جیغخب جیییییغ. وقتی این کلمه به گوش ما می رسد یاد گریه بچه های تازه متولد شده آن هم در ساعات 5 صبح میافتیم. ولی تنها این یک نوع مدل را نداریم جیغ و فریاد هایی که تو کوییدیچ می شنویم یا دیدن صمیمی ترین دوستمان بعد از سال ها. بعضی اوقات باعث مسرت ماست و اکثر اوقات نه.
گابریل بعد از دیدن این کلمه طوری چشمانش به تخته دوخته انگار یکی از نقاشی های داوینچی ماگل را دیده و مردمک چشمانش فقط بر روی کلمه ی جیغ بود. چند دقیقه ایی در حالت خلسه قرار داشت که صدایی بسیار ضعیفی در سمت چپش غرولند کنان او را صدا میزد:
_گابرررررریل گابرررررریل.
گابریل به خود امد و چهره ایی تار در کنارش ظاهر شد با موهایی قرمز. گابریل سرش را تکان داد و این بار چهره واضح تر شد اون کسی نبود جز هوگو ویزلی. هوگو با قیافه ایی متعجب به گابریل خیره شده بود که ازش پرسید:
_ تو گل هم میزنی؟ معلومه جنست نابه نابه
_ چی؟ گل؟! من که کوییدیچ بازی نمیکنم.
_ هیچی بابا بیخیال . راستی چت شده خیلی وقته کلاس تموم شده ولی تو هنوز اینجایی؟
حق با هوگو بود هیچکسی در کلاس نبود و فقط آن دو در انتهای کلاس نشسته بودند. هوگو چن تا کتاب کنارش بود و داشت از اونا مطلب بر می داشت ولی گابریل هیچ کاری برای انجام دادن نداشت. گابریل تردید داشت آن چه را که باعث ایجاد این حالت عجیب در او شده را به هوگو بگوید ، پس گفت:
_ هیچی، فقط ...فقط یاد خاطرات گذشته افتادم
_ پس حتما خاطره ی ناخوشایندیه که تو رو این جوری تو خودش غرق کرده، ببین هنوز رو پیشونیت پر از عرقه!
_ اوه ، آره دیگه؛ تو چیکار میکنی؟ چرا نرفتی ناهار.
_ هیچی دارم مطالبی برای تاثیر اشک پری دریای برای زخم های عمیق برمی دارم. راستی دارم جدی میگم اگه مشکلی هست به من بگو شاید بتونم کمکت کنم.
_ نه ممنون. مشکلی نیست
_ نه، چرا هست. به این حالت میگن گراویس سوپور یعنی خلسه سنگین، تو باید که ....
گابریل حرف هوگو را قطع کرد و از جایش بلند شد و با عصبانیت گفت:
_ گفتم که من حالم خوبه در ضمن همه ما میدونیم تو باهوشی پس این قد اطلاعات عمومی از خودت تراوش نکن.
هوگو از این حرف شوکه شده و رنگ صورتش سرخ تر از همیشه، چون تا به حال هم چین رفتاری رو از گابریل ندیده بود به همین خاطر دوباره مشغول کارش شد به طوری که انگار اصلا با گابریل مکالمه ایی نداشته. گابریل هم با سرعت از کلاس به سمت تالار اجتماعات رفت و در بین راه از کاری که کرده بسیار پشیمان بود و دنبال راهی برای معذرت خواهی میگشت.
نصف شب خوابگاه هافلی ها در سکوت کامل به سر می برد تنها صدای بادی که پنجره میخورد به گوش میرسید.ناگهان صدای فریاد و جیغ گابریل سکوت را شکست. همه از خواب بیدار شدن به سمت گابریل آمدن، گابریل رنگ صورتش سفید و به شدت عرق می کرد. هوگو و سایرین کنار گابریل آمدند و حالش را جویا شدن و گابریل برای اینکه بیش از این آبروریزی نکند گفت:
_حالم خوبه فقط یه کابوس بود ببخشید شما رو هم از خواب بیدار کردم.
گابریل کمی آب خورد و حالش بهترشد بقیه به سمت تخت هایشان رفتند ولی گابریل دست هوگو رو گرفت و بهش گفت:
_ ببخشید واسه رفتار امروزم فک کنم حرفت درسته این یه مشکله خیلی حاده لطفا میشه کمکم کنی
_ باشه بزار برای فردا الان خیلی خابم میاد.
فردا صبح گابریل در تالار اصلی مشغول خوردن صبحانه بود و کتاب مقابله با کابوس را داشت ورق میزد که یه مطلب به درد بخوری را پیدا کند ولی هیچ مطلب مفیدی نداشت برای همین هم کتاب را داخل کیفش گذاشت و مشغول خوردن صبحانه اش شد که هوگو از راه رسید سری تکان داد وسلامی کرد گابریل پی برد هنوز برای داستان دیروز ناراحته هر چند حق داشت به همین خاطر سر صحبت رو باز کرد و گفت:
_ بابت دیشب معذرت میخام من بعد چند سال باز کابوسام شروع شده
_ نه اشکال نداره. راستی میخاستی چیزی بهم بگی یادت که هست
_ آره یادمه.ولی بین خودمون بمونه و به کسی نگی
_نه مطمئن باش
_ من وقتی 5 سالم بود یه هم بازی داشتم به اسم لورا، همیشه با هم بازی میکردیم و خیلی دوستای خوبی بودیم. روستای ما طرف شماله و اونجا پر از کوهه مخصوصا کوه های چامبریون که به طرف اسکاتلند میره.
_ پس حتما یه سری به خونتون میزنم
_ باشه حتما، خونه ما تا نزدیک ترین کوه یه چن صد متری دوره که دامنه و اطرافش یه جنگل کوچیکی با درختای بلوط داره. تعطیلات تابستون بود و منو لورا با هم بازی میکردیم به سرمون زد بریم تعدا درختا رو بشماریم ببین چن تاس. هر کدوم یه طرفو انتخاب کردیم و تعداد درختا رو میشمردیم یه چن دقیقه ایی نگذشت که صدای جیغ لورا رو شنیدم .
_ نکنه عنکبوت دیده
گابریل با تعجب بهش نگا کرد و ادامه داد :
_ نه، من رفتم طرف صدا دیدم لورا بی حرکت وایساده و دستش رو به زور بالا اورد با حرکت دستش بهم گفت برو ولی من طرفش رفتم دو قدم برداشتم باز لورا جیغ زد و سمت راستشو نگاه کرد که از پشت یه درخت ....
_ یه غول بیابونی بوده اره
_ نه عزیزم، از پشت درخت یه پیرزن با لباس یک دست مشکی با دماغی کشیده و صورتی پر از چروک و جای زخمی عمیقی طرف راست صورتش بود اومد طرفم ولی یه دفعه صدای بابام اومد که گفت : - گابریل اونجا چه خبره .
اون عفریته با سرعت طرف لورا رفت و اونو بغل کرد که لورا باز جیغ این دفعه عفریته دستش رو جلوی دهن لورا گذاشت با سرعت باد دور شد و فرار کرد.
_ یعنی لورا رو دزدید
_ اره الان 12 ساله از این قضیه میگذره و لورا هنوز پیداش نشده
_ خب الان مشکل تو چیه؟ لورا و اون عفریته رو تو خواب میبینی
_ نه من مدتی بعد این قضیه اون عفریته رو میدیدم که تو رخت خواب میاد بالا سرم و میخاد منو با اون دستای چرکیش خفه کنه ولی من هیچ کاری نمیتونم بکنم وقتی هم از خواب میپرم حالت خفگی دارم انگار جدی جدی یکی داشته منو خفه میکررده. من خیلی وقت بود دیگه از این جور خوابا نمیدیم تا اینکه .....
_ دیروز سر کلاس با دیدن کلمه جیغ یاد اون لورا افتادی
_ آره به نظرت چیکار کنم بار اول چن سال طول کشید تا خوب بشم
_ باید بریم کتابخونه
هر دو با عجله به سمت کتاب خانه راه افتادند و همه ی کتاب های پریشانی در خواب را بررسی کردن ولی مطلبی پیدا نکردند به جزء یک کتاب آن هم به طور مختصر. هوگو با ناراحتی گفت :
_ ببین بهترین راه حل اینه فراموشش کنی و خودتو با کارای دیگه سرگرم کنی تا این مسئله دیگه از سرت بیافته.
گابریل که راه و چاره ایی نمی دید گفت :
_باشه ولی سخته.
هر چند فراموش کردن آن جیغ های دردناک بهترین دوست گابریل کاری به مراتب سخت است و مخصوصا فراموش کردن چهره ی آن عفریته ی پیر.