هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
#1
هافلپافvsگریفندر

سوژه: شورش



آگلانتاین لیوانش را بالا برد:
_ به امید برد فردا! به سلامتی خودمون!

لیوان‌های آب شنگولی‌شان را به هم کوبیدند و تا آخر سر کشیدند.

رز در حالی که سعی داشت با کمترین میزان خطا لیوان‌ها را دوباره پر کند؛ پرسید:
_ ما امشب چرا گرفتیم جشن؟مگه بعد همیشه مسابقه جشن نمیگیرن؟

آریانا بطری را از رز گرفت. اگر رز میخواست ادامه بدهد کف تالار نوشیدنی بیشتری گیرش می‌آمد! سدریک دستش را در موهای کوتاه دورا کرد و آن‌ها را بهم ریخت. به او لبخندی زد و جواب رز را داد:
_ آخه امشب آخرین شبیه که دورا با ماست.. بعد از مسابقه.. میخواد بره دنبال رویاهاش!

رز متعجب به سمت دورا چرخید. لرزش‌هایش بیشتر شد و حرفایش درهم تر.
_ چی؟ رویا کجا چیه بری میخوای؟ اینجا جات هست!

دورا به سمت رز رفت و او را محکم در آغوش گرفت. یکی از موهای فنر مانندش را دور انگشت پیچید و درحالیکه تلاش میکرد صدایش شاد به نظر بیاید؛ به رز دلداری داد:
_ یمدت میرم و بر میگردم.. هممون یمدت مجبور شدیم که بریم و حالا نوبت منه! بعد برمی‌گردم و تا آخرش پیش هم می‌مونیم.. میدونی که هیچ جا اندازه اینجا بهمون خوش نمیگذره!

و یواشکی به رز، آگلانتاین را که چروک‌های ریزی اطراف چشمانش پدیدار میشد، نشان داد. سپس از آغوش رز بیرون آمد. رو به بچه‌های تالار کرد و به همه‌شان لبخند زد.

_ من الان چند ساله که اینجام.. خیلی تغییر کردم! دیگه اون دختر مغرورِ عاشق مد از شهر بنفش پوشان نیستم! هافلپاف بهم یاد داد غیر از بنفش، زرد هست! مشکی هست! اینجا تونستم یاد بگیرم که..

دستمالی به دست رکسان که از بنفش، زرد و مشکی ترسیده بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود، داد!

_ خلاصه سرتونو درد نیارم. من تونستم چند تا دوست خوب پیدا کنم.. دوستایی که منو وادار کنن برم دنبال چیزایی که میخوام.

رز با هیجان ویبره رفت:
_ داره میگه منو! داره میگه منو!

آریانا لیوانش را بالا برد و گفت:
_ پس این یکی به سلامتی دورا و رویاهاش!

صبح روز بعد

هاگرید صندلی را تا جایی که میشد، به دیوار چسباند. میز را تاجایی که میشد به جلو هل داد. چرا هیچ کس فکری به حال گزارشگران نبود؟ چرا هرگز توجهی به این طبقه‌ی مظلوم نمی‌شد؟ چرا در نظر نمیگرفتند که او، هاگرید، نیاز به جای بیشتری داشت؟

_ سَــلااام! بامزه نبود؟ خب نظرتوون برام اصنوم مهم نیس! امروز بازی گوورکن‌ها با شیره! معلوومه که کی برندست نه؟

هافلپافی‌ها با خشم به هاگرید زل زدن!

_ خب خب داشتم شوخی میکردم! بامزه نبود؟ عب نداره.. بازیکونا دارن یکی یکی میان توو..

فلش بک به صبح، تالار هافلپاف


_ کسی لباسای منو ندیده؟
_ من از جارو میترسم! نمیتونم بیام.
_ رکسان تو روخدا سر صبحی شروع نکن دوباره!
_ چرا این سردرد کوفتی ولم نمیکنه؟
_ این زندگی مسخره من کی قراره تموم شه؟
_ بخاطر اینه که شما هنوز بچه‌اید و دیشب زیاده روی کردین!

همه به آگلانتاین چشم غره‌ای رفتند و او سریع سکوت کرد.

پایان فلش بک، مسابقه

_ آرتور پر انرژی، مثل همیشه! سرخگوون به دست داره به سمت دروازه بان همیشه خواب هافلپاف میره! منتظریم ببینیم که اولین گل هافلپاف تو کدوم دروازه میره؟ خودش میزنه؟ یا پاس میده به فنر؟ خیلی هیجان انگیزه!

آگلانتاین به سرعت سر جارویش را به طرف آرتور کج کرد و فریاد زد:
_ دورااا زود باش دختر! باید بازدارندرو با هم بفرستیم. حاضری؟ یک! دو! سه!

دورا چنان ضربه‌ی محکمی به بازدارنده زد که هیچ کس نتوانست سرعتش را تشخیص بدهد تا زمانی که آرتور با صدای بلندی فریاد کشید! دورا تمام خشمش را بر سر بازدارنده خالی کرده بود و با لبخند به فنر که مورد اصابت ضربه‌ی آرام آگلانتاین قرار گرفته بود، چشمک زد!

رکسان روی جارویش نشسته بود و از زور ترس مثل رز ویبره میرفت! رز هم مثل رز ویبره میرفت! آریانا هم داشت شماره‌هایی که رودولف به تماشاگران گریفیندور میداد، پس میگرفت. هیچ کدوم به سرخگون توجهی نداشتند! پس عله با خیال راحت سرخگون را از هوا قاپید و قبل از اینکه آگلانتاین یا دورا بتوانند برای دفاع به عقب برگردند، توپ را در حلقه پرتاب کرد!

_ هه هه ما از همون اول پیش بینی میکردیم که برنده این بازی کی میتونه باشه! این شمااا و این آقای گل اول امشب عــلــه!

صدای اعتراض و هلهله با هم قاطی شد و طرفداران هر دو تیم ورزشگاه را روی سرشان گذاشته بودند.
دورا با عصبانیت به سمت عله چرخید. با اینکه دیگر سرخگون دستش نبود اما دلش خواست تلافی گل خورده را بگیرد؛ پس بدون ائتلاف وقت بازدارنده را به سمتش فرستاد.

کمی بعد

_ خب تا اینجا بازی ۳۰_۱۰ به نفع تیم برنده هاست. هاهاها شوخی کردم! من گوشنمه چیزی ندارید برای خوردن؟ خب ولش کونید.. پرویز و مرگ دو طرف فنر دارن پرواز میکنن! بیشتر شبیه فیلمای ترسناک شدن تا یه تیم! من که جرئت نیمیکونم برم سمتشون امیدوارم مودافعای هافل هم تصمیم دوروست رو بگیرن!

آگلانتاین تصمیم درست رو گرفت! پیپ خود را در آورد و پکی
به آن زد و دودش را به صورت حلقه بیرون داد. ساحره‌ها به او جذب شدند و برایش فریاد کشیدند! رودولف که این حرکت آگلانتاین و تشویق ساحره‌ها را دید، نگاهی دو دل به قمه در دستش و پیپ در دست آگلانتاین انداخت.
_ من به رفیقم خیانت نمیکنم! این قمه کل زندگی باهام بوده...
و بیخیال ساحره‌ها شد و به جست و جوی گوی زرین رفت.
اما برخلاف آگلانتاین، دورا تصمیم چندان درستی نگرفت. به سمت مرگ، فنریر و پرویز رفت. بازدارنده را اول به سمت پرویز پرت کرد. شانس با دورا یار نبود. پرویز سریع متوجه شد و با چماقش سریع به بازدارنده ضربه‌ای زد که آن را به سمت رکسان پرت کرد. رکسان که تازه ترسش از جارو ریخته بود، سرش را بالا آورد و توپی را دید که با سرعت به سمت صورتش می‌آمد. دورا فریاد زد:
_ برو کنار رکسااان!
ولی صدایش همزمان شد با صدای فریاد هاگرید که میگفت:
_ گگگگگگلللللل!

رکسان توصیه دورا را نشنید و بازدارنده محکم به صورتش برخورد کرد.

این بار دیگر فقط صدای اعتراض طرفداران هافلپاف نبود که به گوش میرسید! طرفداران عصبانی شده بودند و هر بد و بیراهی که از دهانشان در می‌آمد به گریفیندوری‌ها میگفتند. این بیشتر شبیه به یک شورش بود.

رکسان درحالیکه با نگرانی به تیم گریفنیدور نگاه میکرد، رو به اعضای تیمش کرد و پرسید:
_ حالا باید چیکار کنیم؟ باید فرود بیایم و روپایی بزنیم؟ من میترسم! اگر تو دومین بار از روی پام لیز بخوره و مسخرم کنن چی؟

دورا با خشم فریاد زد:
_ روپایی چیه؟ ماعم فحش میدیم!

و سریع رو کرد به سمت ترامپ و گفت:
_ چطوری کله زرد؟ مارک رنگ موی این سریت چی بوده؟

رکسان هنوز دو دل بود. میترسید کسی ناراحت شود!

اما آگلانتاین پشت سر دورا ادامه داد:
_ ناراحت شدی ترامپ؟

سدریک که چند دقیقه‌ای بود چشمانش را باز کرده بود، به حرف آگلانتاین بلند خندید ولی سریع با چشم غره‌ی مرگ دهانش را بست.

_ هی عله؟ چرا فامیلیت شده جیلتی؟ چرا نشد ژله‌ای؟
_ ناراحت شدی عله؟

آریانا دیگر طاقت نیاورد و شروع به خندیدن کرد. او هم میخواست وارد این بازی شود.

_ پرویز تو همونی که اسیر شدی این وقت روز یا اونی که اسیر شدیم این وقت شب!
_ هی دورا این اصلا بامزه نبود!
_ مهم نیس تو دیالوگتو بگو!
_ ناراحت شدی پرویز؟

_ فنر؟ تو همونی که تو کمر پرستارایی؟ یا اونی که تو ماشین ماگل هاست؟
_ ناراحت شدی فنر؟

فنر نیشخندی زد. دستش را در جیب لای پشم‌هایش کرد و گفت:
_ نه اصلا! خیلی بامزه بود. جدیا!
_ پس نظرت رو راجع به این بگو! فنر..

فنر درجا از توی جیبش منو را در آورد. سرش را بالا آورد و با شیطنت برای دورا چشمک زد! سپس پنجه‌اش را روی منو زد.

بلاک!



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
#2
هافلپاف
vs

ریونکلاو


سوژه: اسنیچ


_ با توجه به اصلاحات وزیر جدید، زین پس در قسمت مدارس شاهد امتحان‌های بدون هماهنگی خواهیم بود! جادو آموزان همیشه باید برای پرسش از آموخته‌های قبل خود آماده باشند. همچنین این اصلاحیه در هیئت کوییدیچ نیز به چشم میخورد. از این لحظه به بعد، تیم‌ها بدون اطلاع از رقیب خود وارد زمین می‌شوند و بهترین بازی خود را ارائه می‌دهند. این طرح سبب جلوگیری از افت اعتماد به نفس و شرکت نکردن تیم‌های ضعیف در برابر تیم‌های قدرتمند می‌شود.

رکسان روزنامه‌ را پایین آورد. بدون توجه به سکوت سنگین تالار، از شنیدن اصلاحات کمرشکن وزیر جدید، خود را موظف دانست تا زمان بازی جدید را اعلام کند:
_ بازی اولمون وسط همین ماهه.. من که چشمم آب نمیخوره شماها بیاید تمرین کنیم! به نظرم بهتره اصن تیم رو منحل کنیم.. من که دیگه نمیتونم با یه هافل بی روح ادامه بدم!
_ نهه من که میخوام از فردا کلی تمرین کنم.
_ آره میخوایم کلی درس بخونیم و امسال بیشترین امتیاز رو بگیریم!

رکسان اخم‌هایش را در هم کشید:
_ هر سال اولش همینو میگید! بعد دو روز که گذشت، شروع میکنید به تنبلی.. تمرین‌هارو به بهونه‌ی امتحان میپیچونید و امتحان‌هارو به بهونه‌ی تمرین خراب میکنید! من نمیخوام مجبورتون کنم پس ولش کنید!

سدریک که همیشه نقش پسر خوب تالار را در می‌آورد؛ باز هم به رکسان امید داد:
_ ببین رکسان! من هستم.. خودم از فردا میام همرو جمع میکنم و میبرم تمرین! درسارو هم تو هر روز باهامون کار میکنی و همه چیزو یادمون میدی.. بچه‌ها؟ شما پایه‌اید؟

نگاه‌ رکسان روی صورت بچه‌ها چرخید! همه به شور و شوق آمده بودند و از این برنامه حسابی هیجان داشتند!

دو روز بعد
_ بچه‌ها بیاید بریم تمرین کنیم!
_ اوووه کو تا مسابقه! هنوز دو هفته مونده.. بذارش واسه هفته‌ی دیگه!
_ بچه‌ها میخواید درس‌های امروز رو دوره کنیم؟
_ تازه اول ساله کی درس میخونه؟ بیا تا بیکاریم لذتشو ببریم و بخوابیم!

هفته‌ی بعد
_ بچه‌ها آخر این هفته مسابقه‌ی اوله! پاشید بریم تمرین!
_ هفت روووز تمرین؟ بیخیال بابا هنوز زوده!
_ بچه‌ها امتحان‌های اول سال شروع شده بیاید درس‌هارو بخونیم که آماده باشیم!
_ کی به این امتحانای اول سال اهمیت میده؟ اینا اصن تاثیر ندارن که.. بیاید بریم دوئل سال بالاییارو ببینیم!

دو روز قبل مسابقه
_ بچه‌ها قول بدید که فردا میریم تمرین میکنیم!
_ قوووول!
_ قول میدم هیچ بهونه‌ای نیارم!
_ هیچ بهونه‌ای!

یک روز قبل مسابقه
_ وای خدایا چقدر امروز کار داریم! من که خیلی دوست داشتم بیام تمرین ولی واقعا نمیتونم، ببخشید!
_ خودتون که میدونید من چقد درسام زیاده! ولی اصلا نگران نباشید فردا خودمو میرسونم!

روز مسابقه
_ دیگه وقتی واسه تمرین نداریم!
_ من هر چقدر تلاش کردم نتونستم وقت خالی برای تمرین پیدا کنم!
_ خب الان باید چکار کنیم؟
_ چاره‌ای نیس مجبوریم از تجربمون استفاده کنیم!
_ آره.. هنوزم دیر نشده برای اینکه امتیازمون زیاد بشه!
_ منظورت چیه؟
_ من میگیم که حسابی گل بزنیم بهشون.. اینجوری امتیازمون میره بالا و حتی اگه اسنیچ رو اونا بگیرن ما برنده میشیم!
_ تازه تو بازی‌های آخرم راحت تر میتونیم برنده بشیم!

دورا دستی در موهایش کشید، همیشه در هنگام فکر کردن این عادت جدید همراهش بود!

_ من میگم که اسنیچ رو کوچیک تر کنیم! اینجوری جست جو گر اوناعم نمیتونه راحت پیداش کنه و ما کلی وقت داریم که بتونیم گل بزنیم! بعد وقتی رسید به داور برمیگرده به اندازه‌ی قبلش!

رودولف گوشه‌ای ایستاده بود و با دختر‌های سال اولی هافلپاف که برای تشویق و دیدن تمرین آمده‌ بودند، مشغول بود و هیچ توجه‌ای به بحث نداشت!

_ ایدت عالیه دورا ولی خب چجوری اسنیچ رو کوچیک کنیم؟
_ یکی از اهالی بنفش پوشان تو هیئت کوییدیچ امسال مدرسست! فقط کافیه منو ببینه تا اجازه بده بریم سراغ اسنیچ.. طلسمش هم با..

رز مشتاقانه دستش را در هوا تکان داد!

_ میتونم من اجرا کنم طلسمو!

اما هیچ کس از پیشنهاد دختر ویبره زن خوش نیامد! احتمال این که رز بتواند طلسم را به اسنیچ بزند در حدی بود که مایکل طارمی، بازیکن یکی از تیم‌های کوییدیچ، بتواند گل را درون دروازه بفرستد!

پس هافلپافی‌ها این مسئولیت را به پافت سپردند و شبانه به محل نگهداری توپ‌های مسابقات فردا رفتند.

دورا پچ پچ کنان به مردی بنفش پوش گفت:
_ خانواده ویلیامز هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمیکنه.. ما فقط میخوایم یکم سایز اسنیچ رو دستکاری کنیم و قبل اینکه داورا و مسئولای بازی بفهمن چی شده اون به سایز قبلیش بر میگرده!

پافت همان طور که اطراف رو میپایید، با پایین‌ترین صدای ممکن هشدار داد:
_فقط مراقب باش! هیچ کس به غیر تو نباید اسنیچ رو بیاره.. هر مشکلی باعث میشه که ما ببازیم!

بنفش پوش خواست اعتراضی بکند:
_ اما جست جو گر شما چجوری پیداش کنه؟

اما دورا بیش از این فرصت نداشت! و مهم‌تر از آن اگر فرصت فکر کردن هم داشت به این چیزها فکر نمیکیرد.

_ اومدی و نسازی ها! تو کار خودت رو بکن.. بقیش به خود ما مربوطه!

روز مسابقه
_ بچه‌های هر دو تیم وارد زمین میشوند! هافلپاف در مقابل ریونکلاو! هر کدام به صورت نمایشی دوری در زمین میزنند و چند تایی از آنها مثلا ویلیامز و لسترنج از هافلپاف و ویکرز و جارو از ریونکلاو دستشان و یا دمشان را به دست تماشاچیان میکوبند. حالا مسئولین توپ‌ها را در می‌آورند و بازی علنا شروع میشود!

دورا همان لحظه به بنفش پوشی که جعبه‌ی اسنیچ را باز کرد، چشمکی زد و نقطه‌ای طلایی در هوا غیب شد!

_ این بچه‌های هافلپافن که میخوان اولین گل بازی رو بزنن، دامبلدور سرخگون به دست پیش میره و پافت و ویلیامز مراقبن کسی بازدارنده رو سمتش نفرسته! زلر با حرکات موزونی که در هوا و جلوی دروازه‌ی ریون انجام میده حواس ویکرز رو به خودش مشغول کرده و گلللل! اولین گل برای هافلپاف! این تاکتیک قدیمی تونست برای هافلپاف یک گل رو به ارمغان بیاره! آریانا دامبلدور نشون داد که به باهوشی برادر پیر و خرفت و.. عا بله دوستداشتنی.. گریفیندوریش هست!

رکسان نزدیک دورا رفت و آرام به او گفت:
_ جست جو گرشون کجاس؟ پس چرا نمیبینمش؟ تو دیدی؟ ترسناک نیست؟ من میترسم!

دورا به رودولف که در بالای ورزشگاه برای خود دور میزد و مشغول به نظر نمی‌آمد، نیم نگاهی کرد.

_ لابد همین گوشه‌ها داره دنبال اسنیچ میگرده چون رودولف که بیکاره! اجازه بده بگرده..

همان لحظه یک جاروی خالی از کنارشان عبور کرد و ثانیه‌ای بعد بازدارنده به سرعت سمتشان آمد! دورا که چند وقتی بود همراه رودولف بشکه بلند میکرد تا هیکلش روی فرم بیاید، انگار که پشه را کنار میزند توپ را از مسیر رکسان خارج کرد و صدای هیاهوی تماشاچیان برای دورا بالا رفت!

_ روز به روز اعضای تیم‌ها عجیب‌تر میشن! مثلا اگر اشتباه نکنم همین الان یه دیوانه ساز جلوی دیگوری قرار گرفته و دیگوری که مبهوت مانده! گلللل برای ریون! حالا گروه‌ها ده، ده با هم برابر هستن! اما بچه‌های هافل این نتیجرو دوس ندارن و به همین خاطر رکسان به سرعت سرخگون رو‌ میقاپه! حالا به سرعت به سمت ویکرز حرکت میکنه و ویلیامز کنارش مراقبه تا بازدارنده بهش برخورد نکنه! ویلیامز پس از تغییراتی که روی خودش انجام داده واقعا جذاب شده و الان محبوب دل دخترها و پسرهای هاگوارتزه! و گللل دوم برای هافلپاف! بیست، ده هافلپاف جلو میوفته!

سدریک از انتهای زمین فریاد زد:
_ یادمون نمیره رکسااان! هافلپاف باید برنده باشه!

و صدای هلهله‌ی تمشاچیان ادامه‌ی حرف سدریک را در خود گم کرد! بچه‌های هافلپاف با امید بیشتری بازی را ادامه دادند.

_ حالا بازی صد و بیست، نود به نفع هافلپاف جلو افتاده! بچه‌های هافل خیلی خوب جلو افتادن و دیگه وقتشه که لسترج و وارنر دنبال اسنیچ بگردن!

سر تمام بچه‌های هافلپاف به سمت گزارشگر بازی چرخید! جستجو گرشون لینی بود؟ حشره‌ی کوچولوی پیکسی آبی؟ و داشت دنبال اسنیچ کوچولوی طلایی میگشت؟ نگاهشان سمت جست و جوگر خودشان رفت! رودولف چهارشونه و ورزیده بود! میتوانست دنبال یک اسنیچ اندازه نقطه بگردد؟ چرا زودتر به این فکر نکرده بودند؟ دورا تازه یاد حرف دیشب بنفش پوش افتاد! منظورش این بود؟

_ مردک احمق! خب چرا واضح‌تر توضیح نداد؟

_ سرخگون داره به سمت دیگوری میره اما مثل اینکه اون توی این دنیا نیست! به نظر میاد هر لحظه ممکنه ده امتیاز دیگه به ریون اضافه بشه ولی نهه دیگوری توپ رو میگیره و بچه‌های هافل به بازی برمیگردن! همه کنجکاون بدونن که در چند ثانیه پیش چه اتفاقی برای اونها افتاده بود که سرجایشان میخکوب شده بودند، ولی همه در سکوت به بازی خود ادامه میدهند!

رودولف از گوشه ورزشگاه فریاد زد:
_ آخه نییییست! قبلنا همیشه بود! شما دارید آبروی من رو جلوی هوادارام میبرید..

و هیچ کس نتوانست برای او توضیح بدهد که چه شده!

_ بعد از دو ساعت بازیکنای هر دو گروه خسته شدن و حتی ویلیامز هم مثل اول چماقش رو‌ مثل آب خوردن تو‌ هوا نمیچرخونه! امتیاز هافلپاف دویست و سی به صد و پنجاه جلوعه ولی اگر لسترنج بخواد همین طور بی‌ هدف پیش بره باز هم امکان نداره بتونن این بازی رو ببرن! تماشاچی‌ها دیگه مثل اول سروصدا نمیکنن ولی زوریه! اصلاح میکنم روزیه هنوز اصرار داره به دیگوری گل بزنه که بالاخره سوت داور پایان این بازی رو اعلام میکنه و وارنر صد و پنجاه امتیاز دیگه برای تیمش به دست میاره! امتیاز ریون سیصد میشه و امتیاز هافلپاف دویست و سی میشه! برنده‌ی این بازی کسی نیست جز ریونکلاو!

پس از مسابقه
بچه‌های ریونکلاو به غیر از دیوانه ساز که هیچ کدام از گزارشگرها راضی به مصاحبه با او‌ نشدند، در رختکن نشسته بودند. همه‌ی دوربین‌ها روی لینی وارنر، که عامل پیروزی ریونکلاو بود، زوم شده بود!

_ من میخواستم از همه‌ به خصوص وزیر جدید تشکر کنم! اگر امروز من تونستم برای تیمم افتخار آفرین باشم و باعث بشم صد و پنجاه امتیاز بگیریم این بود که او به جامعه‌ی پیکسی ارزش داده! ما رو مهم دونستن و کاری کردن که من بتوانم با تن کوچک و‌ نحیفم اسنیچ رو بگیرم! همیشه برام سخت بود که بخوام اسنیچی که چهار برابر خودم بود رو بگیرم و کلی هم آسیب میدیدم.. اما با اسنیچ‌ امروز که هم اندازه‌ی خودم بود، تونستم واقعا از دنبال کردن و گرفتنش لذت ببرم و باعث افتخار ریون بشم! بازیکنان پیکسی نیازمند اسنیچ پیکسی هستن! وزیر جدید متشکریم!

مصاحبه‌گران از حرف‌های نامفهوم لینی گیج شده بودند و زیر گوش هم پچ پچ میکردند!

_ آیا لینی وارنر کاپیتان تیم ریونکلاو قبل از مسابقه دوپینگ کرده بود؟ آیا واقعا وزن سنگین اسنیچ برای حشره‌ی پیکسی آبی مشکل ایجاد کرد؟ چرا هیچ کس به سایز اسنیچ برای موجودات نحیف اهمیت نمیدهد؟ تبعیض تا کی؟ کدام وزیر میخواهد دنیا را گلستان کند؟

دروئلا که گوش‌های تیزی داشت، سریع در را باز کرد تا دیوانه ساز داخل رختکن شود و همون لحظه لینی را به بیرون پرتاب کرد! همه گزارشگران مبهوت دیوانه ساز شدند و دروئلا تند تند گزارش آنها را تغییر داد! هیچ کس نباید رمیز موفقیت امروز را میفهمید! حتی اگر کار آنها نبود.
فردا روزنامه‌ها با تیترهای مختلفی از دروِئلا چاپ شد:
_ لینی وارنر، کاپیتان پیکسی افتخار آمیز!
_آبی پوشان توانستند به راحتی زرد پوشان را به زمین بزنند!
_آیا امسال هم جام کوییدیچ به آبی پوشان میرسد؟
_ نوادگان هلگا باعث بی روح شدن هافلپاف شده‌اند!


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۲۳:۰۹:۲۰


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#3
زرپاف
vs

ترانسیلوانیا



_ سدریک دلم میخواد سرتو از تنت جدا کنم..

دورا دوباره پشت خط ایستاد تا سرخگون را به سمت دروازه شوت کند. توپ را کاملا مستقیم هدایت کرد اما سدریک به سمت چپ شیرجه رفت و سرخگون وارد دروازه شد.

_ یعنی تنها شانسمون واسه بردن اینکه ریش دامبلدور بپیچه تو دست و پاش و نتونه توپارو بگیره!
_ ایده‌ی خوبیه! میخوای معجون..
_ لطف کن ایده‌هات رو واسه ی خودت نگه دار.. بسه هرچی با هوش سرشارمون بازیارو باختیم!

ماتیلدا از پشت با جارویش دورا را هل داد. دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود. دورا تعادلش را بزور نگه داشت و از بالای جارویش به پایین و ارتفاع زیاد نگاه کرد.
_ میفهمی داری چکار میکنی؟ نزدیک بود بیوفتم!

و چماق اون دوست ماتیلدا که نمیشناسیدش را از دستش کشید. ماتیلدا جوری به دوستش نگاه کرد که گویا داشت فریاد میزد:
_ آدم فروش!
اما قبل ازینکه صدایش در بیاید چماق به سرش اصابت کرد و او که سرش گیج میرفت، بدون اینکه بتواند تعادل خود را حفظ کند، با گردن به زمین برخورد کرد.
چند ثانیه همه جا را سکوت فرا گرفت. نگاه‌ها به سمت دورا چرخید اما دورا گویا کاری روزمره انجام داده است، خندید و گفت:
_ حقش بود..
و سوار بر جارویش از آنجا دور شد.
پیکر ماتیلدا که بر روی زمین بود، چند ثانیه بعد ناپدید شد! همه به سمت جایی که خون ماتیلدا باقی مانده بود هجوم بردند. اشک در چشمان دوست ماتیلدا حلقه زد و تا خواست سرش را به سوی آسمان بالا ببرد و فریاد خدا سر بدهد؛ دست کسی روی شانه‌اش خورد!
مهی خندان پشت سرشان بود و کم کم داشت به ماتیلدای خندان تبدیل میشد!
دوست ماتیلدا بلند شد، دیگر نمیتوانست فریاد خدا سر بدهد و به همین خاطر کمی از دست ماتیلدا دلخور شده بود.
_ الان دقیقا چیشد؟ مسخرمون کردی؟ خواستی دلمون برات بسوزه؟
_ نخیرم.. خودمم نفهمیدم چم شده! یهو مردم الانم دوباره زنده شدم.. همینه که هس..
_ یعنی اگر بزنیمت هم خوب میشی؟

ارنی بدون لحظه‌ای تاخیر دست ماتیدا را از پشت به سمت بالا چرخاند و فریاد ماتیلدا از زور درد بالا رفت! اما چند ثانیه بعد دستش دوباره کاملا سالم و بدون هیچ دردی سرجایش بود!

_ این.. اینجوری یعنی تو یه نیروی جادویی داری ماتیلدا؟ که میتونیم هر بلایی سرت بیاریم و تو سالم بمونی؟ پس.. پس.. آواداکداورا!

ماتیلدا دوباره نقش بر زمین شد و پس از چند ثانیه به حالت اولیه خود برگشت!
دورا روی زمین فرود آمد و با دیدن ماتیلدا که سرحال بود؛ پوزخند زد.

_ قراره همتون مثل این یه تو سری بخورید تا بیاید و مثل یه جادوگر خوب بازیتونو بکنید؟

و ماهرانه چماق را از دست دوست ماتیلدا کشید و در هوا چرخاند!
_ یادتون رفته که من پارسال مدافع تیمم بودم؟ یادتون رفته که میتونم همتونو بکشم؟ مثلا تو رو؟ دروازه بان احمق؟ واسه کدوم‌ توپ میپری آخه؟

و چماق را محکم در کتف سدریک کوباند.

_ شاید اخلاقام عوض شده باشن و دورای قبل نباشم اما کوییدیچ اولویت منههه! اینو تو‌ گوشاتون فرو کنید.

اما حواس هیچ کس به باقی حرف‌های دورا نبود. همه به سدریک نگاه میکردند که کتفش را رها کرده بود و سرش را به منطور تایید برای دورا تکان میداد!

_ آخه چرا اینجوری میشه؟ یعنی سدریکم خارق‌العادس؟
_ قیافش که هست!

هیچ کس به این حرف دورا و تغییر ناگهانی‌اش اعتنایی نکرد.

_ مگه درباره‌ی بارگاه ملکوتی چیزی نشنیدید؟

سر بچه‌ها با تعجب بالا آمد و به سمت صدا چرخید!

_رووودووولف؟
_ تو اینجا چکار میکنی؟
_من؟ خب چون حوری، بارگاه ملکوتی، حوری، رودولف، حوری، بدون بلا، حوری.. واسه همین منم اومدم مربیتون باشم! بیاید دوباره تمرین کنیم!
_ اما دیگه وقت زیادی تا بازی نمونده.. باید کم کم وارد زمین بشیم.
_ بچه‌های عزیز من! ساحرگان با کمالات! شما سه تا پاشید برید بیرون فقط دخترا بمونن! استراتژی امروز اینه.. بزنید! بکشید! لهشون کنید! و عین خیالتون نباشه.. هر چی شد با من!

وسط بازی دو‌ تیم زرپاف و ترانسیلوانیا

بازی مثل میدان جنگ شده بود! آگلانتاین چماقش را همچون شمشیر جومونگ در هوا میچرخاند و در شکم دامبلدور فرو میکرد! دورا جوری به سرخگون ضربه میزد که گابریل، درحالیکه میخواست به سمت دروازه زرپاف حمله کند، همراه با توپ از دروازه خودشان رد شد. رودولف در حالیکه روی یک صندلی ساحلی نشسته بود و ده تا حوری این طرف و ده تا حوری آن طرفش را احاطه کرده بود، برایشان ابرو بالا انداخت و روی سینه‌اش کوبید!

_ اینا بچه‌های منن! میبیند چه خوب بلدن؟ کلی از اون تیم جلو ترن!

دوست ماتیلدا سوار بر جارویش حرکت میکرد و هر وقت که حواس داورها نبود، با جارویش به فرد مقابلش طعنه میزد!

_ هی هی دوست ماتیلدا! چرا منو میزنی؟

دوست ماتیلدا بدون توجه به حرف ارنی به راهش ادامه داد و این بار به آندریا کوباند! بعد سریعا درحالیکه به اطراف نگاه میکرد به سوی دیگری رفت. آندریا بعد از ضربه‌ی دوست ماتیلدا به دورا برخورد! همان لحظه ماتیلدا بلند گفت:
_ پیداش کردم! پیداش کردم!

دورا خشمگین به سمت آندریا چرخید و هلش داد! آندریا با شتاب به عقب پرتاب شد، چماقش در هوا پرتاب شد و به سمت ماتیلدا رفت که چند انگشت با گوی زرین فاصله داشت. چماق به زیر گوی زرین خورد و گوی بالاتر از ورزشگاه رفت! لحظه‌ای بعد همه‌ی ورزشگاه ساکت شد! گوی زرین از بارگاه خارج شده بود.
فنریر سوت زنان میان بازیکنان آمد.
_ چماق کی بود؟

هیچ کس دوست نداشت با یک گرگینه که از زرپافی‌ها خشمگین‌تر به نظر میرسید، بحث کند! بنابراین همه با انگشت آندریا را نشان دادند!

_ اوت به نفع زرپاف! یکیتون بره گوی زرین رو بیاره و بدتش به من! بازی رو ادامه میدیم.



پاسخ به: ردا فروشي دیاگون (انواع رداهاي رسمي-شب و ...)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
#4
دورا در مغازه‌ی جدید و خالی‌اش نشسته بود و در ذهنش با خود کلنجار میرفت!
_ نباید اون لباسو میوردم اینجا.. نمیخواستم بفروشمش!
هر لحظه که از نبود لباس میگذشت بیشتر احساس نگرانی میکرد. ارثی که نسل به نسل چرخیده بود را از دست داده بود و حالا درمانده بود که جواب مادرش را چه بدهد.
ینی او را با چه میکشتند؟
رکسان او را به دست دیوانه سازها میداد؟
ارنی او را به تور دور دنیا میبرد؟
رودولف با قمه به دنبالش می‌افتاد؟
ممکن بود مادرش کسی را اجیر کند تا با بندهای بنفش او را خفه کند؟
مخصوصا از وقتی که موهایش را کوتاه کرده بود و لباس‌های پسرانه میپوشید مادرش مدام غر میزد و هر لحظه میگفت:
_ دختر باش! ظرافت داشته باش!

هر روز او را به لباس فروشی‌های مجلل میبرد و لباس‌های بلند پف دار را تا حلق دورا فرو میکرد.
اما دورا متحول شده بود! دیگر نمیخواست موجود اعصاب خورد کن قبل باشد. هر روز تلاش میکرد تا با بچه‌های هافل مهربان‌تر برخورد کند و عصبانیت خود را کنترل کند.
تیپ جدیدش به او‌قدرت میداد و حس آزادی میکرد! میتوانست بیخیال و آزادانه بدود و نگران خاکی شدن لباس و دست و پاگیر بودن‌‌شان نباشد! حتی از وقتی موهایش را کوتاه کرده بود صبح‌ها نیم ساعت دیرتر بیدار میشد و هفته‌ای یک بار موهایش را با دست شانه میکرد!
ناگهان از جای خود بلند شد! او تغییر کرده بود اما باز داشت مانند گذشته رفتار میکرد! وقتش بود که دورای جدید را به دوستانش نشان دهد پس سریع به سمت کتابخانه دوید.
در کتابخانه را با شتاب باز کرد و داخل شد! دوستانش را دید که مبهوت به چیزی زل زده‌اند. سرش را به سمت سوی چشمانشان چرخاند!
شخصی با لباس آشنا آنجا بود!



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۰:۰۶ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#5
زرپاف

vs

رابسورولاف


پست اول


_ توی این هفته دومین خبرنگاریه که داریم به اون منطقه میفرستیم و نه تنها خبری نمیاد، حتی خودش هم غیب میشه! الان سه هفتس که از شروع آتیش سوزی گذشته و ما هنوز نتونستیم حتی یه مقاله راجبش پخش کنیم!
_ ماگلا چی؟ اوناعم نتونستن اطلاعاتی گیر بیارن؟
_ حتی اوناهم کاملا سکوت کردن! تو کل جهان تعداد کمی ازین خبر اطلاع دارن!
_ خب چاره چیه؟ نمیتونیم دست رو دست بزاریم.. نه فقط واسه نشر و پخش خبر بلکه جون محیط زیست و عمده اکسیژن‌ساز جهان هم داره نابود میشه و ما هیچ‌ کاری نمیتونیم بکنیم!
_ درسته! تا وقتی که ندونیم چقدر حجم این آتیش‌سوزی بزرگه، نمیتونیم کاری بکنیم.

حدودا دو هفته‌ای از هنگامی که افراد محلی اطراف آمازون ادعا کرده بودند که از سمت جنگل دود میبینند، گذشته بود؛ اما هیچ کس پس از ورودش به جنگل، برنگشته بود و عین آب در زمین فرو رفته بود.

_ خب حالا چه راهی رو پیشنهاد میکنید؟
_ به نظر من فرستادن خبرنگارای بیشتر فقط به خودمون آسیب میزنه چون داریم نیروهای کلرمون رو الکی از دست میدیم.
_ خب پیشنهاد میکنم بیخیال این داستان بشیم و بزاریم طبیعت خودش رو نجات بده!
_ چطور طبیعت خودش رو نجات بده ولی ما ازش برای رفاهمون استفاده کنیم؟
_ میتونم بپرسم ایده خودت واسه‌ی این مشکل چیه؟
_ آروم باشید دوستان من! این جلسه فقط برای حل مشکلمونه نه مجادله..

دو جادوگر همیشه مخالف با پشت چشم نازک کردن، رویشان را از یکدیگر چرخاندند.

_ من میتونم حرفی بزنم؟

سر تمامی افراد داخل سالن جلسه‌ی خبرگذاری و روزنامه‌ی جادوگران به سمت یک کارمند تازه وارد چرخید.
باز هم یک تازه وارد که جوگیر شده بود؟

_ راستش من دوستانی در هیئت کوییدیچ دارم که بهم گفتن قراره برای مسابقات چند تیم رو به ورزشگاه کوییدیچ در آمازون بفرستن. این ورزشگاه در قعر جنگله و فاصله‌ی زیادی با رود آمازون نداره.. یکی از بهترین ورزشگاه‌های سراسر جهانه و مهم‌ترین قابلیتش اینه که به تمامی افرادی که داخلش میشن، نوعی مصونیت میده!

فرد میانسالی که از طولانی شدن جلسه کلافه شده بود و دلش میخواست زودتر برود تا مرغ کبابی ناهارش را بخورد، گفت:
_ خب حالا که چی؟ به ما چه ربطی داره؟
_ نه نه! راست میگه! پیشنهاد خوبیه.. میتونیم یه تیم ارزیاب و یه تیم خبرنگار رو به بهانه‌ی نوشتن مقاله به همراهشون بفرستیم!
_ میشه یکم بیشتر از این مصونیت توضیح بدی؟
_ خب راستش خیلی نمیدونم ولی مثل اینکه باعث حفاظت ازشون میشه! چون جذابیت ورزشگاه آمازون به اینه که حیوانات یا هر موجود زنده‌ای میتونن داخل بشن، حتی حین بازی، به افراد این ویژگی رو‌ میدن که مورد حمله قرار نگیرن و حتی بتونن از طبیعت جنگل و رود لذت ببرن بدون اینکه مشکلی براشون ایجاد بشه..

پس از جلسه‌ی کوتاهی که میان هیئت کوییدیچ و خبرنگاری برگزار شد، یک معامله‌ی دو سر سود ایجاد شد. یک بخش روزنامه به اخبار ورزشی تعلق میگرفت که جامعه جادوگری را تشویق به شرکت در مسابقات و هواداری از تیم مورد علاقه خود میکرد. این باعث میشد درآمد هیئت کوییدیچ بالاتر از چیزی که بود برود! البته آنها هرگز نفهمیدند که علت این لطف چیست! البته تا قبل از اینکه گزارش بازی زرپاف_ رابسورولاف در روزنامه چاپ شود!

خوابگاه‌های ورزشگاه آمازون

دو تیم ارزیاب و خبرنگار‌ها در یک اتاق بزرگ جا گرفتند. هر کدام تختی داشتند و میتوانستند حین اقامت خود از صحنه‌ی جنگل لذت ببرند.
بچه‌های تیم زرپاف دقیقا کنار اتاق آنها جا شده بودند. هرکدام یک تخت دو نفره داشتند! رو تختی‌های مخملی و هر چیز رویایی که تصورش در ذهن اعضا نمیگنجید! ورزشگاه سنگ تمام گذاشته بود!
بچه‌های تیم رابسورولاف هم یک اتاق در کنار زرپاف و دقیقا مثل اتاق بغلی خود داشتند! آنها به سرعت وسایل خود را در اتاق گذاشتند و از ورزشگاه بیرون رفتند تا از نزدیک گشتی در طبیعت سرسبز آمازون بزنند!
بچه‌های زرپاف خسته‌تر از این بودند که حرکتی به خود بدهند؛ پس فقط از ورزشگاه بیرون رفتند و آتشی در نزدیکی خوابگاه درست کردند. همون طور که کنار آتش نشسته بودند و داشتند قارچ و سیب زمینی کباب میکردند، با دیدن خبرنگارها چشمانشان برق زد! وقت خوبی بود که جلب توجه کنند تا در مقاله از آنها به خوبی یاد شود. ماتیلدا در حالیکه دیوانه‌وار دست تکان میداد، آنها را به جمع کوچک خودشان دعوت کرد. دو تیم خبرنگارها و ارزیاب که از پرسه‌های عصرشان در جنگل خسته بودند و میخواستند منتظر بمانند تا صبح شود و دوباره دنبال کارشان بروند، نشستن کنار آتش گرم و خوردن را به هیچی ترجیح دادند. در نتیجه تمام جستجوهایشان به میزان آتش‌سوزی پی برده بودند اما خبری از دوستانشان نبود. پس تیم گرسنه و یخ زده به بچه‌های زرپاف ملحق شدند.

_ شما خبرنگارا حتما خ چیزای جالبی میدونین؟
_ خ؟

سدریک پیش دستی کرد! چند وقتی بود همش درحال توضیح رفتارهای خاص دورا بودند!

_ بسکه تو فضای مجازی میچرخه عادت کرده مثل همونجا حرف میزنه!
_ یوقتا شبیه مریخیا میشه!
_ یبار ساعت چهار صبح داشت بهم میگفت میخ!
_ به منم میگه نمخ!

و همه باهم، اعضای تیم و خبرنگاران، با تاسف به دورا نگاه کردند و سرشان را با افسوس تکان دادند!

_ خب همینه که هست! خ هم جذابه.. اینو بهم بگید که چیزی از افسانه رود آمازون شنیدید؟
_ چی هست؟
_ ینی نمیدونید؟ من از بابابزرگم شنیدم! بابابزرگ ما هافلیا!
_ کی هست؟

ماتیلدا این بار قبل دورا جواب داد! حس میکرد به عنوان کاپیتان تیم این وظیفه‌ی اوست.

_ روح تالارمونه! و چون سنش زیاده بهش میگیم بابابزرگ ولی اسمش پیوزه.
_ خب راجع به افسانه چی گفته؟
_ یه شبایی که حوصله داشت برامون قصه میگفت. تو داستاناش چند باری هم از این طرفا برامون تعریف کرد. داستانای جالبی از حیوونای جادویی و خطرناک این منطقه میگفت. از سنتای جادوگرای عجیب و غریب اطراف جنگل و خلاصه! هرچی که فکرشو بکنید. ولی همیشه میگفت که رود آمازون جادوییه! میگفت اگر آبی رو که از روی سه تا سنگ.. نه نه! چهارتا.. یا نمیدونم شایدم همون سه تا! عبور کنه بنوشه میتونه زنده بشه! ینی مثل اینکه سه تا سنگ بزرگ تو مسیر رود هست و آب تونسته جریان خودش رو از وسط این سنگ‌ها ادامه بده.
_ این بابا بزرگتون چرا خودش ازین آب نمیخوره؟
_ خب.. خب.. چون باید به جسمش اون آب رو بدیم ولی بابابزرگ روح بود!
_ مطمئنم که الکیه.. روح پیر هافلپاف! پاشیم بریم دیگه.. صدای حیوونا داره اذیتم میکنه!


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۰:۱۰:۰۴


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#6
زرپاف
Vs

WWA


پست اول


_ وقتی هاگرید اومد همتون نعره میزنید باشه؟
_هوووم!
_هاااا!

غول‌ها به خیال خودشون داشتند پچ پچ میکردند و برای استقبال از تقریبا هم خونشون آماده میشدند. اما طبیعت غول بودن آنها باعث میشد تا فاصله‌ی ده کیلومتری صدایشان کاملا واضح به گوش برسد!
پس از صلحی که میان غول‌ها و جادوگران برقرار شده بود، رئیس غول‌ها به نشانه‌ی دوستی و صمیمیت پیشنهاد داده بود تا بازی‌های کوییدیچ در استادیوم غول‌ها برگزار شود، به شرط اینکه غول‌ها بتوانند وارد استادیوم شوند و تیم مورد علاقه‌ی خود را تشویق کنند! هیئت کوییدیچ هم که آهی در بساط نداشت، بدون توجه به آدم‌خوار بودن غول‌ها، که جادوگرها هم آدم محسوب میشوند، پیشنهاد را با سر قبول کرد.

عصر آن روز از دور دست‌ها فردی درشت اندام که دو پایش را اندازه هیپوگریف باز کرده بود و روی هوا معلق بود، نزدیک میشد! در اطرافش چند نفری سوار بر جارو بودند و در اطراف در ورودی خوابگاه صدای تلپ افتادن اعضای دو تیم پس از آپارات می‌آمد.
آخرین نفر هاگرید بود که تا به نزدیکی زمین نرسیده دوباره روی هوا معلق شد! اما اینبار پشت هیپوگریف نبود بلکه روی دست غول‌ها بالا و پایین میشد و صدای هوار غول‌ها تمام فضا را پر کرده بود. پس از اون تمام هم تیمی‌های او روی دست غول‌ها بلند شدند! بچه‌های زرپاف در سکوت به صحنه مقابلشون نگاه میکردند و تک و توک اطراف را نگاه میکردند تا بلکه کسی هم آنها را تحویل بگیرد اما گویا خبری نبود. بالاخره کاملا ناامید به سمت خوابگاه روانه شدند.

_ خیلی ناحقیه! هیچ کس مارو حساب نکرد.
_ باید یجوری جلب توجه کنیم!
_ باید خوشگل کنیم!
_ معیارای یه غول از زیبایی چیه اون وقت؟ وقتی به هاگرید میگفتن کوچولوی مامانی دلم میخواست تا آخر عمرم بخندم.
_ باید یه غول بیاریم تو گروهمون!
_ هنر کردی! غول از کجا بیاریم؟
_ همینه! باید توجه غولارو با یه غول مثل خودشون جلب کنیم! میتونیم خودمون غول بشیم!
_ این حجم از هوش سرشارتون واقعا نشون میده که از کدوم گروهیم!
_ میتونیم!

ماتیلدا که از اول بحث گوشه‌ای ساکت نشسته بود برای اولین بار حرف زد.
_ من این سری قرار نیست بازی کنم. واسه همین خواستم به خودم یه استراحتی بدم و یکم به علایقم، هر چیزی به جز کوییدیچ، فکر کنم. واسه همین رفتم کتابخونه و دارم درباره‌ی انواع معجونا میخونم. یه چی میدم بخورید که پشمالو بشید!

سدریک که با این ایده موافق بود و میخواست همکاری خودش را نشان دهد، با ذوق پیشنهاد داد:
_ پس منم یکاری میکنم هیکلامون بزرگ تر از این چیزی که هست بشه!

روز مسابقه

_ با سلام خدمت جادوگران و‌ غول‌های عزیز! در خدمت شما هستیم با دو تیم زرپاف و .WWW! عه ینی منظورم WWA هست! بچه‌های تیم WWA رو در این لحظه میبینیم که با حرکات نمایشی وارد استادیوم میشن و روی جاروهاشون برای هوادارا تعظیم میکنن! حالا وقتشه که بچه‌های زرپاف وارد..

سوت داورها مانع ادامه دادن گزارشگر شد!

_ بچه‌های زرپاف مثل هیپوگریفی شدن که با سر تو جنگل فرو رفته باشه! و داورها درخواست دارن که بازی با کمی تاخیر برگزار بشه!


رختکن تیم زرپاف
اشلی با پوزخند نگاهی به بچه‌های زرپاف انداخت. از اعضای تیم اندازه‌ی چند خوابگاه پنبه و ابر و هرچیز عجیبی در آمده بود! معلوم نبود این بچه‌ها در ذهنشان چه چیزی میگذشت که هر بار یک خرابی به بار می‌آورد. تا به حال سابقه نداشت یک بار بچه‌های زرپاف کاملا معمولی رفتار کنند. شاید وقتش بود که آنها را برای بررسی سلامت عقلانی نزد پروفسور ماهری میفرستادند. یکی از اعضای هیئت تلاش میکرد تا مطمئن شود آنها دوپینگ نکرده باشند. سرش را با تاسف تکانی داد:
_ دوپینگ نکردن! معجون رشد مو خوردن! میتونم بهشون یه معجون بدم تا به حالت اول برگردن اما یکم طول میکشه.

بلاتریکس در حالی که از چشمانش آتش میبارید و هر لحظه ممکن بود چوب دستی‌اش را سمت یکی از آن بچه‌هایی که گوشه‌ی رختکن کز کرده بودند، بگیرد، تقریبا فریاد زد:
_ هر کاری میشه بکن فقط زود باش!

جادوگر که از اسم بلاتریکس هم لرز بر بدنش می‌افتاد، چه برسد به اینکه سرش فریاد بزند سریعا به سمت دورا راه افتاد که اول صف ایستاده بود. ده دقیقه بعد دورا داشت به شکل اولش بازمیگشت.
اشلی چشمانش را ریز کرد و به پسر اول صف خیره شد! این چه کسی بود؟ بدون موها صورت دخترانه‌ای داشت! ولی ردای پسرانه و موهای کوتاهش چه میگفت؟ پوزخند دوباره بر روی لبانش نقش بست! این پسر مطمئنا سدریک نبود!

_ پس که این طور؟ میخواستید این رو مخفی کنید؟

چشم همه به سمت دورا چرخید که کاملا خونسرد داشت در و دیوار را نگاه میکرد.

اشلی با صدای خوشحالی گفت:
_ میخواستید یه بازیکن جدید رو بدون اینکه ماها بفهمیم بیارید داخل مگه نه؟

بچه‌های تیم زرپاف هنوز گیج بودند و متوجه منظور اشلی نمیشدند.‌ اما توجه دورا جلب شده بود. در این چند وقت هزاران بار برای هزاران نفر توضیح داده بود که او پسر نیست و فقط با لباس و موی پسرانه راحت تر است.

_ اشتباه میکنید!
_ تووو؟ کوچولوی احمق! من اشتباه میکنم؟ شما رو همین الان بازنده اعلام میکنم.

بلاتریکس که اصلا دلش نمیخواست یک تیم از اعضای گریفیندور مسابقه را ببرد رو به ماتیلدا گفت:
_ زود باش! توضیح بده! مگه قرار نبود به جای تو دورا بازی کنه؟

ماتیلدا همانجور که دلش میخواست زمین دهان باز کند و‌ او را ببلعد و از یک طرف میخواست کاملا شجاع باشد! در حالیکه سعی میکرد صداش قوی باشد و نلرزد جواب بلاتریکس را در کوتاه ترین حالت داد:
_ دوراعه! پسر نیس!



پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ یکشنبه ۱ مهر ۱۳۹۷
#7
دورا همیشه در تمامی رشته‌ها میدرخشید. تمام رشته‌های انفرادی البته! روزی روزگاری او توانست در رشته‌ی معجون سازی افتخار هافل شود. از اونجا که ننه جون، هلگا، پس از رهایی از بند دادگاه، ارادت خاصی نسبت به دورا پیدا کرده بود؛ خواست این افتخار هافل را جهانی کند. بنابراین:
_ این بچه باید شکوفا بشه!
_ کنم چکار من اخه؟
_ من چه بدونم ننه؟ بفرستیمش آمریکایی جایی تو آزمونهای اونا هم شرکت کنه!
_ چجوری ننه آخه؟ با کدوم پول؟ تالار نداره بودجه‌ی کافی.. فردا میان بقیه، برن میخوان المپیاد ریاضی!
_ من چکار بقیه دارم ننه؟ پولشو از تالار خودم میدم به بقیه چه مربوطه؟
_ اصلا توی ثبت نامش المپیاد کردیم! (!!!) با کی بره؟ میشه زیاد هزینش.. نمیفرستم تنها دختر با جارو! ویزای آمریکا آپارات گرونه.
_ یه راهی بلدم. نگران نباش!

و این جمله چند برابر آرامش به رز اضطراب داد. به نظرش ضرورتی برای المپیاد معجون سازی دورا نبود. از طرفی نگران بود که برای پاییز به ته دیگ برسند و بچه‌های هافل را در حالتی تصور کرد که پتو پیچیده‌اند و دندان هایشان تیریک تیریک بهم میخورند و از گرسنگی تبدیل به پوست و استخوان شده‌اند.

فردای آنروز
_ دورا مادر بیا کارت دارم!

دورا چشمانش را در کاسه چرخاند و بی میل به سمت هلگا کشیده شد.

_ ببین ننه جون من میدونم چقدر برای معجون سازی تلاش کردی و این باعث افتخار تالارمونه که یه نواده‌ی خوب مثل تو داریم که می‌تونه مایه سربلندی ما بشه.. من از همون اول که در تالار باز شد اینجا بودم و مادربزرگ خدا بیامرزتو یادمه!

دورا نگاهی به چین و چروکهای هلگا انداخت. حتی از لمس کوتاه آن هم دلش بهم میخورد!
_ اونم مثل تو خیلی باعث سرفرازی من شد.. حالا من می‌خوام ازت یه سوالی بپرسم. چیزی درباره المپیاد معجون سازی شنیدی؟

چشم‌های دورا از خماری به اندازه گردو بزرگ شد و ردی از برق در آنها دوید.
_ همون که تو آمریکاعه و یه ماه تمام طول می‌کشه و کلی آدمای مهم اونجا برنده شدن؟ و..

تانکس که عشق زیادی به هکتور داشت، میان حرف دورا پرید و مشتاق پرسید:
_ ننه هکتور هم اونجا چیزی برنده شده، نه؟

و هلگا با لحنی بی تفاوت پاسخ داد:
_نه!

که باعث شد اشک در چشمان تانکس حلقه بزند و دوان دوان به سوی خوابگاه رهسپار شود. ننه جون که انگار اصلا برایش مهم نبود، جواب تک تک سوالهای دورا را با حوصله جواب داد.

_ آره عزیزم. حالا من می‌خوام بدونم حاضری به هر قیمتی بری و توی اون المپیاد شرکت کنی؟
_ م.. من؟ برم اون المپیاد معروف؟ این.. عالیههههه! حتی اگر بخاطر این باشه که میخوای یه ماه از دستم خلاص شی!

یک هفته مانده به المپیاد، زمان اعزام شرکت کنندگان

_ ببین دورا جان فقط یلحظس من ورد رو میخونم و تو یجوری میشی انگار تابلو افتاده روت!
_ یعنی با آسفالت یکی میشه.
_ میشه بعد ازش به عنوان بادبادک استفاده کنیم؟
_ روش نقاشی کنیم، هوم؟

هلگا تشر زد:
_ ساکت شید! دورا حاضری ورد رو بخونم؟

دورا دقیقا متوجه نبود قرار است چه اتفاقی بیفتد. با دودلی نگاهی به مدارکش کرد و نگاهی به پاکت نامه و جغد پوکر انداخت.بالاخره دل به دریا زد و گفت:
_ قبوله! می‌خوام برم..

به این صورت هلگا با وردی دورا را صاف کرد. انگار که با وردنه او را پهن کرده بودند. سپس او را در پاکتی گذاشتند. چند تا ساندویچ هم برایش پهن کردند و کنارش قرار دادند تا در راه بخورد. مدارک را در جیبش گذاشتند و همرو به پای جغد بستند. جغد کمی بال بال زد ولی در نهایت توانست پرواز کند و به سوی چاپارخانه‌ی جغد ها(!)، برای مسیرهای طولانی، پرواز کند. در آنجا جغد دیگری دورا را مستقیم به سمت محل المپیاد در آمریکا ارسال میکرد و آنجا دورا را با تلمبه باد میکردند! پس از مسابقه هم می‌توانست همینجوری به سوی هاگوارتز برگردد.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱ ۲۳:۴۴:۳۷


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷
#8
_ تو مایه‌ی ننگ خانوادتون میشی!
_ تنها فرزندی که اصالت ویلیامز هارو زیر سوال برد همسایه ماست!
_ دورا دو هفته‌ی دیگه میخوایم بریم خرید لباس برای مدرسه! تو با ما نمیای؟

دورا به سمت خانه‌شان دوید. تپ تپ تپ پله‌ها را بالا رفت و در اتاقش را تق محکم به هم کوباند. سرش را در بالشتش فرو برد و اجازه داد اشک ها از چشمانش پایین بچکد. از همه متنفر بود. از برادرش که سال آخر بود چون فشفشه نبود، مانند او! از پدر و مادرش، که او را اینگونه به دنیا آورده بودند. از جغدها که نامه را نیاورده بودند. حتی از مرلین بخاطر ایجاد جادو و نشان دادن آن به جهان!
دقیقا یک ماه تمام از روزی که اولین همبازی‌اش نامه خود را دریافت کرده بود، می‌گذشت. یک ماهی که هر روزش را با هزار امید و آرزو گذرانده بود.
_ امروز جغدم حتما میاد!
_ امروز جغدم میاد!
_ مامان جغدم نیومده؟
_ مامان هنوزم نیومده؟
_ پس چرا جغدم نمیاد؟

او هر روز را لحظه شماری کرده و درنهایت مایوس به رخت خواب برگشته بود. بعد از چند وقت دیگران هم متوجه این جریان شدند و شروع به بدتر کردن اوضاع، کردند. دورا غرق در بدبختی بود. همیشه آینده‌ی خود را مشخص و معین میدید. بازرس اداره! ولی تمام رویاهایش در صورتی ممکن میشد که ابتدا به مدرسه می‌رفت. هرگز به این قسمت ماجرا بها نداده بود. در خانواده‌شان هیچ فشفشه‌ای نبود و او می‌رفت تا اولین نفر باشد. زندگی برایش پوچ و تهی گشته بود و انگار مرگ و زندگی دیگر اهمیتی نداشت. خودش به میزان کافی غصه داشت، هر که از راه می‌رسید هم از کتاب‌های درسی جدیدی میپرسید که بنا نبود هیچ وقت بخرد.
دیگر همه چیز تمام شده بود. او را مخفی می‌کردند و شایعه میشد که:
_ دورا در اثر بیماری لاعلاجی مرده است!

آنقدر این افکار را در ذهنش بالا و پایین کرد که اشک چشمانش خشک شد. دیگر توان گریه نداشت. از جایش بلند شد و روی صندلی اتاقش نشست. باید قبل از اینکه تمام عمرش مخفیانه و عین یک مرده زندگی میکرد، خودش را از این زندگی خلاص میکرد! قلمی را انتخاب کرد و شروع به نوشتن، با خطی واضح و خوانا بر روی کاغذ کرد. سپس کاغذ را لای کتاب محبوبش گذاشت و از پنجره به سوی بیرون نگاه کرد. این آخرین غروب خورشیدی بود، که میدید. لبخندی تلخ بر روی لبانش نشست.
بدون خوردن چیزی، به سمت تختش رفت و بر روی آن دراز کشید. سعی کرد ذهنش را قفل کند و به چیزی فکر نکند. سپیده دم، با صدای ساعت خوکی‌اش که تولد نه سالگی از پدر گرفته بود، بیدارش کرد. از جا بلند شد و موهایش را شانه زد. آنها را پشت سرش به خوبی جمع کرد و بهترین لباسش را پوشید. دوست نداشت پس از مرگش شلخته و نامرتب به نظر برسد.
پاورچین پاورچین به سمت در ورودی خانه رفت. نامه‌های زیر در را دید. پوزخندی زد! ای کاش لاقل یکیشان مال او بود. با دست آنها را برهم زد که علامت قرمزی را از زیر نامه‌ی مادربزرگ دید! همان گوشه‌ی علامت قرمز قطره‌ای آب بود که به دانه‌ی امید وجودش رسید. سریع نامه را کنار زد! علامت هاگوارتز بود. از زور شوک نفسش بند آمد و نتوانست صدایی ایجاد کند. بالاخره، بالاخره زمان موعود فرا رسیده بود. او هم مانند هم‌بازی‌هایش به مدرسه می‌رفت!‌ هرگز شایعه‌ی مرگش در همه جا نمیپیچید! مایه‌ی ننگ خانواده‌اش نمیشد! و هرگز خود را در رودخانه غرق نمی‌کرد. و توانست. فریادی بلند کشید.
_ اووووومد! بالاخره رسیددددد!




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
#9
دورا ویلیامز vs هلگا هافلپاف

دومین جلسه‌ی انشانویسی هم به خوبی و خوشی تمام شد. البته از نظر ماتیلدا؛ دانش‌آموز سال اولیِ درسخون!

_ من می‌خوام بدونم چرا تکلیف نمینویسن؟
_ خب نمیان شاید اصلا کلاس!
_ رز کلاس کیپ تا کیپ پره.
_ سخته شاید تکلیفشون!
_ سخت؟ توصیفتون از سخت چیه مادمازل؟
_ من نمیدونم اصلا. دارم امتحان سمج! بزار بخونم درسمو..

و دورا ماند و پرده‌ای که رویش کشیده شد و امتحان سمجی که دوسال تا آن مانده بود. اینجوری فایده نداشت. باید خودش دست به کار میشد و میفهمید که قضیه از کجا آب میخورَد. سر کلاس بابابزرگش تعداد تکالیف بیشتر بود. نه به صورت قابل توجه‌ای بیشتر؛ ولی باز هم بیشتر بود.
یعنی ممکن بود همه چی زیر سر آملیا باشد؟ ولی نه! او به طرز مشکوکی هوایش را داشت. طرز مشکوکی که دورا می‌دانست میخواهد به جایش ناظر شود. در هر حال او ذهن خوان بود! و این _امکان ناظر شدن به جای دورا_ تنها چیزی بود که آتش آملیا هنگام خوبی کردن هایش را آرام میکرد. از مزایای ذهن خوانی این بود که دوست و دشمن را به راحتی میشد شناخت و از کاستی‌هایش این بود که نمیشد همه‌ی افکار فرد را دید زد. وگرنه در کسری از ثانیه آن نقشه‌کش مکار را پیدا میکرد و..

دورا یکبار دیگر نگاهش را در خوابگاه مختلط گرداند تا مطمئن شود اسم همه را در لیست نوشته است. به نظر خودش، او، هر که میخواست باشد، نزدیکش بود و چه کسی نزدیک‌تر از هافلی‌ها؟
در اولین فرصت پیوز و ارنی را خط زد. ارنی صبح سوار اتوبوسش میشد و شب برمیگشت. بابابزرگ هم هنوز از تعطیلات لب ساحلش برنگشته بود. به نظرش رودولف هم این بلا را سر هیچ ساحره‌ای، چه با کمالات و بی کمالات، نمی‌آورد. پس میماند یک پسر دیگر که دورا اصلا حتی اجازه نداد به او مشکوک شود. سدریک در نظرش جذاب‌تر از این بود که برای او توطئه بچیند. وگرنه خیلی خوب میشد که با هم برای دیگران دسیسه بچینند. اصلا یک هیچ به نفع آنی که مثل خودش بدجنس بود.. به خودش آمد! از بحث اصلی خیلی دور شده بود. هربار درباره سدریک فکر میکرد، زمان و مکان از دستش در می‌رفت. به لیست نگاهی انداخت.
حالا نوبت دخترها بود. ماتیلدا، آن فرشته‌ی کوچولو که هرگز! نگاهش را به سوی تانکس چرخاند که سعی میکرد چشمانش را شبیه گربه و بینی‌اش را شبیه عقاب کند. نه امکان نداشت این سال اولی بامزه همچین موجود خطرناکی باشد. هرچند که تکلیف نمی‌نوشت. به هر حال مطمئنا او نبود. رز هم که امتحان داشت! هممم هلگا چی؟ ننه جون خوبی بود ولی مطمئنا خرده شیشه‌هایی هم داشت. دورا زد تو کار ننه جون!
_ ننه جون شام چی داریم؟
_ چرا من نمیتونم به تو سلام یاد بدم اخه؟ پس چرا یاد نمیگیری تو؟
_ مادرجون یلحظه مفعولو آوردی آخرش.. فکر کردم رزی!
_ نخیر من ننجونم! حالا کارتو بگو..

دورا صدایش را صاف کرد و ذهنش را آماده کرد تا به محض اینکه از او سوالش را میکند، به درون ذهنش شیرجه بزند.
_ میخواستم ازتون یه سوالی بپرسم. شما که انقدر با کمالاتید و تونستید یه هافل به این بزرگی..
_ دیگه همچینم بزرگ نیس!
_ بله سخنتون متینه. که.. هافل به این متوسطی رو بنیان کنید؛ یه کمکی بهم میکنید؟
_ البته فرزندم! من همیشه برای نوه‌هام وقت دارم.
_ می‌خوام بدونم که چکار کنم بیشتر از دونفر تکلیف انشاشونو بنویسن؟

چشم‌های هلگا پر از مهر و محبت شد و دست نوازشی بر سر دورا کشید. تمام خواننده‌ها خیالشان بابت این قضیه راحت شد. اصلا دلشان نمیخواست شخصیت افسانه‌ای مورد علاقه‌ی شأن زیر سوال برود.

فلش بک به یک ماه بعد
_ چرا کشتیش؟
_ آقای قاضی، فتنه کرده بود، دست محبت میکشید بر سر من!



پاسخ به: سالن امتحانات
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#10
یه جانوریو فرض کنین که همه معتقدن تخم ارزشمندی داره. علت با ارزش بودن این تخم رو شرح بدین.
تخم‌هایی که در روز عید پاک توسط خرگوش عید پخش میشه! این تخم نشان‌دهنده نعمت‌هایی از هستی است که ما باید دقت کنیم و به دنبالشان بگردیم.


2. از کجا می‌شه فرق یه جانور واقعی از جانورنماش رو فهمید؟ می‌تونین فقط یه جانورو در نظر بگیرین و تفاوتش با حالت جانورنماش رو توضیح بدین.
از واژه‌ی "چخه" یا واژه‌ی "پیشته" استفاده میکنیم. اگر همین طور نگاهتون کرد و از رو نرفت؛ جانورنماست و اگر توی هفت تا سوراخ قایم شد؛ حیوانات است.

1_ استفاده‌ی زیاد از فیلیکس فلیسیس چه عوارضی داره؟ طبق بررسی‌های بسیار، تمام معجون‌سازان بر این باور رسیدند که فلیکس فلیسیس معجونی بسیار مضر است. علاوه بر این که استفاده طولانی مدت آن باعث جنون در فرد میشود؛ استفاده بیش از حد آن در یک دفعه منجر میشود که اتفاقات شیمیایی در فرد اتفاق افتاده و دست به هر چیزی بزند، طلا شود. در ثانیه این ایده بسیار خوبی است. ولی اینکه تا ابد نتوانی دست به اطرافیانت بزنی، چون آنها تبدیل به طلا میشوند بسیار ترسناک است.
2_ دو مورد از فایده‌های پاتیل معجون سازی را بیان کنین. استفاده از پاتیل برای معجون سازی جزو فواید حساب نمیشه!
استفاده از پاتیل معجون سازی به عنوان کلاهخود در جنگ‌ها!
بچه جادوگر را درون پاتیل میزاریم و او را روی فرش هل میدهیم.. بچه جادوگر غش غش میخندد!

1. کدوم یکی از روش‌های پیشگویی گفته شده رو میپسندین؟ چرا؟(گوی پیشگویی، تشخیص احتمال بارش چه چیزی از روی ابرها، صورفلکی)
گوی پیشگویی! گوی پیشگویی دقیقا مثل ذهن‌خوانی میمونه. میتونی هر ادعایی که میخوای بکنی و هیچ کس هم نمیتونه انکارش کنه!

2. در چه مواقعی برای پیشگویی، ما از گوی پیشگویی استفاده میکنیم؟ (4 مورد)
وقتی حال نداریم بریم تو حیاط آسمون رو نگاه کنیم.
وقتی خورشید وسط آسمون میدرخشه و قرار نیست چیزی جز گرما بباره.
وقتی درس نخوندیم و دست به دامن گوی میشیم تا امیدی بهمون بده.
وقتی همه میگن به پیشگویی اعتقاد داری؟ و مسخرت میکنن پس تو مجبور میشی به جای زل زدن به ابر و صور بری زیر پتو تا گوی رو نگاه کنی.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۳:۴۶:۳۲
ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۳:۵۷:۱۰
ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۳:۵۷:۴۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.