هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ دوشنبه ۴ آذر ۱۳۹۸
#1
انتقام خونین!


قسمت اول



آلکتو مثل همیشه داشت تو راهرو اصلی خانه ریدل ها قدم می زد. همه چیز عادی بود. اما ناگهان به یاد آورد که لرد سیاه به او امانتیی داده بود تا امروز, آلکتو آن را دوباره به او پس دهد.
به سرعت دوید تا وارد اتاقش شود. اما پس از اینکه وارد اتاق شد، با صحنه ای عجیب رو به رو شد.
- تو... تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه نمرده بودی؟

دختر مو نارنجی که روی تخت آلکتو نشسته بود، نگاه خصمانه ای به او انداخت.
- نه نمردم. اما مثل اینکه خیلی دلت می خواست مرده باشم نه؟
- پس تو بودی که اینو فرستادی!
- چقدر خنگی! خب معلومه اسممو اونجا نوشته بودم!

آلکتو به صورت همزمان متعجب و ترسیده بود. اما به روی خودش نیاورد و مثل همیشه خونسرد باقی ماند.
- نباید میومدی اینجا. تو فراموش شدی. افراد خیلی کمی هستن که یادشون مونده تو کی بودی. کسی اینجا منتظرت نیست!

نگاه دختر رنگ غم گرفت.
- به خواسته خودت رسیدی! به خیال خودت منو کشتی تا خودت به لرد سیاه خدمت کنی. اما مطمئنم زیاد موفق نبودی.

آلکتو عصبانی شد.
- نخیر همه می دونن ما چقدر به ایشون وفاداریم.

پوزخندی روی لبان دختر نقش بست.
- بله یه خادم وفادار که یکی از خادمین دیگشون رو کشت.
- حالا که زنده ای و اینجا داری واسه من بلبل زبونی می کنی!
- اره زنده م اما به زور! دو ساله توی اعماق دریا مرگ رو به چشم خودم دیدم.
- از اینجا برو پالی! کسی نمی خواد تو رو ببینه! ما جای تو رو گرفتیم!

پالی با چشمان موذی اش نگاهی به آلکتو انداخت.
- حالا دیگه نه!
چوبدستی اش را بالا برد.
- آوادا کداورا!

آلکتو بی درنگ بدون اینکه فرصت داشته باشد چشمانش را ببندد، بر زمین فرود آمد.
- مطمئنم که نمی دونستی چقدر تو این طلسم واردم!


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ شنبه ۲ آذر ۱۳۹۸
#2

1. به مغازه بورگین و بارکز برین. قضیه اینه که رکسان و لیسا که میخواستن هدیه خوبی برای لرد ولدمورت بخرن، یه شهاب سنگ رو انتخاب کردن که به خیال خودشون قدرت ماگل کشی داره، ولی باعث شد جاشون عوض شه، و بعلاوه، شهاب سنگ رو هم گم می کنن. حتما لینک بدین وگرنه امتیازتون حساب نمیشه. ۲۰


تکلیفمون استاد!






2. توی یه رول، از کاربرد (های) دیگه شهاب سنگ استفاده کنید. 10

- این شهاب سنگ رو می بینید؟
- خب آره!
- دیگه نمی بینید!
- هاهاهاهاهاها! چه جوک بامزه ای مردیم ع خنده!

شعبده باز نگاه عاقل اندر سفیهی به آلکتو انداخت.
- خانم تماشا چی! اگه نمی خواید اینجا بمونید، مجبور نیستید. می تونین برید.
- ما تا وقتی دست توئه حقه بازو رو نکنیم نمی ریم که!

شعبده باز اخمی کرد و گفت:
- یعنی چی خانم محترم؟ این چه طرز حرف زدن با هنرمند مملکته؟
- آها! حالا این کلاه برداری که می کنی هنر محسوب می شه؟
- خب معلوم... نه یعنی چیزه! با چه رویی منو کلاه بردار خطاب می کنی؟

آلکتو از صندلی خود بلند شد و به سمت سن رفت.
- ملت این بابا داره گولتون می زنه! این مردک هیچ هنری نداره. این شهاب سنگی که دستش می بینید، یه شهاب سنگی یه قدرت نامرئی شدن داره. شهاب سنگه الان تو دستشه و همین حالا اگه من اون از دستش بیرون دربیارم دوباره مرئی می شه.
آلکتو شهاب سنگ را از دست شعبده باز دروغین بیرون کشید، شهاب سنگ بلافاصله مرئی شد.
- دیدین؟
آلکتو شهاب زنگ را بر زمین گذاشت و از سالن نمایش دور شد. در دلش به شعبده باز خندید زیرا او نمی دانست که آلکتو یک جادوگر است و طبیعتا می تواند شهاب سنگ نامرئی را ببیند.



اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ جمعه ۱ آذر ۱۳۹۸
#3
مرگخواران هاج و واج به یکدیگر نگاه کردند. پوست کندن سیب زمینی کاری چندان دشوار نبود؛ اما از آن قبیل کارهایی نبود که یک مرگخوار بتواند انجام دهد. مرگخواران شاید می توانستند استخوان را به دندان تبدیل کنند اما مطمئنا از پوست کندن سیب زمینی عاجز بودند.

- چرا بر و بر دارید همو نگاه می کنید؟ سیب زمینیا رو دریابید!

رکسان نگاهی به سیب زمینی ها انداخت.
- آخه چیزه...یکم ترسناک به نظر میان!
- آخه به من میاد با این سیبیلا بیان سیب زمینی پوست بکنم؟

مرد مثلا محفلی، نگاهی به رودولف و قمه هایش انداخت.
- اتفاقا اون قمه هات جون می دن واسه سیب زمینی پوست کندن. پس غر نزن و سیب زمینت رو پوست بکن.

بقیه مرگخواران نیز شروع کردند به غر زدن. گابریل از این می نالید که سیب زمینی ها خوب ضد عفونی نشده اند و عمر به آن ها دست بزند، رابستن از این شکایت می کرد که ممکن است بچه اشتباهی سیب زمینی ها را قورت دهد، لینی می گفت که سیب زمینی ها دو برابر او هستند و بقیه مرگخواران نیز همین گونه بهانه می آوردند.

- بسه دیگه سرم رفت. راه دیگه ای ندارین یا سیب زمینی ها رو پوست می کنین، یا در ورودی محفل رو تو خواب تون می بینید.
- راست می گه مرگخوارای مامان! انقدر تنبلی نکنید! بجنبید که کلی کار سرمون ریخته.
- آخه بانو ما که بلد نیستیم سیب زمینی پوست بکنیم.
- کاری نداره فقط کافیه هر کاری که من می گم رو انجام بدید.

مرگخواران بیشتر مایل بودند که به روش خودشان عمل کنند؛ چون اصلا مطمئن نبودند روش پیشنهادی مروپ چه شعله قلمکاری از آب در میاید. بنابراین هر مرگخوار دست به کار شد و به روش خودش مشغول کند پوست سیب زمینی شد.
مروپ هم مشغول نظارت بر کار آن ها شد.
- گابریل مامان! می شه بپرسم چجوری اینا رو داری پوست می کنی؟
- گذاشتمشون تو جوهر نمک پوستشون خود به خود غیب شد.

مروپ از گابریل دور شد و به طرف دیانا رفت. دیانا سیب زمینی هارا گاز می گرفت.
- دیانا می شه بپرسم داری چیکار می کنی؟
- سیب زمینی ها کیگورین بانو، باید گازشون گرفت!

به همین ترتیب هر مرگخوار به روش خاص خود مشغول پوست کندن سیب زمینی ها بود. بلاتریکس سعی داشت با کرشیو سیب زمینی ها را وادر به پوست کندن کند، رودولف سعی داشت سیب زمینی که مشکوک به مونث بودن بود را به عقد خود درآورد که خود به خود پوستش کنده شود، رابستن سعی داشت با آرامش سب زمینی ها را پوست بکند و در همین حین مواظب بود که بچه آن ها را نبلعد.
مروپ همانطور سر کشی می کرد و به هر مرگخوار نکته ای درمورد نحوه پوست کندن سیب زمینی می گفت؛ تا اینکه آلکتو آخرین سیب زمینی را با چاقوی خود پوست کند.
- خب این ع آخریش. تموم شد.

مرد محفلی نما با خوشحالی به پیش مرگخواران رفت.
- می دونستم از پسش بر میاین حالا نوبت سرخ کردنشونه! بجنبین که وقت نداریم!

مرگخواران بار دیگر هاج و واج یکدیگر را نگاه کردند. سپس بلاتریکس طاقت نیاورد و با صدای بلند پرسید:
- چی؟


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۸
#4
- نه ارباب دروغ می گه! ما هیچی رو از شما پنهون نمی کنیم!

رکسان که لیسا شده بود حرف لیسای رکسان شده را تایید کرد.
- درست می گه ارباب. فنریر کلا دوست دار زیرآب ما رو بزنه. به خاطر همینه که من همیشه باهاش قهرم.

لرد سیاه نگاه دقیقی به رکسان انداخت.
- تو باید ازش می ترسیدی رکسان! یک چیز اینجا درست نیست.

رکسان و لیسا آب دهانشان را قورت دادند.

- راست گفتن میشن ارباب همه چی مرتبه!
- کراب؟ چرا اینجوری حرف می زنی؟
- چیزه ارباب یه خورده آب روغن قاطی کرده فقط همین چیزیش نیست! مگه نه رابستن؟!

رابستن درحالی که رویش را بر می گرداند تا لرد قیافه اش را نبیند گفت:
- راست می گه ارباب!
- تو چرا روت رو اونوری کردی؟ برگرد می خوایم ببینیمت!
- نه ارباب این رو از من نخواین.

لرد نگاه خشنی نثار تک تک آن ها کرد.
- راب برگرد! این یه دستوره!

رابستن با اکراه آرام آرام برگشت.
- چرا خودت رو این ریختی کردی؟
- از تاثیرات نشست و برخاست با کرابه ارباب؛ گفتم که چیزیش نیست.
- همه این رفتار های عجیب که شما دارین به کنار، چرا دو تا ویزلی که از قضا محفلی هستن تو خونه ما هستن؟

مرگخواران برای این سوال لرد جوابی نداشتند.

- اومده بودیم دخترمو ببینیم!
- دخترت؟ خالی؟!
- ارباب دروغ می گه من هیچ نسبتی با اینا ندارم. من خالیم خالی!

لیسا در حالی فریاد می زد گفت:
- نخیر من خالیم!

فرد جرج شده که از رفتار دخترش عصبانی شده بود، جامه درید.
- یعنی انقد چشم سفید شدی که دیگه پدرت رو قبول نداری؟

جرج فرد شده گفت:
- اگه تو باباشی پس من کی شم؟
- خب دیگه اگه من جرج باشم تو فردی.
- اگه عموشم پس چرا همش فکر می کنم که باباشم؟

لرد سیاه دیگر طاقت نداشت.
- یا همین الان میگید چه خبره یا همه تون شام نجینی می شید!


ویرایش شده توسط آلکتو کرو در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۲۵ ۲۱:۴۳:۱۹

اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۸
#5


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۸
#6
- ای بابا! همینجا گذاشته بودیمش. پس کجاست؟
- پس دانش آموز این جا بود!

آلکتو با شنیدن این صدا جا خورد.

- دانش آموز چطور جرئت کرد که از سر کلاس جیم شد؟ چطور جرئت کرد به ارباب ریگولوس اهمیت نداد؟
آلکتو ماتش برده بود؛ کریچر همانطور تند تند صحبت می کرد.

- اصلا تو اینجا تو جنگل ممنوعه چی کار کرد؟ چطور این وقت شب به جای اینکه تو رخت خواب بود، اینجا اومد؟

آلکتو که نطقش را بازیافته بود، به سخن آمد.
- اومدیم که اومدیم! عشقمون کشید بیایم اینجا هوا بخوریم. به تو چه؟ سر پیازی یا تهش؟!

کریچر عصبانی شده بود و درحالی که خود زنی می کرد گفت:
- کریچر استاد بود! به کریچر ربط داشت.

آلکتو نمی دانست که کریچر استاد معجون سازی است؛ زیرا هرگز پایش را هم در کلاس معجون سازی نگذاشته بود.
- چه حرفا مگه جنم استاد می شه؟ به حق چیزای ندیده!

کریچر که از فرط عصبانیت موهایش را می کند گفت:
- دانش آموز هم به کریچر بی احترامی کرد هم به ارباب ریگولوس. کریچر باید معجون وایتکس رو تو حلق دانش آموز کرد تا ادب شد.

آلکتو که استاد بودن کریچر را باور نکرده بود، کریچر را به عقب هل داد.
- برو بینیم باو! نگا کن ببین یه جن چطوری واس ما شاخ شده؛ بر کنار بذا باد بیاد.

از نظر کریچر وایتکس ریختن در دهان آلکتو کافی نبود. او باید یک تنبیه سنگین تر برای همچین دانش آموز بی تربیتی در نظر می گرفت.
کریچر با یک بشکن غیب شد. آلکتو هم که خیال کرده بود کریچر بیخیال او شده است؛ مشغول کندن زمین شد. اما هر چه که بیشتر زمین را می کند، ناامید تر می شد.
پس از چند دقیقه سر و کله کریچر پیدا شد در حالی که فنریر خواب آلود و خمیاز کشان را، همراه خود می کشید. آلکتو آن قدر مشغول بود که متوجه حضور آن دو نشد.

- آقای مدیر کریچر شکایت داشت! این دانش آموز سر کلاس ها حاضر نشد، بلبل زبانی کرد، و این وقت شب به جنگل اومد و زمین رو کند. کریچر اشد مجازات رو برای این دانش آموز خواست.

فنریر در حالی که خمیازه می کشید کلاه خواب خود را تنظیم کرد.
- وایسا ببینیم دوشیزه کرو برای دفاع از خودش چی داره.

آلکتو درحالی که زبانش بند آمده بود، ابتدا نگاهی به کریچر عصبانی و سپس نگاهی به فنریر انداخت. در حالت معمول او ترسی از کسی نداشت اما در مورد فنریر فرق می کرد. فنریر گرگینه خطرناکی بود و ملت را به سوسیس کالباس تبدیل می کرد؛ حالا مدیر هم شده بود و با منویش هر کاری که دلش می خواست می کرد.
آب دهانش را به زحمت قورت داد.
- چیزه جناب مدیر، اومده بودیم یکم هوا بخوریم!

فنریر از اینکه این وقت شد به جای اینکه در تخت خواب گرم و نرمش باشد در جنگل ممنوعه است، بسیار ناراضی بود.
- مطمئنا دلیل خوبی برای نقض قوانین نیست.

آلکتو با این فکر که فنریر دوست و هم گروهی خودش است، دلش را به دریا زد و حقیقت را گفت.
- خب ما یه چاقو عتیقه داشتیم، ملت همش می خواست ع چنگمون دربیارنش ما هم یه شب اومدیم اینجا چالش کردیم. حالا هم که لازمش داریم پیداش نمی کنیم.

فنریر با بی حوصلگی خمیازه کش دار دیگری کشید.
- متاسفانه اصلا دلیل خوبی نیست. با این رفتاری که دارید مجبورم تنبیهتون کنم.

کریچر لبخند کریهی بر لب داشت.
فنریر نگاهی به منو مدیریت خودش انداخت و رو گزینه "کالباس شدن" کلیک کرد. قبل از اینکه آلکتو حتی بتواند فریاد بکشد، تبدیل به کالباس شد.

- خیالت راحت شد؟ حالا می تونم برم؟
کریچر با خوشحالی سرش را تکان داد و با یک بشکن غیب شد.



اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۸
#7
1- به نظرتون به جز قابلیت پرواز و نامرئی شدن، با جادو چه قابلیت‌های دیگه‌ای میشه به خودروهای ماگلی اضافه کرد؟ (5 نمره)


ما که چیزی ع این وسایلای ماگلی سرمون نمی شه؛ ولی به نظرم خوب می شد اگه:
1. یه وردی چیزی بخونیم که ملت ع ماشینه دور کنه جوری که هر کی خواس به ماشینه چپ نگا کنه شتکش کنه.
2. یه وردی بخونیم که ماشینه خودش خود به خود حرکت کنه.
3. قابلیت عبور ع دریا، صحرا، کوهستان و ... داشته باشه!
4. تو سه سوت غذا واست آماده کنه بذاره جلوت!
5. می تونیم حتی با جادو کوچیک و جیبیش کنیم!



2- طی یک رول، تلاش کنید یک وسیله‌ی مشنگی جدید رو با جادو ترکیب کنید تا کاراییش بیشتر شه یا قابلیت‌های جدیدی بهش اضافه بشه. (15 نمره)


آلکتوِ خسته نالان، با لباس های پاره پوره و قیافه ای درب و داغان، در حالی به زور چوب بیسبالش را دنبال خودش می کشید، در کوچه ای خلوت راه می رفت. دومین بار بود که در دعوا می باخت. تا آن موقع سابقه نداشت که او برنده نشود؛ بنا براین بسیار ناراحت بود.
- ای بابا! مث اینکه دیگه پیر شدیم ع پس دعوا ها بر نمیایم.
این را درحالی که نگاه غم زده اش را به چوب بیسبالش دوخته بود، گفت.
- مث اینکه هر دومنون ع کار افتاده شدیم رفیق!

چوب بیسبال آلکتو بسیار کهنه و قدیمی شده بود. او از بدو تولد چوب بیسبالش را داشت. چوب بیسبال او در همه لحظات زندگی اش حضور داشت. از وقتی که دندان درآورد گرفته تا آخرین دعوایی که امروز داشت. آن ها مثل دو دوست جدانشدنی بودند، دو رفیق، یک روح در دو بدن. دلیل بسیاری از پیروزی های آلکتو چوب بیسبالش بود.
در حالی که سعی داشت اشک هایش را کنترل کند دستی به چوب بیسبالش کشید.
- مث اینکه باس ع هم جدا بشیم رفیق! هر کی بره سی خودش!

آلکتو چوب بیسبالش را روی زمین گذاشت و از آن فاصله گرفت و دور تر شد. لحظه ای بس غم انگیز بود. درست لحظه ای که آلکتو می خواست دوان دوان محل را ترک کند، فکری به ذهنش رسید.
داده های مغزش را یک به یک بررسی کرد. پیش چوب بیسبالش برگشت.
- یه لحظه صب کن ببینیم! تو یه چوب بیسبالی! یه وسیله ای مشنگی که ع قضا جدیدم هسی! می تونیم قابلیت هاتو افزایش بدیم تا دیگه مجبور نشیم ع هم دیگه جدا شیم.
آلکتو این را گفت و با شادمانی چوب دستی اش را بیرون کشید.
ـ بیتارو!
این ورد به چوب بیسبال کمک می کرد تا به صورت خودکار و خستگی ناپذیر دیگران را کتک بزند.
آلکتو چوب بیسبالش را روی شانه اش گذاشت و برای دعوای بعدی اش آماده شد.



3- جامعه‌ی جادویی لندن رو تصور کنید، با این تفاوت که جادوگرها نسبت به تکنولوژی دیدِ منفی ندارن و به طور روزمره از انواع لوازم ماگلیِ جدید و جادو شده استفاده می‌کنند. بخشی از زندگی روزمره‌ی یک جادوگر رو در همچین دنیایی توصیف کنید. (می‌تونه در قالب یک رول کوتاه باشه یا صرفاً توصیف، هر کدوم که راحت‌ترید.) (10 نمره)

صب که ملت ع خواب ناز پا می شن اول می رن دست و روشون رو می شورن، دندوناشون رو با مسواک برقی که جادو شده و به صورت خودکار دندون رو مسواک می کنه، مسواک می کنن، بعد صبحونه شون رو که رباط شخصی شون درست کرده می خورن.

تو این جامعه جارو و پودر پرواز بسیار قدیمی شده ن مردم برای حمل و نقل از ماشین ها یا اتوبوس های جادویی مثل ماشین آرتور ویزلی استفاده می کنن.

خانم های خانه دار خونه شون رو با جارو برقی هایی که توسط جاد به صورت خود کار کار می کنن، جارو می کنن، بچه ها از تکنولوژی روز دنیا بی خبر نیستند و همه شون تلفن همراه دارن.

جادوگر ها و مشنگ ها کنار هم زندگی خوبی رو دارند و نه مشنگ ها از اونها می ترسند، نه جادوگر ها تعصب های قدیمی رو دارند؛ حتی گاهی اوقات با هم هم فکر و همکار هم هستن.

جادوگر ها تلوزیون هایی دان که به صورت سه بعد و واقعی کار می کنن و افراد درون تلوزیون می تونن تماشاگر ها رو ببینن و حتی می تونن از درون تلوزیون بیرون بیان.

تلفن های جادویی شون جوری هستن که افراد اگه اراده کنن می تون از توی تلفن سفر کنن و به پیش هم بیان.

کلا تکنولوژی زندگی جادوگر ها رو خیلی متنوع تر از قبل کرده.


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۸
#8
2. شما به جرم استفاده از طلسمای ممنوعه تو آزکابان زندانی شدین. تو یه رول کوتاه، ده دقیقه وقت دارین تا فقط با استفاده از همین سه تا طلسم از آزکابان فرار کنین.

- تف به این شانس! این همه سال زورگیری و خف گیری کردیم، گیر نیوفتادیم؛ حالا به خاطر یه مشت طلسم کوشول موشولو انداختنمون هلفدونی!
- ساکت شو آلکتو بذار بخوایم!

آلکتو نگاهی به هم بندی هایش انداخت.
- اگ شما به فکر فرار نیسین، دلیلش اینه که بیکارینٰ. کلی کار سرمون ریخته باو!
- راه فراری وجود نداره. آزکابان بزرگترین زندان جادوگری و فرار ازش غیر ممکنه. پس مثل بچه آدم بشین سر جات آب خنکتو بخور!

آلکتو این حرف ها حالیش نبود. او باید فرار می کرد. اما چگونه؟‌ چوب بیسبالش را گرفته و ضبط کرده بودند. اما او هنوز چوبدستی اش را داشت. آلکتو معمولا با چوب بیسبالش شناخته می شد، معمولا تصور می شد که استفاده چندانی از چوبدستی اش نمی کند؛ اما او همیشه چوبدستی اش را در جای امنی پنهان می کرد برای روز مبادا. چه روزی مبادا تر از زندانی شدن در زندانی چون آزکابان!
- آخیش اینجاست!
آلکتو درحالی که چوبدستی اش را از جورابش بیرون می کشید، این را گفت. سپس بوسه ای بر روی بدنه خوش تراش چوبدستی اش کرد.
- می دونستی چقد عاشقتیم چوب دستی جونی؟! حالا باس کمکمون کنی بتونیم فرار کنیم.
آلکتو حسابی به فکر فرو رفت اما در آن لحظه به خصوص، هیچ ورد یا طلسمی که به کارش بیاید، به ذهنش نیامد.
- ای بابا! حالا باس چی کار کنیم؟

اما پس از لحظه ای درنگ، درس آن روز "دفاع در برابر جادوی سیاه" به خاطرش آمد.
نگاهی به نگهبانی که آن موقع از روز، کشیک می داد، کرد.
- داداچ! یه توک پا میای اینجا؟
معلوم بود نگهبان اعصاب درست حسابی ندارد.
- چته باز؟ چی میگی؟
- می خواسیم بدونیم کی ناهارو می دین؟ روده کوچیکه روده بزرگه رو داره می بلعه!
- امروز ناهارو یکم دیرتر می دن.

آلکتو بدون درنگ چوبدستی اش رو بیرون کشید و با صدای رسا فریاد زد:
- ایمبوکریو!
نگهبان در خلسه فرو رفت گویی به صورت کامل در اختیار آلکتو بود.
آلکتو در حالی که کلید سلولش را از جیب نگهبان بیرون می کشید گفت.
- برو کتاب هانسل گرتل رو هزار دور بخون و تا کامل نخوندی بر نگرد.

نگهبان بدون درنگ از در خروجی به بیرون دوید.
آلکتو در سلول را با کلید گشود وقتی از سلول خارج شد دوباره آن را بست و کلیدش را قورت داد.

- چرا همچین کردی خو؟ شاید ماهم می خواسیم آزاد شیم!
- نه دیگه شما بمونین آب خنکتونو بخورین!
آلکتو این را گفت به سرعت از در خروجی به بیرون دوید. سر راه به نگهبانی برخورد.
چوب دستی اش را بیرون کشید و آرام زمزمه کرد:
- آواداکتابرا!

نگهبانی لحظه ای گیج شد و سپس فریاد زد.
- وای چرا من هیچی یادم نمیاد؟‌فردا آزمون سمج کارشناسی دارم! ای هوار!
و دوان دوان از آنجا دور شد.
آلکتو از راهرویی که به نظر می رسید، به در خروجی می رسد، عبور کرد.
درست حدس زده بود؛ اما درست مقابل در خروجی نگهبانی در حال کشیک دادن بود.

- کتابشیو!
طلسم روی تن نگهبان فرود آمد و نگهبان تبدیل به کتاب شد.
- اینم از این! فک نمی کردیم درس خوندن بتونه این همه کمکمون کنه.


2. سه تا طلسم نابخشودنی اختراع کنین و طرز کارشونم توضیح بدین. (15 نمره)

1.ساوناییو: طلسمی که چیز های اطرافت رو وادار می کنه که کتکت بزنن. مثلا اگه کنار یه تیکه چوب باشی، تیکه چوب رو وادار می کنه که کتکت بزنه!

2. مُخدرارو: این طلسم مغز افراد رو از دماغشون بیرون می کشه. اما حتما باید به طرف سرشون چوبدستی رو بگیرید. وگرنه عمل نمی کنه.

3.آگالا: طلسمی که افراد رو به خواب طولانی می بره و اگه تا بیست و چهار ساعت ضد طلسمش " آشالا" رو اجرا نکنین برای همیشه در خواب باقی می مونه.


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۰:۵۷ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۸
#9
مام می تونیم ثبت نام کنیم؟
آخه ملت میگن بویی از ساحرگی نبردیم؛ می خوایم خلافش رو ثابت کنیم!
کجا رو باس امضا کنیم؟


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#10
تصویر کوچک شده



- دروغ می گه ارباب خودمون پیداش کردیم!
آلکتو در حالی که داشت کاتالوگ را از دستان فنریر بیرون می کشید، این را گفت.
- بفرمایید! نگاه کنید مطمئنیم کله ش خیلی بهتون میاد!

لرد و مرگخواران نگاهی به کاتالوگ انداختند.
- این دراکو نیست؟
- نه ارباب تام فلتونِ!
- راست میگه ارباب یه بازیگر مشنگِ.

لرد نگاه دقیق تری به کاتالوگ انداخت.
- ولی خیلی شبیه شه.
- بله ارباب! چون نقش دراکو رو بازی کرده.

لرد سیاه با بی میلی صفحه را ورق زد.
- از موهاش خوشمون نیومد، زرده!



اگر بار گران بودیم رفتیم!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.