هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲:۲۴ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۶
#1
همه موجودات عالم بازی کردن را دوست دارند. مهم نیست چه جاندار یا در چه سنی باشند، به هرحال بازی کردن را دوست دارند! اما بازی کردن مستلزم امریست بی نهایت مهم...باید قواعد بازی را بلد باشید!

مرگ با رضایت کامل ریگولوس را می دید. مرگ می دانست دویادگار دیگر کجا هستند، از امن بودن مکان آنها اطمینان کافی داشت...مگر اینکه....نه!...این هرگز امکان پذیر نیست! کسی مکان یادگارها را نمی توانست کشف کند...
مرگ عاشق بازی کردن بود. البته قواعد بازی را نیز خوب بلد بود!

***

سالها از نبرد هاگوارتز می گذشت...آرتور ویزلی پیر شده بود. حالا دیگر کاملا سرش طاس شده و ته ریشی که بر صورت داشت تقریبا در حال سفید شدن بود. آرتور از پنجره پناهگاه بیرون را نگاه کرد...خورشید در حال غروب کردن بود. چند روزی بود که آرتور هنگام غروب خورشید به بیرون از خانه می رفت و به هیچ کس هم نمی گفت کجا می رود. نمی توانست به همسرش بگوید...غمی که داشت برای خودش کافی بود...

آرتور از جای برخاست، کلاه لبه داری بر سر گذاشت، پالتویش را پوشید و عصایش را برداشت. عصا در واقع نمایشی بود. تنها جلوی مشنگ ها از آن استفاده می کرد.
-من دارم میرم بیرون مالی. یک ساعت دیگه برمی گردم.

صدای ضعیف و لرزان مالی به گوش رسید:
-مراقب باش سرما نخوری. بیرون باد شدیدی میاد!
-نگران نباش.

آرتور در پناهگاه را باز کرد و وارد فضای سرسبز بیرون پناهگاه شد. چند قدمی از ساختمان پناهگاه دور شد سپس آپارات کرد.

***

شاید اگر به شما بگویند "مرگ"، فردی سر تا پا سیاه پوش را تصور کنید که عصای خفنی بدست دارد و بر روی تخت پادشاهی خفن تری، تزیین شده با جمجمه های کوچک نشسته است.
گوی بلورین کوچکی مقابلش است و با آن بر زندگی بشر نظارت می کند.
هیچ کس حتی فکرش را هم نمی کند جوانی با کت و شلوار مشکی شیک و ظاهری آراسته با آن لبخند شیرین که بینمیچرخد "حضرت مرگ" است!

آرتور هیچگاه فکر نمی کرد جوانی که کنارش روی نیمکت نشسته چه کسی است. به او توجهی نداشت. او تنها تلاش می کرد غمی که در قلبش همچون ماری زهرآگین چنباتمه زده بود را تسکین دهد.

-دلتنگ به نظر میرسین پدرجان!

آرتور نگاهی به جوان انداخت.
-آره پسرم...دلتنگم...دلتنگ...کاش من به جاش میرفتم...
-متاسفم...همسرتون بود؟

اثری از تاسف نه در صدا و نه در چهره جوان دیده می شد. بیشتر به نظر می رسید میخواهد از آرتور حرف بکشد. آرتور با شک و تردید گفت:
-پسرم بود.
-دوست داری دوباره ببینیش؟
-آره...حاضرم هرکاری بکنم تا فقط بتونم دوباره ببینمش.
-هرکاری؟
-تو کی هستی؟
-یکی که میتونه کمکت کنه...

آرتور از جایش برخاست. این جوان بیش از اندازه مشکوک بود!

-بشین آرتور.

آرتور نمی‌خواست بنشیند اما چیزی در لحن جوان او را وادار به اطاعت کرد.

-خوب گوش کن آرتور...بزودی پسرت رو خواهی دید. بهت قول میدم. اما قبلش...پنج اسم بهت میدم....


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۰:۴۶ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۶
#2
با تشکر از داور دوم.

بدون مقدمه چینی، تیم گریفندور قانع نشده. تقاضای داور سوم از مدیریت محترم داریم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#3
سلام و خسته نباشین.

اول از همه از هر دو داور بازی تشکر میکنم بابت زمانی که گذاشتن. به نیابت از هر چهار عضو تیم کوییدیچ گریفندور برای عرض اعتراض اومدم. هر چهار نفر ما نسبت به نمرات داده شده توسط داور اول (داور اسلیترین) اعتراض داریم و دوست داریم ریز نمرات دقیق تری داشته باشیم چون این نمرات رو با توجه به نمرات قبلی اتخاذ شده، و با توجه به بهتر شدن سطح نگارشی و دقت بیشتر به جزئیات توسط تیم خودمون جایز نمی دونیم. اختلاف نمرات بین دو داور هم به طرز نامعقولی بالاست که ما رو نگران می کنه.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#4
1.آپارات کنید یا با جارو برید فرقی نداره، فقط برید سمت دوال پا ها به طوری که سر مراسم جفت گیری برسید، اونا خیلی از آدمای عادی میترسن، یه جوری رامشون کنید و کاری کنید کاری که دلتون میخوادو واستون انجام بدن. (25 نمره)


مون از درخت متنفر بود. دلیلش هم این بود که درخت ها نوعی سم تولید می کنند که دیوانه سازها را کور می کند و این موجودات دوست داشتنی مجبور هستند به کمک حس بویایی چیزی را تشخیص دهند.

مون در واقع دنبال جنگل میگشت. اما آنجا اینقدر درخت بود که کاملا کورشده بوده. در نتیجه نمی تواست جنگل را تشخیص دهد. تا این که صدای ناله و نفس نفس زدن هایی به گوشش رسید.

مون هوا را صدا دار کشید و تلاش کرد منبع صدا را پیدا کند. هرچه نزدیک تر می شد، صدا نیز بلند تر می شد. گاهی نیز کاملا ناله قطع میشد و تنها نفس نفس زدن های تندی به گوش میرسید.

مون نمی توانست به خوبی بفهمد چه اتفاقی در حال افتادن است. تنها چیزی که میدانست این بود که آن موجودات انسان نبودند، اما شادی و اضطراب خاصی را در آن ها احساس می کرد...شادی...

مون نمی توانست خود را کنترل کند. آن شادی و هیجان برایش حکم یک مهمانی بزرگ را داشت. دیگر نتوانست تحمل کند...کلاه شنلش را بالا زد و با قدرت هرچه تمام تر تلاش کرد آن دوموجود را ببوسد.

مون شادی زیادی بلعید اما روح آن موجودات را نتوانست ببلعد. در کمال تعجب، آن دو موجود به سمتش آمدند و تعظیم کردند. البته مون آنها را نمی دید ولی از روی بویشان تشخیص داد.
-ارباب!

مون گیج شده بود.
-هووووم!
-ارباب! شما روح ما رو گرفتین! و الان هردوی ما در خدمت گذاری حاضریم!

مون نمی خواست اهمیتی به آنها بدهد، اما ناگهان به یاد آورد چقدر از درختان متنفر است...
چند دقیقه بعد، دو دوال پا تبر به دست در حال قطع کردن درختان جنگل بودند.

2.به نظرتون راه حل این که اونا منقرض نشن چیه؟ (5 نمره)


به نظر من بهترین راهش اینه که تولید مثل کنن!



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶
#5
گریف vs ریون

کتی مدیر می شود!

در فیلم ها همیشه جلسات سری در مکان های تاریک و خفن برگزار می شود. جمعی مرد صاف و اتو کشیده با کت شلوار و پیراهن سفید دور هم می نشینند و شروع می کنند به کشیدن نقشه های شیطانی.

لینی با خود فکر کرد جلسه های سری تیم مدیریت باید در مکان سری تری برگزار شود.
-اممم...رز؟ چرا اومدیم اینجا؟

رز برگ هایش را تکان داد.
-چی؟ چرا اومدیم؟! برای برگزاری جلسات سری چه جایی بهتر از مرلینگاه؟!
-آخه...این بو بدجوری اذیت می کنه!

از برخی جهات حق با لینی بود. مرلینگاه در حالت عادی مکانی برای ایستادن نیست حتی. چه برسد به آنکه دو نفری در یک مرلینگاه باشید! آن هم درست کنار...

-بسیار خب! ببین لینی...اوضاع خرابه به شدت. وسط این همه بوق بازی ملت آیلین پرنس هم برگشته! در نتیجه این بهترین کاره!

لینی با بی قراری سر تکان داد.
-مطمئنی فرد درستی رو انتخاب کردیم؟
-شک نکن.

لینی نمی توانست شک نکند...جامعه جادوگری ده ها عضو داشت! چرا کسی انتخاب شد که تحت تعقیب دارالمجانین بود؟!

زمین بازی کوییدیچ

آخرین بازی کوییدیچ آن ترم در حال برگزاری بود. مون چماق به دست توپ بازدارنده را دفع و آن را به سمت جیسون فرستاد. ترامپ گوشی به دست به سمت جیسون حمله ور شد اما نتوانست سرخگون را بقاپد. در همین لحظه توپ بازدارنده محکم به جیسون برخورد کرد و جیسون و جارو و سرخگون، هرسه سقوط کردند.

بتمن ناگهان ظاهر شد و سرخگون را به چنگ آورد. سپس بت رنگی به سمت دروازه بان پرتاب کرد.

لینی که آن سوی زمین منتظر چنین فرصتی بود. با کمک طلسم و منوی مقدس مدیریت، جهت حرکت بت رنگ را عوض کرد. بت رنگ چرخی زد و به سر کتی برخورد کرد.

آخرین چیزی که کتی حس کرد سقوط بود...

رویاهای کتی

کتی چشمانش را باز کرد. بدنش زمین سخت را به خوبی حس می کرد. از جای برخاست. در مکان روشنی بود و که ناگهان شخصی گفت:
-کتی فرزند عزیز و استثنایی! بیا با هم قدم بزنیم.

کتی برگشت و مردی نورانی را دید.

-من عله کبیر هستم!

کتی گفت:
-من مردم؟
-بستگی به خودت داره.

کتی گیج شده بود. عله شانه های کتی را گرفت.
-تو باید برگردی کتی. منو بدون هیچ هدایتگری مونده.

عله کبیر از جیبش یک عدد منوی مبارک و نورانی بیرون آورد و به دست کتی داد.
-کتی تو باید برگردی دخترم. شاید با برگشتنت کاری کنی تیم های کمتری از هم بپاشن و بازیکن های کمتری علیل و ناقص شن. پس اگه این به نظرت هدف ارزشمندیه فعلا با هم خداخافظی می کنیم. راستی به نظرت اینجا کجاست؟

کتی کمی فکر کرد.
-یه نقطه بزرگ؟ که خیلی هم تمیزه؟ و خلوت؟
-نقطه بزرگ؟ پناه بر خدا! تازه اینا همه توی ذهنت بود ولی دلیل نمیشه که واقعی نباشه! حالا هم برو دخترم.

کتی که به کلی گیج شده بود، منو را به دست گرفت و دور شد.

عله رفتنش را تماشا کرد...تق! لینی از پشت سر ضربه محکمی به عله زد!
-باو گفتم مثل اون صحنه آخر کتاب دیالوگ بگو! گند زدی!

عله به رز ویزلی تبدیل شد.
-چته وحشی؟! ناراحتی خودت میومدی عله میشدی!
-د آخه هنوز اون هیچی نگفته بعد تو یهو میگی اینا تو ذهنت اتفاق افتاده!؟
-حالا که چی؟! نفهمید که!

لینی و رز به نقطه ای که چند لحظه قبل کتی غیب شد بود.
-رز؟
-هوم؟
-به نظرت جواب میده؟
-صد در صد!

سرسرای بزرگ



کتی درست وسط سرسرای بزرگ ظاهر شد.
-اه! اینجا چقدر مزخرفه!

کتی چند دکمه منو را فشرد. میزهای طویل چهار گروه غیب شدند و تمام فضای سرسرا خال خالی شد!
-نقطه!

چند لحظه بعد، کتی روی صندلی پر از نقطه در صدر سرسرا نشسته بود و به ملت معترض خیره شده بود.
اولین معترض، دختری کوچک از گروه نقطافلپاف بود. به آرامی جلو آمد.
-نقطه اعظم! من بدون جارو کوییدیچ بازی کردم. سرهمین از تیم ما امتیاز کم شد! حالا مثلا چه فرقی می کرد اگه جارو سوار میشدم!

کتی پرسید:
-تو نقطه من رو ندیدی؟
-خیر نقطه اعظم.
-پس این طوری...

کتی دکمه ای را فشرد و دختر را به جزایر نقاط تبعید کرد.
معترض بعدی از گروه نقطلترین بود.
-نقطه اعظم! این داور نقطهفندور تازه وارد بود! بلد نبود نمره بده! چه میفهمه آخه؟! من میفهمم ولی! آیم وری خفن! تازه اعتراض کردیم بهشون توهین کردن نامردا! ما هم گفتیم ردا و چارقد برامون جواب نمیشه که! در کل فقط من و شما میفهمیم نقطه اعظم!
-تو نقطه من رو ندیدی؟
-خیر نقطه اعظم! اصلا شما چه احتیاجی دارین به نقطه؟! نقطه اس که به شما نیاز داره!

کتی این معترض را هم به جزایر نقطه تبعید کرد.
-کس دیگه ایی اعتراض نداره؟

قطعا کسی جرئت نداشت!

بیرون سرسرا

-آماده ایی رز؟

رز کیک در دستش را محکم تر گرفت و لبخند زد.
-آماده ام!

لینی به سمت در عظیم سرسرا رفت و آن را باز کرد. هردو به سرعت داخل شدند.
-سورپرا...

اما صحنه ای که دیدند باعث شد نتوانند حرف بزنند.
-چرا اینجا همش نقطه اس؟!

کتی، لینی و رز را دید.
-رز! لینی!

رز و لینی به کتی نگاه کردند.

-اینجا نقطهوارتزه! عالی نیست؟

رز و لینی نگاهی به یکدیگر انداختند.
-نقطهوارتز؟
-آره! عالی نیست؟!

در هنگام این گفت و گو، فردی سراسیمه وارد سرسرا شد.
-هری پاتر! هری پاتر حمله کرده!

جمعیت شروع به داد و هوار کردند و هریک می کوشیدند خود را نجات دهند. شخصی فریاد زد:
-یکی پروفسور ریدل رو خبر کنه!

لینی و رز زبانشان بند آمد.
-پروفسور ریدل؟!
-همش تقصیر توئه رز! تو گفتی اینکار رو بکنیم ایفا فعال تر میشه!
-نه ایده خوب بود صرفا درست مدیریت نشد!
-خودم می کشمت رز! منو رو دادیم دست یه دیوونه زد اینجا رو با یه دنیای دیگه یکی کرد! می کشمت!

رز به سرعت از چنگ لینی فرار کرد و لینی نیز به دنبال چوبدستی خود می گشت...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
#6
سلام

تیم ما هم چهار نفری شرکت کرده ولی شش امتیازش محاسبه نشده.
دلیل خاصی داشته؟


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
#7
سلام و خسته نباشید.

تیم کوییدیچ گریفندور میخواد ریز نمرات بازی با هافلپاف رو داشته باشه. همون طور که توی پست قبلی ریز نمرات هافلپاف داده شده.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶
#8
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر! 

پاملا از زمان برگردان های نسخه بتا متنفر بود. بزرگترین دلیلش هم آن بود که نمی توانست چیزی را در گذشته تغییر دهد. فقط اگر می توانست تغییری ایجاد کند...

اشکال رنگارنگی که به سرعت از کنارش می گذشتند، ناگهان متوقف شدند. پاهایش زمین را حس کرد و ناگهان احساس خفگی به او دست داد. به سرعت ماسک اکسیژن اش را از جیبش بیرون آورد و نفس عمیقی کشید. نگاهی به اطرافش انداخت:
هیچ...هیچ چیز به جز زمین خاکی. آسمان قرمز بود و حتی یک ستاره در آن به چشم نمی خورد.

پاملا چشمانش را بست...چقدر گذشته خوب بود! تلاش کرد اولین واکنشش را هنگامی که درختی سبز را در گذشته دیده بود، به یاد آورد. باورش نمی شد که برگی لطیف را لمس می کند...نفس هایش تند تند شده بود...قلبش آرام و قرار نداشت...این زیبا ترین چیزی بود که در زندگی اش دیده بود. دلش میخواست درخت را بغل کند؛ طوری که کم کم در آن فرو برود و همیشه با آن یکی شود.

سوزش بخشی از پوست دست و صورتش، لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود را فراری داد. پاملا به سرعت به طرف خانه اش رفت، قبل از آنکه داغی بیش از اندازه هوا او را به ذغال تبدیل کند!

پاملا وارد خانه شد. خوشبختانه والدینش همچنان خواب بودند و چیزی از غیبتش حس نکردند. پاملا به اتاقش رفت، دفترچه خاطراتش را برداشت و شروع به نوشتن کرد.

دفترچه خاطرات عزیز

امشب بعد از مدتها تونستم زمان برگردان بابا رو بدزدم و سفر کوتاهی به گذشته داشته باشم.

اونجا خیلی قشنگ بود. پر بود از درخت. اونجا پر از درخت بود...مردم احتیاجی به خرید اکسیژن نداشتن درخت ها اکسیژن رو تولید می کردن.
آسمونش قشنگ ترین چیزی بود که توی زندگیم دیدم. آبی بود...آبی خالص...و ابر هم بود! انگار یکی یک دسته پنبه رو انداخته آسمون!

متاسفانه انسانها اصلا لیاقت داشتن هیچ کدوم اینا رو نداشتن...جوری از تمام منابع استفاده می کنن انگار هیچ وقت تموم نمیشن! کاش میفهمیدن آینده چطور میشه...شاید اونجوری ارزش هر نفس کشیدنشون رو هم درک می کردن. سیاستمدارانشون هم فقط شعار میدن و انگار نه انگار...روز به روز طبیعت بیشتر و بیشتر نابود میشه.

تو گذشته کسی کتاب نمی خوند...بعید میدونم اصلا بدونن کتاب چی هست! افتخارشون به فالوورها و ممبرها و مدل گوشی شونه. ولی واقعا شعور و محبت مرده بود بین بعضی هاشون. زندگیشون بیشتر از حقیقی بودن مجازیه! اکثرا هم میخوان تو مجازی چیزی رو ثابت کنن که واقعا نیستن! ادعای فضل و کمال بسیار دارن و دریغ از ذره ای که در حقیقت داشته باشن! البته منکر نمیشم عده ای هم بودن که آدمای خوبی بودن...بماند که خوبی، مهربونی، سادگی و پاکی شدن ملاک های مسخره شدن! خلاصه که ظاهرا تنها راه زنده موندن تو دنیای مزخرفشون شرور بودنه!

نمی دونم...شاید بی رحمانه به نظر بیاد ولی ای کاش میشد نابودشون کرد! نسل شون رو منقرض کرد. اون وقت زمان حال ساخته نمی شد...دنیای بدون درخت...بدون آسمون آبی...بدون آب کافی...از اون نسل متنفرم! دنیا رو نابود کردن و افتخار و خوشبختی رو مجازی ساختن.

کسی چه میدونه...شاید یه روز به گذشته رفتم و همشون رو نابود کردم! خواهشا نگو بی رحمانه اس! بی رحمانه آینده ایه که ساختن...بی رحمانه زیبایی هایی بود که نابود کردن...

دفترچه خاطرات عزیز، برات هدیه ای از گذشته دارم...چیزی که هرگز فراموشش نمی کنی! برگ درخت! مراقبش باش!

پاملا برگ درخت را از جیبش بیرون آورد، آن را بوسید و لای دفترش گذاشت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
#9
گریف VS اسلی

مون چش شده؟!


عشق...حسی است که می گویند هرآدمی روزی آن را تجربه می کند. می گویند مخفف "علاقه شدید قلبی " است، اما شاید می توانست مخفف "عکست شبیه قورباغه اس" باشد. بعضی ها می گویند عشق، قشنگ ترین، زیبا ترین، پاک ترین، خالص ترین حس دنیاست و در یک کلام هرچه صفات خوب است به آن نسبت می دهند. گروهی دیگر هم می گویند عشق برای آدم های ضعیف است و فقط در قصه ها وجود دارد.

نمی دانم شمایی که در حال خواندن این متن هستید چه نظری درباره عشق دارید...حس قشنگ یا مخصوص آدم های ضعیف؛ اما یک روز دوست قدیمی من یعنی مون عاشق شد! به همین راحتی!

مون به تازگی کاپیتان تیم کوییدیچ گریفندور شده بود. تنها چند ساعت به شروع بازی با تیم اسلیترین مانده بود. اگر شما کاپیتان تیم یا مربی تیم باشید و یا حتی از طرفداران ورزش باشید، به خوبی میدانید که یک مربی یا کاپیتان تا لحظات آخر تیمش را راهنمایی می کند. اما مون...او امروز عجیب شده بود،روی یک صندلی نشسته بود و به تک شاخه گلی که مقابلش در گلدان کوچکی قرار داشت زل زده بود.
کمی آن طرف تر، اعضای تیم کوییدیچ گریفندور دور میز نشسته بودند و با تاسف مون را تماشا می کردند. به جز ترامپ که توجهش به وسیله ای شبیه گوشی های مشنگی بود.

آنحلینا نگاهش را از مون گرفت و گفت:
-ای بابا! اینم که معلوم نیست چشه!

بتمن گفت:
-گفتم بهتون دیگه! عاشق شده. من عاشق شدم اسمش قرص قمر سلینا کایل بود. دقیقا همین طوری شدما!

آنجلینا سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
-هی ترامپ؟ نظر تو چیه؟ به نظرت مون عاشق شده؟ اوی ترامپ! با توام!

ترامپ بدون آن که سر بلند کند فقط گفت اوهوم که ناگهان کتی وسیله موبایل مانند را از دستش کشید!
-بدش به من ببینم! سلاحی مثل این باید دست آدم مسئولیت پذیری مثل من باشه! هی ترامپ...تو از اینجا اومدی؟

و با انگشتش نقطه ای روی صفحه دستگاه را فشرد. ترامپ هیکل گنده و تخم مرغی شکلش را روی میز انداخت تا دستگاه را از کتی پس بگیرد.
-نزن اون دکمه رو! نزن! الان موشک شلیک می کنه به یه جای دنیا! بعد دنیا فکر می کنه من رئیس جمهور بی کفایتی ام...البته هستما ولی نه در این حد!

کتی دستگاه را به ترامپ پس داد. آنجلینا گفت:
-مون دقیقا از کی این طوری شد؟!

کتی پاسخ داد:
-سه شب پیش.

آنجلینا لحظه ای فکر کرد و گفت:
-یعنی همون شبی که لینی و رز اون خواننده مشنگ ها رو آوردن زمین کوییدیچ تا برامون اجرا کنه!

سپس دستش را محکم روی میز کوبید.
-فهمیدم! مون عاشق اون خوانندهه شده! بریم پیداش کنیم تا قبل بازی مون باید حالش خوب شه! ترامپ تو بگو کجا زندگی می کرده؟

ترامپ قیافه اش را بیش از پیش شبیه کسانی که ناهار خورشت کرفس دارند کرد و گفت:
-خیلی کلینتون دوست داشت. یه جایی زندگی می کنه به اسم هالیوود. مکان مزخرفیه.

آنجلینا برخاست و گفت:
-باید هرطوری شده مون برای بازی آماده شه. میریم هالیوود!

چند لحظه بعد جت شخصی ترامپ در حالی که اعضای تیم کوییدیچ گریفندور را در خود جای داده بود، به سمت آمریکا پرواز کرد.

فلش بک_ سه شب قبل

دانش آموزان هاگوارتز در زمین بازی کوییدیچ جمع شده بودند. رز و لینی با چند افسون حسابی ورزشگاه را نورانی کرده بودند. در وسط زمین بازی یک میکروفن جادویی به چشم میخورد. چند لحظه بعد لینی وارنر شروع به صحبت کرد:
-دانش آموزان محترم! امشب اینجا جمع شدیم تا افتتاح مسابقات کوییدیچ رو جشن بگیریم! با کمی تاخیر البته! اما به همین مناسبت از یک خواننده بسیار خوب و با استعداد مشنگ ها دعوت که نکردیم، طلسم فرمان رو روش اجرا کردیم که بیاد و برامون اجرا کنه. این شما و این کتی پ...

صدای رز پخش شد:
-کیتی!
-چی گفتی رز؟
-گفتم اسمش کیتیه نه کتی.
-ولی اینجا نوشته کتی!
-کتی نوشته میشه ولی کیتی خونده میشه.
-چه کار مزخرفی! خب وقتی کتی می نویسن بخونن کتی! یا اگه میخونن کیتی بنویسن کیتی!
-لینی...بیخیال کیتی اسمشه!
-ببینم نکنه کتی رو می نویسن کیتی؟
-اینکار رو می کنن لینی ولی تو رو به شلوارک گلی گلی ارباب قسم بیخیال! کیتیه! کیتی!
-اه باشه! هرچی تو بگی! ملت...این شما و اینم کیتی پری!

معمولا بعد از این دیالوگ ملت دست زده، سوت می کشند و حتی دیده شده یقه پاره می کنند و خود را می کشند اما نسبت به حضور کیتی پری هیچ کس علاقه ای نشان نداد.
به هرحال کیتی پری که تحت طلسم فرمان بود آن شب برنامه اش را اجرا کرد. جادوگران سلستینا واربک را به او ترجیح می دادند. آن شب، دو نفر حال مساعدی نداشتند؛ یکی مون بود که رفت و ساعت ها به شاخه گلی خیره شد و دیگری هم رودولف لسترنج بود که در حالی که چشمانش گرد شده بود، دهانش باز مانده بود و زبانش از گوشه دهانش بیرون افتاده بود، به آسمان خیره شده بود!

پایان فلش بک

جت شخصی ترامپ بر روی تپه ای فرود آمد. اعضای تیم از آن خارج شدند و به روبرویشان خیره شدند؛ باور نکردنی بود!
-چقدر جای قشنگیه این هالیبود!

جایی که از نظر کتی قشنگ بود، در واقع زمینی خالی از حیات بود که تمام آن کاملا سیاه و خاکستر شده بود. بتمن گفت:
-هالیوود کتی! بعدشم اینجا دقیقا کجاش قشنگه؟!

ترامپ دست اش را زیر چانه اش گذاشت و شروع کرد به فکر کردن...فکر کرد...فکر کرد...فکر کرد...خیلی فکر کرد...ترامپ معمولا فکر نمی کرد. برای همین از مغزش دود بلند شد تا اینکه بالاخره گفت:
-به نظر میرسه موشک خورده اینجا. ببینم کتی تو دقیقا کدوم نقطه اون دستگاه رو لمس کردی؟
-من مسئولیت هیچی رو قبول نمی کنم...نقطه من کو اصلا؟!

اعضای تیم چاره ای نداشتند جز این که نا امیدانه به زمین بازی کوییدیچ برگردند. تنها ده دقیقه تا شروع بازی مانده بود.

زمین بازی کوییدیچ

ده دقیقه بعد، اعضای تیم کوییدیچ گریفندور آماده بازی بودند. آنها به زور توانستند مون را از صندلی جدا کنند، اما نتوانستند گل را از او بگیرند.

به محض آن که اسمشان برده شد. همگی سوار بر جارو وارد زمین شدند. ناگهان مون به حالت عادی برگشت. شادی های اطراف را بلعید، و به دور و برش خیره شد...و ناگهان او را دید.
رودولف لسترنج مقابل کیتی پری زانو زده بود و از او در خواست ازدواج کرد. مون چماق مدافع را برداشت و به سمت جایگاه تماشاچیان پرواز کرد. چماق را بر سر رودولف کوبید، سپس کیتی را برداشت و رفت!

همه این ها بسیار سریع رخ داد. هیچ کس دقیقا نمی دانست جریان از چه قرار است. تا این که لینی از میکروفن جادویی گفت:
-به دلیل رفتار ناشایست و غیر حرفه ای کاپیتان گریفندور، علاوه بر کسر دویست امتیاز، اسلیترین برنده بازیه!

فریاد شادی اسلیترینی ها به هوا رفت.
اعضای تیم کوییدیچ گریفندور سوار بر جاروهایشان شدند و به سمتی که مون ناپدید شده بود پرواز کردند. نگاه های خصمانه شان تنها از یک چیز حکایت داشت...مون تکه تکه شده!


ویرایش شده توسط مون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۰ ۲۱:۳۳:۰۱
ویرایش شده توسط مون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۰ ۲۲:۰۳:۵۱

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱:۰۰ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
#10
سلام و خسته نباشید.

تیم کوییدیچ گریفندور قصد داره از هردو ظرفیت تعویضش استفاده کنه. جیمز پاتر جایگزین تام ریدل میشه و مون جایگزین الستور مودی. بنابراین ترکیب جدید تیم مون به این شکل هست.

مدافع ها: مون (کاپیتان)، ترامپ (مجازی)

مهاجم ها: آنجلینا جانسون، کتی بل، بتمن (مجازی)

دروازه بان: کلاه گروهبندی

جستوجوگر:جیمز پاتر

داور:مرلین کبیر


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.