هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۶
#1
نصفه شب بود و صدای خر خر کردن لرد سیاه تا تالار گریفندور هم میرفت !
هکتور با زمزمه گفت:من نمیدونم مگه لرد سیاه بی دماغ نیست؟پس چطور میتونه خر وپف کنه؟!؟
هکتور غلتی زد و روی شانه راستش دراز و پتو را تا روی سر خود بالا کشید: پوووووف چقدر سروصدا میکنه!
هکتور که دید اینطوری اصلا نمیتواند بخوابد بالشش را برداشت و به تالار اصلی اسلیترین رفت تا انجا بخوابد اما صدای خرو پف لرد سیاه تا انجا هم میامد،برای همین به اتاق خواب برگشت و وقتی دید ولوم لرد سیاه بالاتر رفته گفت: آی اون ریگولوس به فدای دماغ نداشتت این اصوات رو ازکجات میاری؟
ناگهان صدا و بوی نامطبوعی امد و هکتور به قابلیت های لرد سیاه ایمان اورد!
هکتور بالشش را روی تخت انداخت و خودش هم دوباره به زیر پتو خزید و سعی کرد بخوابد اما هرچند دقیقه یک بار که تا مرز خوابیدن میرفت با صدای "اواداکداورا"گفتن لرد سیاه از خواب میپرید و زیر لب میگفت:"لابد خواب میبینه که داره هری پاتر رو میکشه!"و بعد ریز ریز برای خودش میخندید.
************************************
صبح شد و لرد سیاه از خواب بلند شده بود و هکتور تازه دوساعت بود که توانسته بود به راحتی بخوابد که با صدای لرد از خواب پرید:هکتوووووووووررررررر!پاشو تا یه اواداکداورا مهمونت نکردم.
لبخندی زد و ادامه داد:خیلی وقته کسی رو مهمون اواداکداورا نکردم.
هکتور که تازه خوابش پریده بود و کم کم هوشیار شده بود گفت:سلام.صبح بخیر ارباب!
لرد سیاه از گیج بازی هکتور سری تکان داد و گفت:برو برام یه چیزی بیار بخورم تا ناگینی رو سیر نکردم به جای خودم!
این یکی از خصوصیات بارز لرد سیاه بود که حرفش را غیر مستقیم میگفت و فرد مقابل هم باید منظور را متوجه میشد!
هکتور اطاعتی گفت و رفت تا لباس خواب راه راهش را عوض کند و برود هر طور که شده برای لرد صبحانه بیاورد.


اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

هیچ وقت یه اسلیترینی رو تهدید نکن مخصوصا اگه اون اسلیترینی من باشم!



پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
#2
هکتور از تالار خاج شد و به سمت اشپزخانه به راه افتاد. به گوشه دیوار دخمه ها چسبیده بود و اروم اروم قدم بر میداشت و امیدوار بود که کسی اونو نبینه که داره به سمت اشپزخونه میره.بعد از نیم ساعت به اشپزخونه رسید و با غرور و البته خیلی اروم و خونسرد وارد اشپزخونه شد.
روی میز بزرگ اشپزخونه انواع غذا ها بود.پاتیلش رو از زیر رداش در اورد و داخلش رو یکم نون و یکم مرغ گذاشت.
پاتیل رو زیر رداش برد و یک سیب برداشت و از اشپزخونه خارج شد و به سمت تالار اسلیترین راه افتاد.
ایندفعه دیگه به دیوار نچسبیده بود و توی تاریکی راه نمیرفت.همونطور که توی دخمه ها راه میرفت سیبش رو گاز میزد.از اون طرف دید که رون ویزلی داره میاد سمتش.وقتی نزدیک شدن هکتور خودش رو محکم به ویزلی زد و گفت :چشماتو باز کن ویز ویزی!
توی دل خندید و با اعتماد به نفس رفت پیش لرد سیاه و پاتیل رو جلوش گذاشت و گفت:ارباب من!بفرمایید شام!!
لرد سیاه به ارامی سمت میز امد و گفت:تو از اون ریگولوس خائن با عرضه تری.
هکتور لبخند دندان نمایی زد و گفت:ممنون ارباب!
رفت گوشه ای نشست و همزمان که به ناگینی زُل زده بود سیبش رو میخورد.


اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

هیچ وقت یه اسلیترینی رو تهدید نکن مخصوصا اگه اون اسلیترینی من باشم!



پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
#3
ریگولوس _اهاااااااااااااااااا!گرفتم!
درادامه ریگولوس قیافه متفکر و حق به جانبی گرفت و گفت:البته این فکر به ذهن خودمم رسید اما فکر کردم که زیاد حالب نمیشه اگه به تو بگم چون فکر میکردم مخالفت میکنی!
هکتور:  تو همچنان این عادت زشت وقبیحت رو ترک نکردی؟
ـ کدوم عادت؟
ـ همین که اگر یکی یه حرفی زد که درست و به جا بود سریع میگی(سعی کرد صداش رو مثل ریگولوس کنه) :"اره!منم به همین فکر کرده بودم اما به زبون نیووردم."
ریگولوس که دستش رو شده بود با خونسردی ظاهری گفت:چرا حرف در میاری؟نخیرم اینطور نیست.به سمت ازمایشگاه راه افتاد و همونطور که قدم بر میداشت دستشو تو هوا تکون داد و گفت:بهتره راه بیفتی چون تا برسیم به ازمایشگاه و معجون رو درست کنیم طول میکشه و ارباب گرسنه تر میشه!توکه نمیخوای ارباب عصبانی بشه؟میخوای؟
هکتور سرشو به اطراف تکون داد و راه افتاد.
بعد از یکم پیاده روی و استرس واضطراب بخاطر این که یه وقت کسی اونا رو نبینه به دم در ازمایشگاه رسیدن.همون اول کاری ریگولوس روی یه صندلی نشست و دستاش رو زیر چونش زد و منتظر به هکتور نگاه کرد.هکتور هم داشت روپوش ازمایشگاهیش رو میپوشید و بعد از اون استین هاشو یکم داد بالا و به سمت وسایل عزیزش رفت.
هکتور رو به ریگولوس گفت:ببین و یاد بگیر!
ریگولوس:کارتو بکن بابا.
هکتور شوع به کار کرد و زیر لب چیزهایی که توی معجون سیر کننده میریخت میگفت:
انگشت اشاره یه مرد پیر مُرده
یکم مدفوع گاو
استفراغ بچه خوک نابالغ
و در اخر پنج تار مو از موهای سُم یه بز کوهی که توی ارتفاعات امریکای جنوبی زندگی میکنه
همه ی اینارو توی یه پاتیل ریخته بود و داشت هم میزد که کم کم به نظر می اومد معجون درست شده.
هکتور:ریگولوس پاشو برو از اون کمد فلزی یه موش بیار.
ریگولوس:پوووووووووف.
ریگولوس از جاش بلند شد و رفت تا موش رو بیاره که هکتور گفت:توی طبقه سومه.توی یه جعبه قهوه ای رنگ.
ریگولوس چشماشو چپ کرد،زبونشو اورد بیرون و سرشو به چپ و راست تکون داد و توی دل به این کار خودش خندید.
هکتور داشت معجون سیرکننده ارو هم میزد که ریگولوس موش رو اورد.
هکتور موش رو گرفت و شکمش رو یکم فشار داد تا دهن موش باز بشه.یکم از معجون رو تو دهن موش ریخت و موش هم اونو قورت داد.
ریگولوس:میشه بپرسم چرا موشات انقدر لاغر و ضعیفن؟
هکتور که موش رو یه گوشه گذاشته بود و منتظر بود تا ببینه معجون کار میکنه یا نه گفت: برای اینکه اگر یه وقت یه معجون بهشون دادم بتونم بفهمم که معجون کار میکنه یا نه؟
ریگولوس سری به تایید تکون داد و گفت:مغزت کار میکنه ها!ولی این موشه چقدر شبیه پیتر پتی گروئه!
هکتور وقتی یکم به موش دقت کرد دید که ریگولوس داره درست میگه.موش رو بلند کرد و دید که نه پنجه هاش سالمه و گفت:پیتر پتی نیست چون پنجه هاش سالمه.فقط شبیه پیتر پتیه.
ریگولوس نفس اسوده ای کشید وگفت:شانس اوردیم وگرنه اگه پیتر بود و پیتر میرفت پیش ارباب و میگفت که چیکار کردیم ارباب بهمون رحم نمیکرد.
هکتور سری تکون داد و گفت:فکر کردن بهش وحشتناکه.
بعد از چند دقیقه اون موش لاغر وضعیف تبدیل به یه موش چاق و سرحال شده بود و هکتور و ریگولوس خوشحال از این که حقه شون جواب داده معجون رو توی یه بشقاب ریختن و اونو با یه ورد تبدیل به شام اونشب کردن و اهسته راه افتادن به سمت جایی که ارباب بود.
وقتی رسیدن رفتن داخل و بشقاب غذا رو جلوی لرد تاریکی گذاشتن و هکتور با لبخندی گفت:بفرمایید ارباب!
لرد سیاه اولین قاشقی که خورد سریع چهرش توی هم رفت و گفت:این چیه اوردین؟
ریگولوس که استاد خونسرد نشون دادن خودش بود گفت:غذای امشبه.از اشپزخونه اوردیم.
لرد سیاه از جاش بلند شد و گفت:
و حتما انتظار داری منم قبول کنم که این رو توی ازمایشگاه هکتور درست نکردین.
هکتور سیخ سرجاش نشست و گفت:ارباب این چه حرفیه؟ما این رو از اشپزخونه اوردیم.
لرد سیاه با فریاد بلندی گفت:پس چرا طعم معجون سیر کننده میده؟


اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

هیچ وقت یه اسلیترینی رو تهدید نکن مخصوصا اگه اون اسلیترینی من باشم!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۶
#4
اسم:بروتوس
فامیل:مالفوی
گروه:اسلیترین
سن:15
محل زندگی:لندن
سال تحصیل:پنجم
سردبیر نشریه ضد مشنگ جادوگران در جنگ
خصوصیات ظاهری:
1_ عینکی
2 _ چشم های ابی
3 _ موهای بلوند بلند
خصوصیات اخلاقی:مغرور،خودپسند،اصیل زاده و البته مرگ خوار!
دیگر توضیحات:
1 _ متنفر از مشنگ زاده ها
2 _ به نظر من هاگوارتز جای مشنگ زاده ها نیست و باید همه ی مشنگ زاده ها به مدارس مشنگ واری خودشان برگردند.
3 _ بعلاوه ی بازی کردن کوئیدیچ از تماشای آن نیز لذت میبرم
4 _ جستجوگر ماهر اسلیترین
چوب دستی:
http://s8.picofile.com/file/829901310 ... average_carved_handle.png
توضیحات چوب دستی:چوب قرمز،هسته پر ققنوس، طول:11 ¾،بسیار انعطاف پذیر،خوش شانسی میاورد،این چوب دستی جادوگران و ساحره هایی را انتخاب میکند که بتواند بر بروی پای خود بایستد،ترکیب این نوع چوب دستی با یک جادوگر یا ساحره همیشه جذاب است و باید انتظار دلاوری های اعجاب بر انگیزی از این زوج داشت.
پاترونوس:گربه ابی روسی(RUSSIAN BLUE CAT)
جارو:نیمبوس 2001


تایید شد.


ویرایش شده توسط rojia در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۶ ۲۳:۱۸:۲۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۶ ۲۳:۴۵:۱۹

اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

هیچ وقت یه اسلیترینی رو تهدید نکن مخصوصا اگه اون اسلیترینی من باشم!



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#5
اینکه شما نوشتید فقط گریفیندور ظرفیت داره ینی من هم باید برم گریفیندور؟
اینجانب روژیا یک اصیل زاده هستم.که سپر مدافعم russian blue cat هست و گروه هم طبق گروه بندی پاتر مور اسلیترین هست و فکر کنم الان باید خطاب به کلاه بگم:"گریفیندور،هافلپاف،ریونکلاو نه... گریفیندور، هافلپاف، ریونکلاو نه...گریفیندور،هافلپاف،ریونکلاو نه...گریفیندور،هافلپاف،ریونکلاو نه...
در کل یکم شجاع هستم،اما فکر کنم بیشتر شبیه اسلیترینی ها باشم


اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

هیچ وقت یه اسلیترینی رو تهدید نکن مخصوصا اگه اون اسلیترینی من باشم!



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#6
تصویر کوچک شده


هری با رون پسری تا همین چند روز پیش اورا نمیشناخت و بقیه سال اولی ها پشت سر پروفسور مک گونگال راه افتادند.رون اولین دوست او بود!پسری مو قرمز با کک و مک هایی در صورتش.
به دری بزرگ رسیدند و در خود به خود باز شد.وارد تالاری بزرگ شده بودند که در ابتدای سالن چهار میز طویل بود که تا انتها ادامه داشتند.به روبه رو نگاه کرد که یک پیرمرد با ریش های بلند و سفید پشت میزی نشسته بود و در سمت چپ و راستش افرادی با چهره ها و سن های مختلف نشسته بودند.بچه های دیگری که روی میز های طویل نشسته بودند به سال اولی ها نگاه میکردند و این برای هری کمی مضطرب کننده بود که در معرض این همه چشم قرار بگیرد.سال اولی های دیگر با تعجب به این طرف و ان طرف نگاه میکردند و شنید که هرماینی دختری که درقطار با او اشنا شده بود گفت:"این سقف واقعی نیست.در واقع سحر امیزه و آسمون بیرون قلعه رو منعکس میکنه".در ادامه با اعتماد به نفس بیشتری گفت:"اینو توی کتاب تاریخچه هاگوارتز خوندم" .هری به سقف نگاه کرد و رد نگاهش را به شمع های اویزان در هوا داد.پروفسور مک گونگال ایستاد و به سال اولی ها گفت بایستند.همه ایستادند و پروفسور یکی یکی نام هارا خواند تا به نام هری رسید."هری پاتر"
هری کمی دستپاچه و هول شده بود و بدون توجه به پچ پچ ها خواست که از پله ها بالا برود که پایش گیر کرد و افتاد روی زمین!صدای خنده بچه ها هری را مضطرب تر از قبل کرد اما بلند شد ایستاد و رفت روی چهار پایه پشت به همه معلم ها نشست.پروفسور کلاه را روی سرش گذاشت اما کلاه زیادی بزرگ بود و مدام روی سری لیز میخورد بنابراین هری مجبور شد دولبه کلاه را بگیرد که کلاه به صدا در امد:"هی!اروم تر!"و دوباره سیل رگبار خنده بچه ها.هری زیر چشمی به دراکو مالفوی نگاه کرد با پوزخندی گوشه لبش به او نگاه میکرد.صدای کلاه اورا به خود اورد و چشم از مالفوی گرفت:"گریفیندور"

درود فرزندم

رولتو انقدر یک نفس ننویس. اینتر بزن و پاراگراف ها رو از هم فاصله بده. و یادت باشه بعد از دیالوگ هات، با دوتا اینتر اون ها رو با توصیف هات جدا کنی. این طوری:

بنابراین هری مجبور شد دولبه کلاه را بگیرد که کلاه به صدا در امد:
- هی!اروم تر!

و دوباره سیل رگبار خنده بچه ها.


و من مطمئنم با ورود به ایفا ، تو قطعا پیشرفت خواهی کرد.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۱۷:۱۳:۲۲

اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

هیچ وقت یه اسلیترینی رو تهدید نکن مخصوصا اگه اون اسلیترینی من باشم!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.