هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱:۱۶ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
#1
جسيكا جلو رفت و رو به روى هكتور زانو زد و بدون پلك زدن، به چشمانش خيره...خيره...نتوانست خيره شود! لرزش هكتور، مانع از خيره شدن ميشد!

-بياين نگه اش داريد، تا بتونم تو چشماش خيره بشم. وقتى پلك نزنه، اشك مياد از چشماش.

آرسينوس و رودولف جلو رفتند و شانه هاى هكتور را نگه داشتند. جسيكا نيز باز خيره شدنش را از سر گرفت. ولى درست لحظه اى كه اشك در چشمان هكتور جمع شد، لرزش ذخيره شده درون بدنش فوران كرد و آرسينوس و رودولف، هر كدام به سمتى پرتاب شدند!

نفر بعد، ليسا بود كه پس از پرتاب كردن جسيكا از پنجره، جلو رفت.

-گريه كن... وگرنه قهر ميكنما!

ملت به ليسا زل زدند...از شدت زل زدگى، چشمانشان وغ زدند!...وغ زدگى چشمانشان بيشتر و بيشتر شد. تا اينكه...

قلوپ!

چشمانشان از كاسه درآمدند و مشغول قل خوردن روى زمين شدند!
آستوريا، در همان حالى كه چشم سمت راستش را به درون حدقه اش هدايت كرده و به دنبال چشم سمت چپش ميگشت، به سمت هكتور برگشت.
-ببين هك...يا زور ميزنى تا اشكت در بياد، يا اينكه مجبورت ميكنم اشك بريزى!

و هكتور شروع به زور زدن كرد...خيلى زور زد، ولى گويا زور زدن، كاربردش فقط براى امر ديگرى بود و براى گريه كردن، جواب نميداد.

-هى وينكى! اون چشم منه!...چى شد هك؟! بيام؟

لينى كه قبلا شاهد نتيجه ى استفاده از ناخن هاى آستوريا در شكنجه گاه بود، موتور مغز ريونكلايى اش را به كار انداخت.
-آستوريا...ميدونى...خب...تو ممكنه يهو بكشيش! ناخون هاى تورو مرحله آخر امتحان ميكنيم. الان ميگم فلفل بپاچيم تو چشمش... حتما جواب ميده!







پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶
#2
خلاصه:

اسكورپيوس عاشق پالى چپمن شده، ولى آستوريا مخالفه. بالاخره مجبور ميشه كه دست از فكر كردن به پالى برداره. ولى از ياد عشق سابقش، رز ويزلى ميوفته! آستوريا و دراكو، براى منصرف كردنش، اونو به خواستگارى جسيكا ميبرن.
....................................

قبل از اينكه آستوريا بتواند عكس العملى نشان دهد، اسكورپيوس به داخل پريد.

-رُ...اِه! جسيكا!...رز كو؟!

جسيكا با دهان باز، به اسكورپيوس خيره شده بود.

-اَى شيطوووون... بيا بيرون ببينم!

و با حركت آكروباتيكى، پشت در پريد. ولى خب... رز پشت در هم نبود.
لحظه اى بعد كه اسكورپيوس زانو زده و زير مبل هارا ميگشت، پدر جسيكا پيدايش شد.
-اوا...چرا دم دريد هنوز؟ بفرماييد تو...به به! خوش اومدين! صفا...پسرم؟ چيزى گم كردي؟!

آستوريا، قبل از اينكه آبرو ريزى بزرگترى راه بيوفتد، دراكو را به سمت داخل خانه، هل داد. سپس به سرعت، به سمت اسكورپيوس رفت. و او را از روي زمين بلند كرد.

-نه! اسكورپيوس يه كم شوخه!

سپس به دراكو چشم غره اى رفت. دراكو نيز به سرعت، به سمت پدر جسيكا رفت و مشغول سلام و احوال پرسى شد.
آستوريا ناخن هايش را روى پهلوى اسكورپيوس گذاشت و صدايش را تا حد امكان پايين آورد.
-آبرو ريزى كنى، اينارو فرو ميكنم تو پهلوت و كبد و كليه ات رو ميكشم بيرون. فهميدى؟
-يعنى...يعنى واقعا نيومديم خواستگارى رز؟...نه؟!...باشه عيب نداره، پالى هم قبوله ها...اونم نه؟!

با اين كه باورش براى او سخت بود، ولى گويا بالاخره مجبور به قبول اين حقيقت شد كه آنها براى خواستگارى جسيكا ترينگ آمده بودند.



پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
#3
رودولف، طی حرکتی آرسینوس را روی دوشش انداخت و بی توجه به اعتراض های او، به سمت در رفت.

-وایسا!

رودولف با صدای لرد سیاه، متوقف شد.

-بذارش زمین رودولف. نظرمون عوض شد!
-ارباب!
-رودولف!

رودولف که تمام نقشه هایش برای پرپر کردن نقاب آرسینوس نقش بر آب شده بود، آرسینوس را تقریبا روی زمین پرتاب کرد. تعظیمی کرد و خارج شد.

-آرسینوس...هکتور رو به دنبال اولین ماموریت فرستادیم. همونطور که تو جلسه فرمودیم، تا پایان ماموریت اون، ماموریتت رو شروع نکن...برنامه هامون به هم میریزه. تا پایان ماموریت هکتور هم فرصت داری با نقاب هات وداع کنی.

آرسینوس، حس عجیبی را در ناحیه ی کمر و کتفش احساس میکرد...حس بال درآوردن از خوشحالی!
او خوشحال بود...خیلی هم بود! فرصت داشت که تا پایان ماموریت هکتور، با نقاب هایش وقت بگذراند. کسی چه میدانست...شاید تا آن زمان، نظر لرد سیاه هم عوض میشد.

در همان زمانی که آرسینوس، برای هرچه طولانی تر شدن ماموریت هکتور دعا میکرد، او مشغول سر و کله زدن با پیکسی مزاحمی بود که قصد برهم زدن نقشه اش مبنی بر خوراندن معجون به لرد سیاه را داشت.



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
#4
*این پست توسط لرد ولدمورت سابق نوشته شده*



نتیجه دوئل پروتی پاتیل و آنجلینا جانسون:

امتیازهای داور اول:
پروتی پاتیل: 26.5 امتیاز – آنجلینا جانسون: 26 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
پروتی پاتیل: 27 امتیاز – آنجلینا جانسون: 26.5 امتیاز

امتیازهای داور سوم:
پروتی پاتیل: 26.5 امتیاز – آنجلینا جانسون: 26 امتیاز

امتیازهای نهایی:
پروتی پاتیل: 26.5 امتیاز – آنجلینا جانسون: 26 امتیاز

برنده دوئل: پروتی پاتیل!


.....................

تابش شدید نورحتی از پشت پلک های بسته اش هم اذیتش می کرد.
چشمانش را به سختی باز کرد.
سرش سنگین بود و گردنش درد می کرد. با بررسی وضعیتش متوجه شد که این حال و روز کاملا طبیعی است.
تکه کاغذی در دست داشت. یادش آمد که قبل از این که به خواب فرو برود، در حال نوشتن لیست خرید بود. لیست را مچاله کرد و در جیبش گذاشت. چوب دستی اش را که کمی دورتر، جلوی پایش افتاده بود دید ...و ساعتی که در مقابلش قرار داشت!
-واااااای! دیرم شد! من چرا این جا خوابیدم اصلا؟

آنجلینا با چابکی از جا پرید و خودش را به کمد لباس رساند.
-ردام...ردام...ردای مشکیم...کجاس...کجا گذاشته بودمش! مامان! ردام!

حتی فکر این که دیر سر دوئلش با پروتی برسد، وحشت زده اش می کرد. در واقع این فکری بود که هر گریفیندوری ای را وحشت زده می کرد. ترس از فرار...از جا زدن!
بالاخره ردا را پیدا کرد و در یک چشم به هم زدن پوشید. دوان دوان به طرف در خروجی رفت و جارویی را که به دیوار تکیه داده شده بود سر راه قاپید!

چند دقیقه بعد، با موهایی پریشان، و سرو وضعی آشفته، به باشگاه دوئل رسید.
با عجله چوب دستی اش را برای کنترل هویت جلوی ناظر دوئل گرفت و وارد ساختمان شد.
همانطور که حدس می زد، پروتی زودتر از او رسیده بود.

-هه...تو هم ردای رسمی پوشیدی؟ فکر می کردم دوئل با منو زیاد جدی نمی گیری!

پروتی نیم نگاهی به او انداخت و سرگرم بافتن موهایش شد. آنجلینا دستی به موهای نه چندان مرتب خودش کشید. بافتن موها کاملا منطقی به نظر می رسید. ولی می ترسید که او را متهم به تقلید کنند.
-مهم نیست. یه جوری باهاش کنار میام.

ناخودآگاه صحنه ای را تصور کرد که قصد زدن طلسم بیهوشی به پروتی را دارد. با وزش نسیم خفیفی، دو تار مو وارد چشمش می شود و همین برای انحراف طلسم کافیست!

شکست به خاطر دو تار مو!

غرق در افکارش بود که هکتور دگورث گرنجر وارد اتاق مخصوص دوئل کننده ها شد.
-آماده ای پروتی؟

پروتی با چهره ای سرد و جدی سرش را به نشانه تایید تکان داد.

-منم آماده هستم.

هکتور سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. جمله بعدی اش، با قطره اشکی که از روی گونه پروتی سر خورد و روی زمین افتاد، همراه شد.
-به خانوادش خبر دادیم...الان می رسن. مطمئنی می خوای این جا باشی؟ ممکنه برخوردشون خوب نباشه.

-انگار فراموش کردی...منم یه گریفیندوری هستم. فکر می کنم باید بمونم و مسئولیت کاری که کردم قبول کنم.

هکتور از اتاق خارج شد.

آنجلینا گیج شده بود...پروتی چه کاری انجام داده بود؟ اصولا خانواده ها را در جریان دوئل قرار نمی دادند. زیر لب زمزمه کرد:
-قوانین مسخره! اگه وسط دوئل مامانم جیغ بکشه چی؟ آبروم می ره!

احساس سرما کرد. طبق عادت، دست هایش را در جیب ردا فرو کرد. لیست خرید هنوز آن جا بود.
پروتی هم پشت سر هکتور از اتاق خارج شده بود.
کمی نگران شد. تازه داشت متوجه اوضاع می شد.
-خدای من...دیر رسیدم. اینا برای همین اینجوری توهم هستن! وقت دوئل گذشته. لعنتی...چرا باید درست تو همون لحظه خوابم ببره!

از شدت خشم، تکه کاغذ داخل دستش را بیشتر مچاله کرد، و بعد، در اوج ناچاری دوباره بازش کرد که نگاهی به آن بیاندازد.
-حداقل برم کارامو تموم کنم...

کلماتی که روی کاغذ برق می زدند، برایش غریب و ناآشنا بود.

برنده دوئل: پروتی پاتیل...

منتظر جرقه ای در ذهنش بود. ولی این اتفاق نیفتاد. همه چیزگنگ و مبهم بود. چند دقیقه ای سر جایش ایستاد و تمرکز کرد. فکر کرد و فکر کرد.
کم کم همه چیز را به خاطر می آورد. دوئل، ساعتی قبل تمام شده بود. صحنه های مبهمی از طلسم قفل کننده پروتی در ذهنش جرقه زدند. و برخورد غیر قابل کنترل سرش با دیوار...

حالا علاوه بر سرما احساس سبکی هم می کرد. دوئل تمام شده بود. لبخند شجاعانه ای زد.
دیر نرسیده بود...



پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
#5
- هوم... این اسمش...

پسرک به میان صحبتش پرید.
-نه...وایستا...کسی هست که عکسش اینجا نباشه؟

پیرمرد تمام تصاویر را از نظر گذراند.
- نه همه هستن...البته...نه! لوسیوس مالفوی جای عکسش خالیه.
- چرا خالیه؟

پیرمرد به فکر فرو رفت.
- خب چون...اصلا بذار از اولش تعریف کنم.

نفسی تازه کرد.
- لوسیوس از روز اول سیاه بود... سیاه مطلق! تو مدرسه طرفدارای زیادی داشت... یه مالفوی بود خب!

زهر خندی زد.
- جزو اولین افراد ارتش سیاهی بود. هرجا لرد سیاه بود، با سر خم، گوش به فرمان بود و هرجا لرد نبود، با گردن افراشته، رهبر.

پسرک رشته ی صحبت پیرمرد را پاره کرد.
- یعنی چی رهبر بود؟
- یعنی هرجا لرد نبود، اون جلوتر از بقیه بود...البته بعضیا میگن بلاتریکس...ولی اول اون بود و یک قدم عقب ترش، بلاتریکس. لوسیوس وفادار مطلق بود، یه خادم واقعی!...تو اولین ظهور لرد سیاه، مرگخوار شد. وقتی همه فکر میکردن لرد نابود شده، اون تو آزکابان، فقط با اطمینان به برگشت اربابش زنده موند...زنده موند و فرار کرد...به زور دوز و کلک، از شر اتهاماتش خلاص شد.
- یعنی خیانت کرد؟

پیرمرد کمی فکر کرد...نه! لوسیوس خیانت به لرد سیاه را بلد نبود.
- نه! وقتی آزادیش رو به دست آورد، شروع کرد به پیدا کردن مرگخوارای وفادار. چهارده سال...چهارده سال تموم برای برگشتن لرد سیاه، به هر دری زد. تا آخرش موفق شد. لرد سیاه برگشت...و باز هم لوسیوس به جایگاهش تو حلقه ی نزدیکان لرد سیاه رسید. خونش رو به عنوان مقر ارتش سیاهی، در اختیار مرگخوارها و لرد سیاه گذاشت. توی ماموریت های زیادی ارتش مرگخوارها رو رهبری کرد.

پسرک جواب سوالش را نگرفته بود.
- نگفتی...چرا عکسش اینجا نیس؟
- کسی نمیدونه. ولی اگه نظر من رو میخوای...میگم چون باز هم یه راهی واسه خلاص شدن پیدا کرده و حالا، داره سعی میکنه صاحب همه این عکس هارو قبل از وزارتی ها پیدا کنه و دور هم نگهشون داره.

قبل از اینکه پسرک سوال شکل گرفته در ذهنش را بپرسد، پیرمرد جوابش را داد.
- چون مطمئنه که لرد سیاه باز هم برمیگرده و برای تشکیل دوباره ی ارتش سیاه، به همه ی این مرگخوارهای وفادار نیازه!



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#6
خلاصه:

چمدون های لرد سیاه و دامبلدور طی یک سفر با هم قاطی شد. لرد، بعد از چپوندن هکتور داخل چمدون دامبلدور، اون رو تحویل میده. وظيفه هكتور، حل كردن مشكلات محفليون با درست كردن معجونه. اون يه معجون بزرگ كردن خونه، به در و ديوار خونه ى گريمولد ميپاشه. خونه بزرگتر ميشه، ولى پرواز ميكنه و صاف، روى سر خونه ى ريدل فرود مياد. و حالا لرد اين موضوع رو فهميده و بسيار هم عصبانيه.
.............................

-بيا تو!

هكتور با ويبره اى چند برابر معمول، باز هم در زد.
-ارباب...ميشه از همين پشت در توضيح بدم؟!
-هكتور قبل از اينكه ما بيايم بيرون و جنازت رو وسط پذيرايى آويزون كنيم، بيا تو!

هكتور باز هم مقاومت كرد.
-ارباب آخه بيام تو هم فرقى نداره...ميكشينم! ارباب چرا باور نميكنين؟ واقعا تقصير من نبود. من فقط يه معجون بزرگ شدن خونه پاچيدم به در و ديوار! و نميدونم چرا...

در اتاق لرد سياه، به طور ناگهانى باز شد و هكتور كه سرش را به در تكيه داده بود، به داخل پرتاب شد.

-ارباااااااب!

در طرف ديگر خانه ى ريدل

رودولف، وينكى را در سوراخ سقف چپانده و مشغول پر كردن رويش با دوغاب بود.
بالاخره كارش تمام شد. از روى دوش نيوت پايين آمد و به شاهكارش خيره شد.
درست همان لحظه كه رودولف مشغول ستايش مهارت هايش بود، صداى چند شليك پشت سر هم به گوش رسيد و به دنبالش، سوراخ هايى در سقف نمايان شد.
لحظه اى بعد، سوراخ ها توسط ترك هايى به هم وصل شدند و كل سقف خانه ى ريدل و به طبع، كف خانه ى گريمولد، به همراه ساكنينش، روى سر رودولف آوار شد.

قبل از اينكه كسى بتواند واكنشى نشان دهد، وينكى از ميان خاك و سنگ ها بيرون آمد و سر لوله ى مسلسلش را فوت كرد.
-وينكى زير بار سوراخ پر كنى نرفت! وينكى جن خوب؟!



پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۹:۰۵ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
#7
خلاصه:

کراب معجونی نوشیده و موفق به حرف زدن با تسترال ها شده. تسترال ها قدرت پیشگویی دارن و حاضرن این کار رو برای کراب انجام بدن.
پیشگویی اینه که مادربزرگ مادری لرد به خانه ریدل میاد. طولی نمی کشه که مادر بزرگ از راه می رسه.
لرد سیاه از کراب می خواد پیشگویی کنه که مادربزرگش می میره و ارث خوبی به لرد می رسه. کراب دست به دامن تسترال ها می شه. اونا هم قبول می کنن. ولی قبلش ازش می خوان بچه ای براشون پیدا کنه که بخورنش! ولى كراب موفق نميشه بچه اى پيدا كنه. پس تصميم ميگيره خودش با كمك مرگخوارا مادربزرگ لرد رو بكشه. ولى تو اقدام اولش، مادر بزرگ سى،چهل سال جوونتر شد. حالا رز رو سمى كردن و آرسينوس مامور شده كه بره و يه شاخه از رز رو بچينه و بده به مادر بزرگ.
.................................

رز عصبانى شده بود و تيغ هاى سمى اش به طرز ترسناكى برق ميزدند. آرسينوس هم كه اعتقاد داشت هنوز جوان است و كلى آرزوهاى قد و نيم قد دارد، اصرار بيشتر را جايز ندانست. پس با احتياط، شاخه ى خشكيده ى رز را چيد و به سرعت، از او دور شد.

-تشكر كن! تششششكر!

آرسينوس با صداى رز، سر جايش ميخكوب شد.
او از رز تشكر نكرده بود!...او كى اينقدر آرسينوس بى نزاكتى شده بود؟!
برگشت تا تشكر كند كه با زنى جوان و زيبا، صورت در نقاب شد.
مادر بزرگ لرد، پيش رويش ايستاده بود. دقيقا در يك قدمى اش!
وقت عمل فرا رسيده بود!




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
#8
نام: لوسيوس مالفوى
گروه خونى: اصيل زاده
گروه: اسليترين
مرگخوار
عضو هيئت مديره ى هاگوارتز
داراى مدال مرلين درجه يك

معرفى شخصيت:

لوسيوس مالفوى، سپتامبر ١٩٥٤ در عمارت مالفوى ها واقع در ويل اشتاينر، در خانواده اى اصيل، خوش نام و ثروتمند متولد شد.
يازده سال اول زندگيش را در ناز و نعمت گذراند و سپس، وارد هاگوارتز شد و در گروه بندى مانند تمام خانواده اش، در جايگاه اصيل
زادگان، اسليترين افتاد.

او به سرعت جزو نورچشمى هاى پروفسور اسلاگهورن، در انجمن اسلاگ شد. همچنين دوران تحصيل هاگوارتز را با موفقيت و عنوان دانش آموز ارشد و سرپرست به اتمام رساند.
بعد از فارغ التحصيلى، با اصرار هاى بي پايان مسئولين، عضو هيئت مديره ى هاگوارتز شد و بر طبق خواست والدينش مبنى بر ازدواج با زنى اصيل زاده و در شان خانواده مالفوى ها، با نارسيسا مالفوى ازدواج كرد و صاحب يك پسر به نام دراكو شد.

هر ساله از طرف او، كمك هاى فراوانى به هاگوارتز و بيمارستان سوانح جادويى سنت مانگو ميشود.
همچنين از طرف وزارت سحر و جادو، بخاطر كمك هاى بيشمارش نائل به مدال مرلين درجه يك آمد.

او نيز مانند اجدادش، مخالف حضور مشنگ زاده ها در جامعه ى جادويى است.
در واقع خانواده ى مالفوى ها، خطى بزرگ ميان فرهنگ مشنگ زادگان و فرهنگ جادوگران اصيل زاده كشيدند. تا زمانى كه مجسمه ى بردگى ساخته نشده بود، خانواده ى مالفوى، با از خودگذشتگى، بسيار تلاش ميكردند كه مشنگ زادگان را از زندگى اصيل زادگان طرد كنند و در نهايت، با تلاش هاى بي وقفه ى اين خانواده، مجسمه ى بردگى، در ساختمان وزارت سحر و جادو ساخته شد.
و همچنين، دوره اى به طور موقت، موفق به وضع ممنوعيت درباره ى ازدواج اصيل زادگان و مشنگ زادگان شدند.

او يكى از وفادارترين مرگخواران و در حلقه ى نزديكان لرد سياه، داراى جايگاه ويژه اى است.
همچنين عصايى كه هميشه در دست او ديده ميشود، هديه اى از طرف لرد سياه به پاس زحماتش است.

پس از اولين ظهور لرد سياه، لوسيوس مالفوى در خدمت ايشان درآمد و در جنگ هاى زيادى به نيابت از لرد سياه، ارتش مرگخواران را هدايت كرد. و پس از سقوط ايشان، در آزكابان زندانى شد.
سختى زندان را تنها با اميد بازگشت سرورش تحمل كرد و در نهايت، موفق به فرار شد و از آن موقع، چهارده سال تمام براى بازگشت لرد سياه تلاش كرد و در اين راه، حتى از فدا كردن جان و مالش هم دريغ نكرد.
از جمله كار هايى كه در راستاى بازگشت لرد سياه، انجام داد، ميتوان به دفترچه خاطراتى كه سال دوم تحصيل هرى پاتر، كاملا آگاهانه از كاربرد آن، همراهش به هاگوارتز فرستاد، اشاره كرد.
پس از ظهور مجدد لرد سياه، جزو اولين افرادى بود كه دعوت لرد سياه را اجابت كرد و با ميل و اراده ى قلبى، قصرش را به عنوان مقر مرگخواران، در اختيار ايشان گذاشت.
در تمام طول عمر مرگخواريش، به دستگيرى و سركوب نيروهاى محفل ققنوس ميپرداخت و هنوز هم در اين راه، حتى از فدا كردن فرزندش فروگذارى نميكند.
وى براى اثبات اين امر، فرزندش را به سمت ارتش سياه سوق داد و دراكو نيز با لياقتى كه از خود نشان داد، موفق به دريافت علامت شوم شد.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لوسيوس در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۱:۱۴:۱۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۱:۱۵:۴۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.