کریوی سریع وسایل دوربین عکاسیش رو جمع کرد و به همراه نور ممد به طرف فروشگاه خواهرش به راه افتاد.
دقیقا روبروی ماتیک فروشی خوشگل خانوم الکس سایکس و دای لوولین در حال قدم زدند بودند که ناگهان با سرو صدای مردم توجهشون به مغازه ماتیک فروشی جلب شد.
چند ثانیه بعد , داخل مغازه ماتیک فروشیدای: یالله اینجا چه خبره هان؟
زن زشت سریع از پشت دای رو می گیرد و سعی می کند بجای جیب هاش داخل چکمه هاش رو بگرده که این کار او دای رو به تعجب در اورد.
_الکس این داره چیکار می کنه این مرضش چیه؟
الکس دستای زنه محکم می گیرد و سعی می کند اونرو از دای جدا کنه و همزمان میگه:
_ خانوم دارین چیکار می کنین؟ به خودتون بیاید.
بلاخره الکس زنه رو جدا می کنه ولی ایندفه زنه الکس رو می گیرد و می گوید.
_ اوه عزیزم چه خوشگلی! , حتما تو ماتیک میزنی! حتما داخل کفشات پر از ماتیک , باید پر باشه من ماتیک می خواااام
.
_ خانوم اروم باش دیگه من ماتیک ندارم , به خودت بیا
_ تو زن داری , مگه زن ندارییی؟ , حتما برا زنت ماتیک میخری , برا زن دومت هم ماتیک میخری , زن پنجمتم دیدم که شب جمعه براش خریدی , این دوستتم زنه برا اونم ماتیک خریدی , ماتییییییییییک...
ماتیک گفتن زنه بیشتر از این طول نکشید چرا که دای از پشت لباسش رو گرفته و محکم به عقب پرتش کرد زن محکم به قفسه ماتیک ها خورد و ماتیک ها روی سرش ریختن و چند تایی هم دور سرش می چرخیدند.
_ چقدر ماتیییییک , وای خدا زنه بیستو چهارمش داره ماتیکاشو دور سرم به پرواز در میاره , اخ جووون...
_ خوبی الکس؟ این زنه دیگه اعصابمو به اندازه کافی خورد کرد.
الکس سریع لباس های بهم ریختشو مرتب کرد و اروم به طرف زنه قدم برداشت ولی دای انگار هنوز اعصبانیتش خالی نشده بود سریع تر از الکس خودشو به زنه رسوند و با صدای نسبتا بلندش گفت:
_ ببین زنه بووووق اولا من هم مدرسه ایشم زنش نیستم , دوما اون دوست دختر نرسه چه برسه به زن بیستو چندوم , سوما یا الان به خودت میادیا که مجبور میشم....
همزمان که دای حرف میزد زنه دستش رو به نشانه هیس روی لب های دای گذاشت و مانع حرف زدنش شد و اروم گفت:
ماشالله دخترم , چه دختر نجیبی هستی عزیزم ولی عزیزم , چهار بار شوهر کردی کم نیست؟ یه دو سه تا دیگه هم ازدواج کنی خیلی شیک تر میشیا...
با گفتن این حرف زنه چشم های دای گرد و رگ های قرمز خشم کاملا توش پیدا بود.دای مشتش رو بالا برد و همین که خواست صورت زن زشتو سلف سرویس کنه الکس از پشت دستش رو می گیرد.
_ دای! اروم باش این جادو شده , نمی فهمه چی میگه...
در مغازه باز شد و کریوی و نور ممد نفس نفس زنان وارد مغازه میشن , همزمان با صدای ورود انها همه کسان داخل مغازه به طرف انها بر گشتند.