هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (گابریل_ترومن)



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶
#1

جیغ


خب جیییییغ. وقتی این کلمه به گوش ما می رسد یاد گریه بچه های تازه متولد شده آن هم در ساعات 5 صبح میافتیم. ولی تنها این یک نوع مدل را نداریم جیغ و فریاد هایی که تو کوییدیچ می شنویم یا دیدن صمیمی ترین دوستمان بعد از سال ها. بعضی اوقات باعث مسرت ماست و اکثر اوقات نه.

گابریل بعد از دیدن این کلمه طوری چشمانش به تخته دوخته انگار یکی از نقاشی های داوینچی ماگل را دیده و مردمک چشمانش فقط بر روی کلمه ی جیغ بود. چند دقیقه ایی در حالت خلسه قرار داشت که صدایی بسیار ضعیفی در سمت چپش غرولند کنان او را صدا میزد:
_گابرررررریل گابرررررریل.
گابریل به خود امد و چهره ایی تار در کنارش ظاهر شد با موهایی قرمز. گابریل سرش را تکان داد و این بار چهره واضح تر شد اون کسی نبود جز هوگو ویزلی. هوگو با قیافه ایی متعجب به گابریل خیره شده بود که ازش پرسید:

_ تو گل هم میزنی؟ معلومه جنست نابه نابه
_ چی؟ گل؟! من که کوییدیچ بازی نمیکنم.
_ هیچی بابا بیخیال . راستی چت شده خیلی وقته کلاس تموم شده ولی تو هنوز اینجایی؟

حق با هوگو بود هیچکسی در کلاس نبود و فقط آن دو در انتهای کلاس نشسته بودند. هوگو چن تا کتاب کنارش بود و داشت از اونا مطلب بر می داشت ولی گابریل هیچ کاری برای انجام دادن نداشت. گابریل تردید داشت آن چه را که باعث ایجاد این حالت عجیب در او شده را به هوگو بگوید ، پس گفت:

_ هیچی، فقط ...فقط یاد خاطرات گذشته افتادم
_ پس حتما خاطره ی ناخوشایندیه که تو رو این جوری تو خودش غرق کرده، ببین هنوز رو پیشونیت پر از عرقه!
_ اوه ، آره دیگه؛ تو چیکار میکنی؟ چرا نرفتی ناهار.
_ هیچی دارم مطالبی برای تاثیر اشک پری دریای برای زخم های عمیق برمی دارم. راستی دارم جدی میگم اگه مشکلی هست به من بگو شاید بتونم کمکت کنم.
_ نه ممنون. مشکلی نیست
_ نه، چرا هست. به این حالت میگن گراویس سوپور یعنی خلسه سنگین، تو باید که ....
گابریل حرف هوگو را قطع کرد و از جایش بلند شد و با عصبانیت گفت:
_ گفتم که من حالم خوبه در ضمن همه ما میدونیم تو باهوشی پس این قد اطلاعات عمومی از خودت تراوش نکن.

هوگو از این حرف شوکه شده و رنگ صورتش سرخ تر از همیشه، چون تا به حال هم چین رفتاری رو از گابریل ندیده بود به همین خاطر دوباره مشغول کارش شد به طوری که انگار اصلا با گابریل مکالمه ایی نداشته. گابریل هم با سرعت از کلاس به سمت تالار اجتماعات رفت و در بین راه از کاری که کرده بسیار پشیمان بود و دنبال راهی برای معذرت خواهی میگشت.

نصف شب خوابگاه هافلی ها در سکوت کامل به سر می برد تنها صدای بادی که پنجره میخورد به گوش میرسید.ناگهان صدای فریاد و جیغ گابریل سکوت را شکست. همه از خواب بیدار شدن به سمت گابریل آمدن، گابریل رنگ صورتش سفید و به شدت عرق می کرد. هوگو و سایرین کنار گابریل آمدند و حالش را جویا شدن و گابریل برای اینکه بیش از این آبروریزی نکند گفت:

_حالم خوبه فقط یه کابوس بود ببخشید شما رو هم از خواب بیدار کردم.

گابریل کمی آب خورد و حالش بهترشد بقیه به سمت تخت هایشان رفتند ولی گابریل دست هوگو رو گرفت و بهش گفت:

_ ببخشید واسه رفتار امروزم فک کنم حرفت درسته این یه مشکله خیلی حاده لطفا میشه کمکم کنی
_ باشه بزار برای فردا الان خیلی خابم میاد.

فردا صبح گابریل در تالار اصلی مشغول خوردن صبحانه بود و کتاب مقابله با کابوس را داشت ورق میزد که یه مطلب به درد بخوری را پیدا کند ولی هیچ مطلب مفیدی نداشت برای همین هم کتاب را داخل کیفش گذاشت و مشغول خوردن صبحانه اش شد که هوگو از راه رسید سری تکان داد وسلامی کرد گابریل پی برد هنوز برای داستان دیروز ناراحته هر چند حق داشت به همین خاطر سر صحبت رو باز کرد و گفت:

_ بابت دیشب معذرت میخام من بعد چند سال باز کابوسام شروع شده
_ نه اشکال نداره. راستی میخاستی چیزی بهم بگی یادت که هست
_ آره یادمه.ولی بین خودمون بمونه و به کسی نگی
_نه مطمئن باش
_ من وقتی 5 سالم بود یه هم بازی داشتم به اسم لورا، همیشه با هم بازی میکردیم و خیلی دوستای خوبی بودیم. روستای ما طرف شماله و اونجا پر از کوهه مخصوصا کوه های چامبریون که به طرف اسکاتلند میره.
_ پس حتما یه سری به خونتون میزنم
_ باشه حتما، خونه ما تا نزدیک ترین کوه یه چن صد متری دوره که دامنه و اطرافش یه جنگل کوچیکی با درختای بلوط داره. تعطیلات تابستون بود و منو لورا با هم بازی میکردیم به سرمون زد بریم تعدا درختا رو بشماریم ببین چن تاس. هر کدوم یه طرفو انتخاب کردیم و تعداد درختا رو میشمردیم یه چن دقیقه ایی نگذشت که صدای جیغ لورا رو شنیدم .
_ نکنه عنکبوت دیده
گابریل با تعجب بهش نگا کرد و ادامه داد :
_ نه، من رفتم طرف صدا دیدم لورا بی حرکت وایساده و دستش رو به زور بالا اورد با حرکت دستش بهم گفت برو ولی من طرفش رفتم دو قدم برداشتم باز لورا جیغ زد و سمت راستشو نگاه کرد که از پشت یه درخت ....
_ یه غول بیابونی بوده اره
_ نه عزیزم، از پشت درخت یه پیرزن با لباس یک دست مشکی با دماغی کشیده و صورتی پر از چروک و جای زخمی عمیقی طرف راست صورتش بود اومد طرفم ولی یه دفعه صدای بابام اومد که گفت : - گابریل اونجا چه خبره .
اون عفریته با سرعت طرف لورا رفت و اونو بغل کرد که لورا باز جیغ این دفعه عفریته دستش رو جلوی دهن لورا گذاشت با سرعت باد دور شد و فرار کرد.
_ یعنی لورا رو دزدید
_ اره الان 12 ساله از این قضیه میگذره و لورا هنوز پیداش نشده
_ خب الان مشکل تو چیه؟ لورا و اون عفریته رو تو خواب میبینی
_ نه من مدتی بعد این قضیه اون عفریته رو میدیدم که تو رخت خواب میاد بالا سرم و میخاد منو با اون دستای چرکیش خفه کنه ولی من هیچ کاری نمیتونم بکنم وقتی هم از خواب میپرم حالت خفگی دارم انگار جدی جدی یکی داشته منو خفه میکررده. من خیلی وقت بود دیگه از این جور خوابا نمیدیم تا اینکه .....
_ دیروز سر کلاس با دیدن کلمه جیغ یاد اون لورا افتادی
_ آره به نظرت چیکار کنم بار اول چن سال طول کشید تا خوب بشم
_ باید بریم کتابخونه
هر دو با عجله به سمت کتاب خانه راه افتادند و همه ی کتاب های پریشانی در خواب را بررسی کردن ولی مطلبی پیدا نکردند به جزء یک کتاب آن هم به طور مختصر. هوگو با ناراحتی گفت :
_ ببین بهترین راه حل اینه فراموشش کنی و خودتو با کارای دیگه سرگرم کنی تا این مسئله دیگه از سرت بیافته.

گابریل که راه و چاره ایی نمی دید گفت :
_باشه ولی سخته.

هر چند فراموش کردن آن جیغ های دردناک بهترین دوست گابریل کاری به مراتب سخت است و مخصوصا فراموش کردن چهره ی آن عفریته ی پیر.


زنده باد فرزندان هلگا



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
#2
ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

_ پس قاچاقچی ها همین بغل گوشم بودن خبر نداشتم، حالا نوبته انتقامه.

گابریل اینو گفت و نیش خندی زد چنتا از دانش اموزان گریفندور نگاهی بهش انداختن و فک میکردن دیوانه شده ، ولی گابریل به اونا هم لبخندی زد و دستی تکون داد. سریع کلاسو ترک کرد و به سمت جغد دونی رفت و کاغذی برداشت و داخلش نوشت:
هرولد عزیز
ردشون رو زدم به سمت بوداپست به احتمال زیاد کافه ی معروف نیکلای تک دست هر چه سریع تر و با افراد کافی
گابریل.

و به پای چیمو بست دستی به سره جغدش کشید و گفت: _ با تمام سرعتت برو عقاب تیز پرواز من.

چیمو سری تکان داد و با سرعت پرواز کرد.گابریل به سمت جایی که پیوز گفته بود رفت و قاچاقچی های تخم اژدها رو زیر نظر داشت.قاچاقچی ها داشتند وسایل رو جمع میکردن و سوار ماشین شدن و به پرواز در اومدن ،گابریل هم سوار بر پگاسوس و به دنبالشون افتاد.
بعد دوساعت پرواز تو شهر بوداپست نشستند و به کافه ی نیکلای تک دست رفتند، محل خوشگذرونیه دزدا و قاچاقچی ها و.....
گابریل هم رفت داخل کوچه ایی کنار کافه و منتظر موند که درست به موقع هرولد و دوستاش رسیدن.هرولد برادر بزرگ گابرله یه تاجره و اونم تو کار قاچاقه و مدتیه نونش رو اجر کردن .هرولد رو به گابریل کرد و گفت:

_ کجان؟ چن نفرن؟
_ رفتن داخل دو نفرن، اون وانت ابیه برای اوناس، دست یکی از ارواح مدرسمون هم تو کاره اسمش فیوزه، اوه نه پیوز.

رابین با نگرانی گفت :
_ حالا چیکار کنیم وایسیم تا اونا به خوشگذرونیشون ادامه بدن . بریم داخل کافه حال جفتشون رو بگیریم و ازشون ادرس غار اژدها رو بگیریم.
هرولد به گابریل نگاهی کرد انگار ذهن گابریل رو خونده و لبخندی زد و گفت:
_ بریم داخل گرد و خاک کنیم! نه وایسا من میرم داخل اونا رو میکشونم بیرون و اون وقت دیگه بقیش با تو رابین.

هرولد وارد کافه شد و اونجا کمی شلوغ بود به خاطر همین داد زد :

_ این وانت ابیه برای کیه بیرون پارک کرده.
_برا منه چطور ؟
_ پلیس اومده داره با جرثقیل میبرتش یالا زود باش و گرنه به فنایی.

هر دو تا شون از جاشون بلند شدن و با فحش بد بیراه گفتن به مشنگا از کافه بیرون زدن و رفتن طرف وانت که مورد استقبال جک و رابین قرار گرفتن. دست و پاشون رو بستن با چارتا چک غار اژدها رو لو دادن. غار در اعماق جنگل بوژورکنیاکه که نزدیکای شهره.
صاحبای وانت رو با ورد ایمپدمنتا بیهوش کردن و انداختن پشت وانت و به سمت جنگل حرکت کردن ما بین راه ما بقی دوستان هرولد یا همون کارکنانش اومدن وبه اون ها ملحق شدن. بسیار مواظب بودن تا سر و صدایی ایجاد نکنن کلا 18 نفری میشدن به وسطای جنگل رسیدند که سرو صدایی اومد.همه سرشون اوردن پایین و پشت درختا قایم شدن و دزدکی صاحب صدا رو نگاه میکردن.
_احمق مواظب باش میدونی اینا چه قد قیمتشه
_ببخشید رییس حواسم نبود
_یالا بی عرضه ها هر کی کم کاری گنه غذای اژدها میشه.
قاچاقچی ها جلوی یه تونل وایساده بودن که تونل به چن تا کوه که در پشت جنگل قرار داشت وصل میشد.گابریل با دقت به رییس این گروه نگاه کرد رو لباسشون کنار بازوی عکس یه اژدها با اتشی که به صورت نیزه دراومده رو دید که هرولد گفت:
_اینا نیروهای سرگی پِویچ قاچاقچیه معروف مجاریه.اون با این کارش منو ورشکسته کرده هیشکی تخم اژدهای چینی رو ازم نمیخره. خوب چی کار کنیم به نظرتون؟
همه در فکر فرو رفتن تعدادشون نسبت به اونا کم تره و در گیری سخته ، هرولد هی به قاچاقچی ها نگاه میکرد و شرایطو بررسی میکرد و اخر سر گفت
_ خوب ما یه حمله برق آسا میکنیم و هر چی تخم اژدها رو که سوار ماشین کردن رو میبریم.ما تونستیم مخفی گاهشون رو پیدا کنیم و بقییه کارش دست وزارت خونس بیشتر از این دخالت نمیکنیم.
ولی گابریل نیتش یه گرفتن یه اژدهای مجاری بود پس رو به به همه کردو گفت :
_ولی من یه اژدها میخام
همه سرشون رو برگردوندن و یه نگاهی بهش کردن رابین گفت:
_ عقلتو از دست دادی اژدها میخای چیکار، حتما میخای حیون خونگیت باشه ؟
هرولد نزدیک ب گابریل شد و گفت :
_ عزیزم نه خیلی خطرناکه اگه فرض کنیم از نگهبانا رد بشی که نمیشه بعد چه جوری میخای یه اژدها رو با خودت از اون تونل بیرون بیاری
_ ولی ...
_ولی نداره نمیشه همین جا میمونی تا ما کارمون تموم بشه بعد زود از اینجا میریم.

گابریل از این حرف هرولد ناراحت شد و از اونا فاصله گرفت و رفت عقب تر نشست تا اونا کارشون رو انجام بدن. هرولد افرادش چوب دستی هارو اماده کردن تعدادی سوار بر جارو شدن و با اشاره دست هرول حمله رو اغاز کردن. نگهبانا که مشغول جابه جایی تخم اژدها بودن ناگهان از آسمون 10 نفر سوار بر جارو به اونا حمله کردن و از بین درخت تعدادی نیز یورش اوردن حمله سختی سر گرفت ولی اجازه ندادن کسی به سمت تونل فرار کنه.
در این هاگیر واگیر گابریل فرصت رو غنیمت دونست و سوار پگاسوس شد و با سرعت اوج گرفت و وقتی دو طرف با هم درگیر شدن اون وارد تونل شد ، هرولد این صحنه رو دید و فریاد زد:
_ نه گابری..... ای دیوانه الحق شبیه آیزاکی.
اولای تونل یه کم فضا باز تر ولی هرچه جلوتر رفت تونل تنگ و تنگ تر میشد اخر از جارو پیاده شد و به سمت انتها تونل حرکت کرد هر چه جلو تر میرفت سر وصدا و نعره اژدها ها بیشتر میشد، انتها تونل یه نور دید و سرعتشو بیشتر کرد و وقتی جلو تر رفت با صحنه دلخراشی رو به رو شد انگار وارد یه دنیایه دیگه ایی شده، یک غار بسیار بزرگ که سر و ته نداشت و در سقف ان فقط نور کوچکی دیده میشد همه جا پر از اژدها بود که غل وزنجیر شده ان و تعداد زیادی غول بیابانی که با شلاق بر سر وبدن اژدهای بیچاره میزدن ،ولی هیچ کاری از دست اژدهایان بر نمیامد.
گابریل به طرف یه آژدها که از بقیه فاصله داشت و نسبتا از بزرگ تر از حد معمول و زنجیرهایش هم بیشتر وکلف تر بود رفت، دستس به بدن اژدها زد که اژدها یه تکونی خورد و چشاش رو باز کرد و به گابری نگاه کرد گابری کنار اژدها رفت و گفت:
_من اسمم گابرله من و دوستام اومدیم شما رو نجات بدیم و نیته بدی نداریم وایسا میخام زنجیراتو باز کنم بعد بقیه دوستاتو از این جا فراری بدیم.
اژدها که به حرفای گابریل اطمینانی نداشت ولی از روی ناچاری سری تکان داد به نشان تایید کردن حرفاش. گابریل چوب دستیشو در اورد و با ورد دلتریوس زنجیرها را باز کرد و اژدها با تمام قدرت بال هایش را باز کرد وبه پرواز درامد غول ها به سمت اژدها حمله کردن ولی تبدیل به خاکستر شدن، بقیه اژدهایان نیز با دیدن این صحنه به تکا پو افتادن گابرل به سمت دو سه تا اژدهای محبوس رفت و انان را نیز ازاد کرد و به این ترتیب شورشی در غار سر گرفت بقیه غول ها نیز از ترس جونشان فرار کردن.
بقیه اژدهایان از فرت خوشحالی هی به ای ن سمت وان سمت پرواز میکردن که اژدهای را که هری ازاد کرده بود بر زمین نشست و به طرف گابریل امد و به چشمان گابریل نگاه کرد ، از نگاهش فهمید که دارد تشکر میکند و ناگهان گابریل یاد برادر ودوستانش که در جلوی تونل هستن افتاد، یحتمل یا فرار کردن یا دستگیر شدن و به همین خاطر به اژدها گفت:
_ دشمنان شما هنوز در بیرون غارهستن و با دوستان من در حال نبردن با من بیایید و دشمنانتان را شکست بدهید.
اژدها برای تایید حرف گابریل به پرواز درامدن و گابریل نیز سوار بر پگاسوس به سمت روشنایی که در بالای غار قرار داشت پرواز کردن .
در جلوی تونل متاسفانه هرولد و دوستاش توسط قاچاقچی ها محاصره شده و همه چوب دستی هایشان را طرف ان ها گرفته بودن که ناگهان از اسمان صدای غرشی شنیدن بله این گابریل بود که با سرعت به سمت پایین میامد و پشت سرش ده ها اژدها بودن و با سرعت به طرف قاچاق چی ها حمله کردن . اکثر نگهبانا فرار کردن و ما بقی نیز یا سوزانده شدن یا تسلیم شدن.
هرولد که با تعجب به گابریل نگاه میکرد گفت:
_ چیکار کردی تو ؟
_بعدا برات تعریف میکنم داستان داره
اژدهایان آزاد شده جلو تونل وایسادن و به طرف گابریل و دوستاش به عنوان تشکر سر تعظیم فرود اوردن. رابین که میخاست تخم های اژدها رو به عنوان غنیمت ببره با خمله یکی از اژدهایان رو به رو شد،گابریل با صدای بلند گفت تا همه بشنون:
_هیچ کس حق نداره به تخم اژدهایان دست بزنه،شیرفهم شد.
همه سکوت کردن دوست داشتن غنیمتی بردارن ولی کسی جرات درگیری با شاخدم مجارستانی رو نداشت.هرولد با نگرانی به بقیه گفت:
_زود باشیم بریم که الان مامورین وزارت خونه میرسن .
گابریل وبقیه سوار بر جارو هایشان شدن و به پرواز درامدن ولی گابریل وایساد و دوباره به عظمت اژدها ها نگاه کرد و تو دلش گفت باید یکی از اینا رو میبردم خونه ولی حیف.......


2.تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

لیسا کتابش را در دست گرفت برای اخرین بار جلوی اینه رفت و زیبایی خودش را تحسین کرد و وقتی خواست برگردد به سمت در که:
_ یا مرلین مقدس....
پیوز با لبخندی شیطانی گفت:
_ چی شده لیسا قبلنا این قد ترسو نبودی.
_ بترسم از تو ، تو رو میبینم یاد دلقک های سیرک میوفتم و خندم میگیره تا این که ترس ورم داره.

پیوز با حالتی مرموزانه دور اتاق میچرخید لیسا هم او را با چشمانش که حالت نگرانی در ان موج میزد نگاه میکرد. پیوز روی میز نشست و گفت:
_ببین یه پیشنهادی برات دارم، امروز میرم سر کلاس و جای تو درس میدم و ...
_ و در عوضش
_دیگه تو رو از لیست خودم پاک میکنم و کاری به کارت ندارم.
بعد این حرف پیوز لبخند شیطانی بر صورتش پدید امد. لیسا که به هیچ کدوم از حرفاش اطمینان نداشت و به این پیشنهاد هم با ظن و گمان نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
_ببین من باید برم سر کلاس حال شنیدن چرتو پرتای تو رو هم ندارم از سر راهم برو کنار و گرنه تا اخر عمرم باهات قهررررم.
پیوز سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت:
_پس متاسفم باید با عواقب نپذیرفتن پیشنهاد من روبه رو بشی.
سپس قهقه ایی از عمق وجود زد.لیسا با تعجب توام با نگرانی نگاه کرد حس کرد که شیاطین در وی رسوخ کرده اند {هرچند این افکار لیسا توجیه علمی ندارن ولی خلاصه فکر کردن کنتر نمیندازه}.
لیسا در همین افکار فرو رفته بود که ناگهان دید پیوز از استین خود یک جفت کفش هم شکل کفش های خود لیسا را در اورد ولی فرقش در رنگش بود رنگ ان سیاه بود با دو تا اشکال زیبا در کناره های آن.
پیوز کفش را روی زمین گذاشت در عین ناباوری کفشا به سمت کفش های لیسا حرکت کردن لیسا که ترس کل وجودش را فرا گرفته بود به کفش های پیوز یه لگد زد و به سمت پیوز پرت کرد .پیوز باز خندید و گفت :
_ اشتباه بزرگی کردی. به این کار در عالم کفش ها بهش میگن عشق دو طرفه.
_ لیسا که نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند گفت :
_ هن عشق دو طرفه چه صیغه اییه.این اشعارت رو برو برای کسه دیگه ایی بسرا که من به جد گرفتارم و باید سر کلاسم برم.
لیسا اولین قدم رو به سمت در برداشت که ناگهان به زمین خورد و کفشهایش از پایش بیرون امد و با کفش های لوپین پا به فرار گذاشتن. لیسا باز با ناله داد میزد:
_عزیزم کجا میری با اون شیاد نرو تا با اون خوشبخت نمیشی.
_ خیلی هم خوشبخت میشه با تو بود که به جایی نرسید.
لیسا که خشم و غضب در چهره اش نمایان شد رو به پیوز کرد و داد زد :
_من باهات قهرم قهرم قهرررررررررررررررررررررررر
و به سمت کفش هایش رفت تا ان را از دست ندهد و پیوز باز ندای شادی و پیروزی سر داد وبه سمت کلاس درس رفت.


3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفش های لیسا بهترین در نوع خود و جزء قدیمی ترین نمونه ها هستن. در بررسی های تاریخی نشان داده که این مدل کفش در مصر باستان و یونان به عنوان یک خدای جذاب و الهه ایی شناخته شده مورد ستایش و پرستش قرار میگرفت.
در چین باستان سبب پیروزی های بزرگ امپراطور شی جان چونگ شد و از ان به عنوان نماد قدرت مورد ستایش قرار میدادن.این کفش ها جز 10 آثار برتر دنیا و جزء عجایب هفتگانه جهان است.
کفش های پروفسور لیسا تورپین در ان عشق به جریان دارد باعث و ارامش در انسان میشود این کفش ها سبب تغییر در احوالات انسان و باعث سیر سلوک میگردد. به قول شاعر قرن 15 انگلستان که میگوید:

ای کفش که طبیب دردهای مائی
این درد ز حد رفت، چه می‌فرمائی؟

ب میرلینا قسم گر هزار معجون داری
من جانم نبرم، تا تو رخی ننمائی


زنده باد فرزندان هلگا



تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
#3
نام: گابریل

نام خانوادگی: ترومن

جنسیت: مذکر

گروه: هافلپاف

نژاد: اصیل زاده

جارو: پگاسوس 2017

چوب دستی: از چوب بلوط و ریسه قلب اژدهای سفید بریتانیایی، 26 سانت و با انعطاف پذیری بالا

سن: 15

محل زندگی: روستای زیبای اِدنفیلد

پاترونوس: گرگ

حیوان خانگی: یه گربه خاکستری به اسم {بازیلیا} و یه جغد قهوه ایی به اسم {چیمو}


ظاهر: هیکلی چهارشانه، قدی بلند و با صورتی کشیده و مویی سیاه رنگ و پر پشت ، با چشمانی به سیاهی شب که از مادرش به ارث برده.

اخلاق: پسری با استعداد و باهوش که دوست دارد این را به صورت غیر مستقیم به همه نشان دهد. در جمع بسیار متواضعانه در حین حال مرموز است البته این جور به نظر می رسد.
رفقایش را بسیار دوست دارد و به عهد دوستی پایبند است. علاقه خاصی به گردنبند نقره ایی که از طرف دایی او به عنوان هدیه که در تولد هفت سالگی گرفته است دارد.عاشق کوییدیچ و درس جادوی سیاه است به جز این موارد در درس های دیگه نیز نمرات خوبی گرفته و فعلا ارشد هافلپاف است. او عاشق خانواده اش است و عاشق سفر و ماجراجویی با برادرش هرولد است.

خانواده: پدر فاکس ترومن کارمند وزارت خانه بخش اداره سوانح وحوادث جادویی است مادر کاملیا ترومن {ایزاک} خانه دار است وبیشتر علاقه به اشپزی دارد.
دو برادر دارد به نام جرالد ترومن که در اداره کارآگاهان مشغول به کار است و هرولد ترومن محقق و تاجر است و بیشتر اوقات خود رادر سفر سپری میکند.


زندگینامه:
در یک روز تابستانی در شمال انگلستان در روستای اِدنفیلد در خانواده ایی اصیل زاده به دنیا امد. او از همان بچگی به دایی عزیزش {یوجین ایزاک} و هرولد علاقه خاصی داشت و اموزش هایی رو قبل از رفتن به هاگوارتز رو از انان یاد گرفت و مهارت خوبی در به کار گیری ورد های جادویی و هم چنین جارو سواری دارد. او در 1 سال قبل از رفتن به هاگوارتز باعث دردسری برای پدرش شد. گابریل که به همراه مادرش به شهر لانکاشر برای تفریح رفته بود ، که تعدای مشنگ شروع به مسخره کردن گابریل به عنوان یه روستایی کردند ، او هم تاب نیاورد و ورد دنساگو رو اجرا کرد و انان نیز دندان هایشان رشد سریعی داشت و تعداد زیادی از مشنگ ها شاهد این بودند که سریع پدر و مادرش به قضیه خاتمه دادند و او را به شدت مورد عتاب قرار دادن ولی هرولد از این حرکت بسیار خوشش اومد.خیلی ها از اقوام میگن که شبیه به یوجین ایزاکه. اون دایش رو دوس داره ولی کاراش رو به عنوان مرگ خوار نمی پسنده و بر خلاف داییش او الان یه هافلپافیه نه یه مار زنگی خودخواه.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۱۸:۱۰:۲۶
ویرایش شده توسط گابریل ترومن در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۱۸:۱۳:۲۹

زنده باد فرزندان هلگا



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱:۱۶ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#4
با درود

خب با توضیحاتی که دیدم نظرم در مورد هافلپاف عوض شد و امیدوارم همینی که تو گفتی باشه.

پس چون به انتخاب تو شکی نیست منم باهات موافقم.

زنده باد فرزندان هلگا.


زنده باد فرزندان هلگا



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۰:۱۷ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#5
سلام و صد درود بر تو کلاه عزیز.

من نسبت به تصمیماتت اصلا قصد جسارت ندارم و میدونم بهترین راه رو نشون میدی ولی خب چه کنم از وقتی با دنیای جادوگری اشنا شدم خودم رو فقط داخل گریفندور تصور کردم پس خواهش میکنم دوباره تجدید نظر کنی و من رو به گریفندور بفرستی.


زنده باد فرزندان هلگا



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#6
آخه چراااااااااااا
من کلا به رنگ زرد الرژی دارم بعد تو منو میفرستی هاتلباف.
تو را به دامبلدور قسم منو اونجا نفرس در انتخابت تجدید نظر کن ای ابر کلاه ،ای تعیین کننده سرنوشت، ای دوست و یاور جادوگران.
خب لطف کن منو به گریفندور بفرست به خدا عیال بارم دو تا توله اژدها دارم و تازه قراره خونم رو گرینگوتز ازم بگیره . تو نمک رو زخمم نپاش

راستی داری یه 20 گالیون دستی بدی به جان هری یه ماهه نشده برمیگردونم.


زنده باد فرزندان هلگا



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#7
درود بر تو ای کلاه عزیز.

خب نمایشنامه من تایید شد و حالا منتظر انتخاب تو هستم هر چند شکی در انتخاب تو نیستش ولی ازت خواهش میکنم که حرف من رو در انتخابت دخیل کنی. من خودم دوس دارم برم گریفندور و ویژگی هاش رو هم دارم هر چند انتخاب اخر با توئه ولی تمنا دارم که دل این جوون رو نشکونی .



زنده باد فرزندان هلگا



تصویر کوچک شده


جادوی عشق
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶
#8
کارگاه نمایشنامه نویسی تصویر شماره 3
باز خاطرات گذشته زنده شد و زخم های کهنه رو برای اسنیپ تازه کرد، لیلی هم بازی کودکی و اولین و اخرین عشق زندگی سیریوس بود.
اسنیپ همان طور که در آینه خیره شده بود صدای پایی در پشت سرش شنید و گفت:
_آلبوس تویی؟؟
_ بله سِوِروس. میبینم آینه جادویی تو را شیفته خودش کرده.
اسنیپ با دامبلدور موافق بود تنها چیزی که ارامش بخش بود به یاد اوردن خاطرات لیلی بود.
دامبلدور با ارامش خاصی گفت: سِوِروس، میدونم لیلی برات خیلی عزیزه ولی این اینه...
اسنیپ حرفش رو قط کرد و گفت: من خودم بهتر میدونم این اینه چه بلایی سر ادم میاره.
_ پس اگه میدونی چرا هنوز وایسادی و از اینه دل نکندی.
اسنیپ چن ثانیه مکث کرد و بعد برگشت و چنان غرق در ماتم بود که دامبلدور لحظه ایی حس کرد که اینه بر روی اسنیپ تاثیر گذاشته. به طرف اسنیپ رفت تا او را سر پا نگه دارد ولی اسنیپ دست ردی به سینه اش زد و رو زمین نشست، خاطراتش به سرعت از جلو چشمانش عبور میکرد .
دامبلدور که خم شده بود و کنار اسنیپ وایساده بود گفت: تو قوی تر از اونی که یه اینه هم چین کاری با تو بکنه به خودت بیا.
این بار حالت چهره اسنیپ عوض شده بود، این بار خشمگین تر از همیشه رو به دامبلدور کرد و با و خشم و غضب گفت: دوبار روح از بدنم جدا شد و هر بار ارزوی مرگ داشتم ولی موندم نمیدونم چرا،جیمیز تنها دلخوشیم رو از من گرفت و تام اونو به کام مرگ برد.
_ولی سِوِروس، جیمز بی تقصیره اون کار اشتباهی نکرد اون زندگی شادی رو برای لیلی درست کرد مگه تو همینو نمیخاستی ، خودت بهتر میدونی کی رو باید سرزنش کنی.
اسنیپ با دامبلدورموافق بود ولی به رو نیاورد و از زمین بلند شد رو بهش کرد و گفت: همیشه از جیمز طرفداری میکنی منو لیلی ارزوهای بزرگی داشتیم که همشو از بین برد. اگه اگه جیمیز نبود هری به من میگفت پدر ولی ......
_تمنا میکنم منطقی باش، جیمز هر کاری کرد خوشبختی رو برای لیلی فراهم کرد ولی کسی که لیلی رو به کام مرگ کشوند جمیز بود؟؟؟
_نه ولی....
_ولی نداره دیگه.گذشته ها گذشته، ما باید از هری مراقبت کنیم تو قدیمیترین دوست مادر هری هستی. تا حالا به چشم های هری نگا کردی چه شباهت بی نقصی داره.
اسنیپ که حالا از خشمش کاسته شده بود با به یاد اوردن چشم های لیلی یه کام اروم شده بود گفت: بله و این دلیل کمک من به هری برای مقابله با تام هستش.
دامبلدور لبخند ملیحی زد و دستش رو رو شونه اسنیپ گذاشت و به طرف در رفت و گفت:ما باید برای نجات هری هر کاری بکنیم چون اون تنها امید ماست حتی باید در این راه بمیریم.
_بله من حداقل از تنها یادگار لیلی مراقبت میکنم حتی اگه با جونم باشه.
_دامبلدور به طرف اسنیپ برگشت :من به تو شکی ندارم چون تو این کارو از روی علاقه به هری انجام میدی.
دامبلدور از اتاق خارج شد و اسنیپ ماند با غم های گذشته که هر روز دردناک تر میشد ولی با دیدن هری این درد و غم تموم میشد چون هر بار به چشم های هری نگاه میکرد به یاد لیلی میفتاد و ارامش رو پیدا میکرد.

درود فرزندم

دیالوگ هات خوب بودن، توصیفات و فضاسازی هات هم باعث میشد خواننده بتونه خودشو جای شخصیت ها بذاره؛ گرچه به نظرم میتونستی بیشتر از توصیف کنی. یادت باشه بعد از دیالوگ اونو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کنی و اون ها رو به یک شکل بنویس.

دامبلدور به طرف اسنیپ برگشت .
- من به تو شکی ندارم؛ چون تو این کارو از روی علاقه به هری انجام میدی.

دامبلدور از اتاق خارج شد و اسنیپ ماند با غم های گذشته، که هر روز دردناک تر میشد ولی با دیدن هری این درد و غم تموم میشد چون هر بار به چشم های هری نگاه میکرد به یاد لیلی میفتاد و ارامش رو پیدا میکرد.


مطمئنم این اشکالات توی فضای ایفای نقش حل میشه.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی





ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۲:۵۷:۳۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۲:۵۸:۰۶

زنده باد فرزندان هلگا



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.