تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی
وارد سرسرا شدیم.....اینجا خیلی باحاله دقیقا همون توصیفای پدر حتی نمیتونم باور کنم بلاخره منم میتونم بیام هاگوارتز این عالیه اما..
من نمیخوام بیفتم اسلیترین
همه خانوادم اسلیترینی هستن احتمال اینکه تو گروهی غیر اسلیترین بیفتم خیلی کمه..من اینو نمیخوام
.
.
.
-دراکو مالفوی
خدای من ...صدام کردن. استرس داشتم نمیدونستم چی میشه.
کلاه گروهبندی رو گذاشتن رو سرم ... این چرا اینقدر بزرگه!
یهو صداشو شنیدم بدون معطلی گفت:اسلیترین
عصبانی شدم این بود همون کلاه معروف ...اصلا دید من چی دوست دارم.. حتی فکر هم نکرد... هه از یه کلاه انتظار دیگه ای ندارم
یکی اومد کلاه رو از روی سرم برداره اما.. کلاه داد زد :گریفیندور
میتونستم صدای همهمه رو بشنوم ، کلاه نظرش عوض شد؟! اما مگه میشه تو همین چند ثانیه... من چرا دارم غر میزنم ؟این همونی بود که میخواستم حالا بهش رسیدم تو دلم خطاب به کلاه گفتم :بابت حرفایی که زدم متاسفم و به سمت میزی که همه با تعجب نگام میکردن رفتم . نگاهشون برام مهم نیس ثابت میکنم لیاقتشو دارم.
درود بر تو فرزندم.
جالب بود... دراکوی جدیدی بود کلا... مرزهای کتاب رو جا به جا کردی.
بد نبود. ولی خیلی جای توصیف بیشتری داشت. خیلی. یکم بیشتر وقت بذاری روی نوشته هات، میتونی بهتر بنویسی حتی!
امیدوارم این مشکل با ورود به ایفا برطرف بشه...
تایید شد!