آرتور و رون که دیدند پروفسور در خواب فرو رفته از روانخانه بیرون رفتند. محفلی ها یکی یکی به عیادت پروفسور می رفتند و دعا می کردند با یادآوری خاطرات و حرف زدن با دامبلدور ، بتوانند او را از این جنون بیرون بکشند.
چند ساعت بعد آدر کانلی با اینکه خسته و کوفته بود برای عیادت به روانخانه رفت. او به تازگی از سفری دور برگشته بود و به محض آمدنش به سمت خوابگاه هافلپاف رفته و در همان حال که به آرامی در خواب سنگینش فرو می رفت از صحبت های گبین و رودولف چیز هایی از بستری کردن دامبلدور در روانخانه شنید. بعد از آنکه از خواب بیدار شد تصمیم گرفت به روانخانه برود و ببیند که چه اتفاقی افتاده و چه مشکلی برای پروفسور پیش آمده است. البته می توانست از آملیا یا رز زلر هم بپرسد. اما وقتی خبر بستری شدن پروفسور دامبلدور بین مردم پخش می شود نباید به حرف مردم اعتماد کرد. چون نود در صد حرف هایشان یک کلاغ چهل کلاغ هایی است که بین مردم دهان به دهان می چرخد و به کلاغ هایش اصافه می شود! ناخود آگاه با خود گفت که نکند پروفسور دیوانه شده باشد؟ ولی مجال رشد را به این فکر پریشان و منفی را نداد و بلافاصله آن را در ذهنش خفه کرد. چطور ممکن است پروفسور دامبلدور ، مدیر هاگوارتز ، فردی به آن دانایی دیوانه شود؟ تا با چشم هایش نمی دید باور نمی کرد.
اما حالا هم که در اتاق او را باز کرده و در چهار چوب در ایستاده بود نمی توانست این صحنه را که آن شخص روی تخت پروفسور دامبلدور است را باور کند.در حالی که چشم هایش در حدقه گرد شده بودند به آلبوس دامبلدور که دست و پایش را با قفل های کلفت آهنی به تخت بسته بودند خیره شده بود. یعنی پروفسور ، رهبر محفل ، مدیر هاگوارتز و قدرتمند ترین جادوگر روشنایی دیوانه شده بود؟ یعنی ممکن بود که او روانی شده باشد؟ احساس می کرد که دارد خواب می بیند و همه ی این صحنه ها دروغی بیش نیست. به آرامی کنار تختش رفت با ناباوری گفت :
- پروفوسور؟
شمایین؟ چی شده؟ چرا به تخت بستنتون؟
- سلام فرزندم. سفرت خوب بود؟
- سلام. بله ، ولی اول می شه بگید چی شده؟
چشم های دامبلدور در حدقه وق شدند.
- یعنی تو نمی دونی؟
- نه ، من تازه از سفر برگشتم و فقط شنیدم که شما رو تو روانخانه بستری کردن. به خاطر همین سریع اومدم اینجا که ببینم چی شده.
چشم های پروفسور مثل ستاره ها درخشیدند و لبخندی صورتش را پوشاند. ولی بلافاصله لبخند را از صورتش پاک کرد و چهره ی نگرانی به خود گرفت و گفت :
- پسرم ، بیا نزدیک تر. می خوام موضوع مهمی رو تو گوشت بگم.
آدر کانلی که ضربان قلبش بالا رفته بود گوشش را به دهان پروفسور نزدیک کرد. پروفسور پچ پچ کنان گفت :
- شاید باورت نشه ، اما تیرگی داره بر محفل غلبه می کنه. رز زلر با یک گروه مخفی از محفلیا می خوان ریاست گروه رو به دست بگیرن. اونا با هم دیگه دسیسه کردن و منو اینجا زندانی کردن. به این بهانه که پیر و دیوانه شدم. اونا می خوان منو بندازن تو تیمارستان تا خودشون محفل رو اونطور که دوست دارن اداره کنن.
آدر که انگار تو شوک فرو رفته بود به چشم های کاملا جدی پروفسور نگاه کرد و گفت :
- جدی که نمی گین؟
- چرا ، کاملا هم جدی هستم. به حرفم گوش کن. اونا به همه می گن من دیوونه شدم تا این حرف های من رو باور نکنن. بهم کمک کن از این زندان خلاص شم. آینده ی محفل تو دستای تویه و وقت کمه! ما باید دنیا ی جادوگری رو نجات بدیم. زود باش این دستبند ها رو باز کن. سریع.
آدر همچنان مات و مبهوت به پروفوسور نگاه می کرد. یعنی ممکن بود رز زلر به دامبلدور خیانت کند؟ شاید واقعا پروفسور دیوانه شده بود؟ اما اگر واقعا رز زلر خیانت کرده باشد حرف هایش کاملا منطقی است. البته آن رز زلری که آدر می شناخت هیچ وقت حتی در لحظه ی مرگ خیانت نمی کرد. دامبلدور که انگار ذهن آدر را خوانده بود گفت :
- هیچ وقت آدم ها رو از ظاهرشون قضاوت نکن پسرم.
منم اول باور نمی کردم رز زلر بهم خیانت کنه. ولی می بینی که من رو به چه روزم انداخته؟ حالا آزادم کن. مثل بقیه نباش. بی تفاوت از کنار من نگذر. من عقلم سر جاشه. می دونم چی دارم می گم. این دستبندا رو باز کن.
آدر چوبدستی اش را از زیر ردا در آورد. دامبلدور تا حالا حتی یک کلمه دروغ هم از نگفته بود. بدون شک الآن هم حقیقت را می گفت. وردی خواند و دستبند ها را باز کرد. دامبلدور شاد و شنگول از تخت پایین پرید و در حالی که دمپایی های روانخانه را به پا می کرد گفت :
- با من بیا آدر. سرنوشت محفل دست منو تویه. اول باید مینروا رو پیدا کنیم و بعد باید محفل رو از چنگ رز زلر و گروهش بیرون بکشیم.
من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.