هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#1
در چهره هیچ یک از مرگخواران اثری از قصد برای داوطلب شدن دیده نمی‌شد.
بلاتریکس که خیالش از رقبای احتمالیش راحت شده بود، با لبخند به سمت لرد سیاه برگشت.
جلال و جبروت لرد سیاه نفس را در سینه اش حبس کرد.
اصلا مگر سعادتی بالاتر از همسر لردسیاه بودن هم در دنیا وجود داشت؟ خیر و بلاتریکس در یک قدمی این سعادت ایستاده بود که صدای هکتور، حباب افکار او را ترکاند.
-من که مونث نیستم حقیقتا و قصد دخالت هم ندارم. اما این حشره آبی سوال خوبی رو مطرح کرد. رودولف چی پس؟

بلاتریکس نفس عمیقی کشید. لبخندی به لرد سیاه زد و به سمت هکتور برگشت و با هر کلمه، یک قدم نیز به جماعت مرگخوار نزدیک تر شد.
-رودولف کو؟ شما رودولف می‌بینین؟ اگر می‌بینید که بگید من هم در جریان باشم. کو؟ ها؟ جواب بده دیگه! این پرونده رودولف...

پرونده ای را از ناکجا آباد بیرون کشید به سینه هکتور که در یک قدمی اش بود، کوبید!
-تاریخ آخرین ورودش رو ببین! ایناهاش! دیدی؟ دو سال و یک ماه و سی روز گذشته!

سپس مرلین را از حلقه مگخواران پیش رویش به سمت خودش کشید.
-اصلا شما بگو! شما که دیگه مرلینی! کی از شما بهتر؟ آیا همسری که دو سال و یک ماه و سی روزه که مفقود الاثره، همسر محسوب میشه؟!

و بدون منتظر ماندن برای پاسخ مرلین، ادامه داد:
-هی وایسادین ایرادات الکی می‌گیرید! انگار من برای خودم می‌گم!

نفس عمیقی کشید.
-با این که در این دنیا سعادتی بالاتر ار همسر لرد سیاه شدن وجود نداره و این آرزوی قلبی هر دختریه که این سعادت نصیبش بشه، اما من فقط یه ذره بخاطر خودم میگم. بقیه اصرارم بخاطر اربابمونه....

و مجددا لبخندی به لرد سیاه زد.
می‌خوام اربابمون به آرزوشون برسن و برای این کار، جلب رضایت درخت رو لازم داریم و اینم شرط درخت بوده! الان شما به من بگین که آیا شما نمی‌خواین خوشحالی اربابمون رو ببینین؟

بلاتریکس سخنرانی موثر و جامعش را با این سوال به پایان رسانده و جای هیچ عذر و بهانه ای برای مرخواران باقی نذاشته بود.

-ولی ما قصد ادامه تحصیل داریم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
#2
بلاتریکس در میان همهمه بحث مرگخواران، در فکر فرو رفت.
مسئولیت خطیری بر گردن او بود... نجات لردسیاه از قالب عنکبوتی و بازگرداندن ایشان به قالب انسانی با شکوه و پر جلال و جبروتشان.
چه کسی این مسئولیت خطیر را به او سپرده بود؟ مهم نیست!
چرا مرگخواران هر سه ثانیه یک بار اسم او را برای تایید نظرشان صدا می‌کردند؟ این هم مهم نیست... مهم این است که این بار مسئولیت این وظیفه خطیر، بر شانه های نحیف و باریک او سنگینی می...

-ام... ببخشید بلا که مزاحم افکارت می‌شم، اما اینی که داره رو شونه ات سنگینی می‌کنه، بار مسئولیت نیست... یعنی حداقل آخرین بار که من دیدمش، اسمش هنوز کوین بود!

بلاتریکس که از مخدوش شدن روند تفکرش توسط آلانیس خشنود نبود، قصد خشونت فیزیکی کرد. اما سنگینی بار روی دوشش، سرعت عملش را پایین آورده و فرصت فرار را برای آلانیس فراهم کرد.
-فرار می‌کنی؟ خجالت هم نمی‌کشی؟
-نه... نمی‌کشه. شلم آوله!

بله... نظر بلاتریکس هم با نظر بار روی دوشش موافق بود. مرگخوار هم مرگخواران قدیم.

-حالا میشه بلیم پالک؟

بله... فوت وقت دیگر جایز نبود و باید هرچه زودتر برای تهیه داروها به پارک مراجعه میـ...
-وایسا ببینم! پارک؟! پارک چرا؟!
-سلسله داله!

نظر بلاتریکس به صدای بچه گانه بار روی دوشش جلب شد و صدای آلانیس بار دیگر با حالت حق به جانبی در مغزش پخش شد.
از گوشه چشم نگاهی به شانه سمت راست و سپس به شانه سمت چپش انداخت. اما به جای شانه اش، یک پای
بچه گانه، مجهز به کفش جغجغه ای دید.
-هی! هی!

توجه مرخواران جلب بلاتریکس شد که سعی در جدا کردن دست کوین از دور گردنش داشت.
-چرا وایسادین نگاه می‌کنین؟! این رو از من جدا کنین!

لینی که سلامت فیزیکی و روانی کوین رو در خطر می‌دید، به سرعت به سمت بلاتریکس بال زد، به او رسید و سپس دور دو فرمان زده، به سمت سو تغییر مسیر داد و با فریاد "جداش کن، جداش کن!" او را به سمت بلاتریکس هل داد.
سو کوین را از روی دوش بلاتریکس برداشت و روی زمین گذاشت. عملیات نجات با موفقیت انجام شده بود.
بلاتریکس ردایش را صاف و سرفه مصلحتی کرد.
-اهم اهم... خب... برنامه چی بود؟ پارک.. اه...چیز... آها... داروخانه... اوناها... من یکی اون جلو می‌بینم... نسخه دست کیه؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
#3
خودکارش را روی میز انداخت و در حالی که با رضایت به لیست بلند و بالایی که نوشته بود نگاه می‌کرد، کش و قوسی به خودش داد.
-آخ! لعنت بهت...

کمرش تیر بدی کشید. چندین روز بود که کمر درد دست از سرش برنمی‌داشت. در حالی که یک دستش را به کمرش گرفته بود و زیر لب غر می‌زد، بلند شد. لیست را که شامل تمام کارهای عقب افتاده در هفته گذشته بود را ازنظر گذراند. مریضی بی موقع هفته قبل، برایش گران تمام شده بود.
کامپیوترش را روشن کرد و در حالی که منتظر بالا امدن ویندوز بود، بی هدف شروع به چرخیدن در اتاق کرد.
احسلس گرما می‌کرد. از ذهنش گذشت که انبوهی از لباس های زمستانی در کمد روی هم تلنبار شده‌اند تا جایشان را به لباس های خنک تر بدهند. در کمد را باز کرد و لباس ها را از نظر گذراند.
-امروز دیگه نه. باشه برای بعد.

خواست در را ببندد که توجهش جلب صندوقچه ای شد که از آخرین باری که در آن را گشوده بود، چند ماهی می‌گذشت.
صدای بالا آمدن ویندوز او را به خود آورد. در حالی که هنوز در کمد را نگه داشته بود، نگاهی به کامپیوتر انداخت و دوباره به سمت صندوقچه برگشت.
-نه... کلی کار مشنگی دارم که باید انجام بدم...

در کمد را بست و به سمت سیستمش برگشت. رمز عبور را وارد کرد و به صفحه مانیتور خیره ماند. حواسش به کل جای دیگری بود.
در یک لحظه تصمیمش را گرفت. از جا بلند شد و مجددا به سمت کمد رفت. صندوقچه را بیرون آورد.
قفلی روی آن دیده نمی‌شد. اما خوب می‌دانست که جز خودش کسی قادر به باز کردن آن نیست.
قانون مشخصی وجود داشت. تا وقتی که در آن صندوقچه به دست او باز می‌شد، به معنای آن بود که اتاقش در خانه دست نخورده باقی مانده است. خالکوبی روی ساعدش گواه بر آن بود که لرد سیاه جای اورا در میان حلقه مرگخواران حفظ کرده است، اما به دلیل نامعلومی ترس باز نشدن صندوقچه را داشت.
-چم شده من؟ خالکوبی که سرجاشه. مگه میشه هنوز مرگخوار باشم اما اتاق نداشته باشم؟ خجالت بکش. بلاتریکسی تو خیر سر رودولف!
نفس عمیقی کشید و دستش را روی صندوقچه گذاشت. با صدای تق ریزی که شنید، نفسش را با آسودگی بیرون داد.
-خب؟ ترس داشت؟ بیا! باز شد.

چوبدستی اش را به دست گرفت. بعد از آن مدت طولانی دور بودن از جادو، گرمای شیرینی که به دستش منتقل شد، لبخندی روی لبش کاشت.
خنجر نقره‌ای رنگش نیز همانجا بود. دستی بر تیغه آن کشید.
-هوم... چرا خون نیومد؟

بار دیگر امتحان کرد. اما جز خراشی صورتی رنگ، چیز عایدش نشد.
-کند شدی... معلومه که کند میشی... قلب آهنی کوچولوت به این همه یکجا نشینی عادت نداره... می‌دونی چند وقته سمت هیچکس پرتت نکردم؟ اما نگران نباش... کم مونده... بالاخره به روتین قبلیمون برمی‌گردیم و دوباره مثل قبل تیز میشی.

خنجر را کنار جوبدستی‌اش گذاشت و ردای مشکی رنگ مرگخواری‌اش را برداشت.
لمس آن کافی بود تا تصمیمش را بگیرد. به سمت در اتاق رفت و آن را قفل کرد. ترجیح می‌داد کسی متوجه غیبتش نشود.
ردایش را پوشید، اما مشکلی وجود داشت. ردایش مثل قبل نبود. شاید آن هم مثل خنجرش کند شده بود.
به سمت سیستمش رفت. سوالش را تایپ کرد: آیا پارچه ها کند می‌شوند؟
موتور جستجو چند مقاله برایش یافت.
-کدام پارچه ها پرز میدهند... پرز چیه؟ من دارم میگم کند! کند!

بار دیگر تلاش کرد اما هیچ پاسخی نیافت. تصمیم گرفت سوال را عوض کند.
-آیا لباس ها به در اثر پوشیده نشدن... هوم... در اثر پوشیده نشدن چی؟... شاید کوچیک شده... آره... آیا لباس ها در اثر پوشیده نشدن کوچک می‌شوند؟

موتور جستجو این بار نیز چند عنوان برایش یافت. یکی از آن عناوین توجه اش را جلب کرد: چاقی!
چشم چپش دچار پرش شد.
-چاق؟... چاق شدم!؟ مالی ویزلی!؟

در آینه اتاق نگاهی به سرتا پایش انداخت. نیم رخ و تمام رخ خود را از نظر گذراند. اما هیچ شباهتی به مالی ویزلی در خود نیافت. پس چرا ردایش به راحتی قبل نبود؟
سرش را تکان داد و تصمیم گرفت یافتن پاسخ را به زمان دیگری موکول کند. پس چوبدستی‌اش را به دست گرفت و چشمانش را بست.
خانه درست پیش رویش بود. بدون کلام یا حرکتی از جانب او، در باز شد... نفس راحتی کشید. به دلیل نامعلومی همچنان میترسید که چیزی تغییر کرده باشد.
وارد سالن شد. تعجبی نداشت که در آن ساعت روز، هیچکس خانه نبود.
ناخودآگاه به اولین جایی که سر زد، اتاق جلسات بود. چهار ردیف پوشه روی هم چیده شده بودند... گزارشات روزانه مرگخواران. پوشه مربوط به خود را در انتهای قفسه دید. از آخرین گزارش رسمی‌اش دقیقا ده ماه می‌گذشت. بار دیگر روزها را شمرد... ده ماه... در تصورات او، تنها دویا سه ماه گذشته بود.
قلم پر و کاغذ پوستی روی میز را برداشت و مشغول به نوشتن گزارشی شد.
با رضایت گزارشش را درون پوشه مربوط به خود گذاشته، باقی پوشه ها را به طور نامحسوسی جا به جا کرد تا مطمئن شود نامش از هرگوشه اتاق قابل رویت است. سپس مطمئن شد که در بین هر پوشه، سهوا یک تار مویش را جا گذاشته باشد تا یادآوری از او برای اربابش باشد. در انتها دستی در ردایش کرد و عطرش را بیرون آورد و در هر گوشه یک پیس زد، تا حضورش را بیشتر و بیشتر در دماغ مرگخوارانی که قصد سواستفاده از غیبت او را داشتند، فرو کرده باشد.
در چهارچوب در ایستاد و اتاق را از نظر گذراند. همه چیز عالی به نظر می‌رسید. پس با رضایت از اتاق خارج شد تا به ادامه ماموریت کارشناسی ارشدش در دیار دور بپردازد.








I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱:۳۳ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
#4
لرد سیاه سخت به فکر فرو رفتند.
-همسری که بهش علاقه مند باشیم... همسر مورد علاقه ما... یعنی همسر مورد علاقه ما چه ویژگی هایی داره؟!

-اصالت سرورم... مهمه!

لرد سری تکان دادند... اصالت مهم بود.

-زیباست سرورم... مهمه!

باز هم موافق بودند.

-لایقه سرورم... مهمه!

البته که مهم بود.

-ابهت سرورم! همسر شماست به هر حال... مهمه!

البته! همسر لرد سیاه باید مایه سربلندی او باشد.

-اسلیترینی بودنش هم می‌تونه ارزش افزوده‌اش باشه!

به نظر لرد سیاه ویژگی های همسر مورد علاقه خود را یافته بودند.

-بلا! چه خوب ویژگی های همسر آینده ما رو می‌دونستـ...

و با دیدن بلاتریکس در دو قدمی خود، حرفشان را فراموش کردند.
-من حاضرم سرورم... بریم؟!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱
#5
ویزو بال‌هایش درد گرفته بود و شاخک‌هایش دلشان می‌خواست خودشان را به هم بمالند. پس تصمیم گرفت مدتی استراحت کند.
روی نیمکت پارکی نشست و مشغول مالیدن دست‌هایش به شاخک‌هایش کرد. نمی‌دانست چرا این کار را می‌کند. اما دیده بود گربه ها اینگونه صورتشان را تمیز می‌کنند و تصمیم گرفته بود آن را تقلید کند.
در همان لحظه، پسر نوجوانی روی نیمکت نشست.
-آخیییـ…
-ویز ویز! ببخشید!

پسر به مگس نگاه کرد.
-ویز ویز های شبونه در گوش کسی که خوابه تموم شد، حالا تصمیم گرفتی حرف هم بزنی؟ عالی شد!

مگس ناراحت نشد. او اهداف والاتری داشت.
-شما این عکس رو می‌شناسی؟

پسر به عکس نگاه کرد.
-بلاتریکس لسترنج! مامانم میگه الکیه!

مگس با تعجب به عکسی که اتفاقا خیلی واقعی به نظر می‌رسید نگاه کرد.
-یعنی چی الکیه؟
-یعنی…

صدایش را پایین آورد.
-یعنی خودشون ساختنش که ما رو بترسونن.
-خودشون کیه؟

پسر پچ پچ کرد:
-خودشون دیگه! من همینقدر می‌دونم!

و دوان دوان دور شد.

-خدایا! اینا همه دیوانه‌ان! یعنی یک نفر نیست که بلاتریکس رو بشناسه؟!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#6
ده

اسلاگهورن خیلی سعی کرد تصویر سازی نکند. خیلی تلاش کرد چیزی که شنیده بود را از مغزش پاک کند. اما تصویر شکل گرفته، قوی تر از اراده او بود.
-من تصمیم گرفتم با دریافت این النگو ها از خیر بدهی اسکورپیوس بگذرم.

جماعت مرگخوار نفس راحتی کشیدند.

-اما یه شرطی داره...

و نفس راحت مرگخواران مجددا ناراحت شد.

-چیه شرطت ملعون؟

اسلاگهورن به لرد سیاه نزدیک تر شد و چیزی در گوش ایشان زمزمه کرد.

-امکان نداره! اگر اینو ازش بخوای قطعه قطعه ات میکنه و باهات خوراک بار میذاره!

اسلاگهورن لبخندی به لرد سیاه زد.
-واسه همین از شما خواستم که بهش بگید دیگه!

لرد سیاه نگاه خصمانه ای به او انداختند.
-غیرممکنه ما مرگخوارمون رو مضحکه...

و با دیدن برگه درخواست ریاست ویزنگاموتی که نجینی تکان می‌داد، نفس عمیقی کشیدند.
-خب... فکر می کنیم که فقط غیرممکن غیرممکنه!

و به سمت بلاتریکس چرخیدند.
-بلامون!

و ثانیه ای تامل کردند تا "مون" اضافه شده تاثیر خودش رو به جا بگذاره.
-اسلاگهورن ازت چیزی می‌خواد. ما مخالفت کردیم. اما پای آبروی ارتشمون وسطه و ما مطمئنیم تو از پسش برمیای.

بلاتریکس با بدگمانی به اسلاگهورن نگاه کرد.

-می‌خواد بری پای ظرفشویی... ظرف بشوری و جرینگ جرینگ صدا بدی!

از تصور کاری که باید میکرد، سرش داغ شد و موهایش آتش گرفت. اما چه کسی و چه زمانی دیده یا شنیده بود که بلاتریکس از دستورات لرد سیاه سرپیچی کند؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#7
-ارباب؟! از شام منظورش من که نیستم، نه؟

لرد سیاه به فکر فرو رفتند. اسکورپیوس خیلی خوشمزه به نظر نمی‌رسید.
-ولی این بهش میخوره گوشتش دیر پز باشه... ما خیلی گرسنه هستیم!

سر دسته قبیله نوک نیزه ای به اسکورپیوس زد.
-نرم بود! زود پخت!

لرد سیاه چشم غره ای به مرگخواران رفتند و دو گالیونی آن ها افتاد.

-نه این گوشتش تلخه. من قبلا گازش زدم.

سر دسته به گل و گیاه های اطراف اشاره کرد.
-ادویه زد، شیرین شد.

-نه نمیشه... نجینی به گوشت مالفوی حساسیت داره. لوزه هاش باد می‌کنه.

-مار لوزه داشت؟

لینی بال بال زنان تایید کرد.
-مار لوزه نداشت. اما پرنسس لوزه داشت!

سر دسته سرش را خاراند.
-خب... ما این را خورد... شما گیاه خورد!

و به درختان اطراف اشاره کرد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#8
نه

اسلاگهورن با لبخند رضایتی به کیسه مخمل قرمز رنگ نگاه کرد.
-اون مال منه؟

لحن اسلاگهورن توجه سایرین را نیز جلب کرد.

-نــــــــــــه!

و عربده رودولف صحنه دراماتیکی خلق کرد.
-جونم رو بگیر اما اون رو نده!

بلاتریکس نگاه چپ چپی به او انداخت.
-خودتم دادم رفتی... حالا این که دیگه جای خود داره.

رودولف از روی میز اسلاگهورن پایین پرید.
-نه... بلا! تو متوجه نیستی... مامانم میاد من و تو و اسلاگهورن و همه رو با هم آتیش میزنه!

بلاتریکس چشم غره ای به رودولف رفت.
-خب می‌خوای چه چیز ارزشمند دیگه ای بدم بهش؟ خنجرهام رو؟ معلومه که اینو میدم!

و کیسه قرمز رنگ را کف دست اسلاگهورن انداخت.
او با ولع مشهودی کیسه را گشود.
-شوخی می‌کنی؟!

و محتویات آن را خارج کرد.

-کادوی عروسی مادر شوهرمه! اعتقاد داشت زن وقتی ظرف میشوره باید جرینگ جرینگ صدا بده!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#9
نجینی با شنیدن صدای هکتور تلاش قابل تقدیری برای "شاخه درخت" به نظر رسیدن کرد. اما از آنجا که اخیرا رژیم غذایی‌اش را زیر پا گذاشته بود و صبحانه، نهار، شام و سه میان وعده پیتزا نوش جان می‌کرد، قطر اضافه کرده بود و زیاد، به شاخه درخت نمی‌ماند.

-عه! اینجایی!

نجینی با ناراحتی نیش درازی به هکتور کرد.
-نه فس!

-چی شد هک؟ دخترمون چی پیدا کرده؟

هکتور بی توجه به نیش دراز نجینی، سرکی پشت سر او کشید.
-عه... ارباب! کاش بودین و میدیدین... کبوتر بچه کرده.

تخم کبوتر دقیقا چیزی که باعث خوشحالی لرد سیاه بشود نبود. اما در آن وضع، همان هم غنیمت بود.
-میتونیم نیمرو بخوریم! بیارشون پایین!

دست هکتور به سمت تخم‌ها دراز شد و به همان سرعت، با فرو رفتن دندان نیش نجینی در مچ دستش، جمع شد.
-آی هواااار! آی داد! دستم فلج شد! آی!

نجینی سرش را از لای برگ های درخت بیرون برد.
-تخم کبوتر نه فس... نجینی مامان فس!

ملت مرگخوار با تعجب سعی کردند جمله نجینی را رمز گشایی کنند که لرد سیاه زودتر از آنها رمز گشایید.
-یعنی چی که می‌خوای مامانشون بشی؟ اونا پرنده‌ان... مامانشون باید پر داشته باشه... پر!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#10
هشت

بلاتریکس مجددا خنجرش را بالا برد تا با پرتابی صد امتیازی، صاف و مستقیم به سمت حد فاصل دو ابروی اسلاگهورن پرتاب کند که با دیدن ابروهای بالا رفته لرد سیاه، آن را در موهایش غلاف کرد.
-باشه! اسلاگهورن! باشه!

از سالن خارج شد. اما قبل از یافتن چیزی ارزشمند، باید بر اعصاب خود مسلط میشد. پس به سمت طویله تسترال ها رفت.
اخیرا شنیده بود که ورزشی در دنیای ماگل ها وجود دارد که به تمدد اعصاب بسیار کمک می‌کند. در واقع این رودولف بود که با دنده ای شکسته، این ورزش را به او پیشنهاد داد و او را به باشگاهی ماگلی برد تا خود از نزدیک ببیند.
در آن باشگاه، بلاتریکس به شدت به این ورزش علاقه مند شد. ولی متوجه شد برای شروع کیسه بوکسی کم دارد و هنگامی که خواست رودولف را از سر در اتاق آویزان کند، رودولف این مکان را در انتهای طویله برایش آماده کرد. جایی که چندین ماگل و جادوگر سفید، در ابعاد مختلف از سقف آویزان بودند و هنگامی که بلاتریکس مشت و لگد می‌زد، خودشان "شوپ شوپ" می‌کردند.

دقایقی بعد، وقتی که بر اعصابش مسلط شده بود، به اتاقش بازگشت تا چیزی ارزشمند پیدا کند.
-مردک مفت خور! تو مدرسه هم همینطوری بود. هی مهمونی پشت مهمونی می‌گرفت تا هی ازت کادو بگیره.

دستش را تا آرنج در صندوقچه‌ای فرو کرده بود.
-خنجر... خنجر تیغه بلند... خنجر جیبی... خنجر شکاری... این چیه؟

خنجری جواهرنشان را بیرون کشید.
-آها... این کادوی اولین سالگرد ازدواجمون بود!

و خنجر را سر جایش برگرداند و ناگهان در انتهای صندوق چشمش به کیسه قرمز رنگی خورد. کیسه را بیرون آورد و محتویاتش را چک کرد.
-بالاخره! همینه! پیداش کردم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.