هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: عذیذم، عذیذم، وزارتت موبارک!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#1
سلام.

وزیر شدنت رو تبریک میگم ویلبرت. دوران وزارت خوبی رو برات آرزو می‌کنم. خوشحالم که نتونستن حقت رو بخورن.


#تا-زوپسشو-پس-نگیریم-آروم-نمیگیگیریم.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۱۹ ۱۶:۱۶:۰۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#2
سلام ارباب.

ارباب میشه این رو نقد کنید؟


دست تکون می ده!
وقتی پست مال تاپیک غیر خانه ریدل هاست چیکار می کنیم؟
یه خلاصه کوتاه ازش می دیم!
خوشبختانه موضوع این یکی رو می دونستم.

نقدتو با خرچنگ فرستادیم قیچی! اونم قیچی داره. با هم دوست بشین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۶ ۰:۵۳:۳۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#3
ملت مرگخوار پنیک کرده بودن. بعضیا سرشون رو به دیوار می‌کوبیدن. بعضی‌ها به صورت دایره‌ای می‌دویدن و جیغ می‌کشیدن.حتی بعضی‌ها جامه دریدن و سر به بیابون گذاشتن.البته دلیل خوبی هم داشتن. مروپی که تشنج کرده بود. کله‌ای که خورده شده بود و ایوایی که بلد نبود تخ کنه.

- ایوا، تخ کن گفتم.
- نمیشناسم.

ایوا نمی‌دونست چطوری باید تخ بکنه. تا به حال مجبور نشده بود که چیزی رو تخ کنه. همیشه همه با خورده شدن وسایل و غذاشون توسط ایوا کنار می‌اومدن و کسی نمی‌خواست که ایوا اون‌ها رو برگردونه. ولی بلاتریکس این رو نمی‌دونست.
- که نمی‌شناسی؟

و با تمام قدرت خودش رو به سمت ایوا پرت کرد تا بتونه دستش رو داخل حلق ایوا بکنه.

هوپ

- الان چی شد؟
- ایده‌ای ندارم.

مرگخوارها دست از کارهاشون برداشته بودن و با تعجب به ایوا نگاه می‌کردن که بلاتریکس رو بلعید.


درون معده ایوا.

- اینجا رو ببین.

بلاتریکس به داخل معده ایوا افتاده بود. جایی شگفت‌انگیز که پر از چیزهای بلعیده شده بود.

- باید بگردم دنبال سر ارباب.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۸:۱۱ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹
#4
منم با تو همراه‌ام حاجی. پیش به سوی نهی از معروف و امر به منکر!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: دفتر وكلای پایه 1
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#5
در دولت آسلامی همه چیز عادلانه است. بنابراین هیچ یک از اعضای جامعه به وکیل نیاز نخواهد داشت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#6
ادوارد از گوش کردن به خیال مشترک زندانی‌های بخش روانی آزکابان دست کشید و با ترس و لرز به سمت محوطه وسط زندان رفت. هنوز چند تا درخت مونده بودن که باید تزئینشون می‌کرد. به دور و بر محوطه نگاه کرد. از وقتی مسئولیت زندان رو همراه با آگلانتاین قبول کرده بود تغییر عظیمی تو زندان ایجاد شده بود... حداقل توی ظاهر زندان. گوشه گوشه‌ی محوطه پر شده بود از درخت، بوته، پرچین و... درخت و پرچین‌هایی که از کلکسیون شخصی ادوارد آورده شده بودن و به طور اختصاصی برای محیط زندان شکل داده شدن. البته به راحتی می‌شد رد پای آگلانتاین رو دید که از هر فضای خالی برای کاشت تنباکو استفاده کرده. ادوارد بعد از یه نگاه کلی به دور و برش با رضایت به راهش ادامه داد.
- راضیم.

تو راه به کارگاه گیاه آرایی هم سری زد و از دیدن زندانی‌هایی که مشغول تمرین هستن ذوق زده شد و به خودش خیلی مفتخر شد که چنین ایده‌ی درخشانی داده. بعد از کارگاه راه رویی بود که آگلانتاین انواع تنباکوهای خاص رو قاب گرفته بود که روی دیوار آویزون کرده بود. کمی جلوتر به سوسک‌هایی برخورد کرد که به دلیل شدت دود تنباکو، های شده بودن و دست تو گردن همدیگه با خنده به در و دیوار می‌خوردن. البته تنها سوسک‌ها، های نشده بودن. همه‌ی زندانی‌ها های شده بودن و اوقات خوبی رو داخل زندان سپری می‌کردن.

- خیلی خوشحالم که مثل اینا های نیستم.
- ولی تو هم های‌ای. به دور و برت نگاه کن.

زندانی درست می‌گفت. ادوارد هم های بود. وقتی ادوارد یادش اومد که خودش هم های‌ئه، شروع کرد به تلو تلو خوردن و خوردن به در و دیوار. حالا که به دو رو برش نگاه می‌کرد، می‌دید که محوطه زندان اصلا قشنگ نیست. همه جا پر از مجسمه‌هایی کج و کولس. ادوارد دیگه احساس رضایت نمی‌کرد.

- پس رازش اینه که باید های باشم.

و ادوارد های شد و رفت سراغ چند درخت باقی مونده. اما اون از اتفاقاتی که تو سلول‌ها می ‌افتاد خبر نداشت. اون نمی‌دونست که زندانی‌ها به اسنیف کردن سنگ ریزه‌ها رو آوردن تا بتونن به بی نهایت سفر کنن و از زندان فرار کنن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
#7
گریفندور vs هافلپاف


سوژه: بمب کود حیوانی.


بازی کوییدیچ گریفندور و هافپاف نزدیک بود. اعضای تیم گریفندور سخت در حال تمرین بودن ولی هیچ چیز همونطور که می‌خواستن پیش نمی‌رفت. فلور همش به خاطر وقت تلف کردن‌ اعضای تیم پنیک می‌کرد و نمی‌تونست تحمل کنه که یه بازی کوییدیچ خیلی طول می‌کشه. لاوندر همش سعی می‌کرد با زمین کوییدیچ و اعضای تیم سلفی بگیره تا برای هرماینی بفرسته و اذیتش کنه. هاگرید هر ده دقیقه یک بار به دنبال غذا می‌رفت و هیچ چیز نمی‌تونست جلوش رو بگیره. حتی یک بار هم سعی کردن تا جلوش رو بگیرن و داخل زمین نگهش دارن ولی شروع کرد به پختن بلاجرها و کوافل. مرگ در حالی که لیستش رو بالا و پایین می‌کرد هی به سمت اعضای تیم می‌رفت و می‌گفت:
- هنوز وقت داری. نگران نباش.

ولی نمی‌دونست که این جمله که هر نیم ساعت تکرار می‌کرد، بیشتر ملت رو نگران می‌کنه. از اون طرف الکساندرا ویبره زنان به این طرف و اون طرف زمین می‌رفت تا هیجانش رو تخیله کنه ولی هنوز موفق نشده بود. و اگه همینطوری به ویبره زدنش ادامه می‌داد هیچ جاروی سالمی برای تیم باقی نمی‌موند. وضعیت اما نسبتا بهتر از بقیه بود. تنها مشکلی که داشت این بود که حواسش به جای بازی روی کتابش بود و به دنیای بیرون توجه نداشت. تنها خوبیش این بود که خسارتی به تیم وارد نمی‌کرد. سر کادوگان هم که برای نظارت به زمین اومده بود، رگ غیرت گریفیش بالا زده بود و هرکسی که تمرکز بقیه تیم رو به هم می‌زد به اسبش می‌بست و یه دور دور زمین می‌کشیدش. معتقد بود که اینجوری می‌تونه ذهن افراد رو متمرکز کنه. ولی از همه بدتر ادوارد بود که زیر بار نمی‌رفت تا سعی کنه کوافل رو از بقیه بگیره و وقتی کوافل رو به سمتش پاس می‌دادن، جاخالی می‌داد و فرار می‌کرد. فنریر که دید اینجوری نمی‌شه و نمی‌تونن بدون مهاجم بازی کنن تصمیم گرفت با ادوارد کلاس توجیحی فشرده بذاره.
- ببین ادوارد، تو باید کوافل رو بگیری و گل بزنی. بعضی موقع‌ها باید به زور از بازیکن حریف بگیریش و بعضی موقع‌ها که بهت پاس میدن نباید فرار کنی.
- نمیشه کوافل رو نگیرم؟
- نه.
- ولی اگه کوافل خورد تو سرم و بیهشو شدم چی؟
- نمی‌خوره تو سرت. چون می‌گیریش.
- نمیشه سر به جای من بازی کنه؟
- مگه نمی‌بینی مشغوله؟ اون وظیفه مهم تری داره.

ادوارد و فنریر به سرکادوگان نگاه کردن که این بار مرگ رو به اسبش بسته بود داشت با خودش می‌کشید.

- ولی من حس خوبی ندارم نسبت بازی. نمیشه بازی نکنیم؟
- نه. حالا بیا با هم تمرین کنیم که به ترس‌ت غلبه کنی.
- می‌دونی چیه؟ ارباب گفته برم باغ خونه ریدل رو تزئین کنم و بهش برسم من برم.

فنریر ادوارد رو که در حال فرار بود رو از پشت یقه‌ش گرفت و رو هوا نگه داشت.
- ارباب خودش بهم گفت تا موقعی که بازی نکنی نذارم بری خونه ریدل.

ادوارد که دید راهی نداره و باید بازی کنه، سرش رو به آرومی تکون داد و سوار جاروش شد.


روز مسابقه.

اعضای دو تیم توی زمین کوییدیچ در حالی که منتظر شروع بازی بودن به منظره درگیری دست‌های دو کاپیتان نگاه می‌کردن که در تلاش بودن دست همدیگه رو بشکنن. همه نفس‌هاشون رو حبس کرده بودن به دست‌ها نگاه می‌کردن. تا اینکه...

- بچه‌ها؟ ما که اصلا کاپیتان نداریم. تیم حریف هم کاپیتان نداره.

ملت یکم حرف رو مزه مزه کردن به این نتیجه رسیدن که اون شخص درست میگه. پس همگی به دو دستی که بدن نداشتن و داشتن همدیگه رو فشار می‌دادن نگاه کردن. دو دست هم که دیدن لو رفتن، به این صورت دویدن و از زمین خارج شدن. ولی دویدن دست‌ها همون و تشنج کردن اعضای دو تیم همون.

بعد از کلی دایره‌ای دویدن و جیغ زدن، بازیکن‌ها آروم شدن و با سوت داور به آسمون رفتن. ادوارد ترسون و لرزون گوشه‌ای خودش رو به دور از ماجرا نگه داشته بود. الکساندرا ویبره زنان به سمت بازیکن های حریف می‌رفت و سعی می‌کرد کوافل رو ازشون بگیره ولی به خاطر لرزش زیاد دستش نمی‌تونست. مرگ به سمت تماشاچی‌ها می‌رفت و با تموم کردن کارشون اسمشون رو از لیستش خط می‌زد. لاوندر فریاد کنان هرماینی رو صدا می‌زد. هاگرید بدون توجه به بازی داشت ساندویچی که آورده بود رو می‌خورد. تنها امید تیم به اما و فلور بود. اما با کتابش بلاجرها رو می‌زد و فلور هم برای ذخیره زمان بیشتر هرچه سریع تر به دنبال اسنیچ می‌گشت.

- خوش اومدین به مسابقه کوییدیچ بین گریفندور و هافلپاف. هوا رو ببینید. چه ابرهایی. به. به. ببینید چقدر سفیدن. چقدر ابرن.

یوآن همینطوری از ابرها می‌گفت ولی نمی‌دونست که ابرها شخصیت آنتی یوآنی دارن. در نتیجه ابرها به خودشون می‌پیچیدن و به شکل کلمات نامناسبی در می‌اومدن. یوآن که دید وضع خرابه سعی کرد درمورد موضوع دیگه‌ای حرف بزنه.
- اونجا رو ببینید. مامان لرد با یه تیرکمون کنار زمینه و داره به سمت بازیکن‌ها میوه پرتاب می‌کنه. حتما در مصاحبه قلم پر ازش می‌پرسم که چرا این کار رو می‌کنه.

یوآن شروع کرد به تبلیغ کردن درمورد قلم پر و حواسش به مسابقه نبود. مسابقه‌ای که یه ایراد بزرگ داشت. هیچکس سعی نمی‌کرد گل بزنه و کوافل رو هی به هم پاس می‌دادن.


کمی قبل، وسط مسابقه.


- این کوافل چرا داره بوق میزنه؟
- بوق میزنه؟ بده ببینم...
- چته؟
- بگیرش. مال خودت. یه بمب کود حیوونیه. اگه زیاد نگهش داری منفجر میشه.
- حالا چیکارش کنم؟
- بده بغلی.
- بغلی بگیر.

بقیه بازیکن‌ها هم که این رو شنیدن سعی کردن متفرق بشن ولی انگار همه نمی‌خواستن که متفرق بشن.

- اگه بگیرمش ناظر میشم؟
- نه. وییی. ویی.
- پس بغلی بگیر.
- این چرا وقتی پرت میشه منفجر نمیشه؟
- نوع جدید بمبه... بغلی بگیر... آمریکاییه. چینی نیست.
- عالیه!


زمان حال.

- اونجا رو ببینید دوستان. مودی داره میره سمت بازیکن‌ها. انگار مشکلی پیش اومده... مهم نیست. بیایید درمورد قلم پر بیشتر براتون بگم.

چشم باباقوری که حرکات بازیکن‌ها به نظرش مشکوک بود به سمت بازیکن‌ها پرواز کرد تا باهاشون بازجویی سرپایی انجام بده.
- ببینم اینجا چه خبره؟ همتون مشکوکید. نکنه استخدام شدین تا بازی کوییدیچی که من داورشم رو به هم بریزید؟ این توطئه‌ی کیه؟ زود باشید حرف بزنید.
- پروفسور، همه توپ‌ها جاشون با بمب کود حیوانی عوض شده. نمی‌تونیم زیاد نگهش داریم. باید در گردش باشه.
- بعد این چه نوع بمبیه که بعد از برخورد منفجر نمیشه؟
- از این جدیدایه.
- دروغ‌گو ها. خائن ها. هروقت با روش‌های خاص ازتون اعتراف گرفتم آدم می‌شید.

همینطور که مودی درحال بازجویی سرپایی بود و یوآن هم در حال تبلیغ قلم پر، رعد و برقی به وسط زمین مسابقه خورد کله مو و ریش سفیدی به طور برعکس از ابر ها بیرون اومد.
- بازی بسه. خسته شدیم.


و دنیا توسط صاعقه زئوس به پایان رسید.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۲:۳۸:۳۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۶:۲۹ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
#8
سلام.
اینم از پست ادامه دار.


می‌دونی اگه من دستای تو رو داشتم چی کار می‌کردم پسر؟ گوش هرچی مشنگ و مشنگ‌پرست بی‌پدرومادر رو می‌بریدم! بله جانم!
+3


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۹ ۳:۳۵:۱۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
#9
اون طرف.

گروه بسیجی‌های خودجوش، هنوز کف اتاق حشره افتاده بودن و خودشون رو تو گل می پلکوندن. بعد از اینکه لیسا حس کرد به اندازه کافی گل به همه جاش زده، بلند شد جیغ زنان فرار کرد. همینجوری تو راهرو ها می دوید و هرکی رو می دید جیغ می زد.
- کمک! چرا همه می خوان با من دوستی کنن؟ دور شو قهرم باهات. با تو هم قهرم. با تو هم همینطور.

هیچکس علاقه ای نداشت که بدونه لیسا با اون قهره یا نه. ولی لیسایی که توهم زده بود براش مهم نبود. از نظر اون همه می خواستن بهش ابراز علاقه کنن. لیسا همینطوری که جیغ کشون می دوید به سرسرا رسید.
- مرلین... نه! کمک!
- کجا می خوای بری دوست خوبم؟
- بیا اینجا بهت محبت کنم.
- بیا بغلم.
- دور شید از من.

لیسا، محاصره شده توسط افرادی که قصد محبت کردن بهش رو داشتن، چشمش به ملاقه ای خورد که روی میز بود. سلاحش رو پیدا کرده بود! سلاحی که حتی بهتر و قوی تر از چوبدستی بود.

- بیاین جلو می زنم تو سرتون.
- این حرف ها چیه دوست خوبم؟
- گفتم نیا نزدیک قهرم باهات.

در واقع لیسا جلو می رفت و همچنان تحدید می کرد که اگه کسی جلو بیاد با ملاقه کارش رو تموم می کنه.

- بیا بغلم.... آخ!

لیسا همچنان جلو می رفت و با زدن تنها یک ضربه کاری با ملاقه اش کار افراد مختلف رو تموم می کرد. تا اینکه...

- چی شده؟ من کجام؟ چرا دارید از من استفاده ابزاری می کنید که بتونید ازم پول بگیرید. قهرم باهاتون.

لیسا برگشت و از سرسرا خارج شد.
- بذار ببینم، پس بقیه کجان؟


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: قرعه های اسرار آمیز هکتور
پیام زده شده در: ۸:۱۴ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۹
#10
سلام هکتور.
چقدر یه قیچی می‌تونه فراموش کار باشه؟ باید بگم خیلی.
1
2


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.