگوس. بذارشون همونجا و برو. من درستشون می کنم.
به محض این که فلیچ از دفتر بیرون رفت، صدای آه و ناله و جیغ و داد هری توی دفتر پیچید!
- آخ... مرلـــین! سرم درد می کنه! زخمم پوکید! آی دَدَ، وای دَدَ! یکی به فریادم برسه! ولدمورت الان میاد!
اسنیپ سری تکون داد و نگاهی به رون و هرمیون انداخت که اون بندگان خدا هم از خجالت سرشون رو زیر انداخته بودن. یعنی تاکتیک دفاعی خَز تر از این توی تاریخ بشریت تا حالا استفاده نشده بود!
پروفسور اسنیپ صداش رو صاف کرد و گفت:
- پاتر، قرتی بازی در نیار. بشین روی صندلی میخوام یه چیزی بهت بگم!
هری که از لحن خیلی آروم و تا حدودی گرم اسنیپ تعجب کرده بود بیخیال کولی بازی شد و نشست روی صندلی تا ببینه پروفسور مشکی پوش چی میخواد بهش بگه!
پروفسور اسنیپ شروع به حرف زدن کرد:
- هری! می دونستی من با مادرت یک روابط احساسی داشتیم؟
- بله می دونم تو نخش بودی و هر چی میخواستی مخ ـش رو بزنی بهت پا نداد!
-زارت!
عزیزم من و مامانت خیلی روابط گرم و صمیمی داشتیم و اگه بخوام بهت حقیقت رو بگم تو پسر منی! بیا بغل بابا!
کلاً جو اتاق یه لحظه پوکید! دقایقی همه به سکوت محض فرو رفتن! دوباره صدای سنگین سکوتی که توی سرسرا پیچیده بود اینجا هم پیچیده شد!
دقایق به ساعت تبدیل شد و همچنان هیچکس نمی دونست باید چی بگه! تا اینکه بالاخره باهوش ترین فرد جمع شروع به صحبت کرد. هرمیون با صدایی آهسته گفت:
- آقا من میگم تا این نویسنده برای ورود به ایفای نقش، کل داستان و ابهت هری پاتر رو به فاج نداده و ازش سریال ترکی نساخته، پروفسور اسنیپ یه داد سر هری بزنه کار سریع جمع شه بره!
با تأیید همگان و در حالی که نویسنده هوش و درایت و اهل معامله بودن هرمیون رو تحسین می کرد، اسنیپ داد ـش رو زد و داستان تموم شد!
جالب بود.
منتها در توصیفاتت از شکلک استفاده نکن.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی