یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)
-بعد منم دستمو کشیدم لب لیوان آبش و تبدیل به شراب قرمز شد...
جمعیت حاضر در کافه ی پادی، هیجان زده، مست و بی توجه به زمان، گوش سپرده بودند به داستان نامتعارف دخترک مو طلایی. سامر اما درحالی که پاهایش از لبه کانتر بار آویزان بود و سکوت عمدی را با لبخندی پهن پر می کرد، چیزی از چشمانش پنهان نمی ماند. توجهش همزمان بین ساعت، لیوان های خالی که بدون درخواست مجدد مشتری پر می شد و البته فراز و فرود صدایش لا به لای کلماتی که برای توصیف فیلم اکران شده در سینمای مشنگ زادگان انتخاب می کرد تا خاطره ای واقعی به نظر برسد، تقسیم شده بود.
صاحب کافه اما با نگرانی، چشمی بر در داشت و دیگری بر ساعت. کافه چی تازه واردش با آن ظاهر فریبنده و لبخند همیشگی، بسیار سود آور می نمود اما دخترک برای او هم خطرناک به نظر می رسید. درست به یاد نمی آورد که چطور شب قبل حاضر به پذیرش برپایی مراسم امشب شده بود اما به هر حال پای رضایت نامه را امضا کرده و دیگر راه برگشتی نداشت.
- ولی من دستم رو گذاشتم رو دستش و ازش پرسیدم: به نظرت کجا بمیریم تا گل های زیباتری روییده شه؟
و ساعت شماته دار انتهای سرسرا با سه زنگ کوتاه و ملایم، دوازده شب را اعلام کرد. سامر نگاهی به جمعیت حاضر در سالن انداخت؛ به حد کفاف نوشیده بودند. حتی صدای خر و پف بلند عده ای به گوش می رسید و دیگر وقتش بود که سایرین نیز به جمع آنها بپیوندند.
- نظرتون راجب یه نوشیدنی مجانی به حساب کافه چیه؟
جمعیت لیوان های خود را بلند کردند و صداهای نامفهومی فضا را پر کرد. سامر بشکنی زد و لیوان ها مملو از نوشیدنی معطر و نامشخص شد. لیوان خود را برداشت و با همان لبخند پهن گفت:
-به سلامتی!
-
به سلامتی!
و حاضرین بی اختیار تا جرعه ی آخر لیوان ها را سر کشیدند و یکی پس از دیگری بی هوش شدند. مادام پادی هوا را با وحشت به درون کشید و درحالی که به دیوار انتهایی بار تکیه داد بود سعی داشت غش نکند. سامر اما راضی به نظر می رسید گرچه دیگر خبری از آن لبخند تصنعی نبود.
از کانتر پایین پرید و به سمت در ورودی رفت. با چرخاندن آن روی پاشنه، سوز سرما شتابان به درون هجوم آورد.
محوطه ی بیرونی فاقد چراغ بود. سامر مصمم به تاریکی خیره ماند تا آنکه پیکره های شبح مانند، معلق و شنل پوش را دید. سپس با صدای رسا شروع به صحبت کرد.
-طبق قرارمون، چهل مرد بالای سی سال و بی خانواده.
سکوت مدتی برقرار بود تا آنکه یکی از مرگ پوشه ها با کیسه ای مشکی جلو آمد و آن را جلوی پای دخترک انداخت. سامر کیسه را برداشت. محتویاتش لبخند رضایت بخشی روی صورت بی روح او ایجاد کرد. رو به داخل کافه گفت:
- همه چی مرتبه خانم. لطفا بیاین بیرون.
مادام پادی با عرق سرد به دیوار بار تکیه کرده بود و نمی توانست حرکت کند. سامر نگاهی به او انداخت. پیرزنِ اسکروچ مانند، رنگش به سفیدی گچ در آمده بود. نمی خواست لذت تماشای این منظره را انکار کند پس لبخندش را حفظ کرد.
- میبینید که سرقرارشون هستن. تو این کیسه هزار گالیون شماست پس لطفا بیاید بیرون تا بتونن قبل از طلوع آفتاب جشنشون رو تموم کنن.
هزار گالیون عدد مناسبی برای به حرکت در آوردن زانوهای پیرزن به نظر می رسید چرا که سرانجام از دیواره جدا شد و به سمت درب خروجی قدم برداشت.
سامر بیرون رفت. مادام پادی در حالی که جرات نگاه کردن به مشتری های جدید را نداشت، سرش را پایین انداخت و او را دنبال کرد. مرگ پوشه ها به سمت کافه خیز برداشتند و با ورودشان نور درون سالن خاموش شد.
مادام پادی مانند بید می لرزید. می دانست که فردا صبح، زمانی که برای باز کردن کافه بر میگشت، چیزی که یادآور اتفاق امشب باشد به جا نخواهد بود اما نمی توانست تصوراتش را مهار کند.
اکنون نور ماه کوچه را روشن می کرد. سامر دستش را درون کیسه ی سیاه برد و کیف کوچکی بیرون آورد، سپس کیسه و سایر محتویات را سمت مادام پادی گرفت. پیر زن با دست های لرزان به بررسی کیسه پرداخت. سکه های طلایی رنگ زیر نور ماه می درخشیدند.
- از کجا می دونی اینا هزارگالیونه؟
- مرگ پوشه ها پول به چه دردشون می خوره که بخوان نگهش دارن؟
- تو اون کیف چیه؟
- سهم من.
و با نگاهی سرد از پیرزن رو برگرداند و سمت انتهای کوچه رفت.