هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
#1
پست دوم - همگروهی پروتی پاتیل

فلش بک:

ناتالی و پروتی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و همزمان گفتند:
- این غیر ممکنه!

ناتالی از جایش بلند شد و گفت:
- یعنی این خون آشام هم توی گذشتس و هم آینده؟ و اونوقت ما باید از بین ببریمش؟! چطوری آخه پروتی؟

پروتی کمی در اتاق قدم زد.
این کاری بود که موقع فکر کردن انجام میداد؛ بعد از چند دقیقه سرجایش ایستاد و گفت:
- فهمیدم ناتالی! فهمیدم! ببین، ما به زمان برگردون نیاز داریم و این دقیقا همون چیزیه که قراره بهمون داده بشه و ما میتونیم دو تا ازش داشته باشیم و یکیمون میره به گذشته و یکی هم به آینده و میتونیم بکشیمش!

ناتالی سرش را خاراند و گفت:
- خب دیگه نمیشه اینو انکار کرد که تو همیشه از من باهوش تر بودی و این فکر فوق العاده ایه! بیا بریم زمان برگردونارو بگیریم از پروفسور جیگر.

ناتالی و پروتی وارد اتاق بزرگ آرسینوس شدند و زمان برگردانهایشان را برداشتند. هردو مشتاق بودند هرچه زودتر کارشان را شروع کنند.
دو ساحره کنار هم وسط محوطه مقابل کلبه هاگرید ایستاده بودند.
ناتالی نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب همدیگرو همینجا میبینیم درسته؟ نمیدونیم چقدر زمان میگیره ولی هر کس زودتر رسید همینجا میمونه تا نفر بعدی هم بیاد، باشه؟

پروتی با سر تائید کرد.

ناتالی ادامه داد:
- مواظب خودت باش. میتونیم از هم یه چیزی داشته باشیم؟ شاید اونجا خاطراتمون یادمون بره! میدونی که همیشه زمان برگردونا درست کار نمیکنن.

و بعد دستمال گردن قرمز رنگش را در دست پروتی گذاشت.
پروتی نیز گل سری که از مادر پدرش به او ارث رسیده بود را به ناتالی داد و بعد هر دو با شمارش همزمان، از روی دشت سرسبز زیرپایشان محو شدند.

پایان فلش بک


ناتالی به سختی از جایش بلند شد. پای چپش جوری درد میکرد که انگار شکسته باشد .
آهی کشید و با خودش زمزمه کرد:
- هیچوقت از این زمان برگردونای لعنتی خوشم نیومد!

طبق چیزهایی که خوانده بودند، خون آشام مورد نظر داخل ساختمان بزرگی در وسط شهر زندگی میکرد.
ناتالی لنگان لنگان خودش را به مرکز شهر رساند . خیابان ها خلوت بودند. ناتالی هر از چندگاهی افرادی را میدید که از پشت پنچره های خانه هایشان به او نگاه میکردند و چیز هایی را زیر لب زمزمه میکردند.

ناتالی خودش را به ساختمان مورد نظر رساند. با اینکه مرکز شهر بود، اما دور و بر آنجا هیچ چیز نبود. حتی پرنده هم پر نمیزد!
وارد ساختمان شد.
در با صدای گوش خراشی باز شد؛ گویا سالهاست کسی آنجا زندگی نمیکند.
برعکس نمای بیرونی، داخل ساختمان فقط یک فضای طویل بدون هیچ چیز اضافی بود.
و در انتهای اتاق یک تابوت به چشم میخورد.

ناتالی آرام آرام به تابوت نزدیک شد و چوبدستی اش را بالا آورد، در تابوت را باز کرد درست زمانی که خواست ورد را بخواند کسی با ناخن های بلند و تیز دستش را گرفت و فریاد زد:
- تو فسقلی با این چوب مضحکت با تخت من چیکار داری؟

قلب ناتالی به شدت میتپید. به حرف خون آشام توجهی نکرد و پشت سر هم وردهایش را تکرار کرد، ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد انگار تکه چوبی بی مصرف را در هوا تکان میداد!
خون آشام به او نزدیک شد و با خشم گفت:
- تو سعی داری منو از بین ببری، درسته؟

و موهایش را مرتب کرد، بادی به غبغب انداخت و ادامه داد:
- حتما تا الان متوجه شدی که نمیتونی، درسته؟

و بعد با صدای بلند خنده ای شیطانی سر داد.
خون آشام به سرعت خودش را به پشت سر ناتالی رساند و روی صندلی ای نشاند و دستانش را بست و گفت:
- دوست دارم قبل از خوردن خونت تلاشتو ببینم، میدونی، دوست دارم با غذام بازی کنم...

و دوباره خنده ای اعصاب خرد کن سر داد.
ناتالی یک ساعت تمام هر کاری به ذهنش میرسید انجام داد ولی بی فایده بود.
خون آشام دست از تعقیبش و خندیدن برنمیداشت.

و بعد ناگهان ناتالی زمزمه هایی شنید... انگار کسی داخل سرش حرف میزد. صداها کم کم بیشتر شد، جوری که ناتالی احساس میکرد هر لحظه امکان دارد کر بشود.
صدا ها مشخص نبودند و بین جیغ های ناتالی نامفهوم تر هم میشدند.
- ...این تنها راهه... تو وجود خودت دنبالش باش... ناتالیییی... اون... اون فقط با قدرت عشق از بین میره... عشقو پیدا کن!

خون آشام به ناتالی نزدیک شد و داد زد:
- بسههه! دیگه داری عصبیم میکنی!

و با ناخن تیزش خراشی روی پوست گردن ناتالی ایجاد کرد...
ناتالی با کمک چوبدستی، دستانش را آزاد کرد وسپس آن را به سمت سر خودش برد، چشمهایش را بست و به تمام خاطراتی که عشق در آنها جریان داشت فکر کرد.
پدر و مادرش، اولین باری که عاشق شده بود، به تمام کارهایی که که از روی علاقه برای دیگران انجام داده بود و از همه مهمتر تمام وقت هایی از کارهای خودش زده بود برای اینکه با دوستانش بهترین خاطرات را بسازد...
و بعد چوب دستی را که همراه با خاطراتش بود از سرش دور کرد و به سمت خون اشام نشانه گیری کرد!
خاطرات ناتالی مانند ریسه های طناب، تمام بدن خون آشام را در بر گرفت؛ انگار که داشت او را خفه میکرد. آنها هر لحظه بیشتر به بدن او میپیچیدند و اخرین چیزی که ناتالی قبل از بیهوش شدنش دید، خاکستر های پراکنده از بدن خون اشام بود که در هوا پخش میشدند...


ویرایش شده توسط ناتالی هالکام در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۸ ۱۸:۵۳:۴۸

?after all this time
ALWAYS


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
#2
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید

تکلیف سختی بود, کی دوست داره با ترساش رو به رو بشه؟ اونم به عنوان یه ماگل؟ بدون هیچ جادویی؟
ناتالی آهی کشید و با خودش تکرار کرد:
_ فکر کن ناتالی , فکر کن تو میتونی , بزرگترین ترست چیه؟

ناتالی چشماشو بست و تمام ذهنش رو روی ترسش گذاشت , چشماشو که باز کرد دیگه توی اتاقش نبود , دورو برش فقط و فقط آب بود. آبهای خروشان و صدای رعد و برق که خبر از طوفان و باران میداد.
اون با یکی ازسخت ترین ترساش رو به رو شده بود.
_ نه نه! این امکان نداره!

ناتالی به وضوح داشت میلرزید و این فقط از سردی هوا نبود , اون داشت مرگشو با چشم میدید توی اقیانوسی که تا چشم کار میکرد هیچ خشکی ای دیده نمیشد , مگر چقدر میتونست دوام بیاورد؟

ترس ناتالی زمانی بیشتر شد که 3 تا کوسه را در دورترین فاصله ای که میتونست با چشم هایش ببیند , دید که به سمت او می آمدند و این قطعا بدترین ترس ناتالی بود...

ناتالی به خود میلرزید و به پهنای صورت اشک میریخت هیچکس نمیتوانست اینجا کاری بکند , کدام ماگلی میتوانست با کوسه ها مذاکره بکند که اورا نخورند؟!

ناتالی با خود فکر کرد:
_ فقط یه راه دارم ...حداقل اگر قراره بمیرم ترجیح میدم توی تصوراتم جوری که دوست دارم بمیرم!

ناتالی نفسش را حبس کرد و کامل زیر آب رفت چشمانش را باز کرد و بعد از آن تمام هوایی که در شش هایش ذخیره کرده بود را آزاد کرد , آب به درون ریه هایش هجوم می آورد و ارا به اعماق اقیانوس میبرد و هر لحظه چیزهایی که میدید به چشمش محو تر و تاریک تر میشد...
-------------
ناتالی چشمهایش را باز کرد و شروع به نفس نفس زدن کرد. به دورو برش نگاه کرد روی صندلی , پشت میز کار و توی اتاق خودش بود ولی این تجربه خیلی واقعی تر از یک تصور بود. او مرگ را تجربه کرده بود.

اون نمیتونست با ترسش رو به رو بشه , حداقل با ترسش از کوسه ها

ناتالی دوباره نگاهی به اطرافش انداخت نفس راحتی کشید و از اینکه واقعا ماگل نیست و میتواند جادو کند خوشحال بود.



ویرایش شده توسط ناتالی هالکام در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۱۹:۲۲:۳۱

?after all this time
ALWAYS


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶
#3
1- رول تدریس من رو از یک زاویه ی جدید بنویسید. از زاویه ی یک شخصیت یا حتی یک شیء. مثال نمی زنم تا گزینه هاتون کم نشه. ولی دقت کنید که این زاویه هر چیز و هر کسی میتونه باشه. خلاقیت به خرج بدید. زاویه های جدید کشف کنید. (25 امتیاز)

_هی ایان، اون پروفسور هکتوره . شایعه شده میخواد کلاس معجون سازی رو بگیره . داره میره سمت دفتر ؟... آره! بیا دنبالش بریم ببینم چیکار میکنه.
_ الک نه میخوای بازم مچمونو بگیرن ؟ تازه 1 روز میگذره از 10 امتیازی که بخاطر ما از گریفندور کم کردن !

الک ملتسمانه به دوستش نگاه کرد و گفت:
_ لطفا همین یه بار . من خیلی کنجکاوم بیشتر دربارش بدونم !
_اووف باشه !

الک و ایان پشت در اتاق رسیدند و گوشهایشان را تیز کردند :
-کی بهت گفت بیای تو هکولی؟
-من در زدم.
-منم گفتم نیا تو.
-ولی من در زدم.
-هک هر کی در زد نباید بیاد تو. باید صبر کنه بهش اجازه بدن بعد بیاد تو.
-مهم اینه که من در زدم.
-حالا چی کار داری؟
-کلاس من کی برگزار میشه؟

الک و ایان نگاهی به یکدیگر انداختند، سپس الک گفت:
_ بنظرت نمیخوان بهش کلاس رو بدن ایان ؟
_ به نظر من کار مسخره ای داریم انجام میدیم و هر لحظه امکان داره یکی مارو ببینه !
_هییی اینقد منفی بافی نکن بذارببین... هیش دارن بحث میکنن فکر کنم !

-اممم... کدوم کلاس هکولی؟
-کلاس معجون سازیم.
_ ببین هکتور امسال...
_ اگه بهم کلاس معجون سازی رو ندید اینجا معجون پراکنی میکنم همتون کرم فلوبر سه سر بشید.

الک و ایان به همدیگر نگاه کردند . چشمهایشان از تعجب 4 تا شده بود . امسال قطعا سال پر ماجرایی خواهند داشت .

_شما 2 نفر بازم که دارین فضولی میکنید ! همین دیروز تنبیه شدن . شماها درس نمیگیرین نه ؟

الک و ایان با ترس به یکدیگر نگاه کردند و بعد شروع به دویدن کردند .

_ هی ! شما 2 نفر وایستید . با شماهام ! میدونید که دستم بهتون برسه حسابی قراره تنبیه بشید .

—---------------------------------—

_ فکر میکنی امروز چیز بدرد بخوری یاد میگیریم الک ؟

الک به ایان که با بی حوصلگی داشت نیمکت را با چوب دستیش خراب میکرد نگاهی کرد و گفت :
_ بیا امیدوار باشیم . این درس مورد علاقه منه .

هکتور وارد کلاس شد و بدون مقدمه شروع کرد به ساخت معجون . به نظر خیلی هیجان زده میرسید !
او با علاقه ای خاص مشغول هم زدن یک پاتیل بود و رو به دانش آموزان که با حالتی پوکر فیس به او نگاه می کردند، دستور پخت معجونی را شرح می داد.
-روده ی مارمولک رنده شده با... با چی خوب میشه؟ نیش پشه؟ نه، نه...

_ وای داره حالم از این کلاس به هم میخوره الک ! نگاه کن هنوز خودشم نمیدونه چی میخواد انجام...

تق

با این صدا خواب از سر دانش آموزان پرید و ایان کاملا از حرفش منصرف شد .
هکتور در حالی که چکشی در دستش بود بال مگس را گرفت و حشره را بالا اورد . مگس با بدن له شده اخرین ویز ویزش را کرد و هکتور آن را داخل معجون بد رنگش انداخت و گفت :
_ روده ی مارمولک و مگس له شده ی تازه ترکیب بسیار خوبی هستن. البته نمیدونم این معجون دقیقا برای چه چیزی مفیده ولی این اهمیتی نداره. کافیه معجونتون رو در گوش، حلق یا بینی یک نفر دیگه بریزید و نیم ساعت اون رو تماشا کنید. میتونید تاثیرش رو متوجه بشید.

و با خوشحالی نگاهی به بچه ها انداخت، گروهی چرت میزدند و بقیه با چهره ای پوکر فیس او را نگاه میکردند . حتی الک هم این کلاس جذابیت همیشه را برایش نداشت !
هکتور دست پاچه خنده ای کرد و به دورو برش نگاه کرد و گفت :
_ اممم ... فکر کنم کارمون تمومه . اره تمومه میتونید برید .

همه بچه ها به سرعت وسایلشان را جمع کردند.
الک گفت :
_ اما پروفسور تکلیف چی ؟

همه نگاه ها خشمگین به طرفش برگشت.

_ اوه درسته درسته اممم ... خب تکلیفتون برای جلسه ی آینده هم اینه که خاصیت معجون خودتون رو کشف کنید. میتونید برید.

همه از کلاس خارج شدند، ایان محکم با کتابش به سر الک کوبید و گفت :
_ چیکار کردی ؟ نگو که ازش خوشت میاد !
_ ایان به نظر من خوبه فقط هیجان زدس . من خوشم میاد ازش به هرحال درس مورد علاقمه!

ایان فقط با عصبانیت اورا نگاه کرد .
الک خندید و گفت :
_ خب میای بریم خاصیت معجونمونو پیدا کنیم یا چی ؟ من به پروفسور قول دادم منو تو زودتر از همه کشفش میکنیم !

ایان لحظه ای سر جایش ایستاد ، سپس گفت :
_ وایستا ببینم تو چیکار کردی ؟ میکشمتتتتت !

2- در حداقل یک پاراگراف توضیح بدید معجون ساخته شده در کلاس چه تاثیری داره. میتونید به شکل رول بنویسید ولی اجباری برای این کار وجود نداره. (5 امتیاز)

معجون ساخته شده این توانایی رو به صورت موقت 24 ساعت ایجاد میکند که فرد مانند مارمولک اعضای از دست داده خود را دوباره به دست اورده .این معجون به دو صورت قابل استفاده میباشد
1. روی عضو قطع شده بگذارند
2. میتوان به صورت شربت از ان استفاده کرد ولی لازم به ذکر است که طعم خوشایندی نخواهد داشت


?after all this time
ALWAYS


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
#4
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)

_پروفسور لطفا یه کاری بکنید دارن از دست میرن . اگر مرگ اونارو از بین ببره همه چیز عوض میشه!

آرسینوس که دست پاچه شده بود و به دنبال راهی بود، گفت:
- لطفا همه ساکت باشن! نیاز دارم فکر کنم!

همان لحظه - وسط رودخانه:

پیکری شنل پوش که روی رودخانه عظیم، شناور به نظر میرسید، با صدایی پر از کینه و نفرت گفت:
_ خب میبینم که متوجه شدین نمیتونید از دست من دربرید. هیچکس نمیتونه. حتی شما سه نفر!

_ اما... اما این امکان نداره ما فکر همه جاشو کرده بودیم! این درست نیست!
_ ببین ما خیلی به دردت میخوریم میتونیم کمکت کنیم... امم میتونیم افراد بیشتری رو بیاریم برات که جونشونو بگیری!

مرگ به لحن پلید خود، لبخندی شیطانی افزود.
_ چه کمکی؟ من میدونم این یه تلس. میخواین ولتون کنم و بعد فرار کنید؟ کور خوندین!

_ نه نه باور کن همچین چیزی نیست تو میتونی خیلی راحت مارو گیر بندازی اگر بهت خیانت کردیم!

مرگ کمی فکر کرد و گفت:
- من یه کار میتونم فقط انجام بدم. فقط یه نفرتون جون سالم به در میبره کسی که فکر میکنه از همه بیشتر به درد من میخوره!

سه برادر هیچ کاری نمیتوانستند بکنند. هرسه فکر میکردند از دیگری بهتر هستند و هیچکدامشان نیز حاضر نبود خود را برای دیگری فدا کند...

در طرف دانش آموزان:

دانش آموزان به معنای واقعی کلمه ماتشان برده بود و به محل دهان آرسینوس، روی نقاب وی نگاه میکردند.
بالاخره او گفت:
_ بچه ها... بچه ها! اروم باشید، متاسفانه نمیتونم کاری بکنم. ما نباید تاریخو عوض کنیم درسته شما با اشتباهتون باعث شدید داستان عوض بشه ولی دیگه نمیتونیم کاری بکنیم... حق اینکارو نداریم متاسفانه!

در طرف سه برادر:

سه برادر داشتند زمان خود را از دست میدادند و هیچکاری نمیتوانستند بکنند...
ناگهان برادر سوم ناخن های تیزش را در بدن دو برادر دیگر فرو کرد و قلب هردوی انهارا سوراخ کرد! خون از انگشتانش چکه میکرد، اما او خوشحال بود. خوشحال بود که از چنگال مرگ رهایی یافته است. حال فقط او و مرگ مانده بودند.

او با خوشحالی گفت:
- حالا فقط منم. میتونی به قولت عمل کنی منم به قولم عمل میکنم و همراه تو می مونم!

مرگ خنده پرسر وصدایی سر داد و گفت:
- مرد جوان تو به من نشان دادی از بقیه شجاغ تری و راحت میتوانی بقیه رو بکشی اما وقتی تو به این راحتی از برادرانت میگذری فکر میکنی من میتوانم به تو اعتماد کنم؟ تو همه چیز را با این کارت به من نشان دادی.

سپس لبخندی زد و با یک بشکن برادر سوم را به ذره های خاکستر معلق در هوا تبدیل کرد... و پس از آن مرگ انتظار اتفاقی در کنار رودخانه را داشت ، پس به آن سو رفت...

چند ثانیه بعد، مرگ ناگهان گویی که از زمین خارج شود، مقابل آرسینوس و دانش آموزانش ظاهر شد.
- شماها جرئت کردید آرامش این مکان رو بگیرید و پل بزنید؟

آرسینوس که موهایش در زیر نقاب سیخ شده بود، با ترس گفت:
- چ... چ... چی؟ نه آقا... ما که اصن قصد نداشتیم کار و کاسبی شمارو به خطر بندازیم... این پل رو هم همون سه تا داداشا زدن.

اما کتی بل در میان دانش آموزان نظر دیگری داشت. وی ناگهان توجهش به مرگ جلب شد.
- عه... روی لباست نقطه داری! پس نقطه من اینهمه مدت دست تو بود! حمله!

مرگ و آرسینوس غافلگیر شدند.
و چند ثانیه بعد دانش آموزان روی مرگ شیرجه رفتند...
و بعد از آن، مرگ که کاملا لخت شده بود، جیغ کشان از صحنه متواری شد.

- اوه... کلاه مرگ، دست مرگ، گوش مرگ و اون چیه؟ محتویات بینی مرگ؟ مرلین وکیلی تاریخو ساختید... برمیگردیم به کلاس!


?after all this time
ALWAYS


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
#5
نام : ناتالی هالکام

گروه : گریفیندور

ویژگی ظاهری و اخلاقی : قد نسبتا بلند با موهای کوتاه مشکی و چشم هایی به همان رنگ .

کاپیتان تیم کوییدیچ گریفیندور. ماجراجو و کنجکاو . دانش اموز نسبتا محبوب بین همه گروه ها . عاشق کتاب خوندن

جارو : نیمبوس 2001

چوبدستی : چوب درخت آبنوس و خون قلب اژدها 12 اینچ

سپر مدافع : روباه

معرفی کوتاه :من اصیل زاده ام و 2 تا برادر دارم که هنوز خیلی براشون زوده که به هاگوارتز بیان .پدرم توی وزارت سحر و جادو کار میکنه و مادرم به درس معجون سازی علاقه زیادی داره و سعی میکنه برای مردم معجون بسازه .
مادرم توی گروه ریونکلا و پدرم در گروه گریفیندور بوده .
بهترین دوستای من چارلی و روبی هستن .
من سال سومم هست که توی هاگوارتز درس میخونم و تونستم کاپیتان تیم کوییدیچ بشم .
از اونجایی که ماجرا جویی من اکثرا شبا شروع میشه به تنهایی 10 امتیاز از گریفیندور کم کردم ! اما هنوز امید دارم و میدونم تحقیقاتم به یه جای بزرگ دست پیدا میکنه !


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۳ ۱۱:۱۵:۲۹

?after all this time
ALWAYS


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
#6
سلام کلاه عزیز

من اصیل زاده ام
خیلی بلند پروازم عاشق کارای هیجان انگیزم دوست دارم از همه دفاع کنم
البته اون قسمت روح خبیثمو هم نباید نادیده گرفت چون بعضی وقتا هم خیلی دوست دارم همه چیو به هم بریزم و نابود کنم
الویتام گریفیندور و اسلیترین هست یکم عجیبه اره ؟
بهترین جا برای من کجاست ؟


?after all this time
ALWAYS


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
#7

دراکو مالفوی و میرتل
صدای گریه خفیفی توجه میرتل رو جلب کرد از مخفیگاهش بیرون اومد سمت صدا رفت
پسر با موهای بلوند و ردای اسلیترین اوه اون قطعا باید دراکو مالفوی باشه
میرتل با احتیاط بهش نزدیک شد حرفایی درباره اینکه پسر خطرناکیه شنیده بود .
- هی اینجا چیکار میکنی ؟
دراکو به سرعت برگشت و چوب دستیشو بیرون اورد نزدیک نشو من خوب بلدم ورد بخونم و نابودت کنم
میرتل خندید گفت : من همین الانشم از بین رفتم من فقط یه روحم . تو اومدی جایی که خونه منه فک میکنم میتونی باهام حرف بزنی و بگی چی باعث شده دراکو مالفوی مغرور بیاد اینجا و گریه کنه ؟!
- من گریه نمیکنم
میرتل گفت : اوه بیخیال میدونی که من حرفی به کسی نمیزنم درواقع کسی نمیاد از من چیزی بپرسه و باهام حرف بزنه ! و بعد اه کشید
دراکو دماغشو بالا کشید و گفت : خب ...درباره پدرمه ... اون میخواد منو مثل خودش باربیاره میخواد مثل خودش یه ادم بی روح باشم که هیچکی ازش خوشش نیاد تنها دوستای من کراپ و گویل ان . که هیچی جز خوردن براشون مهم نیست . من دلم میخواد عاشق بشم دوستایی مثل دوستای هری داشته باشم اما من توی زندونم . از اینکه توی اسلیترینم متنفرم از اینکه به عنوان یه شخصیت منفی شناخته میشم بدم میاد هیچکی واقعا علاقه ای نداره که باهام دوست بشه
میرتل با چهره غمگین نگاهش کرد کنارش نشست و گفت : هی مالفوی تو ادم بده نیستی تو میتونی خودتو عوض کنی . میتونی خودت باشی تو یه جادوگر قدرتمندی ...
_ نه من نمیتونم ! من زندگیم ساخته شده برام تصمیما گرفته شده من فقط یه بازیکنم اینجا . اصلن ... اصلن نباید دربارش حرفی میزدم _ از روی زمین بلند شد و چوب دستیشو به دسمت میرتل گرفت و ادامه داد _ نباید کسی از ماجرای امشب بویی ببره وگرنه ... وگرنه یه بلایی سرت میارم باور کن . دراکو اینو گفت و به سرعت از اونجا بیرون رفت
میرتل به پسری مو طلایی که رداش از شونه هاش افتاده بودو خاکی شده بود و با سرعت به سمت اتاقش میرفت نگاه کرد و با خودش گفت تو هم یه مالفویی دیگه عجیب و پیچیده !
دراکو مالفوی و میرتل

درود به تو فرزندم.

رولت؛ رول خوبی بود اما یه کمی با اینتر بیشتر آشتی کن. بین دیالوگ ها و توصیفاتت فاصله بذار. این طوری:

دراکو به سرعت برگشت و چوب دستیشو بیرون اورد.
- نزدیک نشو من خوب بلدم ورد بخونم و نابودت کنم.

میرتل خندید گفت:
- من همین الانشم از بین رفتم من فقط یه روحم . تو اومدی جایی که خونه منه فک میکنم میتونی باهام حرف بزنی و بگی چی باعث شده دراکو مالفوی مغرور بیاد اینجا و گریه کنه ؟!


مطمئنم با ورود به ایفا پیشرفت خواهی کرد.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۲ ۲۲:۲۷:۳۸

?after all this time
ALWAYS






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.