=================
با استرس به کلاه گروهبندی نگاه میکردم؛ نمیدونستم قراره چی بشه... من یه مشنگ زاده بودم که حتی نمیدونستم "مشنگ زاده" یعنی چی؟! اصلا نمیدونستم قراره چی بشه.. اصلا این گروهبندی که ازش حرف میزنن چی هست؟؟
وقتی اون پروفسور صورت چروکیده با کلاه کجش و ردای سبزش صدام زد، دست و پاهام شروع به لرزش کردن... نمیدونستم چیکار کنم...
با تردید از پله ها تا کنار صندلی بالا رفتم؛ پروفسور مک گوناگال کلاه رو روی سرم گذاشت و صدایی نسبتا بلند توی گوشم پیچید :
- آه... بله... یک مشنگ زاده جدید... تو نمیتونی اسلایترینی باشی...
به محض اینکه این فکر از ذهنم گذشت که "اسلایترین چیه؟"، کلاه، مثل اینکه مستقیما با خودش صحبت کرده بودم، گفت:
-اسلایترین؟ اسلایترین گروهیه که اعضاش همه اصیل هستن و زیرک... که تو نه اصیلی نه زیرک!
با حرف کلاه کمی نا امید شدم و با خودم میگفتم که این اسلایترین، عجب گروه خوبیه! که من امکان نداره عضوش بشم!
کلاه بعد از کمی مکث ادامه داد:
-باهوش هستی اما نه اونقدر که ریونکلاو بپذیرت...
دیگه داشتم نا امید میشدم... بعدش چی؟
- میبینم که میل زیادی به استراحت و خواب طولانی داری... پس نمیتونی متعلق به هافلپاف هم باشی... البته! عضویت توی هر گروه ویژگیهای دیگه ای هم داره، که فعلا فقط ویژگیهای گریفندور رو در تو دیدم... شجاعت و...
حرفش را تمام نکرد و با صدای بلند گفت:
-گریفندور!
بلند شدم و کلاه را به پروفسور مک گوناگال پس دادم... با حالتی مبهم به اطراف نگاه کردم، نمیدونستم حالا باید چیکار کنم، که با اشاره پروفسور مک گوناگال، به سمت میز گریفندور، که اعضاش تشویقم میکردن رفتم... شاید بتونم بگم...
اون روز بهترین روز زندگیم بود...
درود فرزندم
رول خوبی بود؛ توصیفات و دیالوگ ها کاملا مناسب بودن. ظاهر پستم طوریه که خواننده خسته نمیشه.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی