بلاتریکس vs دامبلدور
گوی را برای بار دهم در دست گرفت.
-برم یا نرم؟

باید تصمیمی میگرفت. دقایقی بعد، الکساندرا زیر دست بلاتریکس روی صندلی نشسته بود.
-بلا... این کار رو معمولا با گل انجام نمیدن؟! گل پرپر میکنن... تو در من ریشه میبینی؟ ساقه؟ گلبرگ؟

-گل با روحیاتم سازگار نیست!

و دسته ای از موهای ایوا را جدا کرد.
-برم؟
تار مویی کند.
-نرم؟
بی توجه به ناله الکساندرا، تار دیگری کند.
کمتر از یک ساعت بعد، الکساندرا دچار طاسی سکه ای شده بود و آخرین تار موی آن ناحیه از سرش در دست بلاتریکس بود.
-میرم!
از خانه ریدلها خارج شد، گوی را از جیب ردایش بیرون آورد، چشم هایش را بست و قفلش را باز کرد.
دقایقی منتظر ماند، لاکن هیچ اتفاقی رخ نداد. چشمهایش را گشود.
-از اولشم میدونستم الکیه!

غرغر کنان وارد خانه شد.
-مامان؟ مامــــــان؟

با شنیدن صدای آشنای اربابش سرجایش خشک شد.
-مامان و درد بی درمون! خستم کردی تام جونیور! خسته!

صدای مروپ بود که ملاقه به دست از آشپزخانه خارج شد.
-من نمیفهمم... اینقدر سخته قبل این که بره حمام، حوله رو بذاره پشت در؟

و غرغر کنان پلههای عمارت را بالا رفت. بلاتریکس نیز ناخودآگاه به دنبالش راهی شد.
-بگیر ذلیل مرده!

دستی از حمام بیرون آمد، حوله را گرفت و ثانیه ای بعد لرد سیاه از حمام خارج شد.
-ار...ارباب؟

بلاتریکس سعی کرد تا به یاد بیاورد نفس کشیدن چگونه انجام میشد.
تام ریدل پیش رویش هیچ شباهتی به لرد سیاهی که بلاتریکس میشناخت، نداشت. موهایش تا روی شانهاش میرسید، بینی قلمی کوچکی نیز روی صورتش خودنمایی میکرد و چشمانش نه قرمز، بلکه رنگی عجیب داشتند.
لرد بدون توجه به بلاتریکس از کنارش گذشت و به سمت آشپزخانه رفت.
-مامان! غذا حاضره؟
مروپ به غرغر نامفهومی اکتفا کرد.
-مامان، با بابا حرف زدی؟ میریم خواستگاری؟

و کاملا به موقع سرش را دزدید. ملاقه مروپ از کنار گوشش گذشت، به دیوار برخورد کرد و غرولند کنان مشغول صاف کاری خودش شد.
-چندبار بگم؟ چندبااااار؟ فکر اون دختر موفرفری رو از سرت بیرون کن! بابات عمرا نمیذاره تو با اون خونواده وصلت کنی!

بلاتریکس نفس عمیقی کشید و بعد از مذاکره با پاهایش، آن ها را قانع کرد تا به حرکت درآمده و از خانه خارج شوند.
بی هدف مسیری را در پیش گرفت و در فکری غرق شد... آیا ممکن بود آن "دختر موفرفری" بلاتریکس باشد؟
سرش را بالا آورد و خود را مقابل خانه لسترنجها یافت. از جایی که سر درآورده بود تعجب نکرد. اما با دیدن پوستری که روی دیوار چسبیده بود، چشمانش گرد شد.
تصویر، تندیسی از هکتور را نشان میداد که به منظور تقدیر از زحمات او در راستای حفظ جامعه جادوگری، ساخته شده بود.
لحظهای مکث کرد تا اوج فاجعه را هضم کند، سپس نفس عمیقی کشید و وارد شد.
-بابا؟ مامان میگه بیا، غذا حاضره! بـــابـــــا!

صدای زنانهای که از آشپزخانه بلند شد، موهای سر بلاتریکس را سیخ کرد.
-خب خودم بلد بودم عربده بکشمها! وقتی میگم برو صداش کن، یعنی برو پیداش کن، نه اینکه عربده بکشی!
صدایی که میشنید را باور نمیکرد... ممکن نبود همسر رودولف در دنیای موازی او باشد.
-مالی... عزیزم اینقدر این بچه رو دعوا نکن! سرخورده میشه آخرها!
رودولف در سالن نمایان شد، بچه را زیر بغلش زد و وارد آشپزخانه شد.
-برو مامان رو بوس کن ببینم!
بلاتریکس سرخ شده بود و مطمئن بود یک سکته ناقص قلبی را پشت سر گذاشته است. به سمت آشپزخانه به راه افتاد و صحنه ای که دید، هیچ کمکی به بهتر شدن حالش نکرد.
رودولف در محاصره شانزده کودک قد و نیم قد نشسته بود و با نگاه عجیبی به مالی خیره شده بود.
لااقل در دنیایی موازی به خواستهاش رسیده و بچه دار شده بود. بلاتریکس از بچهها متنفر بود!
نتوانست خودش را کنترل کند و گلدانی حواله فرق سر رودولف کرد.
-آخ! وای سرم! چی بود؟

-مردک بی سلیقه! لیاقتت همینه!

و از آن خانه هم خارج شد.
این بار میدانست به کدام سمت برود. راه خانه خودشان را در پیش گرفت.
مقابل درب عمارت ایستاد و نفس عمیقی کشید. مطمئن نبود آماده دیدن خودش است یا خیر. اما قبل از آن که مجبور به تصمیم گیری شود، در عمارت باز شد.
-مامان، بابا من رفتم سرکار!
و بلاتریکس خارج شد.
فرق چندانی با خودش نداشت، تنها موهایش را شانه زده و بالای سرش جمع کرده بود. پیراهن بلند گلداری به تن داشت، دمپایی لاانگشتی پایش کرده بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. کمی نزدیک شد تا بشنود.
-تو که چشمات خیلی قشنگه، رنگ چشمات خیلی عجیبیه...
گوشهایش جیغ بنفشی کشیدند و از سرش جدا شدند و دوان دوان به گوشه ای از شهر گریختند اما خودش به هر مکافاتی که بود، سرجایش باقی ماند تا بفهمد در نهایت در دنیایی موازی چه کسی است.
به دنبال خودش به راه افتاد. مسیر کوتاهی را رفتند و سپس وارد جایی شدند.
حیاط کوچک ولی رنگارنگی بود که از نظر بلاتریکس به سیرکی بی نهایت زشت میماند. مسیر را ادامه دادند و وارد ساختمان شدند.
در کسری از ثانیه تعدادی کودک قد و نیم قد مثل مور و ملخ به سمت بلاتریکس حمله کردند و از سر و کولش بالا رفتند. ناخودآگاه قدمی جلو رفت تا خودِ دنیای موازیاش را از آن حمله ناجوانمردانه نجات دهد. اما چیزی که شنید، واقعیت را مثل کروشیویی دردناک فرق سرش کوبید.
-خانم معلم! دلمون براتون تنگ شده بود!

چیزی که میدید باور نکردنی بود... در دنیای موازی، او معلم یک مهدکودک بود!
این کار خیانت به بلاتریکسهای سایر دنیاهای موازی محسوب میشد و قبل از آنکه بتواند این خیانت را هضم و عصبانیتش را کنترل کند، از طرف خودش و سایرین، آواداکداورایی روانه بلاتریکس خیانتکار کرد.
از مهدکودک خارج شد و نفس عمیقی کشید.
-اینم از این... حالا میتونم با خیال راحت برگردم خونه!
